دل نوشته(5)
جز تو پناهی نمییابم
افکار سرگردان، باز هم مرا در خویش میپیچد و میتابد و به گردابی دوباره میافکند که مرا با خویش به عمق فرو میغلتاند.
و جز تو آیا چه کسی است که دست مرا از این مهلکه همیشگی خواهد گرفت؟
آری! فقط تو، مولا! که باز هم سوار سفیدپوش جادههای غبارآلودهای.
تشویش من، باز هم مرا ناخودآگاه به سمت تو گسیل میدارد ای آخرین تکیهگاه! تا باز هم همین چند کلامی که به نام تو از خاطرم فرو میچکد، نقطه امنی باشد و آسایشی یا انگیزهای برای باز هم زیستن و تحمّل کردن و باز هم انتظار و انتظار و...
روز میلاد تو، تصویر معابر چراغانی، همه حضورم را آتش میزند. بگذار بگریم!
جمکران، دوباره میزبانِ چشمان اشکآلود من است و هق هق هر هفتهام.
در خلوتترین ساعات روز، دنجترین نقطه دنیا همواره شاهد ضجّههای غریبانهای است که از خستهترین حنجره تاریخ بیرون میپاشد. بگذار فریاد بکشم!
ای مردم! ای همه مردم! صدای مرا بشنوید.
ای کاش کلمات زبانی داشتند تا احساس مرا واقعیتر نشان میدادند! آن وقت، به یقین، صدای این متن، کودک خوابآلود را وحشتزده میکرد.
با تو سخن میگویم، ای آخرین امید! امّا اینکه چرا پاسخی نمیدهی، هرگز ندانستهام. شاید من لایق شنیدنِ پاسخی نبودهام. شاید هنوز آن چنان عاشق نیستم! شاید هنوز لال ماندهام و آن گونه که باید، نمیتوانم تو را بخوانم! نمیدانم؛ تنها چیزی که میدانم این است که تو را میشناسم و فریادت میزنم، به تنها زبانی که آموختهام و با تنها نیّتی که در جان آزردهام پنهان است.
آه ای آخرین نواده معصوم علی علیهالسلام ! اینک صدای پای حادثه تو، صدای آمدنِ آن روزِ ناگریز، عابرانِ خمیده شب را حرارتی و جانی دوباره میبخشد.
افکار سرگردان، همچنان در فضای اندیشهام میپیچد و میتابد و مرا به عمق میفرستد. مقرّی نیست و گریزگاهها، دیریست مسدود ماندهاند. هرچه مینگرم، جز تو پناه نمییابم.
مولای من! دیر است. انتظار، فرسایشِ زندگی است؛ بر ما مپسند که اینگونه بیقرار بمانیم. تاب تحمّل، دیر زمانی است که از دست رفته است. به ساعتِ خورشید نگاهی بینداز مولا! شاید وقتش رسیده باشد...
اگر تو بیایی...!
تمام سروها قد کشیدند و ما هم انتظار...
نرگس هم اهل زمستان است و انتظار، با تمام صبوریهایش گاه ناشکیبی میکند برای آمدنت. اینجا هوا، هوای ناشکیبی است، هوای بیتابی است، اینجا تشنگی فریاد رسایی دارد که به ذهن مشوش دریاها خطور نمیکند. حال و هوای اینجا را با کدام فعل چشم به راهی میشود صرف کرد؟ ای خواستنیترین آرزوی هر دل! ای تصور نامتصور! ای دور، ای نزدیکتر از نزدیک، ای حقیقت مبهم و ای راز مگوی هستی! فاش شو، آشکار شو، برون آی!
اینجا خمودگی، مجال سرودن به گلواژههای نیاز نمیدهد. اینجا خاموشی، جریان تند سراشیبیهای غفلت است. اینجا عدم، نقطه پیوند هستی با «هیچ» است. اینجا از «هیچ» حقیقتی معلوم ساخته است که از «نمیدانم»های بیشمار و از مجهولهای بیهویت سرچشمه میگیرد.
اینجا... همان «نمیدانم کجا»یی است که برهوت آدمهای عصر ماست.
اما اگر تو بیایی...
