خاطرات پایدار

بنای آخرت انقلاب نشده بود ؛ او بنّا بود ومن شاگردش . چون صدای اذان بلند می شد؛ دست می کشید . می گفت : « ولش کن کار رو! الان وقت نمازه» . گاهی هم بهش اقتدا می کردیم .می گفت : «ما باید اول ،فکر بنایی برای خانه آخرت باشیم .»مثل شب عاشورا گفت :«برادران عزیز !شما از مشکلات کم و بیش باخبرید.نیروهای جایگزین هنوز نرسیده اند . حالا هم هر کس می خواهد برود آزاد است و هر کس هم می خواهد بماند ».
پنجشنبه، 13 تير 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات پایدار
خاطرات پایدار
خاطرات پایدار

نويسنده:محسن صيفي كار

بنای آخرت

انقلاب نشده بود ؛ او بنّا بود ومن شاگردش . چون صدای اذان بلند می شد؛ دست می کشید . می گفت : « ولش کن کار رو! الان وقت نمازه» . گاهی هم بهش اقتدا می کردیم .می گفت : «ما باید اول ،فکر بنایی برای خانه آخرت باشیم .»

مثل شب عاشورا

گفت :«برادران عزیز !شما از مشکلات کم و بیش باخبرید.نیروهای جایگزین هنوز نرسیده اند . حالا هم هر کس می خواهد برود آزاد است و هر کس هم می خواهد بماند ».
بعد مثل این که بغض گلویش را بخورد گفت : «نیمه شب دفتر را بیرون می ذاریم . هر کس مایل است بمونه ،اسمش رو توی دفتر بنویسه و امضا کنه ، بقیه هم قدمشون روی چشم من ».
دفتر پر شده بود از اسم و امضا ء،همه ماندیم تا نیروهای جدید رسیدند.

وظیفه

محمد آقا فرمانده گردان بود.علی ، آرپی جی زن ، من هم بی سیم چی و اون یکی برادرمون هم در لشگر امام علی علیه السلام فرمانده گردان بود .
گفتم :« حاجی ! آخه این درسته ما چهار تا برادر با هم توی عملیات باشیم ؟ آخه اگر خدای نکرده همه مون ...»
حرفم را قطع کرد و گفت :« داداشم ! این تکلیف ، روی دوش همه ماست . من نمی تونم تبعیض قايل بشم و به برادرم بگم تو برو ؛ ولی بقیه بیات عملیات .
تازه من روی تک تک نیروهام حساب کرده ام .اگه ما سه برادر با هم شهید بشیم ،تنها به وظیفه خودمون عمل کرده ایم ؛کاری نکرد ه ایم که ! »

زیارت ناحیه ی مقدسه

آمد ؛ خوشحال و خندان . پرسیدم :«چیه ؟ شاد وشنگولی ! خبری شده ؟»
گفت :« شکر خدا ، بالاخره زیارت ناحیه مقدسه رو پیدا کردم !»
گفتم :«این مگه چه دعايیه ؟»
برایم توضیح داد . تا او ن موقع حتی من اسمش رو هم نشنیده بودم .
مدتی بود فکرش را مشغول کرده بود . کلی کتاب های روایی و دعایی را زیرو رو کرد تا پیدایش کرد .

کنکور

شب عملیات والفجر بود.هر کس مشغول کاری بود.
ناصر ضغیمی آمد پیشم . کاغذ و خودکاری دستش بود . شروع کرد سین جیم کردن :
«اسمت چیه ؟! تاریخ تولد ...»
گفتم :« بابا مگه شب اول قبره ؛ این سؤال ها چیه ؟»
گفت :« می خوام اسمت و ثبت نام کنم تو کنکور !»
گفتم :« ای بابا ! تو هم وقت گیر آوردی ؟ تو این هیر و ویر ...»
دو روز بعد از شهادتش ،خبر آوردند که درکنکور قبول شدی ؛ دانشگاه شیراز ...
او قبول شد یا من ؟! قضاوت با شما ...
کتاب ها یش همه جلد شده و تمیز بود .حتی یک ورق دفترش هم تا نخورده بود. بهش گفتم :« احمد !هر کس ببینه ،فکر می کنه این ها رو تازه خریدی یا این که میونه ای با کتاب و دفتر نداری .
گفت :« کتاب ، عزیزو محترمه . باید آروم ورق بزنی و به سرو ضعش برسی ...:
منبع: ماهنامه ي ديدار آشنا




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط