برگردان: اردشیر نیکپور
اسطورهای از ژاپن
ایزاناگی و ایزانامی چهار هزار موجود جاودانی، یعنی جزیرههای ژاپن، را آفریدند. آن دو خدایان بسیار دیگر هم آفریدند. آخرین آفریدهی آنان خدای آتش است.خدای آتش، به هنگام زادن، مادرش را چنان بسختی سوزاند که زن بیچاره دچار تبی جانکاه شد و جان سپرد. خدایان ژاپن فرق بسیار با خدایان ملتهای دیگر دارند. خدایان ژاپن چون مردمان میتوانند بمیرند.
ایزاناگی از آن پس که همسر و همراه زندگیش را در کنار خود ندید بسیار دلآزرده و افسرده و پریشان شد. وجود آن دو با رشتههایی چنان سخت و پر توان به هم بسته شده بود که ایزاناگی پس از مرگ زنش، با این که وی همچنان در یاد و دل او زنده بود، نیمی از خود را مرده میپنداشت. یاد ساعات خوشی که با یار و دلدار گذشته بسیار دلآزار و اندوهخیز است. ای خوش آن روزهایی که در زمین نو پدید با هم به سر برده بودند! خوشا یاد آن بامداد بامدادان! دریغ که اکنون شب شبهاست!
ایزاناگی با از دست دادن ایزانامی همهی شادی و خرمی خود را از دست داد و زندگی خود را بی او بیهوده یافت. پریشان و آزرده دل شد. آههای بلندی از دل برکشید و سرشک تلخ و پر دریغ از دیدگان خداییش فرو بارید.
دل خدای آدمی شده از درد و اندوه آدمی به درد آمد. لیکن او از حقایقی خبر داشت که بسیاری از آدمیان از آن آگاه نبودند. او میدانست که مردگان هرگز نابود نمیشوند و جهان زندگان را از این روی ترک میگویند که در جای دیگر، یعنی در دوزخ، زندگی تازهای آغاز میکنند.
دوزخ ژاپنیها به هیچ روی جای شکنجه و عذاب نیست، بلکه نیکان نیز چون بدان و مردم آزاران به آن جا میروند.
ایزاناگی میدانست که ایزانامی به کشور زیرزمین فرو رفته است. میدانست که روزی او را در آن جا باز خواهد یافت. لیکن شاید این روز بسیار دیر فرا رسد چرا که از هم اکنون به آن جهان نشتابد و به دلدار خود نپیوندد؟ چرا بر آن نکوشد تا وی را از آن جایگاه برگیرد و به روی زمین مهربان بازآورد؟
در نقطهای از بخش ایزومو (1) جایی است پوشیده از جنگ صنوبر؛ جنگلی چنان انبوه و تیره که در دیدهی آدمی سخت سیاه و شوم مینماید. در این سرزمین خشک، جا به جا سنگهایی ریختهاند. در زیر تختهسنگی که شکلی شگفتانگیز دارد، سوراخی اسرارآمیز، غاری تاریک است که انتهای آن را به هیچ دیدهای نتوان دید.
ایزاناگی میدانست که آن جا مدخل جهان تاریکیهاست! او دمی در برابر دهانهی غار تاریک ایستاد و تاج گلی را که بر سر نهاده بود مرتب کرد. شانهی چوبی را بر زلفان سیاهش جای داد. دست به دستهی شمشیر خود برد و آن گاه به دلیری پای در دوزخ نهاد.
ایزاناگی پیش رفت و هر چه بیشتر رفت روشناییای که از زمین در آن جا میتابید کم فروغتر گردید. اکنون دیگر یکسره در تاریکی افتاده بود، اما او در شب و تاریکی نیز به بیباکی گام برمیداشت و پیش میشتافت.
چون به نخستین نگهبان دوزخ رسید گفت او را به کاخ زیرزمینی، که جایگاه ایزانامی بود، راهبری کند و چون به پشت در ایزانامی رسید حالش از شوق دیدار یار و شادی بازیافتن دلدار دگرگون شد. ناگهان صدای وی را شنید که با دلانگیزترین نوایی او را میخواند و میگفت: «ای همسر با فروشکوه و گرامی من! چه شرف و افتخار بزرگی برای من که تو برای بازدید من پای در جهان تاریکیها نهادهای! چه افتخار بزرگی برای من که تو برای بازدید من پای در جهان تاریکیها نهادهای! چه افتخاری، چه خوشبختیای!...»
- ای عزیز! ای یار جانی! من تنها برای این به این جا نیامدهام که تو را بازبینم. من آمدهام تا تو را برگیرم و به جهان روشنایی بازگردانم. هنوز به روی زمین شادیها و خرمیها و کارهای بزرگی در انتظار ماست! کار آفرینش که با هم آغاز کردهایم هنوز پایان نپذیرفته! بازگرد! بیا تا با هم به روی زمین بازگردیم!- دریغ! دریغ!... دریغا که زودتر نیامدی! هیچ آفریدهای پس از چشیدن خوردنیهای جهان تاریک زیرزمین نمیتواند به دنیای روشنایی بازگردد. دریغ که من مدتی است که از اینها در دوزخ خوردهام! دریغ، دریغ!
- ای یار جانی! آیا تو نیز همچنان که من در آرزوی اینم که تو را در کنار خود ببینم آرزوی بازگشت به نزد مرا داری؟
- آه! آری! من نیز در این آرزویک که زمین را بازبینم و دلم خواستار آن است که در کشور روشنایی دوباره زن تو شوم.
- پس خواهش خویش را پیش خدایان دوزخ ببر و به زاری از آنان بخواه تا تو را در زمین به من بازگردانند!
- ای شوهر شیرین سخن و دلربای من! فرمانت را به جان میپذیرم و به نزد خدایان دوزخ میروم. لیکن تو باید سوگند یاد کنی که به انتظار تصمیم خدایان دوزخ در اینجا بمانی و پیش از آنکه آنان اجازه دهند هرگز بر آن نشوی تا مرا بازبینی. چنین است قانون تغییرناپذیر و مطلق دوزخ! قول بده که این قانون را پاس بداری!
- سوگند میخورم! ای همسر پر مهر و دلانگیز، سوگند میخورم که چنین کنم. برو و بازگرد! هر چه زودتر بازگرد!
ایزاناگی از بازیافتن ایزانامی غرق سرور و شادی شده بود. زن مهربان و نادیدنی ولی حاضرش دمی در نزدیکش بود! چه لذتی، چه سعادتی!...
ایزاناگی در پشت در کاخ ایزانامی، با دلی خرم و امیدوار به انتظار ایستاد. یقین داشت که خدایان دوزخ به هیچ روی درخواست دو خدای آسمانی و زمینی را رد نمیکنند.
در آن جا انتظار کشید و انتظار کشید؛ لیکن زمان به کندی و آهستگی دلآزاری میگذشت و انتظار او به سر نمیآمد. نمیدانست ثانیهها به انتظار ایستاده یا ساعتها و روزها. شاید ثانیهها بود که ساعت مینمود یا ساعتها بود که در دیدهی ایزاناگی چون روز مینمود...
باز هم یاد روزهای خرم گذشته در دل ایزاناگی زنده شد. ایزانامی خواستنی!.. آری با وی بود که از قلمرو خدایان آسمانی بیرون آمد تا جهان را بیافریند. در آن زمان که از نوک نیزهی خدایی به جزیره فرو افتادند، ایزانامی چه زیبا بود. در آن جا جز آن دو کسی نبود! براستی که ایزانامی زیبا بود! آیا باز هم زیباست؟ آه، ای کاش میتوانست حتی یک لحظهی کوتاه اما همان دم او را ببیند!...
ایزاناگی نتوانست در برابر این خواست نیرومند خود ایستادگی کند و، به رغم قولی که داده بود، به درون کاخ ایزانامی گام نهاد. شانه را از زلف خود برداشت و یکی از داندانههای آن را شکست و آتش زد.
دوزخ تیره یک دم روشن شد. لیکن چشماندازی هراسانگیز پیش روی ایزاناگی پدیدار گردید.
ایزانامی در روشنایی دندانهی شانه به خاک افتاد و در دم پوسید و تباه گردید. رویش سیاه و تیره شد و زلفهایش مشت مشت از سرش فرو ریخت و چشمان بازش از فروغ افتاد. کرمها به خوردن تن او که پیش از این آن همه زیبا و فریبا بود آغاز کردند.
از کالبد درهم ریختهی ایزانامی خروشی برخاست که: «دور شو! دور شو ای مرد بیچاره! فریبم دادی و پاسم نداشتی!».
آذرخشها تنش را در میان گرفتند و هشت خدای تندر از سر و سینه و شکم و دستها و پاهایش بیرون آمدند.
ایزاناگی هراسان و وحشتزده بازگشت. دیگر چارهای جز بیرون رفتن از دوزخ نداشت. ناگزیر پای به گریز نهاد...