اگر تو بیایی، مردابهای باورمان به چشمهساران زلال روشنی و امید بدل میشود. اگر بیایی، دشتستان نابارور خیال، تا ناکجای ذهن بارور میشود و ثمره یقین میدهد. اگر بیایی، تاریکی محض جهان میمیرد، خورشید زنده میشود و گندمزاران طلایی عدالت، خوشه خوشه، موج میزنند و در پرتو گرمای دستهای سخاوت تو در مزرعهای به وسعت تمام جهان، رقصکنان میدرخشد.
بیا که موعد آمدنت را تمام گلدستههای مساجد شهر جار میزنند و غبار رسیدنت را تمام جادههای موازی تنفس میکنند.
ای قلب حیات!
نبض زندگی در گامهای آمدنت میتپد و طنین قدمهایت، تولد دوباره روح متعالی انسان است. و عروج سبکبالانه انسان تا ملکوت آسمانها...
صبح عطرآگین
صبح جمعه، صبح ندبههای جاری در قنوت نگاه. صبح جمعه، صبح عطرآگین آیینههای سبز تماشا. صبح جمعه، صبح دلانگیز انتظار.
با نام تو آغاز میکنم تمام بودن را! و تمام بغضهای پیچیده در صدایم، تنها تو را فریاد میکنند.
تو ای افق سبز امید فرا راه خورشید، ای همیشهترین فرمانروای دلها، مولاجان! فدای تکبیرت، وقتی که آسمان را به سجده میخواند! فدای صدای مهربان تو، ما نه آرامش دلها است! فدای نگاهت، که چتر عاطفه را میگستراند و دلسوختگان را در سایهسار عنایتت مینشاند.
بیا که بسیار دلتنگ توایم، مولاجان!
یا مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
امتحان سخت انتظار
والفجر
و آفتاب خواهد دمید، ابرهای غیبت، کنار خواهد رفت و نور، از تمام روزنهها جاری خواهد شد. ای خورشید پنهان! تو را انتظار میکشیم، حضور روشن تو را به دعا نشستهایم!
آیا وقت آن نشده است که بیایی؟!
آیا عقربهها، هنوز به ساعت ظهور نرسیدهاند؟! آیا ثانیهها، آهنگ ظهور را نمینوازند؟!
آیا وقت آن نیست تا اشارتی بکنی و عالم پیر جوان شود؟!
زمان آن نیست تا پلک بگشایی و ذرّات کائنات را به میهمانی نور بخوانی؟! آقا! دیگر وقت آن است که چشمها، فصل روشنایی را به تجربه بنشینند.
وقت آن است که حضور تو، از در و دیوار متجلّی شود. وقت آن است که در آدینهها، فقط تصویر زیبای تو پدیدار شود. آقا! نزدیک است فرو ریختن ایمانها، ریزش امیدها، ناباوریِ عقیدهها، کوتاهی دستان دعا، فرو بستن لبها از خواهش، خشکسالی چشمها از گریه، اسارت ارادتهای پاک و جولان بیوقفه هوی و هوسهای دور و دراز.
وقت آن است پدیدار شوی؛ که بسیار نزدیک است، مظلومی دین و بیپناهی قرآن. ای خورشید مه آلوده حضور! دریاب فریادهای ناامید را!
دریاب دستهای سر در گم را! دریاب چشمهای منتظر را! دریاب جانهای تشنه را!
دریاب ندبههای پریشان را! اینها تو را میخوانند! این ندبهها، تو را ضجّه میزنند!
این اشکها، دست به دامان تو گشتهاند! این نالههای سوزناک که از جگرهای سوخته میآید! کجایی ای بقیة اللّه؟!
کجایی ادامه خداوند در زمین؟! «ای فرزند یاسین! بیش از این فراق را بر ما بیچارگان مپسند! بیش از این جانهای عاشق را در آتش هجران مگداز!» نمیدانم، کدام روز، پایان امتحان سخت انتظار است؟!
نمیدانم، تو، کدام لحظه خواهی آمد؟! چه بسیار دیدهها که در حسرت دیدارت پژمردند!
چه بسیار جانها، که در آتش هجرت سوختند و افسردند!
میترسم، که من نیز لایق دیدارت نباشم!
«میترسم که مرگ، بین من و شما فاصله اندازد!
میترسم آن قدر دیر بیایی که دیگر نباشم!!» هر چند که تو دورترین نزدیکی و حاضرترین غایب!