نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
اسطورهای از تاهیتی
به هنگام مسافرت در کنار آب سنگهایی که جزایر اقیانوس آرام را تشکیل میدهند، در روز بارها دستههای به هم فشردهی ماهیان را میبینیم که از آب بیرون میپرند و دمی چند در هوا میگردند و پس از ده متر در هوا راه رفتن، دوباره در موجهای کفآلود فرود میروند.این ماهیان را که چندان خوردنی نیستند تنها برای اینکه در دامهای ماهیگیری چون طعمه به کار بروند، صید میکنند و صید آنها نیز مانند همهی صیدهای جزایر پلینزی در شب انجام میگیرد.
در قست پیشین زورق سکویی کار میگذارند و روی آن مقداری هیمهی نخل میریزند و آن را آتش میزنند. میانهی زورق تور ماهیگیری بسیار محکمی به طور قائم قرار میدهند. ماهی که به روشنایی آتش جلب میشود، از آب بیرون میپرد، از روی شعلههای آتش میگذرد و خود را به دام میاندازد و بر کف زورق میافتد و از پای در میآید.
این صید چندان خسته کننده نیست، لیکن پر بیخطر هم نیست. ماهی که با فشار و نیروی بسیار چون تیری از شاخ و یا فلس خود را به سوی آتش میاندازد ممکن است به بازو و یا ران و یا سینهی صیادان بخورد و زخمهای وحشتناکی ایجاد کند.
***
روزی گرم و زیبا بود. با فرود آمدن شب، آتش بزرگی برافروخته شده بود و مرد و زن در میدان کوچکی که روی آن را با مرجانهای ظریف پوشانیده بودند، در برابر کلبهی سرور قوم گرد آمده بودند. گاه گاه آوازها و خندهها قطع میشد تا پس از شنیدن قصهای و یا داستانی و شرح شکار و یا صیدی از سر گرفته شود.
«اوروئو»(1) روی تودهای از مرجانها نشسته بود و فکر میکرد. او جنگاوری بود جوان و مغرور و زیبا چون «آئیتو».(2)
این جنگاور جوان که هنوز بچه شمرده میشد، آرزو داشت که کارهای نمایانی بکند تا در شمار جنگاوران نامدار قبیله قرار گیرد و بتواند با «آرائیئی»،(3) سرور قبیله که دلاوریها و هنر نماییهایش چون صدفهای دریاچه فزون از شمار بود، دم از همسنگی و برابری بزند.
جوان از جایی که نشسته بود برخاست و از دهکده بیرون رفت و آوازها و شعلههای اطمینان بخشآتش را در پشت سر خود نهاد.
ماه گرد گرد بود و راه او را که از میان گیاهان میگذشت و به دشواری تشخیص داده میشد، روشن میکرد. ناگهان در برابر او شبح مبهم فارهای دور افتاده پیدا شد. جوان با دلی که به تب و تاب افتاده بود گوش خوابانید تا صداهایی را که در شب شنیده میشد، بشنود. پس نیزهاش را به دست گرفت و پردهی گیاهی را که به جای در بود، بالا زد و وارد فاره شد.
پیرمردی در کنار آتش نیمسوزی چندک زده بود و چشم به شعلههای کوچک آن دوخته بود.
- روآئو،(4) من اوروئو هستم و میخواهم به قلمرو مرجانها که روانها در آنجا به سر میبرند بروم و سنگ جادویی را که روانهای مرده را از روانهای زنده جدا میکند بردارم و با خود بیاورم. تنها تو میتوانی در این راه مرا کمک و راهنمایی بکنی! راه را به من نشان بده!
جادوگر سرش را بلند کرد:
- رفتن به جایگاه روانهای مرده بسیار دشوار است. لیکن دشوارتر از آن از عهدهی آزمایشها بر آمدن است. شاید تو هرگز به دهکدهی خود بازنگردی!
- من اوروئو هستم، به آنجا میروم و از آنجا بر میگردم!
جادوگر پاسخ نداد. دستش را روی آتش بلند کرد. ناگهان شعلهای بلند شد و تا سقف نخلی کلبه بالا رفت. شعلهی آتش چون دریا آبی، چون ریگ زرد، چون جنگل سبز گشت و ناگهان در میان قطرههای خونین، خاموش شد.
اوروئو که از دیدن این معجزه ترسیده بود، به عقب پرید. جادوگر قدقدی کرد و او را مطمئن ساخت:
- من تو را کمک میکنم که به سرزمین ارواح بروی! نارگیلی را پیدا کن و آن را از دو طرف سوراخ کن، آب آن را خالی کن و تا نیمه با آب دریا پرش کن، بعد در زورق خود بنشین و یک راست به سویی که خورشید در آنجا فرو میرود، برو. وقتی خورشید دوباره غروب کرد، از یکی از سوراخهای نارگیل به آسمان نگاه کن. ستارهای را خواهی دید که عکسش در آبهای دریا افتاده است. ستاره را تا جزیره دنبال کن. به آن جزیره برو! «تائونا»(5) راهت را نشان میدهد!
چنین به نظر رسید که جادوگر کم کم در میان دودی که کلبه را فرا گرفت محو شد. اوروئو به طرف در رفت و از خانه بیرون شد و دوان دوان به دهکده بازگشت. تصمیم داشت که فردا به سویی که خورشید در آنجا غروب میکند برود.
جزیرهی سنگلاخ همهی افق را سد کرده بود. تخته سنگ با حاشیهای بریده بریده از میان امواج سر بیرون آورده بود. مرغان دریایی که فریادهایشان به فریاد انسانها میمانست در ستیغهایی دست نیافتنی آشیانه کرده بودند که چون جنگالهایی به سوی آسمان خاکسترگون برافراشته شده بودند. باد بزرگی که از ابرها میآمد، پیش از آنکه در فضا به حرکت درآید، جزیره را در گردبادی عجیب فرو میپوشانید. دریا که چون آسمان تیره و خاکستری بود، با تختهسنگهای سیاهی که سر از موجهای بزرگ برآورده بودند، آن را حفظ میکرد. اوروئو به ناچار ساعتهای درازی با جریانهای آب که او را به میانهی دریا میراند، مبارزه کرد.
ساحلی که اوروئو میخواست در آن پیاده شود با سنگهای گرد و لغزندهای پوشیده شده بود. او زورق خود را تا میتوانست از موجهایی که بالا میآمد، دورتر کشانید و سپس نیزهی خود را به دست گرفت و بر آن کوشید که از میدان سنگلاخی که در آن گیر کرده بود، بیرون بیاید.
اوروئو که در میان تختهسنگها گم و سرگردان شده بود، سرانجام راه باریکی پیدا کرد که تا ستیغ کوهی که غریو باد و فریاد پرندگان از آنجا به گوش میرسید، کشیده شده بود.
اوروئو هر چه بالاتر میرفت سنگها تیزتر و برندهتر و راه پرپیچ و خمتر میگشت. شب فرا رسید و فضای یخزدهای را که او را در میان گرفته بود شومتر گردانید. کوره راه در هیاهوی باد چنین نمود که در سنگ فرو رفت. اوروئو دمی مردد ماند؛ او که مانند همهی افراد قوم خود به زندگی در هوای آزاد خو گرفته بود، هرگز کنجکاوی کشف راز غارها را در خود نیافته بود. به دقت به تاریکی خیره شد و در دل تیرگی ژرف غار، پرتو آتشی را دید و به راهنمایی این نشانهی رقصان وارد غار گشت.
گذر ناگهانی از زوزههای باد به خاموشی و سکوت معجزهآسای غار، او را سخت به حیرت انداخت. پنداشت که کر شده است، لیکن آواز ملایم رودی زیرزمینی او را از این بیم بیرون آورد. غار که سیاهتر از شب بود، به نظر بسیار بزرگ و فراخ میآمد. شنها در زیر پای جوان زمزمهای مبهم و خفه برمیآوردند و او که دستهی نیزهاش را در دست خود میفشرد با دقت و هوشیاری به سوی روشنایی رفت.
پرتو آتش چهرهی پیرمردی را نمایان میکردکه اوروئو هرگز چون او را ندیده بود، چنان پرچین و چروک و شکسته بود که اوروئو با خود گفت: پیرمرد بیگمان نخستین خورشیدهای جهان را دیده است.
اوروئو با ادب و احترام بسیار در برابر پیرمرد سرفرود آورد.
- ایائورانا...اوروئو، (اوروئو، من منتظر تو بودم). من تائونا هستم.
صدای او چنان نازک و ناتوان بود که اوروئو برای شنیدن آن میبایست دقت بسیار به خرج بدهد.
- من میدانم که تو چه آرزویی داری، اما هنوز وقت آن نرسیده است که تو سنگ زندگی و مرگ را به دست آوری. روزهای تو بسیار دراز و شبهایت بسیار کوتاه بوده است، بیا بخواب! فردا به تو میگویم که چه باید بکنی!
اوروئو به گوشهای خزید و در کنار دیوار سنگی روی ریگهایی که آتش گرمشان کرده بود دراز کشید و در پرتو آرام آتش به خواب رفت.
***
اوروئو ساعتها بود که در پی راهنمای خود، پیرمرد عجیبی که گذر سالهای دراز عمر او را به کلی شکسته بود و دید دیدگانش را گرفته بود، راه میرفت. با این همه پیرمرد چالاکتر از او مینمود و چنین مینمود که در تاریکی شب پیش روی خود را چون در روزی زیبا و آفتابی میبیند.
کم کم پرتوی بنفشگون در برابر آنان از زمین برآمد. اوروئو خود را در برابر پرتو روز پنداشت، لیکن پرتوی بود کمرنگ چون پرتو ماه. اوروئو در این شب و تیرگی خفه میشد و آرزو میکرد که هر چه زودتر خورشید را ببیند. اما از پرتو خورشید نشانی نبود. در برابر آن دو دریاچهی کوچکی که موجی سطح آرام آن را به هم نمیزد، در پرتو بنفشگون شگفتانگیزی که غار را فرا گرفته بود، به خواب رفته بود. آب دریاچه چون آب چشمههای کوهستانی روشن و زلال بود. ماهیان در میان خزهها و جلبکها و مرجانهای رخشان بازی میکردند.
- این آبهای ساکن و آرام را نگاه کن! در قعر آن صدفهای عجیبی به تختهسنگها چسبیدهاند. تو در آب فرو میروی و آنها را صید میکنی و آنها را با نوک نیزهات باز میکنی، در میان بعضی از آنها سنگریزههای کوچک سفید و لغزندهای پیدا میکنی. وقتی این سنگریزهها به قدری شدند که بتوانی با آنها گردنبندی بسازی که تا روی پاهایت بیفتد، من راه را به تو نشان میدهم.
پیرمرد در تاریکی شب ناپدید گشت.
***
اوروئو هرگز ندانست که چند روز را در کنار دریاچهی کوچک گذرانیده است، لیکن روشنایی روز در برابر روشنایی بنفشگون همیشگی چه ارزشی داشت.
او در آب فرو میرفت، صدفی چند از تخته سنگها میکند و آنها را به ساحل میآورد و باز میکرد تا در میان آنها مروارید پیدا کند، لیکن اغلب در هر ده یا بیست صدف بیش از یک مروارید نمییافت. میبایست دوباره در آب فرو رود و کارش را از نو آغاز کند. او ماهیانی را که به آسانی میگرفت روی آتشی که با خزههای خشک برافروخته بود و همواره آن را فروزان نگاه میداشت، میپخت و میخورد وهرگاه سخت خسته میشد و توان کارکردنش نمیماند روی ریگهای ساحلی میخوابید تا پس از بیدار شدن، دوباره به صید بپردازد.
او در آغاز کار بیش از یک یا دو صدف در هر فرو رفتنی نمیتوانست از قعر دریاچه بکند و با خود به روی آب بیاورد، زیرا نمیتوانست مدت زیادی در زیر آب بماند، لیکن کم کم به خود فشار آورد که هر چه بیشتر در آب بماند و هر بار صدفهای بیشتری بکند و بیشتر در قعر دریاچهی زیرزمینی بماند.
و روزی گردنبند آماده شد. اوروئو که مست شادی و سرور گشته بود با دستهایی که از شوق و هیجان میلرزیدند، آن را آزمایش کرد. آری گردنبند آماده بود و سنگهای کوچک سفید آن نور را چون قطرههای آب، باز میتابیدند.
اوروئو به سوی تاریکی رفت و فریاد زد: «تائونا!»
پس از فرومردن انعکاسهای صدای او، صدای زیر پیر خردمند در پشت سر او بلند شد که:
- خوب، خوب، اوروئو گردنبند آماده شده است و تو حالا میتوانی مدت درازی در زیر آب بمانی و مهم هم همین بود، زیرا قلمرو مرجانها در قعر دریاست و تو باید به آنجا بروی!
- میروم!
- بیا این پر سرخ را بگیر! پس از بیرون آمدن از اینجا، آن را به دست باد بسپار. این تو را به جایی که باید بروی راهنمایی میکند، لیکن شاید هرگز از آن جا برنگردی!
- من به آنجا میروم و برمیگردم!
- پس هر چه زودتر برو. زیرا جنگاور دیگری هم از دهکدهی تو به آنجا میرود که زودتر از تو سنگ زندگی و مرگ را پیدا کند. نام او «آت هیئی»(6) است...
شادی اوروئو ناگهان جای به خشمی بزرگ پرداخت. آتهیئی از کوچکی رقیب او بود. رقیب او در بازیهای جنگی، رقیب او در پایکوبی و آواز، رقیب او در ماهیگیری و شکار... بالاتر از همه رقیب او در عشق «مائهوا»،(7) دختر زیبای سرور دهکده...
پیر فرزانه او را به روشنایی، به طرف کوره راهی برد که جنگاور جوان در موقع آمدن به غار با بیم و هراس بسیار آن را پیموده بود.
باد زوزهکشان به پیشباز او آمد، روشنایی دیدگانش راخیره ساخت و سرو صدا گوشهایش را کر کرد. او دوان دوان از کوره راهی که به ساحل کشیده شده بود پایین رفت. زورقش را در آب انداخت و پر را به دست باد داد. پر لحظهای بیحرکت ماند، گفتی میخواست راه خود را پیدا کند. اوروئو دریافت که پر در واقع روان مردهای است که تائونا آن را گرفته و زندانی کرده است و اکنون آزاد شده است که او را به سرزمین روانهای مرده راهنمایی کند.
زورق بر امواج تیره و خاکسترگون بالا رفت و در پی نقطهی کوچک ارغوانی رنگی که روی امواج پرواز میکرد، شتافت.
اوروئو سه روز و سه شب در پیپر رفت. نه گرسنگی میفهمید و نه خستگی. دیدگانش را نمک دریا میسوزانید. با همهی حواس خود چشم به پر دوخته بود که در شب چون کرم شبتابی میدرخشید.
در بامداد روز چهارم در افق، نیزهی سنگی بلندی پیدا شد. اوروئو دریافت که سرانجام به قلمرو ارواح، به سرزمینی که خورشید در آن غروب میکند، رسیده است.
پر ناپدید گشت، لیکن اوروئو دیگر احتیاجی به آن نداشت. او نیزهی سنگی را دور زد و در برابر نمای غربی آن ایستاد. مدخل بهشت مرجانی درست در زیر زورق او قرار داشت.
اوروئو در آب فرو رفت.
جایگاه مردگان از مدخل غاری بزرگ آغاز میشد، اما نه یک غار تاریک و اضطرابآور، بلکه دنیای روشن و رخشانی که گفتی خورشیدی در درون خود داشت. صدای تنبور دوردستی برخاست و اوروئو دریافت که نوای این تنبور درودی است به روان شاهان و جنگاورانی که در پیکار جان باختهاند.
در این دم بود که چشم اوروئو به نگهبان سرزمین روانهای مرده افتاد. او یک ماهی بود؛ ماهی غیرعادی و عجیبی که تنها خدایان قادرند مانندش را بیافرینند. ماهی بسیار درشت بود و تنهای دراز و باریک چون تنهی مارماهیان داشت و چندین بار به پایهی نیزهی سنگی پیچیده بود. نزدیک سرش دو بالهی بسیار بلند و غولآسا داشت چون بال پرندگان.
- من اوروئو هستم!
- میدانم و من ماهی پرندهی مدخل بهشت مرجانی هستم!
- ماهی پرنده! چرا نمیگویی پرندهی کوسه!
لیکن ماهیان، حتی اگر پرنده هم باشند، از شوخی خوششان نمیآید.
- اوروئو، تو هنوز به سنگ جادو نرسیدهای. اگر میخواهی به اینجا درآیی، باید برای آزمایش آماده شوی!
- آمادهام!
- پس باید سه بار در برابر من به خاک بیفتی و پرستشم بکنی! اما بهوش باش که تردید و درنگی در پرستش من نکنی و گرنه خدایان گستاخی تو را به سختی کیفر خواهند کرد. خدایان نمیپسندند که کسی در برابر آنان گستاخی بکند.
اوروئو که میپنداشت ناچار خواهد شد با آن جانور غولآسا به پیکاری هراسانگیز برخیزد خندهی بلندی کرد و گفت:
- ای مرغ ماهی، من آمادهام!
***
ناگهان ماهی پرنده به صورت عنکبوت دریایی زشت و تنفرانگیزی درآمد با پاهایی هراسانگیز و چشمانی از حدقه بیرون افتاده و خونگرفته و آزارگر.
اوروئو بیهیچ تردید و درنگی بر روی ریگها و میان پاهای غول به سجده افتاد.
این بار عنکبوت دریایی به صورت شقایق دریایی زیبا و شگفتانگیزی درآمد با هزاران رنگ رخشان که رشتههایش چون حشرههایی که در برابر خورشید قرار گیرند، میدرخشیدند. اوروئو میدانست که کوچکترین تماسی با هر یک از آن رشتهها سوزش وحشتناکی در تن او ایجاد خواهد کرد، با این همه تردید و درنگی ننمود و برای دومین بار بر روی ریگ به سجده افتاد.
آن گاه شقایق دریایی به قیافهی آدمیزادی در آمد و اوروئو با خشم بسیار چهرهی آتهیئی را در برابر خود دید.
آتهیئی که در برابر او ایستاده بود، لبخند تحقیرآمیزی بر لب داشت. اوروئو حرکتی کرد که به عقب برگردد، لیکن دیگر دیر شده بود. ماهی بزرگ نگهبان ابدی سرزمین ممنوع دوباره در برابر او قد برافراشته بود.
- اوروئو، من پیش پیش تو را آگاه کردم، اما تو گوش به حرفم ندادی، تو هرگز دهکدهی خود را باز نخواهی دید. آتهیئی، پیش از پایان یافتن سفرش، به آنجا باز خواهد گشت تا در کنار مائهوا زندگی کند و تو ماهی خواهی گشت. ماهیی چون من! غرور تو نیرومندتر بود و از این رو باید تا ابد در دریا سرگردان شوی و برای مبارزه با بدبختیها، از آب به امید به چنگ آوردن خورشید بیرون بپری تا بدین بها دوباره انسان گردی و برای یافتن آرامش به قلمرو مرجانها بیایی!
اوروئو نیزهاش را بلند کرد تا غول را سوراخ سوراخ بکند، لیکن گردبادی آن را از دستش بیرون آورد وچون اوروئو دوباره به خود آمد، تنش با فلس پوشیده شده بود و بالهای دراز و باریکی چون بالهای پرندگان بر دوشش روییده بود!
***
ای مسافر، چون ماهی پرندهای را ببینی که از آب بیرون میپرد اوروئو را به یاد آور که دیوانهوار بر آن میکوشد تا خود را به خورشید برساند.
پینوشتها:
1. Oroo.
2. Aito، درخت بسیار سخت و آهنینی که در ریگزارهای ساحل میروید.
3. Araii.
4. Ruau، یعنی پیرمرد.
5. Tavna.
6. Athii.
7. Maeva.
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستانهای تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمهی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم