نویسنده: ارنست گلنر
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی
Lingustic philosophy
این اصطلاح تاحدی گمراهکننده است چون این معنا را میرساند که با فلسفهای دربارهی زبان سروکار داریم. در واقع، این عبارت در اکثر موارد به معنای نهضت فلسفی معینی است که در کیمبریج و به رهبری لودیگ ویتگنشتاین در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم شکل گرفت و بهتر است برای اشاره به همین جریان فلسفی از آن استفاده شود. این نهضت صحنهی فلسفی انگلستان را به اشغال خود درآورد و به میزان کمتری در سایر کشورهای انگلیسیزبان، در دهههای بعد از جنگ سیطره پیدا کرد. هرچند که این نهضت فلسفی از کیمبریج آغاز شد، ولی قطب اصلی آن پس از پایان جنگ در آکسفورد و تحت هدایت گیلبرت رایل (1900-1976) و جان آستین (1911- 1960) بود. این نهضت را گاهی «فلسفهی آکسفورد» نیز مینامیدند.اندیشهی اصلی این نهضت این نبود که فلسفه باید زبان را توضیح دهد، بلکه برعکس، این بود که زبان باید به روشن شدن فلسفه کمک کند. اعتقاد بر این بود که مسائل فلسفی از جنبهی مهمی کاذباند: این مسائل به این دلیل پیش نیامدهاند که واقعاً مسئلهای برای حل کردن یا پرسشی برای جواب دادن وجود دارد، بلکه به این علت که کسانی که گرفتار «سردرگمی فلسفی» (عبارتی که زیاد به کار میرفت) میشدند، بیآن که به روشنی یا آگاهانه تشخیص دهند، گرفتار فکرهای اشتباه دربارهی ماهیت زبان بودند. این فکرهای اشتباه در چشم آنها به صورت دغدغههای فکری و مفهومی ظاهر میشد و آنها را به پرسیدن پرسشهای فلسفی وامیداشت. این مطلب در مورد کل فلسفه صحت داشت.
تلاش برای پاسخ دادن به پرسشهای فلسفی، و بدتر از آن، تلاش برای اثبات درستی این پاسخها، ذاتاً گمراهی و اشتباه بود. از این دیدگاه، کار درست این بود که عادت زبانی حاکم بر کاربرد عبارتهای مربوط به «مسئلهی» ادعایی به درستی توصیف شود. این روش موجب میشد اشخاصی که مرعوب غموض فلسفه بودند کارکرد واقعی واژههای فلسفی را درک کنند و به این ترتیب از وسوسهی پرسیدن، و پاسخ گفتن به این مسائل کاذب رها شوند. همین دستورالعمل برای بررسی مسائل فلسفی است که طرفداران این دیدگاه را به مشاهده و بررسی تفصیلی کاربرد واژهها هدایت کرد، امری که با این عقیده همراه بود که این روش تنها روش درست فلسفهپردازی است.
این نهضت نفوذ بسیاری بر نسل جوانتر فیلسوفانی داشت که پس از جنگ وارد این رشته شدند، و این تأثیر و نفوذ تا حدود سال 1960 با هیچ چالش جدی و خطیری روبه رو نشد. در آن زمان این نهضت خود را یک موضع فلسفی در میان سایر مواضع نمیانگاشت، بلکه خود را کشف و الهامی دورانساز میدانست که تفکر فلسفی گذشته را فسخ میکرد و نقطهی اوج کل فلسفههای پیشین بود. طرفداران این نهضت باید رقیبان خود را از مرض خودفریبیهای پوشیده و پنهان «شفا میدادند»، نه این که در مقام افرادی همپایه با آنها بحث و گفت و گو کنند. سرنوشت فلسفه این بود که یا خود به زندگی خویش خاتمه دهد یا رشتهی سراپا نوینی متولد شود.
کدام مفروضات اشتباه دربارهی زبان برای چنین مدت مدیدی قدرت تسخیر بشریت را داشت و در عمل رشته و حرفهی عالمانهای به بار آورده بود؟ این اشتباه (ها) را میتوان به دو دسته تقسیم کرد، یک خطای کلی بزرگ از یک طرف، و خطاهای جزئی از طرف دیگر. خطای کلی این بود که زبان فقط یک کار انجام میدهد، و این نقش یا کارکرد عبارت است از ارجاع به جهان. در نظریههای تجربهگرایانهی پیشین دربارهی زبان غالباً این فرض را بدیهی میانگاشتند
712
(1921) بر اساس همین فرض بنا شده بود (فایق آمدن بر همین فرض بود که مکاشفات جدید را در پی داشت). در چنین تلقیهایی از زبان مسلماً انکار نمیکردند که زبان برای اهداف متنوع دیگری نیز به کار میرود، مثلاً برای اجرای مناسک؛ ولی این نقشهای زبان را تلویحاً جدی نمیگرفتند و امور جزئی و بیاهمیت و زائدی محسوب میکردند که تأثیری بر جوهر حقیقی زبان نداشت. این همان خطای بزرگ بود.
خطاهای خاص نیز به طریقی مخصوص مصداق انضمامی این خطای عام بود. نمونهای از این خطاها سوءتعبیر ارزیابی به صورت اسناد ویژگی است، یا سوءتعبیر خصوصیات «گرایشی» به صورت جنبههایی مستقیماً قابل مشاهده (وقتی گفته میشود که چیزی شکننده است به این معناست که پذیرای شکستن است یا امکان شکستن آن میرود، نه این که ویژگی قابل درکی [به نام شکستن] دارد که هماکنون مشاهده میشود).
فرضیهی بنیادی فلسفهی زبانی ویتگنشتاین این بود که هرگاه مسائل یا نظریههای فلسفی تدوین میشوند، چیزی که واقعاً دارد رخ میدهد این است که متفکر نتوانسته است این حقیقت عام را دربارهی تنوع و گوناگونی کارکردهای زبان درک کند، و سعی دارد مدل یکدست و همگنی را به مواد و مصالح زبانی که ذاتاً ناهمگن و نامتجانساند تحمیل کند. بدون این فرض اشتباه، پرسشی که پیش نمیآید. برای نمونه، نظریهپردازان اخلاق میکوشند گفتمان اخلاقی را چیزی شبیه گفتمان توصیفی یا علمی کنند؛ یا طرفداران نظریههای ذهن درنمییابند که گفتمان مربوط به عملکرد هوشمندانه به انواع بسیار وسیعی از مهارتها اشاره میکند، نه فقط به یک حیطهی جداگانهی مشاهدهپذیر؛ و از این قبیل. در روزهای اوج این نهضت این فرضیه وحی منزل تلقی میشد؛ و در عمل به صورت تعریف مورد استفاده قرار میگرفت.
یکی از عناصر ذاتی و اصلی موضع ویتگنشتاین «متأخر» این بود که نظریهپردازی، تبیین و توجیه هیچ جایی در فلسفه ندارد، و توصیف رسم و عادت زبانی باید جای آن را بگیرد. «شکلهای زندگی» که ظاهراً منظور ویتگنشتاین رسمهای بالفعل زبانی در اجتماعات گفتاری واقعی بود، فراتر از تبیین یا توجیه است. از این رو این استراتژی توجیه کنندهی خویش است. فلسفهای که به این شیوهی غریب و نامعمول نقش سنتی توجیه یا اعتباربخشیدن به فلسفه را انکار میکرد، خود به شیوهای غیرمستقیم همین نقش را ایفا میکرد، خود به شیوهای غیرمستقیم همین نقش را ایفا میکرد. این کار به شیوهای جدید، بیحساب و همهشمول انجام میشد: همهی سبک و سیاقهای فکری بالفعل و موجود معتبر بود. فقط تلاش برای یافتن معیار بیرونی و توجیه یا تقبیح کرد و کارهای موجود، فاقد اعتبار بود. این فلسفه چشم را بر این واقعیت میبندد، که تکاپوی تعالی و فرارفتن از رسوم هر اجتماع معینی، خود جزو ویژگیهای مهم و همیشگی تاریخ فکر بشر است: انواع و اقسام تفکرات افلاطونی، دین متعالی، اصلاح دینی، روشنگری، سنت فلسفی دکارتی همگی در پی شالودهای برای معرفت و همگی مثال بارز این شالودهی معرفتی هستند. نسبیگرایی حساب نشده و یکسرهی ویتگنشتاین و درونماندگاری زبانشناختی او همهی آنها را به باد نکوهش میگیرد.
نخستین موج فیلسوفانی که فلسفهی زبانی را از صمیم قلب و بیچون و چرا پذیرفته بودند، این نسبیگرایی تلویحی را به شیوهی منسجمی یا تعمیمی به کار نمیبستند: آنها بر رسوم مفهومی خودشان، یعنی «زبان معمول» تمرکز داشتند و میخواستند نشان دهند که نظریههای فلسفی سوءِبرداشتهایی از این زبان معمول است و میشود آنها را با بذل توجه به ریزهکاریهای همین زبان عادی «معالجه» کرد. مشهورترین و قاطعترین تلاش برای عمل به این استراتژی در مفهوم ذهن گلیبرت رایل (Ryle, 1949) دیده میشود که مدعی حل یا «منحل» کردن مسئلهی ذهن- جسم (و همچنین مسئلهی «ذهن دیگران») بود. احتمالاً پرنفوذترین فرد در کاربرد این روش جان آستین بود که در حس و محسوسات سعی کرد نشان دهد که مسئلهی معرفت به نحوی که قبلاً نظریهپردازان معرفت ارائه کردهاند، بیراهه بوده است. به گفتهی آستین، وقتی ادعای معرفت ما در معرض شک عمومی باشد، پاسخگفتن بیمعناست.
این فلسفهی ویتگنشتاینی کلاسیک، که درون خود فلسفه و با روحیهی کوتهبینانهی فاحشی- یعنی استفاده از «انگلیسی معمول» برای نشان دادن این که فلسفههای پیشین چیزی جز خوشههایی از خطا و خلط مبحث نبودهاند- به کار میرفت، پس از دو یا سه دهه شیفتگی سرانجام رنگ باخت. تأثیر و نفوذ ویتگنشتاین پس از این افول فلسفهی زبانی بیشتر در میان متفکرانی است که نسبیگرایی فرهنگی او را به خوبی تشخیص میدهند. اینان مجذوب نسبیگرایی عام هستند. صورتبندی شاخص این موضع را میتوان در ایدهی یک علم اجتماعی پیتر وینچ (winch, 1985) مشاهده کرد. این متفکران، فلسفهی زبانی را تشخیص نهایی یا نقطهی اوج نهایی همهی فلسفهها نمیدانند، بلکه فلسفهای در میان فلسفهها میانگارند که به دلیل پشتیبانی از همهی فرهنگها، بهتر و بلندنظرتر از بقیهی فلسفههاست. در این تعبیر، ارزش ویتگنشتاین چندان به دلیل انحلال فلسفههای پیشین (به مثابه کژفهمی زبان) نیست، بلکه به دلیل اعطای ارزش و کرامت و خودمختاری مساوی به همهی دیدگاههای فرهنگی است. در این هیئت، ویتگنشتاین همچنان تأثیر و نفوذ زیادی در حوزههای وسیعتری مثل مطالعات ادبی یا انسانشناسی فرهنگی دارد.
منبع مقاله :
آوتویت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، مترجم: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول