يا حسين(علیه السلام) گويان تا دروازه بهشت
نويسنده:محمد صادقي سراياني
چند ماه از جنگ گذشته بود محل مأموريت ما شهر آبادان بود، آن روزها من به عنوان پرستار در بيمارستان شهرك نفت دل به خدمت سپرده بودم. روزگار سختي بود، يعني دشمن با تمام نيرو و توانش تلاش مي كرد كه مقاومت آبادان را بشكند و براي خود جشن فتح و پيروزي بگيرد. اما با ابزار و ادوات نظامي اش زمينگير شده بود. آبادان به همت مرداني كه به فرمان امام(ره) لبيك گفته بود مثل سرو بلندي ايستاده بود.
به ياد دارم وقتي كه خرمشهر اشغال شد كار در آبادان سخت تر شد، دشمن جسور شده بود. پاتكهاي پي در پي مي زد پاتكها و حمله ها بر سر سختي و ايستادگي ما مي افزود، اما بي تلفات هم نبود.
مصيبت ما زماني بود كه مجروح مي آوردند اما دستمان از دارو و ابزار جراحي كوتاه بود.
خيلي سخت بود، وقتي مي ديدي مجروحي را آورده اند و او جلوي چشمان تو بال بال مي زند و جان مي دهد، و از دست تو كاري برنمي آيد آن وقت بود كه صدبار مي مردي و زنده مي شدي. بگذار يك خاطره از خاطره هايي كه روي دلم اثر گذاشته، براي شما بازگو كنم؛ شايد عمق لحظه هاي مصيبت ما را درك كنيد و عرفان آن لحظه ها را دريابيد.
اوايل دي ماه سال 1359 بود. دشمن پاتك سنگيني زد - مجروحان زيادي را آوردند. بيمارستان شركت نفت پر از مجروح بود كه نحوه رسيدگي به هر يك از آنها يك خاطره است. يكي از مجروحان شانزده سال بيشتر نداشت (از مشهد آمده بود) تركش تمام پشتش را دريده بود و شايد باورتان نشود كه از شكافي كه در پشتش ايجاد شده بود، تپش قلبش رؤيت مي شد. او را برديم اتاق عمل. تيم پزشكي تمام همت خود را به كار گرفتند كه او را نجات دهد، اما امكانات لازم در اختيارمان نبود. بيمار هم به علت خونريزي زياد در حالت نيمه بيهوشي به سر مي برد و در همان حال داشت عشقش را فرياد مي كرد؛ يعني روي لبش ورد يا حسين يا حسين(ع) نشسته بود. ما اشك مي ريختيم و صفا و پاكي اش را تحسين مي كرديم، ما مي خواستيم با تمام نداشته هاي خود معجزه كنيم و هر طور هست او را نجات دهيم، چندين بار در طول عمل، قلبش از تپش ايستاد و دكترها آن را به كار انداخته و به مقاومت واداشتند، ولي افسوس كه با همه تلاشها و فداكاريهايي كه صورت گرفت، كبوتر روح آن مجروح تا بام افلاك پر كشيد و تن خاكي و جسم تركش خورده اش بر خاك ماند و قشنگ ترين تابلو كه نمادي از عشق و عاشقي بود، روي صورتش نشست. انگار داشت پرواز فرشته ها را مي ديد و مي خنديد. در حالي كه داشتيم او را از اتاق عمل بيرون مي برديم تا به سردخانه انتقالش دهيم، جواني را ديديم كه جلوي در اتاق عمل ايستاده و در انتظار بود كه بداند آيا عمل دوستش رضايت بخش بوده است يا خير؛ ما نمي دانستيم چگونه به او بگوئيم كه دوستش پركشيده و آسماني شده است، اما انگار خودش مي دانست كه رفيق همراهش شهيد شده. گفتم شايد از زخم عميق او به چنين نتيجه اي رسيده است، اما فهميديم كه مطلب چيز ديگري است؛ او مي گفت: ديشت كه تقسيم شديم، دوستم به من گفت: فردا روز رقص در خون است و من شهيد مي شوم و با لبخندم روح به پرواز درآمده ام را بدرقه مي كنم!
ما شهيد را به سردخانه انتقال داديم تا در موقع مناسب او را غسل دهند و كفن كنند و به شهر و ديارش (مشهد) بفرستند. اما در سردخانه وقتي جسم پاكش را بلند كرديم تا درون صندوق سردخانه بگذاريم، ديديم كه خون شهيد كه در سراسر برانكارد پخش و لخته شده بود، به حالتي خاص شكل گرفته است و واژه اي مقدس جلوه گري مي كرد! انگار خداوند خطاطي را مأمور كرده بود كه به زيباترين شكل بنويسد «ا... اكبر» و ما با ديدن آن خون كه به شكل «ا... اكبر» درآمده بود، ناخواسته چندين بار و به صورت بلند آن را تكرار كرديم و افراد زيادي آمدند و ديدند و اشك ريختند. اين صحنه روي قلب ما يك اثر زماني گذاشت و آن را نماد پاكي و معنويت شهيد تلقي كرديم و احساس كرديم كه خدا در ذره ذره وجود شهيد حضور دارد و آرزو كرديم اي كاش ما هم مرگي داشته باشيم كه بزرگي خدا در آن معني شود و نام حسين، فاطمه(س) ورد زبانمان باشد.
