اسطوره‌ای از آفریقا

دم شاهزاده خانم فیلان

روزگار زنی سه پسر داشت كه همه او را بسیار دوست می‌داشتند چون زن پیر و فرسوده و ناتوان گشت و مرگش نزدیك شد، پسرانش بر آن شدند كه وعده‌ی چیزی را به وی بدهند كه در مدت بیماری دلش با اندیشیدن به آن خوش باشد.
جمعه، 7 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دم شاهزاده خانم فیلان
 دم شاهزاده خانم فیلان

 

نویسنده: كتلین آرنوت




 

اسطوره‌ای از آفریقا

روزگار زنی سه پسر داشت كه همه او را بسیار دوست می‌داشتند چون زن پیر و فرسوده و ناتوان گشت و مرگش نزدیك شد، پسرانش بر آن شدند كه وعده‌ی چیزی را به وی بدهند كه در مدت بیماری دلش با اندیشیدن به آن خوش باشد.
نخستین پسر گفت: «مادر، می‌دانی كه در قبیله‌ی ما همه دوست دارند در گوری زیبا بیارمند. من قول می‌دهم كه وقتی تو مردی زیباترین گوری را برای تو بسازم كه تاكنون كسی مانندش ندیده است!»
پیرزن گفت: «متشكرم، پسرم، از شنیدن وعده‌ای كه به من دادی بسیار خوشحال شدم!»
دومین پسر گفت: «مادر من پس از مرگ تو، زیباترین تابوتی را كه كسی مانندش را تاكنون ندیده است برای تو می‌سازم. من برای ساختن آنها چوب بهترین درخت جنگل را برمی گزینم و آن را با دست خود می‌سازم!»
پیرزن گفت: «متشكرم پسرم. چه دلپذیر است كه می‌بینم تو این همه مادر پیرت را پاس می‌داری!»
اما پسر كوچك كه «كوئیسی» نام داشت نمی‌دانست چه كاری برای خشنود كردن مادر خود می‌تواند انجام بدهد به نظرش می‌رسید كه برادرانش كاری باقی نگذاشته‌اند تا او قول انجام دادنش را به مادرش بدهد. ناگهان به یاد آورد كه در كودكی شنیده بود گرانبهاترین هدیه‌ای كه كسی می‌تواند دریافت كند، نوك دم شاهزاده خانم فیلان است.
كوئیسی نمی‌دانست آن را كجا می‌تواند پیدا كند اما بی‌آنكه كوچكترین تردیدی بكند به مادرش گفت: «مادر وقتی تو بمیری من می‌روم و دم شاهزاده خانم فیلان را پیدا می‌كنم و می‌آورم و در تابوت تو می‌گذارم!»
مادر به شادمانی گفت: «چه وعده‌ی خوش و شگفت انگیزی! متشكرم پسرم! حالا دیگر با خیال راحت می‌توانم بمیرم!»

پس از چند روز پیرزن مرد و پسر بزرگتر به دامنه‌ی سنگی كوه رفت تا گور شایسته برای مادر خود بكند و پسر دوم به جنگل رفت تا درختی برگزیند و با آن تابوتی برای مادر خود بسازد. كوئیسی هم روی به راه نهاد تا دم شاهزاده خانم فیلان را پیدا كند.

كوئیسی چاقو و تیر و كمانش را به دست گرفت و طلسم جادویی خود را بر سر نهاد. این طلسم صورتكی بود كه آن را «جوجو» می‌گفتند و در گرفتاری‌ها او را راهنمایی می‌كرد و گاه نیز برای آن افسون‌های جادویی می‌خواند.
كوئیسی چند هفته راه رفت و به هركسی برخورد از او پرسید كه آیا می‌داند شاه فیلان در كجا زندگی می‌كند؟ بعضی از مردمان چیزهایی درباره‌ی شاهزاده خانم فیلان شنیده بودند لیكن كسی نمی‌دانست او را در كجا می‌توان یافت.
كوئیسی از میان جنگلها، از روی رودخانه‌ها از فراز كوه‌ها و دره‌های سنگلاخ گذشت و درست هنگامی كه بدین اندیشه افتاده بود كه هیچگاه به مقصد نخواهد رسید بختش بیدار شد.
شامگاهی او در كنار جنگلی به كلبه‌ی دورافتاده‌ای رسید و با این فكر كه آنجا جای مناسبی برای گذرانیدن شب است، خود را به كنار در آن رسانید و فریاد برآورد:
درود بر شما! چه كسی در این خانه‌ی دورافتاده زندگی می كند؟
زنی پیر پیر از كلبه بیرون آمد، او جارویی به دست داشت و اندكی وحشت زده می‌نمود.
پیرزن روی به كوئیسی نمود و پرسید: «كیستی؟ تا امروز هرگز بیگانه‌ای بدینجا نیامده است. اینجا برای انسانها جای بسیار خطرناكی است. اینجا خانه‌ی فیلان شاهی است!»
كوئیسی گفت: «پس من به مقصد رسیده‌ام. من یك هفته است كه دنبال شاهزاده خانم فیلان می‌گردم. او كجاست؟»
پیرزن لرزلرزان در جواب او گفت: «فیلان برای پیدا كردن غذا به جنگل رفته‌اند، اما بزودی برای خوابیدن بدینجا بازمی گردند. هرگاه هرچه زودتر از اینجا فرار نكنی فیلان تو را می‌كشند زیرا هیچ انسانی حق ندارد در اینجا بماند!»
در این میان صدای گام‌هایی سنگین و شكستن درختان از دور به گوش رسید. فیلان به خانه بازمی گشتند.
پیرزن فریاد زد: «خیلی دیرشده، خیلی دیر شده، حالا دیگر تو نمی‌توانی از چنگ آنان بگریزی! برو در این پشته‌ی هیزم پنهان شو تا فیلان به خواب بروند و چون هوا تاریك شد، آهسته و بی‌سروصدا پایین بیا و فرار كن تا جانت را برهانی!»
كوئیسی آهسته در گوش پیرزن گفت: «ننه جان، از تو متشكرم!» و آن گاه بر بالای پشته‌ی بزرگ هیزم كه در كنار در خانه انباشته شده بود رفت.
چون گله‌ی فیلان خود را به روی چمنزار دور و بر كلبه انداختند تا شب را در آنجا بخوابند، بزودی فضا را صدای افتادن و تنه زدن و نعره و خرناسه پر كرد.
در این اثنا كوئیسی شنید كه فیلی می‌گفت: «پیرزن، پیرزن بوی آدمیزاد به دماغم می‌خورد!»
پیرزن در جواب او گفت: «نه بی‌گمان اشتباه می‌كنی تو بوی مرا شنیده‌ای چون جز من آدمیزادی در اینجا نیست!»
یكی دو فیل كه بوی آدمیزاد به دماغشان خورده بود بی‌تابانه این سو و آن سو چرخیدند و حتی با خرطوم خود به پشته‌ی هیزم هم زدند.
كوئیسی نفس در سینه حبس كرد و با ترس و لرز منتظر شد تا همه چیز دوباره آرام گشت. فیلان رفتند و خوابیدند.

كوئیسی از میان توده‌ی هیزم بیرون خزید و دور و بر خود را نگاه كرد و دید بیشتر فیلان روی زمین خالی دراز كشیده به خواب رفته‌اند، اما دسته‌ای از آنان كه فیل نری بزرگ و ماده‌ای خیلی بزرگ و فیلی جوان بودند، بر صفه‌ای بلند از پوشالی نرم به خواب رفته بودند. كوئیسی به طرف این فیلان رفت چه با خود اندیشید كه به یقین فیل جوان دختر شاه فیلان باید باشد.

كوئیسی با حركتی تند و مطمئن نوك موی دم فیل جوان را برید، آن گاه برگشت و خاموش و آرام از آنجا گریخت و راه دور و دراز بازگشت به خانه‌ی خویش را در پیش گرفت.
با این همه نباید پنداشت كه ماجرای كوئیسی پایان پذیرفت.
سپیده دمان چون فیلان از خواب بیدار شدند و چشم دختر شاه فیلان به دم خود افتاد فریاد زد:
«ای داد و بیداد من خیال می‌كردم دیشب خواب دیدم كه مردی آمد و نوك دم مرا برید اما حالا می‌بینم كه خواب ندیده‌ام نوك دم من بریده شده است!»
شاه فیلان گفت: «پس دیشب آدمیزادی در اینجا بوده است. باید رد پای او را پیدا كنیم و به دنبالش رفته به چنگش بیاوریم و به قتلش برسانیم. هركس دم دختر مرا بریده باید بمیرد!»
گله‌ی فیلان گرد آمدند و به رهبری شاه خود رد پای كوئیسی را پیدا كردند و سر در پی او نهادند و نیمه روز خود را به نزدیكی او رسانیدند.
كوئیسی صدای پای فیلان را از پشت سر خود شنید و دانست كه آنان پی برده‌اند كه او دم دختر شاه را بریده و ربوده است. پس به طلسمی كه بر موی سر خود نهاده بود بانگ زد:
«چه كار كنم؟ چگونه می‌توانم این فیلان را كه می‌خواهند خود را به من برسانند و مرا بكشند از حركت بازدارم».
صدای آهسته و روشنی از طلسم شنیده شد كه می‌گفت: «شاخه‌ای كه زیر پایت افتاده است بردار و از روی شانه‌ات به پشت سرت بینداز!».
كوئیسی سفارش طلسم را انجام داد، به یك دم در جایی كه شاخه‌ی درخت افتاده بود درختی تنومند پیدا شد. شاخه‌های آن چنان پهن بود كه فیلان نتوانستند از كنار آن بگذرند و برگهای آن بویی چنان خوش داشت كه نتوانستند در آنجا نایستند و از آنها نخورند. آنگاه كوئیسی توانست از این فرصت استفاده كند و تا مدتی براحتی پیش برود.
اما فیلان بزودی همه‌ی برگ‌های درختان را خوردند و درخت تنومند را دور زدند و دوباره سر در پی كوئیسی نهادند.
تا كوئیسی دید فیلان دارند به او می‌رسند به طلسم خود گفت: «چه كار بكنم!» جواب آمد كه: «آن چوب ذرت را كه زیر پایت افتاده است بردار و به پشت سرت بینداز!»
كوئیسی چنین كرد و آن گاه ذرت زاری میان او و فیلان پدید آمد. فیلان به دیدن آن كشتزار دل انگیز پایشان سست شد و شكار خود را فراموش كردند، به شادمانی خرطوم‌های خود را به صدا درآوردند و شروع به خوردن ذرت كردند و این كار آنان را چنان سرگرم كرد كه كوئیسی توانست از چنگ آنان بگریزد و به سلامت به خانه برسد.
كوئیسی دید كه برادرانش كار خود را درباره‌ی مادرشان به پایان رسانیده‌اند، او هم دم شاهزاده خانم فیلان را در تابوت زیبایی كه در گوری باشكوه قرار داشت، نهاد.
فیلان بناچار از دنبال كردن كوئیسی چشم پوشیدند و بازگشتند چه نیك می‌دانستند كه چون او به دهكده‌ی خود رسیده است نمی‌توانند آزار و زیانی به او برسانند، اما با خود عهد كردند كه سرانجام حساب خود را با او پاك كنند.
فیلان به سرزمین خود بازگشتند. دختر شاه فیلان نقشه هایی برای نابودی كوئیسی كشید و به فیلان گفت:
این مرد جوان خیال می‌كند توانسته است ما را از سر خود باز كند اما من برای دست یافتن به او از سحر و جادو سود خواهم جست.
آن گاه شاهزاده خانم فیلان به جادو خود را به صورت دختر بسیار زیبایی درآورد و كدوی قلیانی بزرگی كه دورش را با صدف آراسته بودند برداشت و با فیلان بدرود گفت و رو به سوی دهكده‌ی كوئیسی نهاد.
دختر شاه فیلان در كنار دروازه‌ی دهكده ایستاد و كدوی قلیانی خود را تكان داد و نوای دلپذیری از آن بیرون آورد و روستاییان را صدا زد و به آنان گفت:
من دنبال شوهری برای خود می‌گردم، هر مردی كه بتواند از فاصله‌ی سیصد پائی تیری بر كدوی من بنشاند شوهر من خواهد شد.
مردم از دیدن زیبایی بی‌مانند آن دختر جوان غرق حیرت گشتند و همه‌ی مردان جوان كوشیدند كه وی را به زنی بگیرند. هیهات! هیچیك از آنان نتوانست تیر خود ر از آن فاصله‌ی دور بر كدوی قلیانی بنشاند. پس از آنكه آخرین مرد جوان نیز كوشش خود را كرد و كامیاب نشد یكی از تماشاگران گفت: «پس كوئیسی كجاست؟ او كه توانست برود و دم دختر شاه فیلان را بیاورد بی‌گمان می‌تواند تیری هم بر این كدو قلیانی بنشاند!»
دختر گوش‌های خود را خارانید و گفت: «به دنبالش بفرستید! چنین به نظر می‌رسد كه او همان مردی است كه من دلم می‌خواهد زنش بشوم.»
كوئیسی كه در كشتزار خود كار می‌كرد ناگهان گروهی از دوستان و آشنایانش را دید كه شتابان به نزدش آمدند و دستش را گرفتند و دوان دوان به طرف دهكده‌اش بردند و در راه قضیه را به او شرح دادند. او با خود اندیشید كه نكند نیرنگی در كار باشد، اما چون چشمش به آن دختر زیبا افتاد بدگمانی و تردیدش را فراموش كرد. به دقت نشانه گرفت و تیری رها كرد و تیر درست در وسط كدو قلیانی نشست و فریاد تحسین و آفرین همه را برانگیخت.
آن گاه جشن و رقص بزرگی برپا شد و دختر زیبا با كوئیسی ازدواج كرد. دوستانش همه بر او و بخت خوشش رشك می‌بردند اما كوئیسی در ته دلش احساس ناراحتی و نگرانی می‌كرد و از این روی مواظب خود بود.
چون شب شد كوئیسی وانمود كرد كه به خواب رفته است اما یك چشمش نیمه باز بود. ناگهان دید كه زنش به جلد دختر شاه فیلان درآمد. كوئیسی دریافت كه وی می خواهد او را بكشد پس به طلسم خود گفت: «نجاتم بده».
طلسم بی‌درنگ او را به حصیر سبزی تبدیل كرد و دختر شاه فیلان پنداشت كه او از كلبه بیرون رفته است و نتوانست او را پیدا كند.
چون صبح شد فیل دوباره به صورت دختر زیبا درآمد و بوریا به صورت كوئیسی.
زن كوئیسی با تعجب از او پرسید: «پس تو همینجا بودی و به صورت حصیری درآمده بودی؟ آه تو این بار بر من چیره شدی، دیگر از این پس آزاری به تو نخواهم رسانید!»
اما كوئیسی دید كه زنش حصیر را جمع كرد و از كلبه بیرون برد و در آتشی بزرگ انداخت.
شب بعد هم كوئیسی بیدار ماند و دید كه زنش به جلد فیل بازگشت و بر او حمله كرد.
كوئیسی به طلسم خود گفت: «نجاتم بده» و طلسم این بار او را به صورت سوزن كوچكی درآورد.
زنش همه جا را گشت اما او را پیدا نكرد و بعد صبح شد و در دهكده همه از خواب بیدار شدند و طلسم كوئیسی را دوباره به صورت اول خود برگردانید. این بار هم زن كوئیسی چنین وانمود كرد از این كه می‌خواسته است او را بكشد متأسف و پشیمان است و گفت كه هرگاه او رمز طلسم خود را به وی بگوید قول می‌دهد كه دیگر بعدها كاری به كار او نداشته باشد. او آن روز دختری چنان زیبا و فریبا گشته بود كه كوئیسی به قولش اعتماد كرد و از روی نادانی و بی‌خردی طلسم خود را كه در میان موهای سرش پنهان بود، نشانش داد و آنگاه از خانه بیرون آمد و به كشتزار خود رفت.
دختر زیبا به پختن غذایی شگفت انگیز برای كوئیسی پرداخت وقتی غذا آماده شدن آن را در كاسه‌ی چوبی بزرگی ریخت و كاسه را بر سر خود نهاد و آن را با دقت بسیار به كشتزاری كه كوئیسی در آن كار می‌كرد، برد وقتی به نزدیك او رسید گفت:
«ببین برایت غذا آورده‌ام، بی گمان پس از كاری چنین سنگین و دشوار بسیار گرسنه شده‌ای!»
كوئیسی كارش را رها كرد و آمد در حاشیه‌ی كشتزار در كنار زنش نشست و شروع كرد به خوردن غذا. آنگاه به حیرت گفت: «چه خوشمزه است! هیچیك از زنان دهكده نمی‌تواند بخوبی تو غذا بپزد!»
كوئیسی به تشویق زنش بیش از معمول غذا خورد و ته كاسه را بالا آورد.زن به او گفت:
«بی‌گمان پس از این همه كار سخت و دشوار بسیار خسته شده‌ای، بیا پیش از آنكه كارت را دوباره شروع كنی سرت را بر زانوی من بگذار و كمی استراحت كن!»
كوئیسی كه در این موقع می‌بایست كاملاً مراقب و بیدار كار خود باشد چندان شكم خود را انباشته سنگین شده بود و از طرفی هم آفتاب به قدری گرم شده بود كه گیج خواب بود و نمی‌توانست درست فكر بكند. او با خود گفت: «من بیش از چند دقیقه نمی‌خوابم، اگر كمی بخوابم و خستگی در كنم می‌توانم بهتر و بیشتر كار كنم» و سر بر زانوی زنش نهاد و بزودی به خوابی سنگین فرو رفت.
ناگهان دختر طلسم را از میان موهای سر او بیرون كشید و آن را به میان آتشی انداخت كه كوئیسی در موقع كار كردن با تركه‌ها و ریشه‌های خشك درست كرده بود آن گاه به جلد فیل بازگشت.
درست در همان دم كه می‌خواست خود را بر روی كوئیسی بیندازد و او را بكشد طلسم سوخته فریاد زد:
«بیدار شو! مگر نمی‌بینی من می‌سوزم؟»
كوئیسی بیدار شد و به تندی روی پاهای خود ایستاد و با جهشی سریع خود را از نخستین حمله‌ی فیل كنار كشید، اما طلسم سوخته را ندید و پنداشت كه آن هنوز هم در میان موهای سرش است فریاد زد: «چه كنم؟» و به حیرت بسیار دید كه جواب از توده‌ی هیزم سوزان كه در كنار پایش بود می‌آید. صدایی ناتوان از طلسمش شنید كه می‌گفت:
بازوانت را بلند كن و خیال كن می‌خواهی پرواز بكنی.
كوئیسی بسیار دیر دریافت كه طلسمش كاملاً در آتش سوخته است و چیزی از آن برجای نمانده است.
بار دیگر دختر شاه فیلان را دید كه به او حمله می‌كند. پس بازوانش را برافراشت و آنها را چون بال پرنده‌ای تكان داد. آن گاه دید كه از زمین بلند می‌شود. او به پرواز آمده بود و بسیار بالاتر از فیل، بالاتر از دشت و درختان می‌پرید. وقتی سرانجام به خود نگریست دید كه شاهین گشته است.
بدین گونه كوئیسی از خشم و كین دختر شاه پیلان رهایی یافت، چه او نتوانسته بود انتقام خود را از كوئیسی بگیرد و به سرزمین خویش بازگشت. اما حالا دیگر طلسم كوئیسی نابود شده بود و او وسیله‌ای نداشت كه خود را دوباره به صورت انسان درآورد و از این رو بقیه‌ی عمرش را در جلد شاهین گذرانید.
هر وقت او آتشی می‌دید پایین می‌آمد و به جستجوی طلسم خود می‌پرداخت. بعضی می‌گویند كه او هنوز هم دنبال آن می‌گردد و از این روست كه شاهین‌ها همیشه بر بالای دود آتش می‌گردند، آنها می‌خواهند به كوئیسی كمك كنند تا طلسم خود را پیدا كند.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط