نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
اسطورهای از ژاپن
پیرمرد بیچاره! پیرزن بیچاره! چه اندوهگین و پریشان بودند! چه چهرهی آشفته و شوریدهای داشتند! لبانشان چه لرزشی داشت و چه سرشک فراوانی دمادم بر گونههای پرچینشان فرو میریخت.در میان آن دو، که در برابر خانهی محقرشان بر لب رودی ایستاده بودند، دختر جوان پریدهروی و لرزانی ایستاده بود. گیسوان انبوه او آشفته شده و بر دوشهایش فرو ریخته بود. چشمان درشتش در زیر مژگان بلند و برگشتهاش به هراس باز شده و چنین مینمود که منتظر رخ دادن حادثهای بسیار هراسانگیز است.
این دوشیزهی جوان و پدر و مادر پیرش چه ترسی داشتند و هراسشان از چه بود؟
صدای پایی برخاست. آیا صدای پای خدایی بود یا صدای پای آدمیزادی! یکی نزدیک شد، اما بیگمان همان نبود که سه موجود نگون بخت نگران پیدا شدنش بودند. چنین مینمود که آن سه شاد شدند که با پیدا شدن او خود را در برابر بدبختی وحشتآور تنها و بییار و یاور نمیدیدند.
آن که بدینگونه پدیدار شد سوسانو- او خدای توفان بود. سوسانو - او شمشیری بلند به کمر داشت و با نیرومندی و خوشخویی بسیار پیش میآمد. بازوانش را تکان میداد و زیر لب زمزمه میکرد. او که خدایان آسمان به خواهش خواهرش، الههی آفتاب، از آسمانش رانده و بر زمینش انداخته بودند در شهر ایزومو (1) میگشت. روی رودخانه یکی از چوبهایی را که ژاپنیها با آن غذا میخورند دید و با خود گفت که هرگاه در بستر رود بالا روم شاید با آدمیانی رو به رو شوم و بدینگونه پیش پیرمرد و پیرزن و دختر جوان رسید.
میدانیم که این خدا به سبب بیخردیهایش از آسمان رانده شده بود اما چون در روی زمین و میان مردمان به سر میبرد آدمی خوی گشته بود. از این روی چون در راه خود به آن سه تیره بخت رسید دلش به رحم آمد و به آواز اعتماد بخش خدایی خود از آنان پرسید: «شما کیستید، ای پیرمرد گرامی؟»
پیرمرد به فروتنی به او درود فرستاد و در جوابش چنین گفت: «خدمتگزار شما آسینازوچی (2) فرزند خدای کوتاه بزرگ! این یکی زنم تنازوچی (3) و آن دیگر دخترم شاهزاده خانم کونیسادا (4) است.»
سوسانو - او سر فرود آورد و به آوایی دوستانه و اطمینان بخش از آنان پرسید: «چرا چنین گریانید؟»
پیرمرد جواب داد: «برای این گریه میکنیم که زمان آن رسیده که اژدهای هشت سر هشتمین دختر ما را برباید.»
ژاپنیها برای شمارهی هشت اهمیت خاصی قائل بودند.
پیرمرد بیچاره و زنش دوباره به گریه افتادند. شاهزاده خانم کونیسادا با دیدگانی پرفروغ به سوسانو - او نگریست.
سوسانو - او گفت: «آرام بگیرید! ترس شما از چیست؟»
پیرمرد جواب داد: «من هشت فرزند داشتم. هر سال اژدهایی هشت سر میآید و یکی از آنان را میرباید و میدرد و میبلعد. تاکنون هفت فرزندم را کشته و بزودی هشتمین آنان نیز به همان سرنوشت دردناک دچار خواهد شد و با نابودی او شادی و خرمی از خانهی ما رخت برخواهد بست. ما نخواهیم توانست از سعادت داشتن نوه برخوردار شویم و فرزندی نخواهیم داشت تا نام و یاد ما را پس از مرگمان زنده نگه دارد و مردهی ما را به احترام به خاک سپارد!»
پیرمرد، پس از گفتن این سخنان، دوباره اشک از دیده فرو بارید.
سوسانو - او گفت: «این اژدهای هشتسر که میگویید چگونه جانوری است؟»
- جانوری است تنومند که تنش روی هشت دره و هشت تپه گسترده شده است. هشت سر و هشت دم دارد. چشمانش به سرخی آلبالوی رسیده است. شکمش خونین مینماید و شرارههای بسیار از آن بیرون میجهد.
پیرزن به سخن پیرمرد چنین افزود: «تنش پوشیده از خزه و کاج و سروهای غولآساست!»
سوسانو - او گفتگو را در این باره به دراز نکشاند و با اشاره به کونیسادا به پیران گفت: «آیا دختر خود شاهزاده خانم کونیسادا را به زنی به من میدهید؟»
در دیدگان سیاه و زیبای کونیسادا، پیش از آن که از شرم به پایین دوخته شوند، فروغی درخشید. سینهاش بالا آمد و دلش تپید. بسیار شاد و خرم شد که چنان پشتیبانی پیدا کرده است.
لیکن رسم نیست که پیش از پژوهش شایسته دربارهی تبار و نژاد مرد دختری به او بدهند.
پیرمرد به سوسانو - او گفت: «اگر پر میگویم وگوش شما را رنجه میدارم مرا ببخشید! اما اجازه بدهید از شما بپرسم کیستید. من هنوز نام گرامی شما را نمیدانم.»
- من سوسانو - او برادر الههی خورشیدم و از آسمان بر زمین فرود آمدهام. (دیگر نگفت چگونه و چرا از آسمان به زمین افتاده).
دو پیر در برابر او سر فرود آوردند و به نجوا با هم مشورت کردند و آن گاه آسینازوچی به آوایی لرزان گفت: «سربلند و خوشنودیم که دخترمان را پیشکش شما کنیم!»
سوسانو - او دست بر شانهی دوشیزهی جوان نهاد و به سحر و افسون او را به صورت شانهای پر دندانه درآورد و آن شانه را بر زلفهای انبوه خود زد. آنگاه دو پیر سالخورده را اطمینان داد و گفت: «اکنون چارهای برای دفع اژدها میاندیشم!»
سوسانو - او به فکر فرو رفت. دست به دستهی شمشیر خود نهاد و آن را بلند و محکم و کاری یافت. اما میدانست که حتی با چنین سلاحی نمیتواند با جانوری که پیکرش هشت دره و هشت تپه را فرا میگرفت پیکار کند. باید نیرنگی به کار میبرد. سوسانو- او به پیران گفت: «رأی مرا به کار بندید! بگویید تا دژی استوار در آن سو که غول خواهد آمد برافرازند و در آن دژ هشت در جا بگذارند. در پیش این هشت در هشت سکو بسازند و روی آنها هشت ظرف بگذارند و در آنها ساکی (5) ای هشت بار نیرومندتر از ساکیهای معمولی بریزند و آنگاه منتظر شوید و ببینید چه روی میدهد!»پیران رأی خدای توانای توفان را به کار بستند و به انتظار نشستند. سوسانو- او هم به انتظار ایستاد. گاه دست به دستهی شمشیر خود میکشید و گاه شانه را بر زلفش محکم میکرد. ماجرای شگفتی بود، پیکار در راه دلداری که به صورت شانه درآمده بود و هر دم وجود او را بر سر احساس میکرد.
ناگهان هشت فروغ سرخگون از دور پدیدار شدند. اینها چشمهای اژدهای هشت سر بودند. صدای شکستن و به هوا پریدن شاخهها و فرو افتادن درختان به گوش میرسید. اندک اندک به روشنی دیده شد که پیکری پهناور و بسیار بزرگ، چون کوهی جنبان، پیش میآید.
اژدها، به شتابی که هرگز از چنان اندام غولپیکری انتظار نمیرفت، نزدیکتر آمد. او به بوی گوشت تازهی دختر جوان به آن جا میآمد. اما به بوی الکل نیز حریص بود و رایحهی ساکی دماغش را نوازش میداد.
اژدها هشت سر خود را در هشت ظرف فرو کرد و از عرقی که در آنها بود نوشید، نوشید و نوشید... چندان نوشید که مست و مدهوش شد و چندان مست شد که به خواب رفت. اندام بزرگش در برابر حصاری که دور خانهی آسینازوچی کشیده شده بود آرمید.
آنگاه سوسانو - او شمشیر بلندش را از نیام برکشید و آن را در پهلوی چپ اژدها فرو کرد. شگفتا! چه فوارهی خونی! چه چشمهی سرخگونی! اژدها جنبید و غریوی برآورد، لیکن ازخواب مستی بیدار نشد.
سوسانو - او شمشیر خود را در پهلوی راست جانور فرو کرد. جوی خونی از آن فرو ریخت و تا رودخانه پیش رفت و در آن ریخت و امواج رود را گلگون کرد.
چنین مینمود که اژدها مرده است، لیکن سوسانو - او برای اطمینان بیشتر شمشیرش را در پیکر پهناور او فرو کرد. این بار تیغهی شمشیرش شکست. خوشبختانه اژدها مرده بود.
سوسانو - او در شگفت شد و خواست بداند تیغهی شمشیرش در شکم اژدها به چه برخورده است. سینهی اژدها را، چنان که گفتی خربزه پاره میکند، درید و در درون آن شمشیر بلند و باریکی پیدا کرد.
این شمشیر را برگرفت تا بعدها به الههی خورشید هدیه کند. سپس شانهی پر دندانهی گرانبها را از میان زلفان انبوه خود برداشت و افسون دیگری خواند و بر آن دمید و آن را دوباره به صورت کونیسادا درآورد.
شاهزاده خانم زیبا و دلانگیز مهری بیپایان به خدای جوان پیدا کرد و از او، که از چنگ اژدهای هشتسر نجاتش داده بود، بسیار خشنود و سپاسگزار شد.
هر دو رفتند و در کاخ سوگا، (6) که هشت ابر انبوه آن را در میان گرفته بود و حجلهگاه آن دو را چون سدی استوار از چشم نامحرمان میپوشانید، جای گرفتند.
سالیانی دراز در آن جا به خوشی و خرمی به سر بردند و فرزندان بسیار آوردند.
پینوشتها:
1. Izumo.
2. Asinazuci.
3. Tenazuci.
4. Kunisada.
5. Sake. عرقی است که ژاپنیها از برنج میگیرند.
6. Suga.
داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)