به نقل از خانم كبري نريماني از تهران
به ياد دارم وقتي كه خرمشهر اشغال شد كار در آبادان سخت تر شد، دشمن جسور شده بود. پاتكهاي پي در پي مي زد پاتكها و حمله ها بر سر سختي و ايستادگي ما مي افزود، اما بي تلفات هم نبود.
مصيبت ما زماني بود كه مجروح مي آوردند اما دستمان از دارو و ابزار جراحي كوتاه بود.
خيلي سخت بود، وقتي مي ديدي مجروحي را آورده اند و او جلوي چشمان تو بال بال مي زند و جان مي دهد، و از دست تو كاري برنمي آيد آن وقت بود كه صدبار مي مردي و زنده مي شدي. بگذار يك خاطره از خاطره هايي كه روي دلم اثر گذاشته، براي شما بازگو كنم؛ شايد عمق لحظه هاي مصيبت ما را درك كنيد و عرفان آن لحظه ها را دريابيد.
اوايل دي ماه سال 1359 بود. دشمن پاتك سنگيني زد - مجروحان زيادي را آوردند. بيمارستان شركت نفت پر از مجروح بود كه نحوه رسيدگي به هر يك از آنها يك خاطره است. يكي از مجروحان شانزده سال بيشتر نداشت (از مشهد آمده بود) تركش تمام پشتش را دريده بود و شايد باورتان نشود كه از شكافي كه در پشتش ايجاد شده بود، تپش قلبش رؤيت مي شد. او را برديم اتاق عمل. تيم پزشكي تمام همت خود را به كار گرفتند كه او را نجات دهد، اما امكانات لازم در اختيارمان نبود. بيمار هم به علت خونريزي زياد در حالت نيمه بيهوشي به سر مي برد و در همان حال داشت عشقش را فرياد مي كرد؛ يعني روي لبش ورد يا حسين يا حسين(ع) نشسته بود. ما اشك مي ريختيم و صفا و پاكي اش را تحسين مي كرديم، ما مي خواستيم با تمام نداشته هاي خود معجزه كنيم و هر طور هست او را نجات دهيم، چندين بار در طول عمل، قلبش از تپش ايستاد و دكترها آن را به كار انداخته و به مقاومت واداشتند، ولي افسوس كه با همه تلاشها و فداكاريهايي كه صورت گرفت، كبوتر روح آن مجروح تا بام افلاك پر كشيد و تن خاكي و جسم تركش خورده اش بر خاك ماند و قشنگ ترين تابلو كه نمادي از عشق و عاشقي بود، روي صورتش نشست. انگار داشت پرواز فرشته ها را مي ديد و مي خنديد. در حالي كه داشتيم او را از اتاق عمل بيرون مي برديم تا به سردخانه انتقالش دهيم، جواني را ديديم كه جلوي در اتاق عمل ايستاده و در انتظار بود كه بداند آيا عمل دوستش رضايت بخش بوده است يا خير؛ ما نمي دانستيم چگونه به او بگوئيم كه دوستش پركشيده و آسماني شده است، اما انگار خودش مي دانست كه رفيق همراهش شهيد شده. گفتم شايد از زخم عميق او به چنين نتيجه اي رسيده است، اما فهميديم كه مطلب چيز ديگري است؛ او مي گفت: ديشت كه تقسيم شديم، دوستم به من گفت: فردا روز رقص در خون است و من شهيد مي شوم و با لبخندم روح به پرواز درآمده ام را بدرقه مي كنم!
ما شهيد را به سردخانه انتقال داديم تا در موقع مناسب او را غسل دهند و كفن كنند و به شهر و ديارش (مشهد) بفرستند. اما در سردخانه وقتي جسم پاكش را بلند كرديم تا درون صندوق سردخانه بگذاريم، ديديم كه خون شهيد كه در سراسر برانكارد پخش و لخته شده بود، به حالتي خاص شكل گرفته است و واژه اي مقدس جلوه گري مي كرد! انگار خداوند خطاطي را مأمور كرده بود كه به زيباترين شكل بنويسد «ا... اكبر» و ما با ديدن آن خون كه به شكل «ا... اكبر» درآمده بود، ناخواسته چندين بار و به صورت بلند آن را تكرار كرديم و افراد زيادي آمدند و ديدند و اشك ريختند. اين صحنه روي قلب ما يك اثر زماني گذاشت و آن را نماد پاكي و معنويت شهيد تلقي كرديم و احساس كرديم كه خدا در ذره ذره وجود شهيد حضور دارد و آرزو كرديم اي كاش ما هم مرگي داشته باشيم كه بزرگي خدا در آن معني شود و نام حسين، فاطمه(س) ورد زبانمان باشد.
به نقل از خانم كبري نريماني از تهران