لیکن به خواهش ایزانامی ماده دیوان زشت روی و ناپاک و بدخوی دوزخ سر در پی ایزاناگی نهادند.
ایزاناگی با تمام نیروی پاهایش گریخت. تاج گل را از سر خود برداشت و به سوی آن زنان دیوچهر انداخت. حلقهی گل به صورت خوشههای انگور درآمد. جاودان چون جانوران به خوردن آن خوشههای شیرین و شاداب ایستادند. لیکن پس از خوردن خوشههای انگور دوباره سر در پی ایزاناگی نهادند. خدا دیگر بار زوزهی دلآزار زنان دوزخی را در پس پشت خود شنید. این بار شانه را از زلف خود برگرفت و شکست و شکستههای آن را به پشت سر خود انداخت. آنها به صورت جوانههای خیزران درآمدند و ماده دیوان گرسنه از دیدن آنها پای سست کردند وایستادند تا آنها را بکنند و ببلعند.
هشت خدای تندر و هزار و پانصد جنگجوی دوزخ سر در پی ایزاناگی نهاده بودند. ایزاناگی شمشیر خود را از نیام برکشید و درحال گریز، بیآنکه سر به عقب برگرداند، آن را دور سر خود چرخاند و بدینگونه دشمنان خود را بر زمین افکند.
ایزاناگی گریخت و گریخت! اندک اندک از شدت تاریکی کاسته شد و روشنایی جهان زندگان از دور پدیدار گشت.
ایزاناگی پنداشت که رهایی یافته است، لیکن در همان دم دشمنانش به او رسیدند. چیزی نمانده بود که در دست آنان گرفتار شود و از پای درآید. ناگهان چشم وی به سه میوهی درختی اسرارآمیز، که هلو نام دارد، افتاد، سه هلو را پیش زنان دیوخوی که به او رسیده بودند انداخت. آنان ایستادند و سپس برگشتند و شتابان باز پس دویدند.
ایزاناگی به هلوها گفت: «همچنان که مرا یاری کردید، مردمان را به روزگار سختی دریابید. من شما را "میوهی خدایی" نام مینهم!»در این هنگام شبحی تیره در پشت سر خدای گریزان سر برافراشت. این کالبد جاندار ایزانامی بود که بازوان استخوانی خود را به سوی او دراز کرد و کوشید تا او را بگیرد. و از گریختن بازش دارد. لیکن ایزاناگی به یک خیز خود را به جهان روشنایی انداخت و سنگی را که ده هزار مرد نمیتوانند بلندش کنند برداشت و به در غار دوزخ نهاد.
از آن پس جهان مردگان از جهان زندگان جدا شد...
ایزاناگی به ایزانامی بانگ زد که: «برو! به خدایت سپردم! بدرود، بدرود! دیگر رشتهی مهری میان ما نمانده است!»
ایزانامی پاسخ داد: «ای شوی با فروشکوه! هرگاه بدین گونه مرا ترک گویی به یک روز هزار تن از آدمیان روی زمین را میکشم و به دیار نیستی رهسپارشان میکنم!»
- من هم به یک روز هزار و پانصد کودک به دنیا میآورم! برو! بدرود! بدرود ای آن که از این پس خدای بزرگ دوزخ خواهی بود!»
ایزاناگی در جستجوی چشمهای برآمد تا در آن چهرهی غرق در عرقش را بشوید و ناپاکیهایی را که از برخورد با مردگان به تنش نشسته بود بزداید.
در این جستجو جزیرهی کیوشو (2) را که رود نارنگ (3) در آن روان است، پیدا کرد و در آن تن را از ناپاکیها شست.
آنگاه معجزهی تازهای پدید آمد. از قطرهی آبی که از بینی ایزاناگی فرو چکید سوسانو - او، (4) خدای توفان، و از قطرهای که از چشم راستش چکیده تسوکینوکامی، (5) خدای ماه، و از قطرهای که از چشم چپش فرو افتاد آماتراسو، (6) الههی خورشید، آفریده شد.
ایزاناگی نوزاد کوچکی را که روزی الههای بزرگ میشد بر دست گرفت و با خود گفت: «آیا این دخترم هم مزهی خوشیها و رنجهایی را که ایزانامی در زمین دید خواهد چشید؟»
آنگاه خدا با اندوه به خود گفت: «اکنون دور این دختر نوزاد است!»
پینوشتها:
1. Izumo.
2. Kyushu.
3. Orangers.
4. Susanoo.
5. Tsukinokami.
6. Amaterasu.
داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)