نویسنده: احمدحسین شریفی
تاریخچه علوم انسانی
بذر علوم انسانی در زمان و زمانهای کاشته شد که فضای ذهنی اندیشمندان، مسحور و مغلوب علوم طبیعی تجربی شده بود. پیشرفتهای شگفتآور این علوم چشمها را به خود خیره کرده بود. روش تجربی، موفقیت و کارآمدی خود را بر همگان آشکار کرده بود. هیچ کس در ارزش و اهمیت چنین روشی تردید نداشت. روشهای نقلی و عقلی در برابر یکهتازی این رقیب نیرومند به سایهی سکوت گریخته بودند و جرأت عرض اندام نداشتند. حس گرایی و تجربه گرایی هماورد می طلبیدند. استقراگرایی فرانسیس بیکن (1561-1626) و تجربه گرایی اندیشمندانی چون جان لاک (1632-1706)، جرج بارکلی (1685-1753) و دیوید هیوم (1711-1776) چنان جذاب و با قدرت مطرح میشدند که دلهای بسیاری را ربوده بود. پیشرفتهای علمی و تکنولوژیکی نیز درستی چنین روشی را تأیید میکرد. در چنین فضایی تلاشهای عقلگرایانهی فیلسوفانی همچون رنه دکارت (1596-1650)، باروخ اسپینوزا (1632-1677) و گوتفرید ویلهم لایبنیتس (1646-1716) و حتی ایمانوئل کانت (1724-1804) نتوانستند کاری از پیش ببرند. تفکر مادیگرایی و تجربهگرایی فراگیر شده بود دفاع از آن، نشانهی پیشرفت و روشنفکری و علمخواهی بود و مقابله با آن علامت عقبماندگی و واپسگرایی و تاریکاندیشی و علمستیزی! آرام آرام واژهی «علم» منحصر به علوم تجربی شد: «Science». و هر اندیشه و تفکر غیرتجربی، خیال بافی و وهم زدگی معرفی شد. گالیله (1564-1642) تجربه و دانشهای تجربی را مطابق حقیقت میدانست و میگفت: «محال است که تجربه محسوس، مخالف حقیقت باشد.» (1) لئوناردو داوینچی (1452-1519)، نقاش نابغه، پیشتر از فرانسیس بیکن و دیگر تجربه گرایان، تجربه را مایهی همهی یقینها و علوم غیرتجربی را جهل میدانست، وی در این باره میگفت:به نظر من علومی که از تجربه که مایه همه یقینهاست، نمیآید و با مشاهده سر و کار ندارد؛ یعنی همه علومی که منبع یا روش یا نتیجه آن با یکی از حواس پنجگانه سر و کار ندارند، باطل و پر از اشتباه است. (2)
این جریان در اوایل قرن 19 میلادی توسط افرادی همچون سن سیمون (1760-1825) و اگوست کنت (1798-1867) به صورت فراگیری در همهی ابعاد علمی و معرفتی یکه تازی کرد. جریان پوزیتویسم یا اثبات گرایی توسط آنان مطرح شد. و بالاخره در نیمهی اول قرن بیستم نوادگان این جریان، تجربهگرایی را به صورت عریان و پوست کنده به بازار عرضه کردند و آن را نه تنها معیار علمی بودن هر فکر و اندیشه ای دانستند که حتی معیار معناداری هر سخن و گزارهای معرفی کردند! بدین معنا که هر سخنی که تجربی نباشد، اساساً بی معنا است. در نتیجه، نوبت به بررسی صدق و کذب و درستی یا نادرستی آن نمیرسد.
علوم انسانی در چنین بستر و فضایی رشد کرد. بنابراین کاملاً متأثر از این نوع نگاه و این نوع جهان بینی و معرفت شناسی و انسان شناسی بود. اگوست کنت (1798-1858) به عنوان پدر جامعه شناسی مدرن، از لزوم ابداع علمی با عنوان «فیزیک اجتماعی» سخن میگفت و اغلب جامعه شناسان پس از وی و محققان این عرصه نیز همین راه را طی کردند. جرمی بنتام (1748-1832)، کارل مارکس (1818-1883) و هربرت اسپنسر (1820-1903) همین راه را ادامه دادند. آنها نیز با همان نگاه به مطالعات اجتماعی و انسانی پرداختند.
آرام آرام مخصوصاً از اوایل قرن بیستم، برخی از محققان علوم انسانی در مغرب زمین متوجه کاستیهای فراوان علوم انسانی رایج شدند و سعی کردند علوم انسانی را از بردگی علوم طبیعی نجات دهند. تلاشهای ماکس وبر (1864-1920) و پیتر وینچ (1926-1997) از اصحاب مکتب تفهمی، ماکس هورکهایمر (1895-1979) و هربرت مارکوزه (1898-1979) از بنیانگذاران مکتب فکری فرانکفورت، و یورگن هابرماس (1929- ) از وارثان این مکتب، در این زمینه برجسته بود. اینان تلاش کردند علوم انسانی را از زیر یوغ علوم طبیعی خارج کنند و روش شناسی ویژهای برای آنها ارائه دهند. در دهههای اخیر، این گرایش به گرایش غالب تبدیل شده است و اکثر اندیشمندان علوم انسانی غرب در این پارادایم کلی قرار دارند.
پینوشتها:
1. رندال، هرمن، سیر تکامل عقل نوین، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 1، ص245.
2. دامپی یر، ویلیام، تاریخ علم، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، ص 130.
شریفی، احمدحسین؛ (1393)، مبانی علوم انسانی اسلامی، تهران: انتشارات آفتاب توسعه، چاپ اول