نویسنده: محمدتقی فعّالی
شادمانی، جایگاه مهمی در اندیشههای باگوان اشو دارد. هدف زندگی از نظر اشو شادمانه زیستن، خندان بودن، قهقهه زدن و جشن و پایکوبی است. او معتقد است انسان غمگین موجودی مطلوب نیست و قداست همیشه از آنِ مردانِ شادان و خندان است.
شادمانی چیزی نیست که بتوان به تو افزود. یک دستاورد نیست، بلکه از پیش درون توست. تو آن را با خود به زندگی آوردهای. فطرت وجود توست. فقط باید آشکارش کنی. به یک غنچه میماند. تلاشی اندک لازم است تا به گل تبدیل شود. بامدادان با طلوع خورشید، غنچهها به گل تبدیل میشوند... .
شادمانی نخستین گلی است که شکوفا میشود و بعد از آن نوبت به گلهای دیگر میرسد. نخستین گل، شادمانی است و آخرین گل، شناخت خداست و در میان این دو، گلهای بسیاری وجود خواهند داشت. (1)
اشو پرهیزگاری و تقوا را در برابر مراقبه قرار میدهد و اینگونه اظهار میدارد که شادمانی محصول مراقبه است و هرگز پرهیزکاری حاصلی به نام شادی و شادمانی نخواهد داشت.
و شادمانی از راه مراقبه میرسد نه از راه پرهیزکاری. مراقبه شادمانی میآورد و شادمانی پرهیزگاری. این قانون اساسی زندگی است. (2)
از نظر اشو ملاک درست و نادرست شادی و غم است؛ انسانی درست کردار است که شادمان باشد و اندوه نتیجهای جز گناه نخواهد داشت و این است پیام اشو.
انسان شادمان قادر نیست کاری نادرست انجام دهد - نه در مورد خودش نه در مورد دیگران. در او توانایی انجام کارهای نادرست اصلاً وجود ندارد. اما انسان غمگین ناگزیر از انجام کارهای نادرست است... گناه را میتوان تنها یک چیز دانست: غمگینی. غمگینی گناه است و شادمانی، پرهیزگاری. تنها پیام من به رهروان این است: خندان باشید. شادمان باشید. به رقص درآیید. به آواز درآیید تا آنگاه هر کاری انجام میدهید درست و صواب باشد. (3)
اشو در فرازی دیگر سخن از جشن و پایکوبی به میان میآورد و افراط در شادمانی را راهی برای انرژیگیری معرفی مینماید. او معتقد است انسان زمانی که ذوب میشود، هماهنگی با کائنات را به دست میآورد و زمانی مرزها را در مینوردد که اندامش سراسر به جنبش درآید، به اوج شعف و شادی برسد، حرکات و تصاویر زیبا از خود بیافریند.
اگر مردم بتوانند کمی بیشتر به جشن و پایکوبی بپردازند، کمی بیشتر آواز بخوانند، کمی بیشتر لوده باشند، انرژی آنها بیش از پیش به جریان افتاده و مشکلاتشان به تدریج ناپدید خواهد شد. به همین دلیل من اینقدر بر شاد زیستن اصرار دارم. شادمانی تا حد از خود بیخود شدن؛ بگذار تمام انرژی به شور و شیدایی مبدل گردد و ناگهان خواهی دید که دیگر سر نداری - انرژی گیر کرده در سرت سراسر به جنبش درآمده، الگوها، تصاویر و حرکتی زیبا میآفریند و در این حال لحظهای فرامیرسد که بدنت دیگر جسم سفت و سختی نیست؛ انعطافپذیر میشود؛ جاری میشود. به هنگام شعف و شادی لحظهای فرا میرسد که مرز تو دیگر آنقدرها واضح نیست؛ تو ذوب میشوی، با کائنات درهم میآمیزی، مرزها در یکدیگر ادغام میشوند. (4)
یکی از آیاتی که این مضمون را روشن بیان داشته است آیهای است که به خلقت پری و آدمی اشاره دارد و هدف از آن را اینگونه بیان میکند «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» (5)؛ «و جن و انس را نیافریدیم مگر برای اینکه مرا پرستش کنند». در این آیه، نکاتی به چشم میآید؛ اولاً در آیهی مزبور جن مقدم شده است. علت آن است که خلقت جن نسبت به انسان مقدم است و این آیه هم دربارهی خلقت سخن به میان آورده است: «وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ» (6)، «و طایفهی دیوان را پیشتر از آتش گدازنده خلق کردیم». ثانیاً آیهی مذکور در صدد بیان هدف آفرینش است، خداوند انسان را آفرید و از این آفرینش غرض و هدفی دارد. او هدف خویش را از پدید آوردن انسانها در این آیه بیان داشته است و آن اینکه انسانها بندگیش کنند. نکتهی گفتنی اینکه این هدف، نفعی برای خالق ندارد بلکه تمامی منافع آن مربوط به مخلوقی به نام انسان و جن است؛ زیرا خداوند کامل مطلق است و بینیازی از صفات اوست. اگر خدا انسان را آفرید و برای حیات او هدفی مقرر نمود این هدف و غرض تأمین کنندهی نیازهای انسان است نه خدا. خداوند انسان را نیافرید تا خودش کامل شود بلکه آدمی را پدید آورد تا انسان به کمالی دست یابد. به عبارت دیگر، هدف مذکور در آیه هدف فاعل نیست بلکه هدف فعل است و این غرض نفعی برای خالق ندارد بلکه کمالی برای مخلوق محسوب میشود. خدا خواست رحمتش فراگیر شود، خدا خواست جمالش شامل ماسوا گردد و خدا خواست حب و لطف و عفوش سرازیر شود، لذا مخلوقات و در رأس آنها انسان را آفرید تا از این دریای بیکران لطف و رحمت بهره گیرد و خودش راه وصول به این لطف بیحد و پایان را بیان نمود و آن تنها یک چیز است: «بندگی».
بنابراین انسان در این جهان پانگذاشت تا زندگی کند بلکه آمده است تا بندگی کند، او باید در سایهسار بندگی خدا، حیاتی بهشتی روی زمین برای خود بسازد لذا کسی که در این جهان به دنبال زندگی است او نه بندگی کرده است و نه زندگی بلکه تنها مردگی نصیب او خواهد شد ولی کسی که به دنبال بندگی است او هم بنده خداست و هم حقیقتاً «زندگی» کرده است. خداوند، انسان را آفرید تا رحمت خویش را فراگیر سازد: «لاَ یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ إِلَّا مَن رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذلِكَ خَلَقَهُمْ» (7)؛ «ملل دنیا با هم در اختلاف خواهند بود مگر آن کس که خدا او را رحمت کند و برای همین آفریده شدند». گفتنی اینکه تعبیر «لِذلِكَ خَلَقَهُمْ» که اشاره به علت و غایت دارد، به رحمت ارجاع دارد نه به اختلاف (8)، بدین معنا که خداوند میفرماید: من انسانها را آفریدم تا به آنها رحمت رسانم اما خودشان به اختلاف با یکدیگر میپردازند و به همین دلیل از رحمت من دور میشوند؛ لذا راه دستیابی به رحمت بیکران حق، کاستن از اختلافها و رفتن به سوی وحدت و انسجام است.
رحمت من دور میشوند؛ لذا راه دستیابی به رحمت بیکران حق، کاستن از اختلافها و رفتن به سوی وحدت و انسجام است.
حقیقت عبادت آن است که انسان به ضعفها، کاستیها، نداشتهها و در یک کلام فقر و ذلت خویش پی برد. اگر انسان به مقام فقر حقیقی خویش واقف و واصل شد و به این حقیقت «معرفت» یافت، او یکسره منقطع شده از تمام اسباب میبرد و دلداده خدا میگردد و از همینجاست که بعضی از احادیث «عبادت» را به معنای معرفت بیان کردهاند. (9)
غایت خلقت، قرب به خداست و قرب، استغراق وجود سالک در دریای بیکران رحمت الهی است تا جایی که سالک قرب خود را نبیند و در حق فانی گردد. قشیری میگوید: «قرب» نزدیکی بود به طاعت و دوام اوقات به عبادت وی... و قرب بنده نبود به حق، مگر به بعدش ز خلق و این از صفات دلها بود بیرون احکام ظواهر و قرب حق - سبحانه - به علم و قدرت به همگان است خاص و عام به لطف و تصرف خاص مؤمنان را. (10)
قرب نه بالا و پستی جستن است ... قرب حق از حبس هستی رستن است
کارگاه قرب حق در نیستی است ... غره هستی چه داند «نیست» چیست
گفت پیغمبر که معراج مرا ... نیست بر معراج یونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او به نشیب ... ز آن که قرب حق برون است از چیست
قرب دو گونه است؛ قرب خدا به انسان و قرب انسان به خدا. گاه سخن از نزدیکی خدا به انسانهاست و زمانی سخن از تقرب یافتن بندگان به خدا. قرب اول علت قرب دوم است؛ از آنجا که خدا به آدمیان نزدیک است، انسان میتواند به او تقرب یافته نزدیک و نزدیکتر شود. قرب خدا به بندگان مراتبی دارد؛ گاهی خدا میفرماید از حاضرات در کنار محتضر به او نزدیکتر است: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنكُمْ وَلكِن لاَ تُبْصِرُونَ» (11)؛ «ما از شما به او نزدیکتریم اما شما نمیبینید». گاهی خدای سبحان خودش را از شریان حیات به انسان نزدیکتر میداند. «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ» (12)؛ «ما از رگ گردن به او نزدیکتریم»؛ گاهی قرب خویش به بندگان را کاملتر کرده، میان خود و بندهاش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را هم در نظر نمیگیرد: «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ» (13)؛ «هرگاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند من نزدیکم».
