اسطوره‌ای از ژاپن

شش مجسمه

ماتسودا دهقانی بود بسیار نزدیک‌بین و به غایت پارسا. هرگاه از کار سنگین برنج‌زارها فراغتی می‌یافت به شهرها و دهکده‌های نزدیک می‌شتافت و محو تماشای مجسمه‌های خدایان بودایی می‌شد. او چنان نزدیک‌بین بود که
چهارشنبه، 5 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شش مجسمه
 شش مجسمه

 

نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

ماتسودا (1) دهقانی بود بسیار نزدیک‌بین و به غایت پارسا. هرگاه از کار سنگین برنج‌زارها فراغتی می‌یافت به شهرها و دهکده‌های نزدیک می‌شتافت و محو تماشای مجسمه‌های خدایان بودایی می‌شد. او چنان نزدیک‌بین بود که مجسمه‌ها را بسختی می‌دید، لیکن چون مردی دیندار و پارسا بود مهری بی‌پایان به آن‌ها داشت. او با دلی پاک و پرحرارت بودا، رهاننده‌ی مردمان را، که برای نمودن راستی‌ها و شیوه‌ی‌ درست زیستن به روی زمین آمده بود، پرستش می‌کرد. به تندیس‌های او، که گاه دست‌ها را به حال تفکر روی هم می‌نهاد و گاه برای موعظه و تعلیم دست راستش را بالا و پایین می‌برد، با شگفتی و تحسین بسیار می‌نگریست و آمیدا، (2) یعنی بودای آسمانی، را می‌پرستید.
پیکرسازان بودا را با چهره‌ی مردی جوان مجسم می‌کنند که ستاره‌ی خردمندی و فرزانگی بر پیشانیش می‌درخشد. با چشمان نیمه باز دست‌ها را به حال تسلیم و رضا بر شکم نهاده و هاله‌ای از نور که گاه به صورت کشتی است، او را در میان گرفته است.
ماتسودا به شاهزاده خانم کوان‌نون (3) هم مهری ستایش‌آمیز داشت و هر دم داستان زندگی او را به یاد می‌آورد. شاهزاده خانم کوان نون دختری مهربان و زیبا بود. چندان پاکدل و مهربان بود که در غم و اندوه همه‌ی دردمندان شریک می‌شد. دستش به هر دردمندی می‌رسید به درمانش می‌کوشید و با درد و دریغ با خود می‌اندیشید که بسا بینوایان و تیره‌روزان که چندان از وی دورند که هرگز دستش به آنان نمی‌رسد تا بکوشد بار غم از دوششان برگیرد. اغلب با اندوهی گران و غمی بی‌پایان به یاد دوزخ و دوزخیان می‌افتاد و دلش به حال گناهکاران و تیره‌روزان دوزخی، که تن و جانشان گرفتار رنجی جانکاه است، می‌سوخت. روزی گذارش به دوزخ افتاد و حضور او معجزه‌ای در دوزخ به بار آورد. شاهزاده خانم کوان نون چنان زیبا و مهربان بود که با دیدن او دوزخیان، همه‌ی درد و رنج خود را فراموش کردند و دل اندوهگینشان از شادی و خرمی لبریز شد. شاهزاده خانم لبخند‌زنان از کنار هر یک از آنان می‌گذشت، لبش به لبخند گشوده می‌شد و گرداگرد رخسارش فروغی دلپسند و زیبا می‌تافت. پای به هر جای می‌نهاد گل می‌رویید. حضور او عذابخانه را به طربخانه و دوزخ را به بهشت مبدل گردانید...
ماتسودا آرزو می‌کرد که مجسمه‌ی کوان‌نون را به اشکال و صور گوناگون، ایستاده، نشسته، در حال بیرون آمدن از میان گیاهان بهشتی، به هنگام گوش فرا دادن به خواهش‌ها و زاری‌های نیازمندان و درمندان، با بازوان بی‌شماری که به وسیله‌ی آنان می‌تواند درد دردمندان بیشتری را درمان کند، ببیند.
روزی این مرد نزدیک‌بین به زیارت پرستشگاهی رفت و در آن جا مجسمه‌ی کیشی بوجین (4) را به جای الهه‌ی دلسوزی گرفت و حال آن که میان این دو الهه فرق بسیار است. وی را چون زنی زیبا تصویر می‌کنند که با دستی دست کودکی را گرفته است و با خود می‌برد و به دست دیگر اناری دارد. این الهه نخست از زمره‌ی دیوان بود و هر روز یکی از پانصد کودک خود را می‌خورد؛ لیکن بودا راهنمای او شد و به خورانیدن انارهایی که مزه‌ی گوشت آدمی می‌داد، درد آدمخواری او را درمان کرد.
ماتسودا، که مردی بسیار پاکدل و فروتن بود، میان خود و موجودهای مقدسی که دوستشان می‌داشت و پرستششان می‌کرد، یعنی بودا و شاهزاده خانم کوان نون، فاصله‌ی بسیار می‌دید. خود را بسی دور از پارسایی و پاکی واقعی می‌یافت. از دل و جان به بین‌زورو، (5) شاگرد و مرید حقیر بودا، مهر می‌ورزید.
بین‌زورو موجودی بود، بسیار مهربان، لیکن ناتوان و کنجکاو و پرگو و به سبب این عیب‌ها از پیش بودا رانده شده بود و مجسمه‌اش را هم خارج از معبدها یعنی کنار در می‌نهادند. لیکن او از موهبت بزرگ و رشک‌انگیزی برخوردار بود، بدین معنی که می‌توانست هر دردی را درمان کند. مرید پاک‌دین بودا به جایی از مجسمه‌ی او که دردی در آن جای تن خود داشت دست می‌کشید و سپس دست از روی مجسمه برمی‌داشت و به تن خود می‌مالید و پس از آن مجسمه‌ی درمانگر خود را با عرقچینی یا پیش‌بندی یا دستکشی می‌آراست. مجسمه‌ی بین‌زورو مهربان را در کنار در معابد می‌توان دید که انواع و اقسام اشیا و ابزارهای خانگی به رویش نهاده‌اند. قیافه‌اش اندکی خنده‌دار لیکن بسیارمهر‌انگیز و تقریباً رقت‌آور است.
اما ماتسودا خدای دیگری را بیش از همه‌ی خدایان گرامی می‌داشت. این خدا جیزو (6) نام داشت.
جیزو یار و مددکار کودکان است. به هنگام دندان درآوردنشان به یاری آنان می‌شتابد. با کودکان مرده همبازی می‌شود.

چون پدر و مادرانی گرفتار اندوه جانکاه از دست دادن فرزندی شوند و کار و بار خود را رها کنند و همه‌ی اوقات خود را بر سر گور او بگذرانند، خدایان مرده‌ی کوچک را کیفر می‌دهند؛ او را بر آن می‌دارند تا پشته‌هایی از سنگریزه در کنار رود بزرگ دوزخ برافرازد. جیزو به یاری کودکانی که به این کار پایان‌ناپذیر گماشته می‌شوند می‌شتابد و از این روست که مادران دردمند برای آسان ساختن کار او توده‌هایی از سنگریزه در کنار مجسمه‌های او گرد می‌آوردند...

ماتسودا، که روحیه‌ی کودکانه داشت، مهری آمیخته به حق‌شناسی به جیزو می‌ورزید و آرزو می‌کرد که روزی پولی بسیار پس‌انداز کند و با آن مجسمه‌های سنگی بسیار از این خدا در دشت و در هوای آزاد و نزدیک برنج‌زار خود برافرازد. این مجسمه‌ها را بیشتر به سیمای راهبی سر تراشیده که چهره‌ای مهربان دارد می‌سازند. این راهب در یک دست گوهری و در دست دیگر چوب دستی‌ای با حلقه‌ی فلزی دارد.
روزی ماتسودا به شهر بزرگ رفت تا به مجسمه‌فروشی سفارش تهیه‌ی شش مجسمه‌ی سنگی از جیزو بدهد. مجسمه‌فروش که تاکزاوا (7) نام داشت قول داد که دستور ساختن آن‌ها را به پیکرتراشی کارآمد بدهد و تعهد کرد پس از دو ماه مجسمه‌ها را حاضر کند و تحویلش دهد.
این دو ماه در دیده‌ی ماتسودا بسیار دراز و تمام نشدنی آمد و به کندی بسیار سپری شد.
دهقان پارسا یک روز پیش از موعد تحویل صندوق‌های مجسمه‌ بر آن شد که برود و آن‌ها را، که مدت‌ها با ناشکیبایی و ولعی مقدس انتظار دیدنشان را کشیده بود، ببیند. پس با دلی خرم و شادان پیش تاکزاوا رفت. لیکن پیکرتراش، هنوز پیکرها را آماده نکرده و پیش او نفرستاده بود. آیا گناه او بود که نتوانسته بود موعد تحویل را درست حساب کند یا گناه پیکرتراش که تعهد خود را بهنگام انجام نداده بود؟
هر چه بود شش مجسمه‌ی جیزو حاضر نشده بودند.
تاکزاوا جرئت نکرد حقیقت را به ماتسودای بیچاره بگوید و با خود اندیشید که این روستایی ساده دل با شور و شوقی فراوان از راهی دور پیش او آمده است و اگر مجسمه‌ها را نبیند شاید به نومیدی و یأسی بزرگ گرفتار آید... مجسمه‌فروش امیدوار بود که همان موقع یا دمی دیگر مجسمه‌های سنگی جیزو برسد و آماده‌ی تحویل دادن شود. با خود گفت هرگاه بتوانم مدتی سر این مرد را گرم کنم شاید پیکرها برسد و من از این اندیشه برهم، اما نمی‌دانست چگونه سر روستایی را گرم کند. ناگهان فکری به خاطرش رسید و بر اثر آن فکر گره از ابروانش باز شد و تبسمی لبانش را، که تا دمی پیش آویزان بود، از هم گشود... فکر کرده بود که برای حل این مشکل از نزدیک‌بینی ماتسودا استفاده کند.
آن روز یکی از دوستان و دو تن از شاگردانش مهمان او بودند. او از آن سه خواهش کرد که به صورت مجسمه‌های جیزو درآیند. آن گاه جامه‌ی راهبان بر تن آنان کرد و به یک دستشان گوهری و به دست دیگرشان چوب دستی‎‌ای داد و از آنان خواهش کرد که به هنگام بازدید ماتسودا از جای نجنبند و تکان نخورند.
سپس به نزد ماتسودا برگشت و گفت: «ای خریدار گرامی! بیا تا برویم و نخست سه مجسمه‌ی جیزو را نشانتان دهم و بعد برویم یک فنجان چای با هم بنوشیم و پس از آن سه مجسمه‌ی دیگر را هم که در اتاق دیگری نهاده شده‌اند تماشا کنیم!».
مجسمه‌فروش ماتسودا را به اتاقی برد. روستایی سه مجسمه در آن جا دید و در برابر هر یک از آن‌ها سر فرود آورد و دعایی خواند و سپس با همه‌ی نیروی دیدگان نزدیک‌بینش به آن‌ها نگاه کرد و خرسندی نمود.
تاکزاوا پس از دادن فنجانی چای ماتسودا را به اتاق دیگری راهنمایی کرد. در آن جا نیز رفیق و دو شاگرد او چون مجسمه‌هایی ایستاده بودند.
ماتسودا این سه مجسمه را نیز پسندید... اما از آن اتاق بیرون نیامد...
منتظر چه بود؟ سرانجام روی به مجسمه‌فروش نمود و گفت: «می‌خواهم شش جیزو را در کنار هم ببینم تا ببینم شش مجسمه با هم چه تأثیری بر دل آدم می‌گذارند...»
روستایی پاکدل و ساده‌درون پس از گفتن این سخن ناگهان چنین پنداشت که گرفتار کابوسی شده است، زیرا دریافت که یکی از سه مجسمه لبخند می‌زند... از مجسمه‌ی دیگر هم صدای خنده‌ی فرو خورده‌ای برخاست!

مجسمه‌فروش سرش را خارید و به روستایی گفت که هیچ یک از اتاق‌های خانه‌ی او گنجایش شش مجسمه را ندارد و تنها کاری که از دست او برمی‌آید این است که دوباره او را به اتاق نخستین ببرد تا سه مجسمه‌ی دیگر را در آن جا ببیند.

ماتسودا رأی بازرگان را پذیرفت و به سوی اتاق نخستین به راه افتاد. لیکن هنوز بیش از چند گام برنداشته بود که سر و صدایی پشت سر خود شنید و شگفت‌زده باز پس نگریست. چه دید؟ دید که سه جیزو جای خود را ترک گفته و شتابان به اتاق دیگر می‌گریزند. این بار روستایی با همه‌ی نزدیک‌بینی که داشت نتوانست خود را به این قانع کند که دچار وهم و پندار شده است. پریشان و آشفته بازپس گشت و یکی از سه جیزو را بغل کرد.
این جیزو از گوشت و پوست و استخوان ساخته شده بود نه از سنگ.
روستایی ساده‌دل دریافت که مجسمه‌فروش او را فریب داده و در دل خود از آن مرد خشمگین شد که برای فرار از اعتراف به گناه یا اشتباه خود حاضر شده بود مردی نجیب و ساده‌دل را بفریبد و از نزدیک‌بینی و تقوای او سوء استفاده کند. لیکن بی‌درنگ به یاد آورد که بودا پیروانش را از خشم گرفتن و تندی نمودن بازداشته و اندرزشان داده است که بدی را با نیکی سزا دهند «هرگاه کینه را با کینه مقابله کنند. چگونه ممکن است کین و نفرت از جهان برانداخته شود!»
ماتسودا مجسمه‌فروش را بخشید و حتی خود نیز با آنان به بازی‌ای که مجسمه‌فروش حیله‌گر بر سرش آورده بود خندید.

پی‌نوشت‌ها:

1. Matsuda.
2. Amida.
3. Kwannon.
4. Kishi Bojin.
5. Binzvru.
6. Jizô.
7. Takezawa.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط