نویسنده: كتلین آرنوت
اسطورهای از آفریقا
زندگی عنبكوت بسختی میگذشت. او اندوختهای نداشت، اما در این فكر بود كه چگونه میتواند بیآنكه رنجی بر خود هموار كند گنجی به دست آورد. سرانجام راهی به نظرش رسید و نزد گربهی وحشی رفت و گفت:ده هزار صدف به من وام بده! دوشنبه ساعت ده به خانهام بیا تا قرضم را بدهم!
گربهی وحشی گفت: «بسیار خوب! اگر مطمئنی كه می توانی قرض خود را بدهی من روز دوشنبه سر ساعت ده به خانهات میآیم.»
عنكبوت صدفها را گرفت و برد و آنها را زیر كف خانهی خود پنهان كرد. آنگاه به دنبال سگ رفت و به او گفت:
لطف كن ده هزار صدف به من وام بده، من روز دوشنبه ساعت ده و پنج دقیقه قرضم را به تو ادا میكنم.
سگ ده هزار صدف به عنكبوت داد و گفت روز دوشنبه سر ساعت ده و پنج دقیقه برای گرفتن طلب خود به خانهی عنكبوت خواهد رفت.
عنكبوت این صدفها را هم گرفت و به خانهی خود برد و آنها را هم در كنار صدفهای اولی پنهان كرد.
پس از آن عنكبوت لبخندی شیطانی زد و نزد كفتار رفت و از او هم ده هزار صدف وام گرفت و قول داد كه آنها را ساعت ده و ده دقیقه روز دوشنبه به وی پس بدهد. آن گاه به نزد پلنگ رفت و ده هزار صدف هم از او وام گرفت و گفت ساعت ده و ربع برای گرفتن طلب خود به خانهی او بیاید.
عنكبوت بار دیگر به راه افتاد و این بار پیش شیر رفت و ده هزار صدف هم از او وام گرفت و قول داد كه ساعت ده و بیست دقیقه روز دوشنبه وامش را بپردازد.
عنكبوت كه از گفتگوها و كارهای آن روز خسته شده بود در حالی كه در دل به خود آفرین میگفت كه چنان نقشه زیركانهای كشیده و آن را انجام داده بود، به بستر رفت تا بیاساید.
روز دوشنبه فرا رسید و عنكبوت در خانهی خود به انتظار طلبكارانش نشست. درست سر ساعت ده گربهی وحشی در خانهی او را زد و او وارد شد عنكبوت چند دقیقهای با او خوش و بش كرد. از آب و هوا و از گرانی غذا در بازار روز سخن گفت چندانكه حوصلهی گربهی وحشی سر آمد و به خشم به او گفت: «خوب، حالا دربارهی صدفهایی كه به تو قرض دادم صحبت بكنیم، تو به من قول داده بودی كه امروز وامت را بپردازی اما من چیزی در اینجا نمیبینم!»
از بخت خوش عنكبوت در این دم سگ به در خانهی او آمد و آن را زد. عنكبوت به گربهی وحشی گفت: «من پارس سگی را از بیرون میشنوم، زود برو زیر این لاوك چوبی پنهان شو تا او برود!»گربه شتابان خود را پنهان كرد و عنكبوت در خانه را به روی سگ باز كرد.
سگ پارسی كرد و گفت: «جناب عنكبوت ده هزار صدف داری كه وامت را بپردازی من برای گرفتن آن به اینجا آمدهام!»
عنكبوت به زاری گفت: «دریغ! من حالا پولی ندارم كه قرضم را بپردازم، تنها یك گربهی وحشی دارم كه زیر آن لاوك نهادهام، اگر دلت بخواهد میتوانی او را به جای صدف هایت بگیری و بخوری!»
سگ بیدرنگ به طرف لاوك چوبی پرید و آن را برداشت و به گربهی وحشی كه از ترس میلرزید حمله كرد و او را درید و سرگرم خوردنش شد.
هنوز سگ از خوردن گربه فراغت نیافته بود كه در را بسختی زدند. عنكبوت فریاد زد: «من زوزهی كفتاری را از پشت در میشنوم، زود برو زیر این لاوك تا تو را نبیند!»
سگ زیر لگن پنهان شد و عنكبوت در را به روی كفتار گشود. كفتار گفت زود باش طلب مرا بده!
عنكبوت در جواب او گفت: «افسوس من بیچاره هیچ ندارم اما سگ فربهی دارم كه زیر آن لگن پنهان كردهام، اگر بخواهی میتوانی او را در برابر وامی كه به من دادهای بگیری و بخوری!»
كفتار لاوك را از روی سگ برداشت و به روی او پرید و پاره پارهاش كرد و حریصانه سرگرم خوردنش شد. ناگهان در خانه را زدند. عنكبوت به كفتار گفت:
زود برو زیر این پاتیل چوبی پنهان بشو كه من صدای پلنگی را پشت در میشنوم، اگر درنگ بكنی كارت زار میشود.
كفتار خود را زیر پاتیل پنهان كرد و پلنگ به خانه وارد شد و دندان قروچهای از روی ناخشنودی كرد و ده هزار صدف خود را از عنكبوت خواست.
عنكبوت گفت: «افسوس كه پولی ندارم و آن قدر بدبخت و عاجزم كه نمیتوانم پول به دست بیاورم و قرضم را بدهم، اما زیر آن پاتیل كفتاری دارم كه طعمهی خوبی برای تو است، حاضری او را به جای طلبت از من قبول كنی!»
پلنگ كفتار را درید و سرگرم خوردنش شد. چون پنج دقیقه گذشت شیر در را زد. عنكبوت هرچه كرد پلنگ حاضر نشد پنهان بشود زیرا او از شیر نمیترسید. او غرشی كرد و به شیر گفت: «دور شو تا من این كفتار را بخورم!»
شیر دندان قروچهای رفت و گفت: «هرگز! تو باید او را با من تقسیم كنی وگرنه راحتت نمیگذارم!»
آن گاه دو جانور درنده به جان هم افتادند. چنان میغریدند و به روی یكدیگر میپریدند و چنگ و دندان به هم مینمودند كه عنكبوت از ترس جان به گوشهی دیواری خزید و به انتظار ایستاد. آنگاه پاتیل پر از روغنی برداشت و روی آتش تندی كه روشن كرده بود نهاد تا روغن به جوش آمد.
در این میان شیر و پلنگ همچنان با هم میجنگیدند چه آن دو در ردیف یكدیگر بودند و هم زور و هیچیك نمی گذاشت دیگری بر او چیره شود. آنان چندان چرخیدند و بالا و پایین رفتند كه خسته و ناتوان شدند و در كناری افتادند.
آن گاه عنكبوت حیلهگر پاتیل روغن را برداشت و روی آن دو حیوان بیچاره ریخت و هر دو را كشت.
بدین گونه عنكبوت از این مبارزه پیروز بیرون آمد و با خیال راحت نشست پای خود را مالش داد و از این كه پنج ده هزار صدف در كف اتاق خود پنهان ساخته بود غرق لذت شد و با این فكر كه برای شام فردا چه آماده كند، به خواب رفت.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم