اسطوره‌ای از ژاپن

اوراشیما تاروی ماهیگیر

دریای میانه در میان جزیره‌های ژاپن گسترده شده است. این دریا، با جزیره‌های بزرگ پوشیده از تخته‌سنگ‌های زرد و خاک سرخ و گاه خالی از سبزه و جزایر کوچک پوشیده از کاج و صنوبر و تخته‌سنگ‌های گوناگون بی‌شمار و در
چهارشنبه، 5 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
اوراشیما تاروی ماهیگیر
 اوراشیما تاروی ماهیگیر

 

نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

دریای میانه در میان جزیره‌های ژاپن گسترده شده است. این دریا، با جزیره‌های بزرگ پوشیده از تخته‌سنگ‌های زرد و خاک سرخ و گاه خالی از سبزه و جزایر کوچک پوشیده از کاج و صنوبر و تخته‌سنگ‌های گوناگون بی‌شمار و در کرانه‌های خود با دهکده‌های کوچک ماهیگیران که در دل خلیج‌های کوچک و آرام چندک می‌زنند، چشم‌اندازهای فرح‌انگیز بی‌شماری دارد.
بیست قرن پیش از این، در بامدادی تابان اوراشیما تارو (1) از یکی از این دهکده‌های ساحلی بیرون آمد و با زورق چوبین ساده و بی‌سکان خود به دریا رفت.
اوراشیما پسری زیبا بود. چهره‌ای موزون و دلپذیر و چشمان رخشان و بالایی بلند و کشیده داشت. در آن بامداد ساعت‌ها در پی شکار گشت لیکن صیدی به دامش نیفتاد.
ناگهان احساس کرد که جانوری سنگین در دامش افتاده. دام را بالا کشید و دید لاک‌پشتی در قلاب آن گیر کرده است.
در ژاپن چنین می‌پندارند که لاک‌پشت دو هزار سال عمر می‌کند و آن را مخصوص اژدها خدای دریا می‌دانند و کشتنش را، بخصوص اگر جوان باشد، گناه می‌شمارند.
اوراشیما به وظیفه‌ی خود آشنا بود. آهسته و آرام قلاب را برداشت و لاک‌پشت کوچک را نوزاش کرد و، همچنان که با نوزادی سخن می‌گویند، به او گفت: «کوچولوی بی‌پروا! اگر در دام مردی شریر که بدبختانه شماره‌ی آنان بسیار است افتاده بودی چه بر سرت می‌آورد؟ تو را می‌کشت و می‌پخت و با لذت بسیار می‌خورد. دریغ که رشته‌ی زندگی تو به این زودی گسسته شود، زیرا به گمانم تو بیش از صد سال نداری و هنوز می‌‌توانی صدها سال دیگر زندگی کنی. من تو را به خدای دریا، که وجودت وقف خدمت اوست، باز می‌گردانم. برو، اگر او را دیدی درود فراوان مرا به او برسان و او را از آمادگی من به فرمانبرداریش آگاه کن!»
آن گاه اوراشیما جانور کوچک را، که از بازیافتن آزادی خود بسیار شاد و خرم بود، در آب رها کرد. سپس احساس کرد که خسته شده و دیگر دل و دماغ صید کردن ندارد. فکر و خیال بر او غلبه کرد. به پشت در زورق خود دراز کشید و به تماشای آسمان آبی، که هم رخشان و تابان و هم ملایم و دلنواز بود و ابرهای سپید زیبایی در پهنه‌ی آن شنا می‌کردند، پرداخت.
خاطرات گوناگونی در دلش جان گرفت. به یاد دهکده‌ی خود یورا، (2) بندرگاه کوچکی که پناهگاه زورق‌هایی کاملاً شبیه زورق او بود، خانه‌های چوبی، باغچه‌های کوچک، پرستشگاه شینتو که لب دریا ساخته شده بود و گورستانی که پدرانش در آن جا آرمیده بودند، افتاد. پدر و مادرش را به یاد آورد که در کودکی او را به مهر پروردند و در جوانی نیز دمی از فراهم آوردن وسایل خوشی و خرم او کوتاهی نکردند.
نیمروز بود و هوا دم کرده. هوا و دریا غرق در خاموشی بودند. در آن هوای گرم و سکوت سنگین زورق به بیراهه رفت و اوراشیما تارو را خواب درربود.
اوراشیما تارو احساس کرد که دستی او را به نرمی نوازش می‌کند. سراسیمه از خواب پرید و دیده گشوده و در پیش روی خود دختر جوان زیبا و دلربایی دید که جامه‌های ارغوانی و لاجوردی بر تن داشت و گیسوان بلند مشکینش بر شانه‌هایش ریخته و از آن جا تا نوک پاهایش سرازیر شده بود (در آن زمان در ژاپن رسم بود که زنان گیسوان خود را بلند نگاه می‌داشتند).

دختر، که روی اموج سُر خورده و خویشتن را بدو رسانیده بود، ماهیگیر را بیدار کرد و به آوایی که چون لطیف‌ترین نواهای موسیقی دلنشین بود به او گفت: «مترس! من دختر اژدها- خدای دریایم. پدرم سپاسگزار تو است که لاک پشت کوچک را رها کردی. او بر نیکخواهی و پاکدلی تو آفرین می‌خواند و بر آن است که تو را پاداشی نیکو دهد... بیا تا با من به کاخ پدرم برویم. آن جا قلمرو تابستان جاودانه و خوشبختی بی‌پایان است؛... اگر بخواهی من زن تو می‌شوم و در آن جاودانه به کامکاری و خرمی زندگی می‌کنیم...»

اوراشیما به شگفتی در وی نگریست و شیفته‌اش شد به عمر خود هرگز زنی چنان زیبا و فریبا ندیده بود. به یک نگاه دل به او باخت، اما چنان پریشان و آشفته بود که نتوانست سخنی بر لب آورد.
دخترک بی‌آنکه منتظر پاسخ او شود در زورق به کنارش نشست. آن گاه هر دو با هم به آرامی و خرمی پارو زدند. خاموشی دریای نیلگون را تنها آوای موزون به هم خوردن پاروها بر موج‌های منظم به هم می‌زد.
زورق به جزیره‌های خوشبختی، که هرگز پای کسی به آن جا نهاده نمی‌شود، رسید.
کاخی مرمرین، آراسته به گوهرهای گرانبها، در میان گلزارهایی شگفت‌انگیز و پر از گل‌های رنگارنگ سربرافراشته بود. صد کنیز و صد غلام به پیشباز شاهزاده خانم و نامزدش شتافتند و آن دو را از دالان‌هایی که هوایی آکنده از دلاویزترین عطرها داشت؛ به تالاری زرین، که شاه دریا در آنجا بر تختی از الماس رخشان تکیه زده بود، بردند. اژدها - خدای دریا آن دو را به عقد یکدیگر درآورد.
اوراشیما و شاهزاده خانم دست در دست هم نهادند و به اتاقی که برای آنان آراسته بودند و دیوارهایی از سیم و اثاثه‌ای زیبا داشت رفتند. قرار بود آن دو در این اتاق با هم زندگی کنند. زندگی‌ای که همیشه با خوشی و سعادت قرین بود و هرگز پایان نداشت.
اوراشیما تارو در کاخ خدای دریا از خوشی و سروری بی‌مانند برخوردار بود. با این همه خوشبختیش را کامل نمی‌پنداشت؛ زیرا گاه غمی، غمی انسانی، غمی که مایه‌ای از پشیمانی دارد، با آن درمی‌آمیخت.
اوراشیما با خود می‌گفت: «اکنون پدر و مادرم، که نمی‌دانند چه بر سر فرزند دلبندشان آمده، به رنج و اندوهی جانکاه دچارند و چه شاد و خرم می‌شوند هرگاه بدانند که من در این جا چنین زندگی شگفت‌انگیزی یافته‌ام. تنها شادی‌ای که کم دارم این است که آنان در شادی من شریک نیستند...
چه مدتی است که من در کاخ خدای دریایم؟ دو و شاید هم سه سال... اینجا که سال فصول مختلف ندارد تا من بتوانم حساب آن را نگه دارم. بی‌گمان این دو یا سه سال که پدر و مادرم در نگرانی به سر برده‌اند در چشمشان بسیار دراز نموده است...نه، من نمی‌توانم رنج چنین غم و اندیشه‌ای را بر خود هموار کنم... می‌روم و از همسر زیبایم خواهش می‌کنم تا اجازه دهد چند روزی به دیدن پدر و مادرم بروم و آنان را از وضع حال و روزگار خویش آگاه کنم و سپس شتابان به اینجا بازگردم.»
اوراشیما آرزوی خود را به زنش باز گفت و شاهزاده خانم دریا برای نخستین بار در زندگی خود معنای درد و اندوه را فهمید و از اندیشه‌ی جدایی و دوری کسی که دل به مهرش بسته بود اشک از دیده فرو بارید و زمانی دراز آهسته گریست.
اوراشیما کوشید تا غبار غم از دل وی بزداید.
- قول می‌دهم که زود و بسیار هم زود پیش تو بازگردم... آدمی که خوشبختی بی‌غشی چون من به دست آورده باشد چگونه می‌تواند برای بازیافتن آن شتاب نکند.
سرانجام شاهزاده خانم به او گفت: «اکنون که عزم و آرزوی رفتن داری، برو! من نمی‌توانم تو را از انجام دادن کاری که در چشمت وظیفه می‌نماید باز دارم... لیکن می‌ترسم...آه؛ آری می‌ترسم... می‌ترسم که دیگر همدیگر را نبینیم... با این همه تنها یک وسیله هست که ما برای همیشه از یکدیگر جدا نشویم. من ارمغانی به تو می‌دهم که هرگاه آرزو داشته باشی بار دیگر نزد من بازگردی تو را در انجام دادن این آرزو یاری خواهد کرد...»
آن‌گاه شاهزاده خانم دریا جعبه‌ای ممهور که با نخی ابریشمین بسته شده بود به او داد (این جعبه و همچنین چوب ماهیگیری اوراشیما تارو را هنوز هم در پرستشگاه کاناگائوا (3) نگاه داشته‌اند).
شاهزاده خانم گفت: «این جعبه را بگیر! مبادا گمش کنی! مخصوصاً فراموش مکن که نباید هرگز درش را بگشایی! زیرا اگر در آن را بگشایی دیگر نمی‌توانی به این جا بازگردی و مرا ببینی!»
شاهزاده خانم سرشک از دیده سترد و اوراشیما در پاسخ او گفت: «ای همسر گرامی! هیچ مترس! سوگند می‌خورم که هرگز این نخ را باز نکنم و در جعبه را نگشایم... پس از آن که وظیفه‌ی فرزندی خود را انجام دادم و غم و اندوه پدر و مادرم را فرو نشانیدم به شتاب بسیار پیش تو باز می‌گردم... و چه شادی و خرمی بی‌مانندی از باز یافتن همسر دلبندم خواهم داشت!...» زورق اوراشیما را که در یکی از قسمت‌های کاخ خدای دریا نگه داشته شده بود به روی دریا نهادند و ماهیگیر در آن نشست و ارمغان گرانبهای همسرش را هم به دقت در کنار خود نهاد.
آن‌گاه پشت به جزایر خوشبختی کرد و پاروها را به دست گرفت و قایق را به حرکت درآورد. گاه‌گاه نگاهی به جعبه‌ی اسرار‌آمیز می‌انداخت.
پارو زد و پارو زد. زمانی دراز پارو زد. سرانجام ستیغ کوه‌های نیلگون جزایر ژاپن از دور پدیدار شد. اوراشیما تپه‌هایی را که دهکده‌ی زادگاهش را در میان گرفته بودند باز شناخت. از قایق به خشکی پیاده شد.

احساس عجیبی در خود یافت... خود را در زادگاه خویشتن غریب و بیگانه می‌یافت... چیزی و کسی به نظرش آشنا نمی‌آمد. جز تپه‌ها و آوای رودی که از میان دهکده می‌گذشت چیزی را نمی‌شناخت. همه‌ی خانه‌ها عوض شده، بسیاری از آن‌ها وسیع‌تر و بزرگ‌تر شده بودند و بعضی هم تازه ساخته شده بود. برنج‌زارها تغییر کرده بودند. پرستشگاه شینتو که کنار دریا بود از میان رفته و پرستشگاه تازه‌ای بالای تپه‌ای برپا شده بود. آن جا که خانه‌ی پدر و مادر او بود به صورت جنگل کاجی درآمده بود.

مردمانی که از کنار ماهیگیر می‌گذشتند به حیرت در او می‌نگریستند. پیش از این اوراشیما همه‌ی ساکنان دهکده را می‌شناخت، اما اکنون آشنایی نمی‌دید.
پیرمردی گوژپشت عصازنان از کنارش گذشت. اوراشیما با خود گفت که کسی بهتر از این پیر سالخورده نمی‌تواند مرا از آنچه بر سر دهکده آمده است آگاه سازد.
- ای پیرمرد محترم! ببخشید! آیا می‌توانید بگویید که خانواده‌ی اوراشیما تارو کجا خانه دارند؟
- که؟
- اوراشیما تارو!
- چه می‌گویی؟
- اوراشیما تارو!
ماهیگیر جوان دریافت که پیرمرد گوشش سنگین است. با تمام نیرو فریاد زد: «اوراشیما تارو! اوراشیما تارو! می‌خواهم بدانم خانه‌ی اوراشیما تارو کجاست؟
پیرمرد جواب داد: «جوان، مگر دیوانه‌ شده‌ای؟ از کجا می‌آیی که خبر از این داستان نداری؟ اوراشیما تارو!... اوراشیما تارو!... مگر نمی‌دانی که اوراشیما ماهیگیری بوده که چهار صد سال پیش به صید رفت و با این که دریا ساکت و آرام بود غرق شد. نه خود او را پیدا کردند و نه زورقش را؟ اوراشیما تارو! به نام او بنای یادبودی در گورستان ساخته‌اند. منظورم گورستان کهنه است. حالا دیگر پنجاه سال است که در آن جا مرده به خاک نمی‌سپارند. اگر بخواهی می‌توانی به آن جا بروی و آن را ببینی! آیا راستی این قدر بی‌خبری که از من سراغ خانه و خانواده‌ی اوراشیما تارو را می‌گیری؟ پیرمرد سرش را تکان داد. سادگی مخاطبش او را به خنده انداخته بود.
اوراشیما تارو به گورستان کهنه رفت. در آن جا گوری را که به یاد او ساخته بودند، گور پدرش را، گور مادرش را، گور پسرانش را، گور پسران پسرانش را... پیدا کرد. سنگ‌های گور او را خزه ساییده بود و گور چنان کهنه شده بود که نوشته‌های روی سنگ آن به دشواری بسیار خوانده می‌شد.
ماهیگیر جوان چنین پنداشت که در بند جادو و افسونی شگفت گرفتار آمده است... جعبه‌ی کوچک و پربهای صدف را که زنش، دختر شاه دریاها به او داده بود همراه داشت. با خود اندیشید: «از کجا که در این جعبه جادویی ننهاده‌اند که همه چیز را در دیده‌ی من دگرگون می‌نماید. شاید هم راز این وضع بغرنج که من در آن افتاده‌ام در این جعبه باشد... چطور است که در جعبه را باز کنم؟... اما نه، من به همسرم قول داده‌ام که هرگز گره از نخ ابریشمین آن نگشایم؛ ... باشد! من دوباره گره این نخ را چنان می‌بندم که زنم هرگز به باز شدن آن پی نبرد... آری باید حتماً از این راز عجیب سر دربیاورم و بی‌گمان این راز را با باز کردن در این جعبه‌ی اسرارآمیز درخواهم یافت...»
ماهیگیر گره نخ را گشود و در جعبه را باز کرد. بخاری سپید از جعبه برخاست و به جنوب، به سوی جزیره‌ی خوشبختی و خرمی که اژدها- خدای دریا در آن جا به سر می‌برد، رفت. در جعبه جز این بخار چیزی نبود...
اوراشیما تارو در حال دریافت که چه کار بدی و چه پیمان‌شکنی شرم‌آوری کرده است. و فهمید که چه سزای هراس‌انگیزی خواهد یافت. هرگز نخواهد توانست پیش همسر زیبایش بازگردد و خوشی و خوشبختی بی‌پایان پیشین را دریابد...
اوراشیما دمی چند گریست. ندبه و زاری کرد و پشیمان شد و حسرت خورد... اما فقط چند ثانیه؛ زیرا در حال خون در رگ‌هایش منجمد شد. اندامش خشکید. موی سرش سفید شد، دندان‌هایش ریخت و تنش از تاب و توان افتاد و نقش زمین گردید... ناگهان بار زندگی چهارصد ساله در کاخ خدای دریا، بر شانه‌هایش که دیگر همای سعادت و جوانی جاودانی از روی آن پر کشیده بود، سنگینی کرد. و بدین گونه اوراشیما رخت به جهان دیگر کشید.

پی‌نوشت‌ها:

1. Urashima Tarô
2. Yura.
3. Kanagawa.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط