اسطوره‌ای از ژاپن

بیدبن کیوتو

بوداییان ژاپن، بعضی از درختان، خاصه بید مجنون، را جاندار می‌پندارند و گمان می‌برند که جان گیاه نیرویی مرموز در خوبی کردن یا بدی رساندن به مردمان دارد.
پنجشنبه، 6 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
بیدبن کیوتو
 بیدبن کیوتو

 

نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

بوداییان ژاپن، بعضی از درختان، خاصه بید مجنون، را جاندار می‌پندارند و گمان می‌برند که جان گیاه نیرویی مرموز در خوبی کردن یا بدی رساندن به مردمان دارد.
ماتسودیرا (1) در شهر کیوتو باغی داشت و در آن باغ چنین درختی رسته بود.
روزی زن این مرد بی سببی بیمار شد و پسرش به هنگام دویدن در باغچه افتاد و پایش شکست. ماتسودیرا با خود اندیشید که شاید بید از روی کینه و دشمنی این حادثه‌ها را می‌آفریند و بر آن شد که درختی را که مدت‌ها دوستش می‌داشت براندازد. اندیشه‌ی خود را با همسایه و دوست خود، که سامورایی‌ای بود ایناباتا (2) نام، در میان نهاد. ایناباتا به او گفت: «رفیق! هرگز چنین کاری مکن و بر آن مکوش که جانداری را بی‌جان‌ کنی... این درخت بسیار زیبا و پر شکوه است. به منش بفروش تا زیور باغچه‌ی خود سازم.»
ماستودیرا خواهش همسایه‌اش را برآورد و ایناباتا بید مجنون را با دقت و توجه بسیار در ملک کوچک خود کاشت. بیدبن در اندک مدتی به محیط تازه خو گرفت و بالید و قد برافراشت و شاخه‌های آویزانش فزونی گرفتند.
ایناباتا زن و فرزند نداشت.
بامدادی زنی به غایت زیبا و دلربا دید که به بیدبن تکیه کرده بود و لبخندی شیرین بر چهره‌ی دلفریبش شکفته بود.
سامورایی هیچ از خود نپرسید که این زن زیبا و دلفریب چگونه توانسته است از درهای بسته‌ی خانه وارد باغچه‌ی او شود. به آن زن اسرارآمیز بیگانه درود گفت و زن پاسخش داد و دعوتش را برای رفتن به خانه‌ی محقر او پذیرفت و فنجانی چای با او نوشید. ایناباتا، که به ناگاه دل به وی باخته بود، به زاری از وی درخواست کرد که زنش شود و آن زن خواهش او را پذیرفت.
زن زیبا پس از سالی پسری زایید که نامش را یاناگی (3) (بیدبن) نهادند.
این خانواده‌ی مهربان پنج سال به خوشی و خرمی می‌زیستند.
روزی ناگهان یکی از ستون‌های پرستشگاه سانجوسانگندو (4) پرستشگاهی که 33333 تصویر از کوان‌نون، الهه‌ی رحم و دلسوزی، در آن جا وجود دارد، فرو ریخت. امیر کیوتو با راهبان در این باره مشورت کرد و آنان گفتند که برای تعمیر این ستون تنه‌ی بیدی بلند و کهنسال لازم است.
دایمیو (5) دستور داد تا کارگزارانش در جست‌وجوی چنین بید مجنونی برآیند. آنان از درخت بید ایناباتا نام بردند. امیر رفت و بید را در باغچه‌ فرمانبر خود دید و دستور داد آن را بیفکنند و به پرستشگاه ببرند.
ایناباتا چون دید زیباترین زیور باغچه‌ی کوچکش از دست می‌رود اندوهی گران بر دلش نشست لیکن چاره‌ای جز گردن نهادن به فرمان امیر نداشت.
پس از رفتن دایمیو زن ایناباتا با دیدگانی اشکبار و سرشار از حزن و مهری بی‌پایان پیش او آمد. لحن سخنش شیرینی شگفت‌انگیزی پیدا کرده بود. روی به شوی کرد و گفت: «همسر و سرور گرامی من! می‌خواهم رازی را به شما آشکار کنم! شما مردی چنان با ادب بودید که هیچ‌گاه‌ از من نپرسیدید چگونه و از کجا پیش شما آمده‌ام. خود من نیز می‌خواستم این راز را در سینه نگه دارم و هرگز پیش شما فاش نکنم. دریغا که آرزوی من برآورده نشد. من... من روان بید مجنونم. چون شما ماتسودیرا را از افکندن من بازداشتید من خود را سپاسگزار شما یافتم و چون مرا در باغچه‌ی خود پذیرفتید و گذاشتید که در کنار شما به سر برم خود را بیش از پیش رهین مهر و بزرگواری شما یافتم و بر آن شدم که در نیک و بد زندگانی شما شریک شوم. زن شما شدم و کودکی پیدا کردیم. چه کودکی، زیباترین کودکان!...
اکنون مرگم فرا رسیده و از آن گریزی نیست. شما نمی‌توانید و نباید از فرمان سرور خود سربپیچید...
من غمی بی‌پایان به دل دارم که از شما جدا می‌شوم، لیکن بهترین پاره‌ی جگر خود، یعنی یاناگی کوچک، را پیش شما می‌گذارم. همیشه دوستش بدارید. تنها این اندیشه که شما او را دوست خواهید داشت و در وجود او به من مهر خواهید ورزید اندکی از بار گران اندوه درونم می‌کاهد...»
ایناباتا فریاد برآورد که: «نه، نه، شما نباید بدین گونه از من جدا شوید!...»
آن گاه بازوانش را گشود و خواست وی را در آغوش کشید. لیکن دیگر زنی در آغوش او نبود. و تنها شبحی بود که در گوش او گفت: «خدا نگهدار!»
شبح به سوی بید مجنون شتافت و با آن درآمیخت.
ایناباتا پیش دایمیو رفت و به زاری از او درخواست تا از افکندن بید مجنون که پیوندی اسرارآمیز با زندگی او یافته بود درگذرد، لیکن امیر از ناخرسندی روحانیان ترسید و حاضر نشد از فرمانی که داده بود درگذرد.
هیزم‌شکنی چند آمدند و تبر خود را با تنه‌ی نیرومند بید آشنا کردند. گفتی این تبرها را به قلب ایناباتای بیچاره فرو می‌کوفتند. فریاد زد: «ای هیزم‌شکنان، گوش کنید، از افکندن این درخت دست بردارید!»
بر آن کوشید تا آنان را از برانداختن بید باز دارد؛ لیکن بزودی مقاومتش را در هم شکستند و به فرمانبرداریش واداشتند و هیزم‌شکنان کار خود را از سر گرفتند.
درخت بید بر زمین افتاد.
دیگر کاری نمانده بود جز این که تنه‌ی درخت را بر ارابه‌ای، که با چند گاو کشیده می‌شد، بنهند و آن را به پرستشگاه ببرند؛ لیکن درخت از جایی که افتاده بود نجنبید. هیزم‌شکنان دریافتند که تنه‌ی آن درخت بسی سنگین‌تر از آن است که گمان می‌بردند.
آنان رفتند و تنی چند را به کمک خود آوردند. بیست مرد به آنان پیوستند لیکن باز هم نتوانستند تنه‌ی درخت را از جای خود تکان بدهند.
قضیه را به روحانیان پرستشگاه گزارش کردند. آنان همراه گروه بزرگی از پیروان خود به باغچه‌ی ایناباتا آمدند و ریسمانی به تنه‌ی درخت بید بستند و سیصد مرد سر آن را گرفتند و کشیدند. لیکن تنه‌ی بید در جایی که افتاده بود همچنان باز مانده و هیچ از جای نجنبید.
ایناباتا و پسر چهارساله‌اش به شگفتی برین چشم‌انداز شگرف می‌نگریستند. آن گاه یاناگی کوچک نیز به نوبه‌ی خود به درخت نزدیک شد و شاخ و برگ‌های سیمگون آن را نوازش کرد و سپس یکی از شاخه‌های آن را گرفت و آهسته گفت: «بیا!»
درخت خواهش پسرک را برآورد و روی زمین کشیده شد.
تنه‌ی بزرگ بید با دست ظریف کودکی خردسال بر زمین کشیده شد و تا حیاط پرستشگاه در پی او رفت.

پی‌نوشت‌ها:

1. Matsudeira.
2.Inabata.
3. Yanagi.
4. Sanjusangendo.
5. دایمیو (Daimô) عنوان امیران و شاهزادگان فئودال ژاپن بود که امتیازات خود را در انقلاب 1868 میلادی از دست دادند. - م.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط