افق

نمى دانم كى و كجا گم شده بودم. هر لحظه خودم را در فراز و نشيب هاى بسيارى مى ديدم. فقط من مانده بودم و سنگهاى ريز و درشت و خاك. هر چه رفته بودم و هر چه بيشتر مى رفتم به جايى نمى رسيدم. تنها چيزى كه برام مانده بود،اسلحه اى با يك خشاب پر و قمقمه اى كه نصفه آب داشت. تقريباً ۴۸ساعتى بود كه راه مى رفتم و هيچ نشانى، نه از آدمى و نه از آبادى پيدا نمى كردم. تابستان وهواى شرجى جنوب. تمامى لباسم (البته فقط يك زيرپوش و شلوار خاكى سربازى به تن داشتم) خيس عرق بود. پاهام حسابى خسته شده بودند، حتى پوتين هايم نيز رنگ خاك گرفته بود.
شنبه، 29 تير 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
افق
افق
افق

نويسنده: وحيد اسلام زاده
نمى دانم كى و كجا گم شده بودم. هر لحظه خودم را در فراز و نشيب هاى بسيارى مى ديدم. فقط من مانده بودم و سنگهاى ريز و درشت و خاك.
هر چه رفته بودم و هر چه بيشتر مى رفتم به جايى نمى رسيدم. تنها چيزى كه برام مانده بود،اسلحه اى با يك خشاب پر و قمقمه اى كه نصفه آب داشت. تقريباً ۴۸ساعتى بود كه راه مى رفتم و هيچ نشانى، نه از آدمى و نه از آبادى پيدا نمى كردم. تابستان وهواى شرجى جنوب.
تمامى لباسم (البته فقط يك زيرپوش و شلوار خاكى سربازى به تن داشتم) خيس عرق بود. پاهام حسابى خسته شده بودند، حتى پوتين هايم نيز رنگ خاك گرفته بود. سعى كردم آنها را از پاهام بيرون بياورم، اما به سختى توانستم. بعضى از تاول هاى پاهام باز شده بودند و برخى نيز ورم شان بيشتر شده بود. دريغ از ذره اى سايه كه نفسى تازه كنى. آفتاب بى رحمانه مى تازيد. فرياد زدم: كسى اينجا نيست كه به من بگه كجا هستم؟
سكوت بود و سكوت، هيچ صدايى نمى آمد. شايد وحشت تمامى وجودم را گرفته بود كه از ديگران كمك مى خواستم. شايد هم براى نخستين بار بود كه دوست داشتم حداقل صداى يك تير را بشنوم. ساعت، ۱۲ظهر را نشان مى داد. آفتاب هيچ رمقى برام نگذاشته بود. احساس مى كنم كه تمامى عمر گم شده بودم و هيچ وقت خودم را نيافتم. اينجا بود كه فهميدم انسانها به پوچى در كنار هم زندگى مى كنند.
اول احساس كردم آفتاب گيجم كرده، ولى با دقت فراوان و لمس كردنش، شك نكردم كه دست انسان است. بيشتر كه گشتم، انسانى كه جان نداشت يافتم. چندان مدت طولانى نبود كه مرده بود. توفان عصر ديروز كه خاك زيادى را بلند كرده بود رويش را پوشانده بود. به راستى او كه بود، از كجا بود، ايرانى بود يا عراقى. لباس سربازى به تن نداشت. لباس محلى بود. سعى كردم چيزى به عنوان كارت شناسايى پيدا كنم. اما هيچى نيافتم. به اطرافم كه بيشتر دقت كردم از تعجب ديوانه شده بودم. حدوداً ۲۰جنازه ديگر بود كه خاك رويشان را پوشانده بود. زن و بچه هم در اين جمع ۲۰نفره بود. تنها حدسى كه مى توانستم بزنم كه به واقعيت نزديك باشد، قتل عام يك روستا توسط عراقى ها بود. اين روستا كجاست، آيا كسى زنده مانده است؟
هر چه در توان داشتم، لنگان لنگان دويدم تا روستا را ببينم. روستا در دشتى قرار داشت كه از سه طرف به كوه مى رسيد و از يك طرف آزاد. هيچ نشانى از زندگى در روستا نمى توانستى بيابى. به زحمت از كوه رفتم پايين به سمت روستا. از نظر من با پاى لنگم، راه زيادى بود. پاهام به شدت اذيتم مى كرد.
در روستا زوزه باد صداى مرگ را همه جا پر كرده بود. فقط سگان ولگرد در روستا مى چرخيدند. پام به سنگى گير كرد و افتادم. فكر كنم تمامى تاول هاى پاهام باز شده بود. لختى خون را در پايم احساس مى كردم. اسلحه ام را مسلح كرده و فرياد زدم:
- كسى اينجا نيست. اگر كسى اينجاست بياد بيرون.
تير هوايى در كردم. صدايى با آرامش خاصى گفت:
- احتياج به اين كارها نيست. كسى هم اينجا نيست.
آن مرد را نديده بودم. در سايه يك ديوار نشسته بود. اسلحه را به طرفش گرفتم و گفتم: تو كى هستى، اينجا چه اتفاقى افتاده.
- نمى شه گفت اتفاق، ميشه گفته جنايت
گفتم: تو از اهالى اينجا هستى.
- آره، يعنى بودم. ديگه اينجا محلى نيست كه من اهلش باشم. گفتم: چى شده ؟
اشاره كرد بشينم كنارش. سفره اى باز كرد و از نان و پنيرى كه داشت تعارف كرد و گفت: از نزديكترين آبادى كه اهلى باشد تا اينجا فرسخ ها راه هست، تو هم كه از بى راه اومدى جاى خود دارى. به گرسنه ها و تشنه ها مى مونى. چيزى بخور، اينجا همه چيز است.
گفتم: ۴۸ساعت ميشه كه گم شدم.
گفت: اينجا جنگ تمام شده، اينجا فراموش شده. وقتى كه عراقى ها با تانك هاى وحشتناكشون اومدن من نبودم. هيچ موجودى را زنده نگذاشتن. از آدم گرفته تا مرغ و خروس. اونى كه كشتنى بود كشتند. اونى كه بردنى بود، بردند. نامردها حتى به سگ گله هم رحم نكردند. مرد ايستاده بود و با تمام وجود و حسى كه داشت فرياد مى زد:
وقتى رسيدم همه جا دود بود و ناله، زخمى ها كه در حال جان دادن بودند. وقتى رسيدم آخرين عراقى داشت ته مونده هايى كه مونده بود را با خودش مى برد. گرفتمش.
مرد در اين حال نحوه كتك زدن آن عراقى را نشان مى داد: هر چه دق و دلى داشتم سرش پياده كردم. ازش مى پرسيدم كه چرا؟ آخه چرا، مگه ما چه بدى به شما كرده بوديم؟ ما چه گناهى در حق شما كرده بوديم. فقط التماس مى كرد كه نزنم. اما من گوش نكردم. آنقدر كتكش زدم تا مرد. ديوانه شده بودم. همه مرده بودند.
به طرف من برگشت و آرام گفت: مى فهمى، همه مرده بودند، همه، همه.
ناله مرد واقعاً دردناك بود. او ادامه داد: همه كسانى كه مى شناختمشان، همه كسانى كه باهاشون زندگى كرده بودم. به همه شون عشق مى ورزيدم. دختر ۱۰ساله ام. زنم، پدرم، مادرم، فاميل ها، و همه. همه مردان و زنان زحمتكش را كشتند. يك هفته گيج و مبهم مى رفتم به خانه ها و با آنها صحبت مى كردم. برايشان غذا مى پختم. اما كسى نبود بخورد.
مرد با فرياد ادامه داد: دخترم را صدا زدم، اما جواب نمى داد. زنم را خواستم بيدار كنم، اما نمى شد. جنايت بود، فاجعه بود. مرد به شدت گريه مى كرد. بغض عميقى داشت.
مرد آرام شده بود. دردى كه داشت را كاملاً حس مى كردم. پرسيدم:
حالا چه كار مى خواهى بكنى. مى خواهى بمانى اينجا؟
گفت: كجا برم. چه جايى دارم برم. ديگه چه كسى را دارم كه صدا كنم. دوهفته اى هست كه مشغول دفن خويشاوندانم هستم.
گفتم: ۲۰نفرى هم اونجا هستند.
گفت: آره از فردا نوبت آنهاست.
گفتم: اجازه مى دى بمونم تا كمكت كنم.
مرد لبخندى زد.
مردى در دل كوهستان، تنها با زوزه سگان و ناله شغالان، مردى تنها در كلبه اى كوچك، از دنياى پرهياهو، بريده و عزلت دل گزيده، مردى تنها در گوشه اى محقر از زمين بزرگ، اما در اقيانوس غم ها و تنهايى ها غوطه ور، كه وقتى سر بر گريبان ببرى گنج نهان يابى و بگذرى از هر چه هست و نيست. عالَم و عالِم برايت يكى هستند كه آن يكى دور باطل خود مى زند و آن ديگرى حدسياتى دروغين بر ديگرى. نه عالَم عالِم را قبول دارد و نه عالِمِ عالَم را. حال عالم براى كه گويد و عالم براى چه جويد، خداى تعالى حيران است. مرد تنهاى كوهستان نه عالَم بود نه عالِم . او انسانى تنها در درونش و غريب در ميان مردمان. از پس سالى چند، جنگ برآمده، او گلوله ها را در نور ديده و سينه ستبردر برابر توپ و تانك دشمنان. او تنها بودكه ايستادگى، رمز جاودانه پيروزى را بگشايد. به راستى اگر من نيز تنها! چه نامى بيهوده بر خود گذارده ام. من نيز در دل كوهى تنها، اما حيران و ترسان از پس لقمه نانى و جرعه آبى. اما او تنها. راه آشكار و ديد؛ افق ناپيدا. به راستى كه حقارت انسانى را پايانى نيست. من اين حقارت را در برابر قامت ايستاده، چروك پيشانى، چشمان نافذ، صورتى سوخته از آفتاب، دستان پينه بسته و محكم، پاهاى به ستون مانند و گامهاى بلند و استوار ديدم.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط