نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور
برگردان: اردشیر نیکپور
دژ شاهزاده میناموتو (1) برفراز تپهای برافراشته بود. دیوارها و باروهای استوار آن را از تخته سنگهای یکپارچهی بسیار سختی برآورده بودند. مالک قلعه در آخرین حیاط دژ، در برجی بزرگ، به سر میبرد. (2)
شاهزاده، که قبای فراخ و شلوار گشاد و سفیدی به تن داشت، درازا و پهنای تالار بزرگ برج را با گامهایی تند و شتابان میپیمود. سخنی نمیگفت. اندیشناک بود. خدمتکارانش چینهایی بر پیشانی او مییافتند و میدیدند که سرور پیرشان با همهی کوششی که همیشه در پنهان داشتن اندیشهها و احساسات درونی خود به کار میبرد، این بار دم به دم با خشم پای بر زمین میکوبد. آنان دریافتند که شاهزاده سخت خشمگین است، لیکن میکوشد خشم خود را فرو خورد و یا دست کم آن را از دیگران پنهان بدارد.
کسی سبب خشم شاهزاده را نمیدانست و تنها میدانستند که وی به پسر خود تسونموتو (3) پیغام داده است بیدرنگ از صومعهای که زیر نظر سرپرستش ناکامیتسو در آن جا علم دین میخواند به دژ باز گردد.
امیرزادهی جوان با آموزگار و سرپرست خود ناکامیتسو و پسر او تاکامیتسو بازگشته بود؛ اگر چه هر سه لبخند بر لب داشتند لیکن بسیار آشفته و پریشان مینمودند.
هر سه در برابر امیر رسم خدمت به جای آوردند. امیر روی به فرزند خویش کرد و بیمقدمه چنین گفت: «میدانی که نخستین وظیفهی مرد فرمانبرداری است؟ میدانی که نخستین وظیفهی فرمانبر و فرودست اطاعت بیچون و چرا از فرمانده و پدر خویش است اگر چه به بهای جانش تمام شود؟»
تسون موتو سر فرود آورد و گفت: «هرگز خلاف این سخنی نمیتوان گفت.»
- میدانی که هر کس از انجام دادن وظیفه سرباز زند سزاوار سختترین کیفرهاست؟
تسونموتو پاسخ داد: «آری و این پاداشی است بحق.»
- بیاد داری که من تو را با ناکامیتسوخان، که سرپرستی و راهنماییت را از سر مهر به عهده گرفت، برای فرا گرفتن علوم دینی به صومعه فرستادم!... آیا این فرمان مرا کار بستی و آرزوی مرا برآوردی؟
- نه پدر! من در این باره کوششی شایسته به کار نبردهام. مرا ببخش و از این گناهم درگذر!...
- تو به جای این که فرمان مرا کار بندی و علم دین بیاموزی اوقات خود را به فرا گرفتن فنون سپاهیگری به سر آوردهای؟ آیا چنین نیست؟
- آری پدر! با تأسف و شرمساری بسیار میگویم که چنین است...
- تو فرزند و فرزندزادهی جنگاوران و رزمجویانی! من خود نیک میدانم که تو به شمشیر بیش از دفتر و قلم دلبستگی داری. لیکن فرزند رزمآوران باید سرمشق و نمونهی تمام عیار فرمانبرداری باشد... تو فرمان مرا به کار نبستی و من هرگز به هیچ یک از زیردستان خود اجازهی نافرمانی نمیدهم و از فرزند خود بیش از دیگران چشم فرمانبردن دارم. من تو را محکوم میکنم!... محکوم به مرگ...
پسر جوان سر در برابر پدر فرود آورد و گفت: «پدر، فرمان تو راست!»
با صدور چنین فرمانی از دهان امیر فریادی با شگفتی و هراس برخاست. این فریاد را ناکامیتسو که نتوانسته بود هیجان و پریشانی خود را فرو نشاند برکشید. سپس پای پیش نهاد و چنین گفت: «ای امیر، من که سرپرست پسر شما بودم گناهکارم، زیرا بر من بوده است که بیش از این از او مراقبت کنم و بهتر از این در راهنمایی او بکوشم، پس سزاست که مرا سیاست کنید و از وی درگذرید. اجازه دهید تا به صومعه بازگردد و از این پس با کار و کوشش خود به جبران گذشته خواست شما را به انجام رساند و شما را از خود خشنود کند.
امیر میناموتو فریاد زد که: «چطور؟ چگونه جرئت یافتی که پیش از گرفتن اجازه زبان به سخن بگشایی؟ چگونه دل این یافتی که با فرمان عادلانهی من مخالفت کنی؟ من از تصمیم خویش نمیگذرم و برای این که تو را هم تنبیهی کرده باشم فرمان میدهم که خود این فرمان را انجام دهی! بیا این شمشیر را از من بگیر و با آن سر پسرم را از تن جدا کن! فردا پیش از فرا رسیدن بامداد و دمیدن خورشید آن را پیش من بفرست. چنین است فرمان تغییرناپذیر من!».
آن گاه روی به تسونموتو کرد و گفت: «فرزند! اکنون با ناکامیتسو به کاخ خود برگرد. این آخرین بدرود من است!»
ناکامیتسو چون در کاخ تسونموتو با امیرزادهی جوان و فرزند خویش تنها شد به زاری چنین گفت: «بزرگترین وظیفهی من از امیر و سرور خود بیچون و چرا فرمان بردن است. با این همه توان آن ندارم که این فرمان را به انجام رسانم. آری نمیتوانم فرمان هراسانگیز سرورم را به جای آورم. دلم میخواهد - روی به تسونموتو کرد- تو خود را از این دام بلا برهانی و به صومعه بگریزی...»
امیرزادهی جوان در پاسخ او گفت: «نه، نه! من باید همچنان که پدر و سرورم فرموده است کیفر بینم. پدرم منتظر دیدن سر بریدهی من است!»
ناکامیتسو آهسته گفت: «دریغ! اگر جوان بودم میدانستم چه کنم! سر از تن خویش جدا میکردم و به جای سر شما به پیشگاه امیر میفرستادم. شاید در نمییافت که سر دیگری را پیش او بردهاند. اما ممکن است کلهی پیر و سپید موی مرا با سر مردی جوان اشتباه کند؟»
- مردی جوان؟ مگر من جوان نیستم؟ سر مرا ببرید و به خدمت امیر بفرستید!
این سخن از دهان تاکامیتسو پسر ناکامیتسو، که تا آن دم خاموش به گوشهای نشسته بود و چنین مینمود که زیر بار سنگین سرنوشت خرد شده است، بیرون پرید. اما پس از گفتن این سخنان سر برافراشت و لبخندی بر لب آورد و سپس به سخن خود چنین افزود: «من سامورایی هستم و سامورایی باید فقط برای دایمیوی خویش زندگی کند و بمیرد!»
(در ژاپن باستان دایمیو به نجیبزادهای میگفتند که مقام و موقعیتی بزرگ در سلسلهی مراتب فئودالیته (خانخانی) داشت و سامورایی رزمجویی بود که از دایمیو فرمان میبرد و خدمت او را میکرد.)
تاکامیتسو چنین ادامه داد: «شاهزاده تسونموتو روزی، و شاید به زودی، سرور و سردار من میشود و من باید در راه او بمیرم. بزرگترین وظیفهی من جان باختن در راه اوست و اگر چند روزی زودتر جان باختم چه باک!»
ناکامیتسو دست بر چشمان خود نهاد. چرا؟ آیا میخواست افکارش را بهتر در یک جا متمرکز کند و یا میخواست اشک دیدگانش را پنهان دارد؟
تسونموتو به تندی گفت: «نه، نه. من نمیتوانم فداکاری پسر شما را بپذیرم. محکوم منم و من باید کشته شوم!»
تاکامیتسو گفت: «روا نمیبینم که سرورم کشته شود و من جان خود را از او دریغ دارم و زنده بمانم! پدر! بیا رشتهی زندگی مرا پاره کن نه ایشان را!»
ناکامیتسو پس از اندک اندیشهای تصمیم خود را گرفت و چنین گفت:
«فرزند! از تو بسیار خشنودم! تو را میستایم و به داشتن چون تو فرزندی فخر میکنم. تو سامورایی کامل عیاری و وظیفهی خود را نیک میدانی! من امروز پس از نیمروز کاری را که باید بکنم میکنم. کاری که از انجام دادن آن گریزی ندارم!»
عصر همان روز ناکامیتسو سر فرزند خود را از تن جدا کرد و آن را پیش میناموتو فرستاد. امیر چون فرمانش را انجام یافته پنداشت دیگر به آن هدیهی شوم ننگریست.
امیرزادهی جوان به صومعهی بودایی بازگشت و این بار از دل و جان به آموختن دانشی که آرزوی پدرش بود همت گماشت.
بامداد آن روز امیر میناموتو فرمان به احضار ناکامیتسو داد و گفت: «فرمان مرا انجام دادی؟»
- بلی، ای امیر!
- پسرم چگونه با مرگ رو به رو شد؟ شاید به زبونی و پستی؟
- نه ای امیر! پسر شما به مردانگی و دلاوری بسیار به پیشباز مرگ شتافت. او اصرار میورزید که فرمان شما را هر چه زودتر به انجام رسانم! رفتاری شایستهی نیاکان رزمآور و قهرمان خود داشت!...
- بسیار خوب! بسیار خوب!... از این موضوع بگذریم. میخواهم موضوع دیگری با تو در میان نهم. من دیگر پسری ندارم که پس از مرگم بر جایم بنشیند و مقام و دارایی مرا مالک شود و بر این ملک فرمان براند. من تو را که همواره سامورایی وفادار من بودهای بسیار ارجمند و گرامی میدارم و نیک میدانم که پسرت نیز فضل و کمال را از تو به ارث برده است. او بهترین دوست پسر من تسون موتو بود. اکنون میخواهم او را به جای پسری که از دست دادم به فرزندی خویش برگزینم. بگو تاکامیتسو را به این جا بخوانند!
پریشانی تازهای به پریشانی و اضطراب ناکامیتسو افزوده شد.
جرئت نکرد با امیر سخن راست بگوید، زیرا بیم آن داشت که امیر پیر بار دیگر بر تسونموتو خشم گیرد. به ناچار دروغی دیگر بافت و گفت: «ای امیر! پسرم را ببخشید! او نتوانست اندوه مرگ سرور و دوست جوان خویش را تحمل کند و ناگهان بر آن شد که روی از مردم بتابد و به گوشهی انزوا بنشیند. از این روی بیدرنگ به صومعهای رفت و ترک دنیا گفت و موی سرش را به شیوهی روحانیان تراشید اکنون دیگر بازگشت او به سلک رزمجویان ممکن نیست.»
ناکامیتسو پس از گفتن این سخنان از امیر پیر اجازهی مرخصی خواست. در برابر مردم خونسرد و آسوده دل مینمود، لیکن دلش میخواست تنها بماند و در تنهایی و خلوت سیر بگرید.
روزها گذشت. راهبی از صومعه به دیدن امیر میناموتو آمد و جانبازی و از خودگذشتگی دلیرانهی پسر ناکامیتسو را که با خشنودی پدر انجام گرفته بود به امیر باز گفت و در پایان سخن افزود که او عفو تسونموتو را به بهای این جانبازی از امیر میخواهد. تسونموتو از روزی که به صومعه بازگشته همواره در برآوردن آرزو و انجام دادن خواست پدر که تحصیل علم دین و تحقیق و تتبع در کتب آسمانی بود به جان کوشیده است.
امیر فرمان داد ناکامیتسو را پیشش آوردند تا حقیقت را از زبان خود او بشنود.
ناکامیتسو به همراه یکی از ساموراییهای خود به پیش امیر آمد و آنچه بر او گذشته بود و امیر بازگفت. امیر سخنان وی را با خونسردی بسیار شنید.
داستان ناکامیتسو به سکوتی طولانی انجامید. راهب و ناکامیتسو و دوست وی با دلی پریشانی به انتظار بیان رأی و ارادهی امیر ایستادند. سرانجام امیر لب به سخن گشود و چنین گفت: «به پاداش فداکاری و گذشت بزرگی که نمودهای نافرمانی تو را بخشیدم. پسرم را هم بخشیدم لیکن به این شرط که از این پس فضیلت اطاعت از بزرگتر را بهتر دریابد و همواره آن را به کار بندد!»
ناکامیتسو سر فرود آورد.
دوست ناکامیتسو به او گفت: «آیا اکنون شادمانی هستی که امیر گناه امیرزادهی جوان را بخشید؟»
شادمان؟... آیا پدری که به ناچار سر فرزندش را به دست خویش بریده باشد میتواند شادمان باشد؟
ناکامیتسو جواب داد: «آری، شادم!»
لیکن شتابان با دست خویش چشمانش را پوشاند. شاید میخواست دانههای اشکی را که از آنها فرو میریختند از دیدهی دیگران پنهان دارد.
دوست ناکامیتسو به راهب گفت: «میگرید! لیکن از مرگ پسرش نیست بلکه از این روست که فکر میکند او دیگر نمیتواند امیر جوان را خدمت کند.»
پینوشتها:
1.Minamoto.
1. Nakamitsu.
3. Tsunemoto.
داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)