اسطوره‌ای از هند

ابله کوچک و میهمانی بزرگ او

از کوچکی او را ابله کوچک لقب داده بودند. در بیست و پنج سالگی نیز او را بدین لقب می‌خواندند و به راستی که شایسته‌ی چنان لقبی بود.
سه‌شنبه، 28 ارديبهشت 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ابله کوچک و میهمانی بزرگ او
 ابله کوچک و میهمانی بزرگ او

 





 

 اسطوره‌ای از هند

از کوچکی او را ابله کوچک لقب داده بودند. در بیست و پنج سالگی نیز او را بدین لقب می‌خواندند و به راستی که شایسته‌ی چنان لقبی بود.
ابله کوچک هیکلی درشت، بازوانی بلند، دست‌های بزرگ و پهن و پاهای بسیار بلند با پنجه‌هایی بسیار پهن داشت. بر این پیکر بزرگ سری کوچک با موهایی وز زده قرار داشت. در زیر پیشانی بسیار کوتاه او دو چشم کوچک با نگاه‌هایی تیره و کدر دیده می‌شدند. چند موی کوتاه نیز در زیر یا روی دهان گشادش رسته بودند.
او با رفتار و گفتار ابلهانه‌ی خود در شهر کوچکی که به سر می‌برد معروف خاص و عام شده بود. کسی نبود که او را نشناسد.
ابله کوچک نیز مانند همه‎ی ابلهان مردی مغرور و خودپسند بود و خویشتن را برتر و هوشمندتر از همه می‌پنداشت.
ابله کوچک روزی بیمار شد و پیش پزشک رفت. پزشک نسخه‌ای برای تنقیه‌ی او نوشت و او داروی تنقیه را سرکشید. بار دیگری که همین پزشک مرهمی برایش نوشته بود گفت: دارویی که بار گذشته برایم تجویز کرده بودید خوردم و حالم خوب شد اما دارویی بسیار لزج و چسبنده بود و دهان و گلویم را سوزاند. این بار دارویی بدهید که خوش‌مزه باشد و بتوان آن را به راحتی سرکشید.
یک بار برای گرفتن نیم روپیه که به یکی از آشنایانش وام داده بود، دو روپیه داد و قایقی را کرایه کرد تا به سوی دیگر رود، که بدهکار در آنجا اقامت داشت، برود.
روزی صندوقی را باز کرد که در آن آیینه‌ای بود و چون چشمش در آینه به عکس خود افتاد او را شخص دیگری پنداشت و پوزش خواست که دیروز شش نان کلوچه خورده و چیزی به او نداده است. و ای کاش فقط ششمین نان را می‌خورد، زیرا نان ششم او را سیر کرده و نان‌های دیگر را بیهوده خورده است.
ابله کوچک دو همسایه داشت. یکی از آنان مردی بدخو بود و از خل‌بازی‌ها و حماقت‌های او خشمگین می‌شد، و دیگری مردی خوش‌خو و خنده‌رو بود و به کارهای او می‌خندید.
ابله کوچک برادر بزرگ‌تری داشت که از هوشی معمولی و متوسط برخوردار بود. آن دو پدری بسیار توانگر داشتند.
ابله کوچک بیست و پنج ساله بود که پدرش درگذشت و ثروتی هنگفت از خود بر جای نهاد. ابله کوچک ترسید که در تقسیم مرده ریگ پدر کلاه سرش برود. از این روی پیش همسایه‌ی بدخوی خویش رفت و در این باره از او راه‌نمایی خواست. او گفت: باید مرده‌ریگ پدر میان تو و برادرت به دو قسمت مساوی تقسیم شود.
ابله کوچک برای انجام دادن این دستور به خانه‌ی پدر شتافت و در آنجا جامه و پارچه و روپوش‌های بسیار یافت. پس اندازه‌ای به دست گرفت و با دقت بسیار همه پارچه‌ها را به دو پاره‌ی مساوی برید و قسمتی از آنها را در گوشه‌ای برای خود و قسمت دیگر را در گوشه‌ی دیگری برای برادرش روی هم انباشت. سپس همه‌ی بشقاب‌ها و کاسه‌ها و تنگ‌ها و از این قبیل اشیا را نیز به دو قسمت مساوی شکست و در گوشه‌ی دیگر انبار کرد. آن‌گاه صندلی‌ها و میزها و تختخواب‌ها را با اره به دو نیم کرد. هنگامی که آخرین میز را اره می‌کرد برادر بزرگ‌تر رسید و گفت: مردک احمق، چرا این‎ها را نصف کردی، نیمه‌ی این اشیا به چه درد می‌خورد. بی‌گمان اگر به موقع نمی‌رسیدم اسب و شتر پدرمان را نیز به دو نیم می‌کردی.
ابله کوچک شتر را برداشت و اسب را به برادر داد. لیکن شتر بدبخت مدتی دراز نزیست زیرا روزی سر حیوان بدبخت در آخوری گیر کرد و ابله کوچک برای بیرون آوردن سر او از آخور گردن شتر را برید.
ابله کوچک فرصت آن نیافته بود که همه‌ی سکه‌های زر و سیم را که از پدر بازمانده بود به دو نیم کند. برادر بزرگ پول‌های پدر را به نسبت مساوی میان خود و او تقسیم کرد و ابله کوچک پولی هنگفت پیدا کرد و برای این که ثروت خود را به رخ دیگران بکشد تصمیم گرفت مهمانی بزرگی ترتیب دهد و عده‌ای را به ناهار دعوت کند.
او روزی در مهمانیی که در طبقه‌ی دوم خانه‌ی نوسازی ترتیب داده شده بود دعوت داشت، از این روی آرزو کرد که چنان مهمانیی ترتیب بدهد. پس مقدار زیادی از پول‌های خود را برای ساختن تالاری بزرگ در طبقه‌ی دوم عمارت کنار گذاشت و معماری را فراخواند و به او سفارش داد که در طبقه‌ی دوم تالاری بزرگ برای او بسازد.
معمار شروع به کار کرد و چند روز بعد ابله کوچک به بازدید ساختمان رفت و معمار را که در کنار توده‌های بزرگ سنگ و آجر و تیر و تخته ایستاده بود و به کارگران دستور می‌داد یافت و از او پرسید: چه کار می‌کنید؟
- دارم دستور ساختمان طبقه‌ی اول خانه را می‌دهم.
- من به شما سفارش ساختمان طبقه‌ی دوم را داده‌ام نه طبقه‌ی اول را.
- صحیح است، اما برای ساختن طبقه دوم اول باید طبقه‌ی اول را ساخت.
- گفتم که من طبقه‌ی اول را لازم ندارم و تنها طبقه‌ی دوم را می‌خواهم.
معمار گفت: راستی که تو ابلهی و من نمی‌توانم با تو کار کنم. و گذاشت و رفت.
ابله کوچک تصمیم گرفت مهمانی بزرگ خود را در باغچه‌ی خانه‌اش برپا کند. او هشت روز زودتر از موعد مهمانی به دعوت مهمانان پرداخت. نخست دو همسایه و سپس هشت دوست خود را دعوت کرد، بعد با خود اندیشید که بهتر است حاکم شهر را نیز دعوت کند تا مهمانی‌اش رونق و شکوه بیشتری داشته باشد. پیش حاکم رفت و به او گفت: اگر شما مردی تنگ‌دست و بی‌نام و نشان بودید هرگز به مهمانی‌ام دعوتتان نمی‌کردم، لیکن چون مردی توانگر و بانفوذید دعوتتان می‌کنم تا اگر روزی احتیاجی به پول داشته باشم به من وام بدهید، و اگر گرفتاری و مشکلی به من روی کند به کمکم بشتابید.
حاکم از شنیدن این سخنان خشمگین شد و گفت: مهمانی بزرگ سرت را بخورد من هیچ میل ندارم در آن شرکت کنم. و ابله کوچک را با این سخن غرق حیرت و تعجب کرد.
ابله کوچک پس از آن که در دعوت مردی با نفوذ و نام‌دار توفیق نیافت، همه‌ی کوشش خود را مصروف تهیه‌ی مقدمات مهمانی بزرگ کرد. به شهر بزرگ رفت که ببیند در بزرگ‌ترین مهمانخانه‌های آن چگونه از بزرگان و توانگران پذیرایی می‌کنند تا وی نیز بدان‌گونه رفتار کند. پس از بازگشت از شهر بزرگ بر آن شد نخست شربتی را که در بزرگ‌ترین مهمانخانه‌های شهر نوشیده و از آن بسیار خوشش آمده بود، آماده کند. به او گفته بودند آب را بجوشاند و شکر در آن بریزد و سپس آن را باد بزند تا سرد بشود. همسایه‌ی خوش‌خو که از برابر خانه‌ی ابله کوچک می‌گذشت، او را دید که بادبزنی بزرگ در دست دارد و با آن دیگی را باد می‌زند و عرق از سر و رویش می‌ریزد و چنان خسته است که به سختی روی دو پایش ایستاده است. چون سبب این کار را پرسید ابله کوچک گفت: سه ساعت است شربت را باد می‌زنم، اما شربت سرد نمی‌شود.
- رفیق عزیز، مگر نمی‌دانی که اگر دیگ شربت روی آتش باشد شربت را با باد زدن نمی‌توان خنک کرد؟
ابله کوچک دو روز پیش از مهمانی به باغچه‌ای که از پدر به ارث برده بود رفت. او برای این که باقلای بو داده‌ی تازه به مهمانان بدهد چند روز پیش مقداری باقلای بوداده در باغچه‌ها کاشته بود و چون دید آن باقلاها سبز نشده‌اند بسیار در شگفت شد. خیال کرده بود که اگر باقلای بوداده بکارد باقلای بوداده می‌تواند بچیند.
ابله کوچک تصمیم داشت در سفره‌ی خود انبه هم بگذارد. انبه‌ی رسیده بهترین میوه‌ی هندوستان است و مزه و طعمی بسیار خوب دارد. در باغچه‌ی خانه‌ی ابله کوچک درخت انبه‌ی زیبایی بود لیکن به قدری بلند بود که چیدن میوه‌های آن بسیار دشوار می‌نمود. ابله کوچک هنوز اره‌ای را که با آن میز و صندلی و اشیای چوبی و تخته‌ای پدرش را برادروار به دو نیم کرده بود دور نینداخته بود. با آن درخت انبه را اره کرد و به زمین انداخت و میوه‌های آن را به راحتی چید. اما پس از تمام شدن این کار هرچه کوشید درخت را دوباره بر تنه‌ی خود استوار کند ممکن نشد و هربار درخت بر سر او افتاد.
او می‌دانست که انبه موقعی خوش‌مزه می‌شود که خوب برسد از این روی همه‌ی آنها را گاز زد و چشید تا مبادا انبه‌ی نارس و بدمزه‌ای پیش مهمانان گذاشته باشد.
***
سرانجام روز مهمانی بزرگ فرا رسید. مهمانان یکی یکی آمدند و با خشنودی و شادمانی بسیار بر جای خود نشستند. نخستین غذایی که پیش مهمانان نهادند میگو بود. لیکن هریک از مهمانان که مقداری از آن را در دهان گذاشت روی ترش کرد و آن را تف کرد.
همسایه‌ی خوش‌خو و خنده‌رو گفت: نمکش کمی زیاد است.
همسایه‌ی بدخو گفت: چه می‌گویید آقا؟ آن‌قدر نمک زده‌اند که زهرمار شده است. دهانم آتش گرفت. این را نمی‌شود خورد.
ابله کوچک گفت: من از حرف‌های شما هیچ سر در نمی‌آورم. من در بزرگ‌ترین مهمان‌خانه‌های شهر بزرگ غذا خورده‌ام و در آنجا دیده‌ام که استانبولی پلو و کنگر به مهمانان می‌دهند. هم‌اکنون از این دو برای شما خواهند آورد. در آنجا آشپز آن غذاها را چشید و گفت: نمکش کم است. و دوباره نمک در آن ریخت و آن را چشید و گفت: عالی است ... من فهمیدم که نمک غذا را خوش‌مزه می‌کند. از این روی مقدار زیادی نمک به انواع و اقسام غذاها که برای شما آماده کرده‌ام زده‌ام.
همسایه‌ی تندخو گفت: اگر همه‌ی غذاهایت این قدر نمک داشته باشد هیچ‌کس لب به آنها نخواهد زد. می‌توانی همه‌ی آنها را برای خود نگه داری.
مهمانان را از دیدن کارهای ابله کوچک خنده گرفته بود لیکن می‌کوشیدند از خنده خودداری کنند. آنان لب می‌گزیدند و به یک‌دیگر می‌نگریستند که مبادا یک مرتبه خودداری نکنند و قاه قاه بخندند.
ابله کوچک گفت: متأسفم. بسیار متأسفم. اما غم مخورید من میوه‌های خوش مزه‌ای هم برای شما آماده کرده‌ام.
آن‌گاه دستور داد انبه آوردند. مهمانان از دیدن انبه‌های گاز زده غرق حیرت شدند. همسایه‌ی تندخو گفت: این‌ها چیست که پیش ما گذاشته‌ای؟ خیال می‌کنی ما انبه‌هایی را که گاز زده‌اند می‌خوریم؟
مهمانان لب به انبه هم نزدند. ابله کوچک گفت: متأسفم، بسیار متأسفم. من خیال می‌کردم که اگر همه‌ی انبه‌ها را بچشم و انبه‌های نارس را کنار بگذارم خدمتی به شما کرده‌ام. دیگر جز شیر چیزی ندارم به شما بدهم. اما شیری بسیار خوب و تازه خواهید خورد. دستور داده‌ام گاو را به همین جا بیاورند و شیرش را در برابر شما بدوشند. از یک ماه پیش دستور داده‌ام گاو را از گوساله‌اش جدا کنند و شیرش را ندوشند تا شیر در پستان‌هایش جمع شود و من شیر تازه به شما بدهم. زیرا اگر شیر را روز به روز می‌دوشیدند و کنار می‌گذاشتند می‌ترشید و بی‌ادبی بود که آن را پیش مهمانان بیاورند. حالا یک ماه شیر در پستان‌های گاو جمع شده است و شما می‌توانید هر قدر دلتان بخواهد از آن بخورید.
گاو را آوردند، لیکن قطره‌ای هم شیر از پستان‌هایش نچکید، ابله کوچک نمی‌دانست که اگر یک ماه شیر گاو را ندوشند و پستان‌هایش را را ببندند پستان گاو خشک می‌شود و دیگر شیر نمی‌دهد.
همسایه‌ی تندخو گفت: خوب ما را مسخره کردی و دست‌ انداختی. به ناهار دعوتمان کردی و با شکم گرسنه و لب تشنه از خانه‌ات بیرون فرستادی.
همسایه‌ی خوش‌خو گفت: چیزی نخوردیم اما تفریح بسیار کردیم. مگر نشنیده‌اید که گفته‌اند: هرکس بخندد مثل این است که غذایی نیروبخش خورده است.
منبع مقاله :
فوژر، روبر؛ (1383)، داستان‌های هندی، ترجمه اردشیر نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط