نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
اسطورهای از تاهیتی
در «رهاگا»(1)، کنار دریاچهی «ماکمو»(2)، در چند متری آب، سنگ بزرگ گرد و صافی است که چندین صدکیلوگرم وزن دارد و آن را سنگ «موئهآوا» (3) مینامند.موئهآوا جنگاور نامداری بوده است که همهی زندگانیاش در کارهای نمایان و پیروزیهای درخشان گذشته است و ما داستان نبرد او را با غولی به نام «پاتیرا»(4)، از زبان مردم جزیرهی «ماکمو»، برای شما نقل میکنیم:
روزی موئهآوا در مجمعالجزایر «توآموتو» (5) با زورق تندرو خود که آن را «موری هنوآ» (6) نام داده بود، در دریا سفر میکرد و از جزیرهای به جزیرهی دیگر میرفت. او زورق خود را چندان دوست میداشت که به هر یک از قسمتهای آن نامی خاص داده بود مثلاً لنگر آن را «او اوهه اوهه»(7)، سکانش را «اوتاریپو»(8)، دکلش را «اوتاریاتوفا» (9) و بادبانش را «اوکوکوتی کی ته راگی» (10) مینامید.
روزی او در دریای «کاریکورا» (11) میگشت که ناگاه چشمش به دریانورد دیگری افتاد. روی طارمی کنار زورق خود خم شد و فریاد زد:
- این دریانورد کیست که از کنار من میگذرد؟
صدایی در جواب او برخاست که: «دریانوردی که از کنار تو میگذرد منم و پاتیرا نام دارم!»
پاتیرا هم جنگاور نامداری بود که چون موئهآوا به دنبال حوادث و ماجراها میگشت و در سراسر مجمعالجزایر پولینزی جایی نبود که نام و آوازهی بلندش به آنجا نرسیده باشد. در افسانهها آمده است که او قدی غولآسا و نیرو و زوری شگرف داشت و میتوانست به یک گام از جزیرهای به جزیرهی دیگر برود و بیهیچ دشواری و رنجی، بزرگترین فاصلهها را در دریا بپیماید.
موئهآ که آوازهی او را شنیده بود و لیکن خود او را هرگز ندیده بود، دوباره فریاد زد: «کجا میروی؟»
پاتیرا قاه قاه خنده را سر داد و طنین خندهی او در کوهها پیچید و آنها را به لرزه انداخت:
- من به دیدن دختر جوانی میروم که «هوآرهئی» (12) نام دارد.
- این دختر جوان در کجا زندگی میکند؟
- در «تپو کاماروئیا»! (13)
قضا را هو آرهئی، دختر جوانی از تپو کاماروئیا، از نوجوانی نامزد موئهآوا بود و چون موئهآوا این سخن را از پاتیرا شنید، از خشم آتش گرفت و فریاد زد:
- این دختر از آن من است، او نامزد من است!
پاتیرا به یک پرش خود را به روبهروی موریههنوآ رسانید. آنگاه موئهآوا نیزهی خود را به تهدید تکان داد و گفت:
- دور شو! از این جا برو و گرنه با نیزهی من سروکار پیدا خواهی کرد!
پاتیرا که با همهی بلندی و نیرومندی بیباک و بیاحتیاط نبود، از موئهآوا دور شد، اما به راه خود ادامه داد.
پاتیرا شنیده بود که دربارهی دختر جوان میگفتند زیبایی بیمانندی دارد، اما خود دختر را ندیده بود و تصمیم گرفته بود که برود و خود او را ببیند؛ پس برای دیدن او از جزیرهای به جزیرهی دیگر رفت و خود را به تپوکاماروئیا رسانید و به خانهی دختر جوان شتافت و دید که به راستی در زیبایی همتا ندارد. پس سخنان درشت و تهدیدآمیز موئهآوا را فراموش کرد و به دختر اظهار عشق کرد و در بازگشت به او گفت:
- من از اینجا میروم، اما به زودی برمیگردم و تو را به زنی میگیرم. تو در اینجا بمان و منتظر من باش!
سپس خداحافظی کرد و از آنجا رفت.
***
موئهآوا بیخبر از همهجا در میان جزیرهها میگشت و به پیروی از بادها و جریانهای دریایی از جزیرهای به جزیرهی دیگر میرفت. روزی در نزدیکیهای جزیرهی ماکمو آواز مرغی را شنید که پیاپی میگفت: «من مرغ «روپه» (14) هستم و در آبهای تپوکاماروئیا آب تنی میکنم، من...»
چون موئهآوا برای دیدن او سر برداشت، مرغ پر کشید و چون تیری به سوی جزیرهی تپوکاماروئیا که در افق دیده میشد، رفت.
موئهآوا با خود گفت: «این مرغ نشانی بود! باید بروم و گل شاداب خود را که در تپوکاماروئیا شکفته است ببینم!»
***
چون موئهآوا به جزیره رسید، جشنهای بزرگی بر پا گشت. او از هوآرهئی درخواست که با هم عروسی کنند و دختر خواهش او را پذیرفت. جشن عروسی آن دو بسیار باشکوه و درخشان بود، زیرا همچنانکه موئهآوا جنگاوری نامدار بود، هوآرهئی نیز ملکهی جزیرهی تپوماروئیا بود. آن دو صاحب فرزندی شدند و او را «کهائوری» (15) نام دادند.
پس از چندی موئهآوا خواست چند روزی از جزیره بیرون برود و در دریا بگردد و چون بچه هنوز بسیار کوچک بود و رنج سفر دریا را نمیتوانست تحمل کند، موئهآوا زن و فرزندش را در جزیره گذاشت و خود به تنهایی بیرون رفت.
در این موقع پاتیرا برای انجام دادن نقشهای که دربارهی هو آرهئی کشیده بود روی به راه نهاده بود و به تپوکاماروئیا میآمد. چون به آن جزیره رسید و خبر یافت که هوآرهئی شوهر کرده است سخت خشمگین شد و خواست او را به زور بردارد و با خود ببرد، لیکن زن جوان در برابر او ایستادگی کرد و چون پاتیرا در تهدید او زیادهروی نمود، هوآرهئی به او گفت:
- مگر تو موئهآوای دلیر و نیرمند را نمیشناسی؟
پاتیرا در جواب او گفت: «نه، من او را نمیشناسم!»
- چطور، تو موئهآوا، قهرمان توآموتو را نمیشناسی؟
- نه، من موئهآوا را نمیشناسم، اما این را خوب میدانم که من پهلوان «توکورگا» (16) هستم!
آنگاه هوآرهئی را درربود و به زور به میان دریا برد.
موئهآوا در بازگشت از سفر، در سر راه خود غول را دید که از جزیرهای به جزیرهی دیگر میپرید و هوآرهئی بیچاره را در میان بازوان خود میفشرد. پس بیدرنگ نیزهی خود را بلند کرد و دشمن خود را به جنگ تن به تن خواند.
پاتیرا که میگریخت، فریاد مبارزهجویانه را شنید و از ناسزایی که موئهآوا به او میداد سخت خشمگین گشت و دعوت او را به پیکار پذیرفت. پس آن دو قرار بر این نهادند که در «ماکمو»، در جایی که «پوهوته» (17) خوانده میشود، با هم بجنگند!
خبر نبرد تن به تن دو پهلوان در همهی جزیرههای آن حوالی پراکنده شد و از همهی جزیرهها کاروانهایی از کشتیها به سوی رزمگاه روان شدند.
دو پهلوان پیکارجو به نیرو و هنرمندی با هم برابر بودند و هر دو نام و آوازهای بلند داشتند. ساکنان دو جزیرهی تپوکاماروئیا و کوروگا که هر یک هواخواه یکی از پهلوانان بودند، به رزمگاه آمدند.
دو هماورد نیز به موقع به میعادگاه آمدند.
موئهآوا زودتر از حریف خود به آوردگاه آمده بود و از چند روز پیش در کنار ماکمو این سو و آن سو میرفت و کمین کرده بود. در روز موعود پاتیرا را دید که با گامهای بلند نزدیک میشود. پس پیچک محکمی را برداشت و با آن فلاخنی بافت و سنگی گرد و صاف در آن نهاد و آنگاه به درگاه خداوندگار «تو» (18) چنین دعا خواند:
«ای «تو»! به سوی دریاچه، جایگاه پیکار بیا!
« «تو» دریا آرام است، آرام آرام!
« «تو»، به کنار دریاچه بیا و نبرد ما را بنگر!
« «تو»، دریا آرام است، آرام آرام!
« «تو»، به کنار دریاچه بیا و نبرد ما را بنگر!
« «تو»، دریا آرام است، آرام آرام!
«بیا و پشتیبان و نگهبان موئهآوا باش!
« «تو»، دریا آرام است، آرام آرام!
و چون پاتیرا به نزدیکی ماکمو رسید، موئهآوا با خود گفت: «هان، فرصت مناسب به دستت افتاده است!» و آنگاه با همهی زور و توان خود، که خشم و کین آن را دهچندان ساخته بود، سنگ فلاخن را به سوی دشمن خویش رها کرد. ضربت بسیار سخت بود و سنگ درست به نشانه، یعنی میانهی پیشانی پاتیرا خورد و کمانه بست و به ماکمو بازگشت و در آن افتاد. هنوز هم آن سنگ را در این جزیره میتوان دید.
پاتیرا از پای در آمد و نقش زمین گشت. قد او به قدری بلند بود که چون بر زمین افتاد سرش در ساحل بود و پاهایش در میان امواج بزرگ آن سوی آب سنگها!
پس موئهآوا نیزهی خود را به دست گرفت و همچنان که از روی پلی میگذرند، دوان دوان خود را از روی تنه به سر پهلوان افتاده رسانید و آن را بر سر پاتیرا زد و آن را از تن او جدا کرد.
پینوشتها:
1. Rehaga.
2. Makemo.
3. Moeava.
4. Patira.
5. Tuamotu.
6. Murihenua.
7. O. Oheohe.
8. O taripo.
9. O tariatofa.
10. O Kukuti Ki te ragi.
11. Karikura.
12. Huarei.
13. Tepukamarwa.
14. Rupe.
15. Kehauri.
16. Tokorega.
17. Pohue.
18. Tu.
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستانهای تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمهی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم