پشت ديوارهاى شهر

پسر بچه اى به دوردست خيره مانده است. عصر است. براى جمع كردن پارچه و باند زخم بندى و فانوس به همراه حميد راه مى افتيم. خانه ها را يكى يكى مى كوبيم. كوچه ها چه زود خلوت شده اند؛ قبل از فرا رسيدن شب!مى گوييم: پارچه مى خواهيم و باند و فانوس. هرچه داريد.مى دهند. مى آوريم و به مسجد جامع تحويل مى دهيم. شب است. برق شهر قطع شده است. ظلمات است. هواى شهريور ماه، دم كرده، گرم و خفقان آور است.
چهارشنبه، 19 تير 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پشت ديوارهاى شهر
پشت ديوارهاى شهر
پشت ديوارهاى شهر

نويسنده: سيد سعيد موسوى
پسر بچه اى به دوردست خيره مانده است.
عصر است. براى جمع كردن پارچه و باند زخم بندى و فانوس به همراه حميد راه مى افتيم. خانه ها را يكى يكى مى كوبيم. كوچه ها چه زود خلوت شده اند؛ قبل از فرا رسيدن شب!مى گوييم: پارچه مى خواهيم و باند و فانوس. هرچه داريد.مى دهند. مى آوريم و به مسجد جامع تحويل مى دهيم.
شب است. برق شهر قطع شده است. ظلمات است. هواى شهريور ماه، دم كرده، گرم و خفقان آور است. نمى شود داخل اتاقها خوابيد.چهار عمويم با خانواده هايشان كنار تختهايشان نشسته اند. صداى انفجار مى آيد.از خواب خبرى نيست.
هوا بوى تندى دارد. گلويم مى سوزد. بينى ام مى خارد.مادرم نشسته است روى زمين. پاهايش را دراز كرده است.سرم را روى پاهايش مى گذارم. سميره و فاطمه هم مى گذارند و على هم.مادرم دست مى كشد روى سرم و سر سميره، فاطمه و على.
بلند مى شوم. گفته اند: توى حياط نخوابيد.
گفته اند: زير سقف نخوابيد.
گفته اند: كنار ديوار بخوابيد.
به طرف اتاق كوچكمان مى روم. داخل اتاق تاريك تاريك است. دستهايم را جلو مى گيرم. كورمال كورمال جلو مى روم. دستهايم به ديوار مى خورند. همان جا تا مى شوم و دراز مى كشم. صداى توپ و خمپاره مى آيد. خواب به چشمانم نمى آيد. از كنار ديوار بلند مى شوم. مى آيم بيرون. مادرم را پيدا مى كنم و سرم را روى پاهايش مى گذارم.با صداى انفجار از خواب مى پرم. هوا هنوز تاريك و روشن است. چشمهاى مادرم هنوز بيدارند. پلكهايش روى هم مى افتند و دوباره بيدار مى شوند. بچه ها هنوز روى پاهايش خواب اند. تمام شب را به همين حالت نشسته است. باد خنكى از طرف شط مى آيد.فجر است، عموهايم بيدار شده اند و پدرم. عدنان نيست.روز دوم جنگ شروع شده است.
آب شهر قطع شده است. بشكه هاى خالى را مى گيريم و مى روم به حمام جلالى؛ چند قدمى خانه، بازار صفا. مردم قبلاً به حمام سرازير شده اند. خزينه كاملاً خالى است. مى آيم بيرون. مى روم طرف شط. فقط كارون آب دارد. از كناره پايين مى روم. هواپيمايى پيدايش مى شود. قبل از اينكه بشكه را به آب بدهم، بمبهايش را خالى مى كند. عقب مى نشينم. بمبها منفجر مى شوند و آب رودخانه تا ده ها متر بالا مى رود.اوضاع كمى عادى مى شود، جرأت مى كنم، بار ديگر از كناره پايين مى روم و بشكه را به آب مى دهم. هوايش كم كم خارج مى شود. صدا مى كند و حبابها روى آب را پر مى كنند. پر مى شود سنگين است. نمى توانم آن را بيرون بكشم. تقلا مى كنم، بى فايده است، هواپيمايى ديگر پيدايش مى شود رگبار بر روى آب مى گيرد. بشكه را رها مى كنم با دست خالى به خانه بر مى گردم.
مى گويند: توپخانه اصفهان در راه است.
مى گويند:تمام اين سر و صداها مال ماست.
مى گويند: اين ماييم كه شليك مى كنيم.
عمويم سيد محسن و آقاى دزفولى از راه مى رسند. كف وانت بارشان پر از خون است و لباسهايشان. مى گويم: عمو، چه خبر؟
مى گويد:خراب، خراب خراب.
مى فهمم كه اين سرو صداها مال ما نيست.
مى فهمم كه ما شليك نمى كنيم.حيدر مرده است. حيدر حيدرى، دوست و همبازى من، برادر اسكندر.
صبح ديدم كه جنازه اش را آوردند و زنش توى چادر مشكى به سرو صورتش مى زد.تازه عروسى كرده؛ چند روزى بيشتر نيست.توى انقلاب هم بود؛ با بچه هاى پشت دادگاه، همراه با حسن و مسجد يزديها.
گفتم: ها حيدر، سپاه ديگه! ها؟
گفت:ها! ديگه!
و امروز جنازه اش را آوردند. گفتند: شهيد شد؛ توى مرز.
عباس فرحان اسدى هم شهيد شد و موسى بختور هم چند روز قبل از جنگ.فقط كمى نان هست. بعد از يك صف طولانى مقابل مسجد جامع؛ خمير و سوخته.به سراغ نان خشكها مى رويم. نيست. همه را خورده اند. جمعيت زيادى از روستاها و اطراف شهر در حسينيه و عباسيه روى هم تلنبار شده اند. همانها نانها را خورده اند.
عمويم مى گويد:
- بذار بخورن، ميهمان امام حسينن(ع).
به سراغ خرماها مى رويم.
كمى مانده است.
نمى دانم روز چندم جنگ است. توپخانه اصفهان هنوز به خرمشهر نرسيده است. مقابل حيدريه صف درست شده است براى اسلحه. ما را اصلاً به حساب نمى آورند. سربازها و دوره ديده ها در اولويت اند. چند تايى مى دهند و مى گويند: تمام.
صف به هم مى خورد. محمود خرم آبادى را مى بينم. همسايه ماست، نارنجكى به دست دارد. مى گويم: همين؟
مى گويد: همين!
امروز خبر محمود را آوردند. فقط خبرش را.
هيچ چيز از او باقى نماند؛ فقط يك روايت:
- با نارنجكى كه در دست داشت رفت جلو. نارنجك را پرت كرد و بعد با گلوله مستقيم دشمن پودر شد.
به مادرش گفتيم اما باور نكرد.
مى گفت: بر مى گردد، محمود بر مى گردد.
امروز عمويم سيد لطيف آمد؛ با يك بار ماهى شور. قبل از جنگ رفت بندر و حالا آمد. ماهيها هنوز توى وانت آبى بزرگش مانده اند. حال و حوصله خالى كردنش نيست.
مى پرسد: چى شد؟
مى گويم: تا رفتى شروع شد.
هواپيمايى براى زدن پل مى آيد. موفق نمى شود و بمبهايش را در آب مى ريزد و منفجر مى شوند.
مى ايستم و نگاه مى كنم. بعد از هر انفجار، آبها تا دهها متر بالا مى روند و دوباره مى آيند پايين.
ستونى از كاميونها و تجهيزات ارتش از روى پل خرمشهر مى گذرند و به سمت آبادان مى روند.كنار حيدريه براى گرفتن اسلحه صف بسته اند. محمود خرم آبادى با يك نارنجك رفته و كشته شده است.شب است. همه جا تاريك است. گاه گاهى از صداى انفجار خيابانى روشن مى شود. بازار صفا هم خلوت است. تا ده قدمى را هم نمى شود ديد. كبريتى روشن مى كنم. فريادى بلند مى شود: خاموش كن!
- خاموش مى كنم.
عمويم، سيد محسن، و آقاى دزفولى باز هم آمده اند، باز هم با لباسهاى خونى.
زن عمويم - آسيه _ امروز راه افتاد.
دست بچه هايش را گرفت و راه افتاد.
گفتم: زن عمو، صدام دهاتى!
گفت: تنهامون گذاشتن.
گفت: بهمون خيانت كردن.
گفت: حيف از خرمشهر.
گفت: مى رم اما بر مى گردم.
گفت: فقط تا اهواز!
گفت: فقط چند روز!
از صبح به همراه حميد و با موتور گازى به سمت خانه هاى راه آهن مى رويم. هر چه نزديك تر مى رويم خيابانها خلوت تر و صداى انفجار شديد تر مى شود. ويرانى خانه ها را از اينجا مى توانم ببينم. فكر نمى كردم اين طور باشد.
درها كنده شده، سقفها فرو ريخته، خيابانها و كوچه ها در هم و برهم. وارد خيابانى در كوى راه آهن مى شويم. پسركى كم سن و سال بر روى تخته سنگى نشسته است. گريه مى كند. تنهاست. كاملاً تنها ميان يك كوچه ويران.
مى گويد: كشته شدن. همشون. پدرم، مادرم، خواهرام و برادرام! باور نمى كنم. به حميد نگاهى مى اندازم. او هم باور نكرده است.مى گويد: اونجا، خونه مون اونجاست!
به طرف خانه شان مى روم. در كنده شده است. وارد مى شوم. از حياط مى گذرم. وارد يكى از اتاقها مى شوم. حالم به هم مى خورد. عق مى زنم و از اتاق خارج مى شوم.ديوارها پر از خون است. دو گوش به همراه مقدارى مو به ديوار مقابل چسبيده اند.به حميد مى گويم: راست مى گويد.به پسرك مى گوييم با ما بيايد. اما او همان جا نشسته است.نمى آيد. مى گويد: موهم مى خوام بميرم. همين جا كنار پدرم، مادرم، خواهرام و برادرام.از آنجا مى رويم.به طرف پادگان دژ در اطراف شهر مى رويم. همه در حال بازگشت هستند. مى گويند: نريد، خطرناكه!مى گويند: عراقيا اومدن جلو!
مى گويند: كسى جلو دارشون نى!
مى گويند: يه عده بچه هاى سپاه ايستادن با تعدادى تكاور نيروى دريايى و يه عده آدماى شخصى. همين.
بر مى گرديم.سر راه به طرف قبرستان شهر مى رويم.
كنار در غسالخانه برانكاردى قرار دارد. به طرفش مى روم. كسى روى آن خوابيده وملافه سفيد را رويش كشيده اند.ملافه را كنار مى زنم. جوانى هم سن و سال خودم است. خون بر روى پيشانى و گونه هايش خشك شده. گونه هايش را لمس مى كنم. سردند . در اين هواى گرم، سردند.ملافه را روى صورتش مى كشم. هيچ كس در اطرافش نيست.هيچ كس سراغى از او نمى گيرد.در قبرستان باز هم جلوتر مى روم. چيزهايى را كه مى بينم نمى توانم باور كنم. در ميانه قبرستان گُله به گُله جسد افsتاده است؛ همه خانوادگى.پدر در كنار مادر و بچه هاى قد و نيم قد به ترتيب كنار آنها، با لباسهاى پاره و بدنهاى خون آلود.هيچ كس روى سر آنها نيست. چند نفرى در ميان اجساد رفت و آمد مى كنند.يكى دو نفرى قبر مى كنند. صداى سوت خمپاره اى مى آيد. روى زمين ولو مى شويم.قبر كن مى گويد: مى بينى! اصلاً فايده ندارد!
مى گويد: زحمت مى كشى. دفن مى كنى، بعد چى؟
مى گويم: بعد چى؟
مى گويد:- بعد خمپاره دوباره مى ريزتشون بيرون.
از قبرستان مى آيم بيرون.
عمويم، سيد محسن، كف وانت خون آلودش را شست و گفت: من مى روم!
و بچه هايش را صدا كرد.آقاى دزفولى هم راه افتاد و بعد نوبت به ما رسيد.گفت: چه كار مى كنيد؟
مادرم بى تفاوت نگاهش كرد يعنى كه نمى دانيم.
گفت: شما هم پشت وانت مثل بقيه!
پدرم گفت كه نمى آيد و عدنان، و من، من منى كردم.
اما خواهرم سميره ترسيده بود. عجله داشت براى سوار شدن و سوار شد و بقيه هم و مرا هم سوار كردند.
بغض كرده بودم و وقتى حميد را ديدم، كه به ديوار خانه مان تكيه داد و مثل بچه يتيمها نگاه كرد، گريه ام گرفت. از ماشين آمدم پايين و رفتم توى بغلش و گفتم: نمى يام. شما بريد.همين حرف كافى بود. مادرم پياده شد و خواهرها و برادرهايم:يا همه مى ريم يا همه با هم كشته مى شيم. عمويم آمد. مرا از بغل حميد بيرون كشيد و مادرم و بچه ها را سوار كرد.صداى انفجار بيشتر شده. ويرانيها به وضوح به چشم مى خورد. آسمان خرمشهر تاريك است. پالايشگاه آبادان در كيلومتر ها دور تر مى سوزد و آسمان خرمشهر را سياه مى كند.بنزين نداريم. مقابل پاسگاه ژاندارمرى، نرسيده به پل، مى ايستيم. آقاى دزفولى مى رود و با كمى بنزين بر مى گردد. راه مى افتيم. بر روى پل، آخرين نگاه را به شهر مى اندازم.
ويران است و در آتش مى سوزد.
مى گويم: خداحافظ.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط