دو دایمیو و نوکرشان

روزی دایمیویی رهسپار کیوتو شد. او مردی بلندبالا و لاغر اندام بود. دایمیو با خود می‌گفت: «صد حیف که نتوانستم نوکری برای خود پیدا کنم تا در شهر بزرگ همراهم باشد.»
پنجشنبه، 6 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دو دایمیو و نوکرشان
 دو دایمیو و نوکرشان

 

نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

روزی دایمیویی رهسپار کیوتو شد.
او مردی بلندبالا و لاغر اندام بود.
دایمیو با خود می‌گفت: «صد حیف که نتوانستم نوکری برای خود پیدا کنم تا در شهر بزرگ همراهم باشد.»
دایمیوی دیگری هم از همان راه به کیوتو می‌رفت.
او مردی کوتاه قد و فربه بود.
این دایمیو هم با خود می‌گفت: «صد حیف که نتوانستم نوکری برای خود پیدا کنم تا در شهر بزرگ همراهم باشد.»
این دو دایمیو در راه به هم رسیدند و به همدیگر گفتند:
- من به کیوتو می‌روم.
- من هم به کیوتو می‌روم.
آن‌گاه آن دو بر این شدند که با هم این راه را بسپارند.
در این روز نوکر بی‌اربابی هم رهسپار کیوتو بود.
او مردی میانه بالا؛ نه فربه و نه لاغر نه بلند و نه کوتاه بود.
او با خود می‌گفت: «صد حیف که نتوانستم به خدمت اربابی درآیم که عازم کیوتو باشد.»
دو دایمیو و نوکر بی‌سرور به هم رسیدند.
دو دایمیو نوکر را به خدمت خود درآوردند.
هر سه با هم در جاده‌ی کیوتو می‌رفتند.
دو دایمیو شمشیرهای بلند خود را به نوکرشان دادند که همراه آنان ببرد.
دو دایمیو می‌دیدند که نوکرشان نمی‌تواند چون سپاهیان سلاح حمل کند. آن دو به ناشیگری او خندیدند.
دایمیوی بلند بالا گفت: «به خوبی می‌توان دریافت که تو مرد رزم نیستی و نمی‌دانی شمشیر را چگونه حمل می‌کنند!»
نوکر پاسخی نداد.
سه مرد به راه خود ادامه دادند.
دایمیوی کوتاه هم به نوبه‌ی خود نوکر را ریشخند کرد و گفت: «بخوبی می‌توان دریافت که تو مرد رزم نیستی و نمی‌دانی شمشیر را چگونه حمل می‌کنند!»
نوکر پاسخی به او نداد.
آری نوکر پاسخی نداد؛ لیکن بناگاه یکی از دو شمشیر را از نیام برکشید و روی به دایمیوی کوتاه کرد و گفت: «شمشیر کوتاهتان را از کمر باز کنید و به من بدهید!»
دایمیوی کوتاه گفت: «مگر دیوانه شده‌ای؟ آیا تو باید به من فرمان بدهی؟»
- می‌گویم شمشیر کوتاهتان را باز کنید و آن را به من بدهید و گرنه با این شمشیر بلند شما را می‌کشم...
و شمشیر بلند را به گلوی او نهاد.
دایمیوی کوتاه شمشیر کوتاهش را به او داد.
آن‌گاه نوکر روی به دایمیوی بلند بالا کرد و گفت: «شمشیر کوتاهتان را از کمر باز کنید و به من بدهید!»
دایمیوی بلندبالا گفت: «مگر دیوانه شده‌ای؟ آیا تو باید به من فرمان بدهی؟»
- می‌گویم شمشیر کوتاهتان را باز کنید و به من بدهید و گرنه با این شمشیر شما را می‌کشم.
و شمشیر بلند را به گلوی وی نهاد.
دایمیوی بلندبالا شمشیر کوتاهش را به او داد.
نوکر دو شمشیر بلند را به دست گرفت و دو شمشیر کوتاه دایمیوها را هم به کمر خود بست.
سه مرد راه خود را در پیش گرفتند.
ناگهان نوکر ایستاد و یکی از دو شمشیر بلند را از نیام برکشید و روی به دایمیو کوتاه کرد و گفت: «بالاپوشتان را از تن درآورید و به من بدهید!»
دایمیوی کوتاه جواب داد: «مگر دیوانه شده‌ای؟ آیا تو باید به من فرمان بدهی!»
- می‌گویم بالاپوشتان را به من بدهید وگرنه...
و شمشیر بلند را برگلوی او نهاد.
دایمیوی کوتاه قد بالاپوشش را به او داد.
نوکر روی به دایمیوی بلند بالا کرد و گفت: «بالاپوشتان را به من بدهید!» دایمیوی بلند بالا پاسخ داد: «مگر دیوانه شده‌ای؟ آیا تو باید به من فرمان بدهی؟»
- می‌گویم بالاپوشتان را به من بدهید و گرنه...
و شمشیر بلند را بر گلوی او نهاد.
دایمیوی بلندبالا بالا پوشش را به او داد.
نوکر دو شمشیر بلند را به دست گرفت و دو شمشیر کوتاه را به کمر بست و دو بالاپوش دایمیوها را به دوش خود انداخت...
سه مردم به راه خود رفتند.
ناگهان نوکر ایستاد و یکی از دو شمشیر بلند را از نیام برکشید و دو دایمیو را یکی پس از دیگری ترسانید و گفت: «دلم می‌خواهد تفریح کنم. یا الله مسخرگی کنید و مرا بخندانید!»
دو دایمیو گفتند: «شوخی می‌کنی؟ آیا ما باید تو را بخندانیم یا تو ما را؟»
- زود باشید مرا بخندانید و گرنه هر دو را می‌کشم... خروس بشوید و با هم جنگ کنید!
دو دایمیو قیافه‌ی خروسان جنگی به خود گرفتند و لحظه‌ای چشم به همدیگر دوختند. و سپس به روی یکدیگر پریدند و چنین وانمود کردند که منقار به سر و کله‌ی هم می‌کوبند.
- این بازی کافی است. حالا مثل دو سگ با هم بجنگید!
دو دایمیو چهار دست‌وپا روی زمین افتادند و عوعو کردند و به روی یکدیگر پریدند و چنین نمودند که همدیگر را به دندان می‌گزند.
- بس است! حالا داروما (1) بشوید.
دو دایمیو دمی چند دست نگه داشتند و گفتند: «ما نمی‌توانیم داروما بشنویم!»
- داروما می‌شوید یا شمشیر بلند را از نیام بکشم؟
دو ارباب چمباتمه زدند و کوشیدند که پاهایشان را زیر شکمشان پنهان کنند و آن گاه در برابر هم نشستند و تکان خوردند.
نوکر قاه‌قاه خندید و گفت: «آفرین! شما خوب مسخرگی کردید و من هم تفریح خوبی کردم. حالا دیگر کاری با شما ندارم جز این که خداحافظی کنم و از شما جدا شوم!»
نوکر با دو دایمیو خداحافظی کرد و از راهی که آمده بود بازگشت و شمشیرهای بلند و شمشیرهای کوتاه و بالاپوش و یاد مسخرگی آن دو را با خود برد.
دو دایمیو دوباره روی به سوی کیوتو نهادند. اکنون دیگر نه شمشیر بلند داشتند و نه شمشیر کوتاه و نه بالاپوش و گذشته از این خوار و شرمسار هم بودند که نوکری بدکردار دستشان انداخته و ریشخندشان کرده بود.

پی‌نوشت‌:

1. داروما (Daruma) از بوداییان هندوستان بود که سالیان دراز به خواندن دعاهایی بی‌پایان عمر به سرآورد و مدتی چندان دراز بی‌حرکت به یک جای ماند که پاهایش اندک اندک از میان رفتند. او را در ژاپن اغلب به صورت عروسک چینی تصویر می‌کنند که پا ندارد و از هر جا بر زمینش نهند برمی‌گردد و به حالت نشسته در می‌آید...

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط