آشنا در آمديم
يك روز سيد حسن حسينى از بچه هاى گردان رفته بود ته دره اى براى ما يخ بياورد. موقع برگشتن پيش پاى او را هدف گرفتن، همه سراسيمه از سنگر آمديم بيرون، خبرى از سيد نبود، بغض گلوى ما را گرفت بدون شك شهيد شده بود. آماده مى شديم برويم پائين كه حسن بلند شد. سر و پا و لباسهايش را تكاند، پرسيديم: «حسن چه شد؟» گفت: «آشنا در آمديم، پسرخاله زن عموى باجناق خواهرزاده نانواى محلمان بود. خيلى شرمنده شد، فكر نمى كرد من باشم والا امكان نداشت بگذارد بيايم. هرطور بود مرا نگه مى داشت!»