در این آیه، هشت نکتهی زیبا و جالب دربارهی دعا و استجابت آن وجود دارد. (14) اول اینکه خداوند معمولاً در قرآن هرگاه میخواهد از خود نامی برد به صورت غایت یاد میکند؛ مثل «هو». در موارد کمتری که بخواهد حضور خود را نشان دهد میگوید: «ما» مثل «اِنّا، نَحْنُ و اَنْزَلنا». در مواردی اندک از خودش به عنوان «من» یاد میکند مثل: «فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی» (15) تنها در یک آیه خداوند فرموده است «من» و این یک آیه، همان آیهی پیش گفته است. در اینجا خداوند با کمال حضور، صمیمت و مؤانست با بندگانش مواجه شده و به آنها اجازهی تشرف به محضر خود را داده است. نکتهی دوم اینکه فرمود: «عبادی» یعنی بندگان من. به جای اینکه بگوید: «ناس» یعنی مردم. سوم اینکه در اینجا واسطه حذف شده است. فرمود: هرگاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند، من نزدیکم. در حالی که باید میفرمود: به آنها بگو که من نزدیکم. در رابطهی میان خدا و بندهاش حتی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را هم در نظر نگرفت. چهارم اینکه با «إنَّ» تأکید فرمود. پنجم اینکه مفهوم قرب را به صورت صفت بیان کرد: «اِنّی قریبٌ» و نه به صورت فعل تا دلالت بیشتری بر ثبات و دوام قرب کند. ششم اینکه اجابت را به صورت فعل مضارع آورد تا دلالت بر استمرار کند. نکتهی هفتم اینکه اجابت را فقط مشروط به دعا کرد؛ یعنی دعا کردن همان و اجابت همان. چنانکه در آیهی دیگر فرمود: «ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (16) و آخرین نکته اینکه خودش انسان را دعوت کرد و فرمود: «دعوت من را اجابت کنید و از من بخواهید تا به شما بدهم».
و گاهی قرب و نزدیکی خویش به انسان را به اوج میرساند و به آدمی میگوید: من میان تو و تو ایستادهام: «وَاعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ» (17)؛ «و بدانید که خدا میان آدمی و قلبش حائل است». در این آیه لطیفهای وجود دارد؛ با توجه به اینکه اولا: «قلب» به معنای حقیقت انسان است و ثانیاً: آیه در مقام توجه به شدت قرب خدا به انسان میباشد، آیهی مزبور اوج حضور خدا در تمامی ابعاد وجودی انسان را بیان میفرماید. نکته اینکه اگر میان انسانی و انسان دیگر چیزی حائل باشد، برای دستیابی به طرف دیگر باید از حائل گذشت. بنابراین ژرفای آیه این است که خدا میان هر انسانی و خودش حائل است، پس وصول به خود ممکن نیست مگر بعد از گذر از خدا؛ بنابراین خداشناسی عین خودشناسی است یا مقدم بر آن.
آیات پیش گفته مراتب قرب خدا را نسبت به انسان بیان داشت، هرچند خداوند به ماسوا نهایت نزدیکی را دارد ولی این مراتب و مراحل را جهت فهم آدمی بیان نموده است.
از آنجا که قرب خدا به بندگان مراحلی داشت، نزدیکی انسان به خدا هم دارای مراتبی است. تنها چیزی که انسان برای تقرب در اختیار دارد، دعاست. انسان مالک هیچ نیست مگر دعا، تنها تضرع و نیایش است که مملوک انسان بوده در اختیار اوست. حضرت امیر (علیهالسلام) در دعای کمیل فرمود: «یا سریعَ الرِضا اِغْفِر لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلّا الدُعاء»، تنها سلاحی که انسان دارد، اکسیر اشک است. انسان با سلاح به جنگ دشمن میرود. تنها وسیلهای که بنده را در برابر شیطان مسلح میکند، گریه است. اشک و آه، بهترین جلوه خشوع و تضرع است. گریه، انسان را تسلیم خدا میکند و تضرع و تسلیم برای شیطان بسیار زجرآور است و برای خدا بسیار شیرین!
دعا ندای اهل بعید است، دعا برای رفع علت و آسیب است، دعا هشداری به انسان است که از خدا دور است، دعا اشارتی به بنده است که زمان تقرب است و خداوند آدمیان و پریان را فقط برای عبادت و عبودیت آفرید: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» (18)، عصارهی دعاست. اگر خلقت انسان برای بندگی و نیایش است، باید به اقتضای خلقت پاسخ شایسته داد. او دعای بندهاش را میشنود و درخواستش را برآورده میسازد. نیایش وصول به رحمت بیکران الهی است، دعا باران رحمت الهی را موجب میشود و راز و نیاز با خدا آلودگیها را میزداید.
به هر تقدیر، هدف از زندگی، قرب به خداست، آدمی به دنیا آمده است تا از ماسوا غایب گردد، خانه دل را صیقل دهد و سرّ خویش را با خدا مأنوس کند. قرب به یار، انسان را از هستیِ وابسته میرهاند، انس با دوست، آدمی را به معراج میبرد و آتش عشق را در دل او شعلهور میکند. مرد خدا در حین تقرب و وصال، هوش از کف میدهد و تنها لقاء حق، مدهوش را به هوش میآورد. سالک عاشق، امیدوار به رحمت الهی بوده تمنای وصال دارد. لذت باطنی با طلوع نور محبوب حقیقی در اختیار مؤمن قرار میگیرد و انس با او وحشت را از دل برده، حضور و عشق را به جای آن مینشاند. سالک در این صورت به درونی آرام و قلبی مطمئن و روحی سرشار از سرور و بهجت دست مییابد و او با دست خدا و بندگی او برای خویش در همین دنیا زندگی آرام و شادی میسازد.
حکایت مرد سالک، قصهی دلنشین ایاز است، ماجرای او حکایتی شنیدنی دارد. سلطان محمود خادمان متعددی داشت، ولی به یکی از آنها بیش از همه ارادت میورزید. دیگران گلهمند بودند، از اینرو سلطان محمود برنامهی سفری ترتیب داد. در طول سفر شترهای زیادی همراه خود برد؛ اما در جهاز یکی از شتران جواهرات و گوهرهای فراوانی گذاشت و دستور داد تا زیر آن را پاره کنند به گونهای که در طول مسیر جواهرات یکی یکی میافتادند. تمام خادمان و سواران و پیادگان در طول مسیر به یغنای جواهرات سلطان محمود مشغول شدند، جز یک نفر و آن کسی نبود جز ایاز. سلطان محمود لحظهای پشت سر خود را نگریست، کسی را ندید جز ایاز. از او پرسید تو چرا به جمع جواهرات نپرداختی؟ سعدی پاسخ ایاز را چنین زیبا و دلنشین به نظم درآورده است:
من اندر قفای تو میتاختم ... ز خدمت به نعمت نپرداختم
گر از دوست حشمت به احسان اوست ... تو در بند خویشی، نه در بند دوست
خلاف طریقت بود، کاولیا ... تمنا کنند از خدا جز خدا
ادامه دارد...
فعالی، محمدتقی؛ (1388)، نگرشی بر آراء و اندیشههای اشو، تهران: انتشارات عابد، چاپ اول.
شادمانی چیزی نیست که بتوان به تو افزود. یک دستاورد نیست، بلکه از پیش درون توست. تو آن را با خود به زندگی آوردهای. فطرت وجود توست. فقط باید آشکارش کنی. به یک غنچه میماند. تلاشی اندک لازم است تا به گل تبدیل شود. بامدادان با طلوع خورشید، غنچهها به گل تبدیل میشوند... .
شادمانی نخستین گلی است که شکوفا میشود و بعد از آن نوبت به گلهای دیگر میرسد. نخستین گل، شادمانی است و آخرین گل، شناخت خداست و در میان این دو، گلهای بسیاری وجود خواهند داشت. (1)
اشو پرهیزگاری و تقوا را در برابر مراقبه قرار میدهد و اینگونه اظهار میدارد که شادمانی محصول مراقبه است و هرگز پرهیزکاری حاصلی به نام شادی و شادمانی نخواهد داشت.
و شادمانی از راه مراقبه میرسد نه از راه پرهیزکاری. مراقبه شادمانی میآورد و شادمانی پرهیزگاری. این قانون اساسی زندگی است. (2)
از نظر اشو ملاک درست و نادرست شادی و غم است؛ انسانی درست کردار است که شادمان باشد و اندوه نتیجهای جز گناه نخواهد داشت و این است پیام اشو.
انسان شادمان قادر نیست کاری نادرست انجام دهد - نه در مورد خودش نه در مورد دیگران. در او توانایی انجام کارهای نادرست اصلاً وجود ندارد. اما انسان غمگین ناگزیر از انجام کارهای نادرست است... گناه را میتوان تنها یک چیز دانست: غمگینی. غمگینی گناه است و شادمانی، پرهیزگاری. تنها پیام من به رهروان این است: خندان باشید. شادمان باشید. به رقص درآیید. به آواز درآیید تا آنگاه هر کاری انجام میدهید درست و صواب باشد. (3)
اشو در فرازی دیگر سخن از جشن و پایکوبی به میان میآورد و افراط در شادمانی را راهی برای انرژیگیری معرفی مینماید. او معتقد است انسان زمانی که ذوب میشود، هماهنگی با کائنات را به دست میآورد و زمانی مرزها را در مینوردد که اندامش سراسر به جنبش درآید، به اوج شعف و شادی برسد، حرکات و تصاویر زیبا از خود بیافریند.
اگر مردم بتوانند کمی بیشتر به جشن و پایکوبی بپردازند، کمی بیشتر آواز بخوانند، کمی بیشتر لوده باشند، انرژی آنها بیش از پیش به جریان افتاده و مشکلاتشان به تدریج ناپدید خواهد شد. به همین دلیل من اینقدر بر شاد زیستن اصرار دارم. شادمانی تا حد از خود بیخود شدن؛ بگذار تمام انرژی به شور و شیدایی مبدل گردد و ناگهان خواهی دید که دیگر سر نداری - انرژی گیر کرده در سرت سراسر به جنبش درآمده، الگوها، تصاویر و حرکتی زیبا میآفریند و در این حال لحظهای فرامیرسد که بدنت دیگر جسم سفت و سختی نیست؛ انعطافپذیر میشود؛ جاری میشود. به هنگام شعف و شادی لحظهای فرا میرسد که مرز تو دیگر آنقدرها واضح نیست؛ تو ذوب میشوی، با کائنات درهم میآمیزی، مرزها در یکدیگر ادغام میشوند. (4)
نکتهی اول: هدف زندگی
زندگی از نظر اشو تنها یک هدف نهایی دارد و آن شادی است. او معتقد است مهمترین هدف از زیستن، شاد بودن، شادابی و شادمانه زیستن است. معیار یک زندگی خوب از نظر او، زندگی همراه با شادی و قهقهه است. اما اسلام و قرآن دیدگاه متفاوتی دارد. در قرآن کریم به آیاتی برمیخوریم که با وضوح هرچه تمامتر هدف از آفرینش انسان را بیان میدارند. انسان به دنیا آمده است تا «بندگی خدا» کند و این غایت آفرینش انسان و هدف زیستن اوست.یکی از آیاتی که این مضمون را روشن بیان داشته است آیهای است که به خلقت پری و آدمی اشاره دارد و هدف از آن را اینگونه بیان میکند «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» (5)؛ «و جن و انس را نیافریدیم مگر برای اینکه مرا پرستش کنند». در این آیه، نکاتی به چشم میآید؛ اولاً در آیهی مزبور جن مقدم شده است. علت آن است که خلقت جن نسبت به انسان مقدم است و این آیه هم دربارهی خلقت سخن به میان آورده است: «وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِن قَبْلُ مِن نَّارِ السَّمُومِ» (6)، «و طایفهی دیوان را پیشتر از آتش گدازنده خلق کردیم». ثانیاً آیهی مذکور در صدد بیان هدف آفرینش است، خداوند انسان را آفرید و از این آفرینش غرض و هدفی دارد. او هدف خویش را از پدید آوردن انسانها در این آیه بیان داشته است و آن اینکه انسانها بندگیش کنند. نکتهی گفتنی اینکه این هدف، نفعی برای خالق ندارد بلکه تمامی منافع آن مربوط به مخلوقی به نام انسان و جن است؛ زیرا خداوند کامل مطلق است و بینیازی از صفات اوست. اگر خدا انسان را آفرید و برای حیات او هدفی مقرر نمود این هدف و غرض تأمین کنندهی نیازهای انسان است نه خدا. خداوند انسان را نیافرید تا خودش کامل شود بلکه آدمی را پدید آورد تا انسان به کمالی دست یابد. به عبارت دیگر، هدف مذکور در آیه هدف فاعل نیست بلکه هدف فعل است و این غرض نفعی برای خالق ندارد بلکه کمالی برای مخلوق محسوب میشود. خدا خواست رحمتش فراگیر شود، خدا خواست جمالش شامل ماسوا گردد و خدا خواست حب و لطف و عفوش سرازیر شود، لذا مخلوقات و در رأس آنها انسان را آفرید تا از این دریای بیکران لطف و رحمت بهره گیرد و خودش راه وصول به این لطف بیحد و پایان را بیان نمود و آن تنها یک چیز است: «بندگی».
بنابراین انسان در این جهان پانگذاشت تا زندگی کند بلکه آمده است تا بندگی کند، او باید در سایهسار بندگی خدا، حیاتی بهشتی روی زمین برای خود بسازد لذا کسی که در این جهان به دنبال زندگی است او نه بندگی کرده است و نه زندگی بلکه تنها مردگی نصیب او خواهد شد ولی کسی که به دنبال بندگی است او هم بنده خداست و هم حقیقتاً «زندگی» کرده است. خداوند، انسان را آفرید تا رحمت خویش را فراگیر سازد: «لاَ یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ إِلَّا مَن رَحِمَ رَبُّكَ وَلِذلِكَ خَلَقَهُمْ» (7)؛ «ملل دنیا با هم در اختلاف خواهند بود مگر آن کس که خدا او را رحمت کند و برای همین آفریده شدند». گفتنی اینکه تعبیر «لِذلِكَ خَلَقَهُمْ» که اشاره به علت و غایت دارد، به رحمت ارجاع دارد نه به اختلاف (8)، بدین معنا که خداوند میفرماید: من انسانها را آفریدم تا به آنها رحمت رسانم اما خودشان به اختلاف با یکدیگر میپردازند و به همین دلیل از رحمت من دور میشوند؛ لذا راه دستیابی به رحمت بیکران حق، کاستن از اختلافها و رفتن به سوی وحدت و انسجام است.
رحمت من دور میشوند؛ لذا راه دستیابی به رحمت بیکران حق، کاستن از اختلافها و رفتن به سوی وحدت و انسجام است.
حقیقت عبادت آن است که انسان به ضعفها، کاستیها، نداشتهها و در یک کلام فقر و ذلت خویش پی برد. اگر انسان به مقام فقر حقیقی خویش واقف و واصل شد و به این حقیقت «معرفت» یافت، او یکسره منقطع شده از تمام اسباب میبرد و دلداده خدا میگردد و از همینجاست که بعضی از احادیث «عبادت» را به معنای معرفت بیان کردهاند. (9)
غایت خلقت، قرب به خداست و قرب، استغراق وجود سالک در دریای بیکران رحمت الهی است تا جایی که سالک قرب خود را نبیند و در حق فانی گردد. قشیری میگوید: «قرب» نزدیکی بود به طاعت و دوام اوقات به عبادت وی... و قرب بنده نبود به حق، مگر به بعدش ز خلق و این از صفات دلها بود بیرون احکام ظواهر و قرب حق - سبحانه - به علم و قدرت به همگان است خاص و عام به لطف و تصرف خاص مؤمنان را. (10)
قرب نه بالا و پستی جستن است ... قرب حق از حبس هستی رستن است
کارگاه قرب حق در نیستی است ... غره هستی چه داند «نیست» چیست
گفت پیغمبر که معراج مرا ... نیست بر معراج یونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او به نشیب ... ز آن که قرب حق برون است از چیست
قرب دو گونه است؛ قرب خدا به انسان و قرب انسان به خدا. گاه سخن از نزدیکی خدا به انسانهاست و زمانی سخن از تقرب یافتن بندگان به خدا. قرب اول علت قرب دوم است؛ از آنجا که خدا به آدمیان نزدیک است، انسان میتواند به او تقرب یافته نزدیک و نزدیکتر شود. قرب خدا به بندگان مراتبی دارد؛ گاهی خدا میفرماید از حاضرات در کنار محتضر به او نزدیکتر است: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنكُمْ وَلكِن لاَ تُبْصِرُونَ» (11)؛ «ما از شما به او نزدیکتریم اما شما نمیبینید». گاهی خدای سبحان خودش را از شریان حیات به انسان نزدیکتر میداند. «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ» (12)؛ «ما از رگ گردن به او نزدیکتریم»؛ گاهی قرب خویش به بندگان را کاملتر کرده، میان خود و بندهاش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را هم در نظر نمیگیرد: «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ» (13)؛ «هرگاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند من نزدیکم».
در این آیه، هشت نکتهی زیبا و جالب دربارهی دعا و استجابت آن وجود دارد. (14) اول اینکه خداوند معمولاً در قرآن هرگاه میخواهد از خود نامی برد به صورت غایت یاد میکند؛ مثل «هو». در موارد کمتری که بخواهد حضور خود را نشان دهد میگوید: «ما» مثل «اِنّا، نَحْنُ و اَنْزَلنا». در مواردی اندک از خودش به عنوان «من» یاد میکند مثل: «فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی» (15) تنها در یک آیه خداوند فرموده است «من» و این یک آیه، همان آیهی پیش گفته است. در اینجا خداوند با کمال حضور، صمیمت و مؤانست با بندگانش مواجه شده و به آنها اجازهی تشرف به محضر خود را داده است. نکتهی دوم اینکه فرمود: «عبادی» یعنی بندگان من. به جای اینکه بگوید: «ناس» یعنی مردم. سوم اینکه در اینجا واسطه حذف شده است. فرمود: هرگاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند، من نزدیکم. در حالی که باید میفرمود: به آنها بگو که من نزدیکم. در رابطهی میان خدا و بندهاش حتی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را هم در نظر نگرفت. چهارم اینکه با «إنَّ» تأکید فرمود. پنجم اینکه مفهوم قرب را به صورت صفت بیان کرد: «اِنّی قریبٌ» و نه به صورت فعل تا دلالت بیشتری بر ثبات و دوام قرب کند. ششم اینکه اجابت را به صورت فعل مضارع آورد تا دلالت بر استمرار کند. نکتهی هفتم اینکه اجابت را فقط مشروط به دعا کرد؛ یعنی دعا کردن همان و اجابت همان. چنانکه در آیهی دیگر فرمود: «ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (16) و آخرین نکته اینکه خودش انسان را دعوت کرد و فرمود: «دعوت من را اجابت کنید و از من بخواهید تا به شما بدهم».
و گاهی قرب و نزدیکی خویش به انسان را به اوج میرساند و به آدمی میگوید: من میان تو و تو ایستادهام: «وَاعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ» (17)؛ «و بدانید که خدا میان آدمی و قلبش حائل است». در این آیه لطیفهای وجود دارد؛ با توجه به اینکه اولا: «قلب» به معنای حقیقت انسان است و ثانیاً: آیه در مقام توجه به شدت قرب خدا به انسان میباشد، آیهی مزبور اوج حضور خدا در تمامی ابعاد وجودی انسان را بیان میفرماید. نکته اینکه اگر میان انسانی و انسان دیگر چیزی حائل باشد، برای دستیابی به طرف دیگر باید از حائل گذشت. بنابراین ژرفای آیه این است که خدا میان هر انسانی و خودش حائل است، پس وصول به خود ممکن نیست مگر بعد از گذر از خدا؛ بنابراین خداشناسی عین خودشناسی است یا مقدم بر آن.
آیات پیش گفته مراتب قرب خدا را نسبت به انسان بیان داشت، هرچند خداوند به ماسوا نهایت نزدیکی را دارد ولی این مراتب و مراحل را جهت فهم آدمی بیان نموده است.
از آنجا که قرب خدا به بندگان مراحلی داشت، نزدیکی انسان به خدا هم دارای مراتبی است. تنها چیزی که انسان برای تقرب در اختیار دارد، دعاست. انسان مالک هیچ نیست مگر دعا، تنها تضرع و نیایش است که مملوک انسان بوده در اختیار اوست. حضرت امیر (علیهالسلام) در دعای کمیل فرمود: «یا سریعَ الرِضا اِغْفِر لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلّا الدُعاء»، تنها سلاحی که انسان دارد، اکسیر اشک است. انسان با سلاح به جنگ دشمن میرود. تنها وسیلهای که بنده را در برابر شیطان مسلح میکند، گریه است. اشک و آه، بهترین جلوه خشوع و تضرع است. گریه، انسان را تسلیم خدا میکند و تضرع و تسلیم برای شیطان بسیار زجرآور است و برای خدا بسیار شیرین!
دعا ندای اهل بعید است، دعا برای رفع علت و آسیب است، دعا هشداری به انسان است که از خدا دور است، دعا اشارتی به بنده است که زمان تقرب است و خداوند آدمیان و پریان را فقط برای عبادت و عبودیت آفرید: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» (18)، عصارهی دعاست. اگر خلقت انسان برای بندگی و نیایش است، باید به اقتضای خلقت پاسخ شایسته داد. او دعای بندهاش را میشنود و درخواستش را برآورده میسازد. نیایش وصول به رحمت بیکران الهی است، دعا باران رحمت الهی را موجب میشود و راز و نیاز با خدا آلودگیها را میزداید.
به هر تقدیر، هدف از زندگی، قرب به خداست، آدمی به دنیا آمده است تا از ماسوا غایب گردد، خانه دل را صیقل دهد و سرّ خویش را با خدا مأنوس کند. قرب به یار، انسان را از هستیِ وابسته میرهاند، انس با دوست، آدمی را به معراج میبرد و آتش عشق را در دل او شعلهور میکند. مرد خدا در حین تقرب و وصال، هوش از کف میدهد و تنها لقاء حق، مدهوش را به هوش میآورد. سالک عاشق، امیدوار به رحمت الهی بوده تمنای وصال دارد. لذت باطنی با طلوع نور محبوب حقیقی در اختیار مؤمن قرار میگیرد و انس با او وحشت را از دل برده، حضور و عشق را به جای آن مینشاند. سالک در این صورت به درونی آرام و قلبی مطمئن و روحی سرشار از سرور و بهجت دست مییابد و او با دست خدا و بندگی او برای خویش در همین دنیا زندگی آرام و شادی میسازد.
حکایت مرد سالک، قصهی دلنشین ایاز است، ماجرای او حکایتی شنیدنی دارد. سلطان محمود خادمان متعددی داشت، ولی به یکی از آنها بیش از همه ارادت میورزید. دیگران گلهمند بودند، از اینرو سلطان محمود برنامهی سفری ترتیب داد. در طول سفر شترهای زیادی همراه خود برد؛ اما در جهاز یکی از شتران جواهرات و گوهرهای فراوانی گذاشت و دستور داد تا زیر آن را پاره کنند به گونهای که در طول مسیر جواهرات یکی یکی میافتادند. تمام خادمان و سواران و پیادگان در طول مسیر به یغنای جواهرات سلطان محمود مشغول شدند، جز یک نفر و آن کسی نبود جز ایاز. سلطان محمود لحظهای پشت سر خود را نگریست، کسی را ندید جز ایاز. از او پرسید تو چرا به جمع جواهرات نپرداختی؟ سعدی پاسخ ایاز را چنین زیبا و دلنشین به نظم درآورده است:
من اندر قفای تو میتاختم ... ز خدمت به نعمت نپرداختم
گر از دوست حشمت به احسان اوست ... تو در بند خویشی، نه در بند دوست
خلاف طریقت بود، کاولیا ... تمنا کنند از خدا جز خدا
ادامه دارد...
پینوشتها:
1. اشو، قطرهای در دریا، ترجمه مجید پزشکی، ص 68.
2. همان، ص 80.
3. اشو، عشق پرندهی آزاد است، ترجمه مجید پزشکی، ص 21.
4. اشو، الماسهای اوشو، ترجمه مرجان فرجی، ص 47.
5. ذاریات: 56.
6. حجر: 27.
7. هود: 118-119.
8. ر.ک: (سید) محمدحسین (علامه) طباطبایی، المیزان، ج 18، ص 386.
9. همان، ص 390.
10. ابوالقاسم قشیری، ترجمه رسالهی قشیریه، ص 285.
11. واقعه: 85.
12. ق: 16.
13. بقره: 186.
14. سید محمدحسین طباطبایی، المیزان، ج 2، ص 30.
15. فجر: 29-30.
16. مؤمن: 60.
17. انفال: 24.
18. ذاریات: 56.
فعالی، محمدتقی؛ (1388)، نگرشی بر آراء و اندیشههای اشو، تهران: انتشارات عابد، چاپ اول.
/ج