یک اسطوره از ماداگاسکار

حوادث آغاز پیدایش جهان

در آغاز پیدایش جهان، زمین و آسمان چون خواهر و برادری مهربان با هم یکدل و یکرنگ بودند. ماه نیز دوست و رایزن آنان بود.
يکشنبه، 9 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
حوادث آغاز پیدایش جهان
 حوادث آغاز پیدایش جهان

 

نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 
 یک اسطوره از ماداگاسکار

جدال زمین و آسمان

در آغاز پیدایش جهان، زمین و آسمان چون خواهر و برادری مهربان با هم یکدل و یکرنگ بودند. ماه نیز دوست و رایزن آنان بود.
روزی، چنان که میان خواهر و برادر هم اتفاق می‌افتد، بگومگویی میان آن دو درگرفت و این بگو و مگو به ستیزه و پیکاری بزرگ انجامید.
زمین که سخت خشمگین شده بود بر خود لرزید و پوسته‌اش، که تا آن روز یکسره صاف و هموار بود، شکاف‌هایی برداشت و از آن شکاف‌ها سنگ‌های بزرگ و کوه‌های بلند بیرون آمدند تا دل آسمان را بشکافند. لیکن آسمان نیز بیکار ننشست و برای این که نگذارد کوه‌ها دل او را بشکافند بارانی از تیر ستارگان بر زمین فرو بارید.
ساکنان زمین و آسمان در بیم و هراس افتادند و دست به دامن ماه شدند تا میانه را بگیرد و آن دو را با هم آشتی دهد. آنان برای پذیرفته شدن خواهششان سر اشک از دیده فرو ریختند و سر اشکشان چندان فراوان بود که به صورت بارانی درآمد و بر زمین ریخت. قطره‌های باران گرد آمدند و جویبارها پدید آوردند و جویبارها رودها تشکیل دادند و رودها دریاها را به وجود آوردند.
سرانجام ماه توانست خشم آسمان و زمین را فرونشاند و آرامشان کند و به ستیزه و پیکارشان پایان دهد، لیکن این آشتی ظاهری بود و در باطن هرگز با هم آشتی نکردند.
کوه‌ها و تپه‌ها پایین نرفتند زیرا زمین می‌خواهد همیشه برای مبارزه با آسمان آماده باشد.
آسمان نیز همچنان باران بر زمین فرو می‌بارد به این امید که کوه‌ها را پست گرداند و بلندی‌ها را هموار کند.

دعوای زمین و آسمان

پیش از آن که خفاش آفریده شود زمین و آسمان با هم در آشتی و دوستی می‌زیستند و هماهنگ و دمساز یکدیگر بودند، لیکن پس از آفریده شدن او میانه‌ی آن دو اختلاف و ناسازگاری پدید آمد. خفاش در دیده‌ی آسمان موجودی زشت و هراسناک نمود و از این روی آهنگ از میان برداشتنش را کرد. لیکن زمین به پشتیبانی و هواداری او برخاست و از آسمان درخواست تا اندیشه‌ی کشتن و نابود کردن خفاش را از سر بیرون کند. زمین زبان اعتراض بر آسمان گشود و گفت: «خفاش نیز چون دیگر آفریدگان حق زندگی دارد. خواهش می‌کنم او را به من ببخشی!»
آسمان گفت: «بسیار خوب او را به تو می‌بخشم اما به یک شرط!»
زمین بی درنگ گفت: «هر شرطی بکنی می‌پذیرم».
- تنها بدین شرط او را به تو می‌بخشم و از کشتنش درمی گذرم که هرگز به من ننگرد زیرا من از او وحشت دارم!
از آنچه گذشت می‌توان دریافت که چرا خفاش همیشه باژگونه از شاخه‌ی درختان یا سقف خانه‌ها می‌آویزد و سر به پایین و چشم به زمین می‌دوزد و هرگز بر آسمان نمی نگرد.

زاناهاری (1) زمینی و زاناهاری آسمانی

در آغاز جهان دو موجود بودند که هر یک چون دیگری زورمند و توانا بود، لیکن کسی نمی تواند بگوید آن دو از کجا آمده بودند.
آن دو با خردمندی و هوشیاری بسیار زندگی می‌کردند. گاه با یکدیگر ستیزه می‌کردند و گاه به دوستی و آشتی می‌گراییدند. یکی در زمین می‌زیست و دیگری در آسمان.
زاناهاری زمینی دوست داشت با خاک رس مجسمه‌هایی کوچک بسازد. او مردان و زنان و پرندگان و پستانداران و ماهیان بسیار ساخت.
زاناهاری زمینی از کار خود سخت خشنود بود و دلش می‌خواست خون به مجسمه‌های خود تزریق کند و جانشان بخشد و به جنبش و تکاپویشان درآورد، لیکن هر چه کوشید نتوانست بر آرزوی خویش جامه‌ی عمل بپوشاند. سرانجام نومید گشت و همه‌ی مجسمه‌هایی را که ساخته بود برداشت و دور انداخت. بارانی فروبارید و بعضی از مجسمه‌ها را از هم پاشید. زاناهاری زمینی چون چنین دید از کرده‌ی خویش پشیمان گشت و مجمسه‌هایی را که سالم مانده بودند برداشت و دوباره در کلبه‌ی خود جایشان داد.
درآن روزگاران زاناهاری زمینی جز آتش وسیله‌ی روشنایی دیگری نداشت و خورشید تنها در اختیار زاناهاری آسمانی بود. قضا را روزی زاناهاری آسمانی که با خورشید بازی می‌کرد همسایه‌ی پایین خود را دید که با مجسمه‌هایی که ساخته بود بازی می‌کرد. ناگهان هوس کرد که چندتایی از آن بازیچه‌های زیبا در اختیار داشته باشد. پس به زاناهاری زمینی پیشنهاد کرد: «از مجسمه‌های خود چندتایی را به من ببخش. من به آنان جان می‌بخشم و به تو نیز در برابر این هدیه‌های زیبا پاداشی نیکو می‌دهم: نور خورشید را به تو می‌بخشم.»
زاناهاری زمینی تنها حاضر شد ماهیان و گیاهان را به زاناهاری آسمانی ببخشد، لیکن زاناهاری آسمانی که زنان را بسیار زیباتر و خوشایندتر از همه یافته بود از وی خواست که آنان را در اختیار او بگذارد.
زاناهاری زمینی گفت: «من این‌ها را تنها به شرطی به تو می‌بخشم که در کالبدشان جان و زندگی بدمی!»
پس زاناهاری آسمانی در مجسمه‌های کوچک دمید و آنان جان یافتند. مردان به کار و کوشش، گیاهان به رشد و نمو، ماهیان به شنا و جانوران به جست و جوی قوت و غذا آغاز کردند.
آن گاه زاناهاری آسمانی گفت: «من به قول خود وفا کردم، به آنان زندگی بخشیدم، نور خورشید را به تو دادم، تو نیز به قول خود وفا کن!»
لیکن میان زاناهاری زمینی که نمی توانست دل از بازیچه‌های خود بکند و زاناهاری آسمانی ستیزه برخاست!
از آن پس زاناهاری آسمانی می‌کوشد که زندگی موجوداتی را که زاناهاری زمینی می‌آفریند برباید و بت سی می‌ زارکاها (2) مرگ را چنین توجیه می‌کنند.
هر بار که انسانی و یا هر جاندار دیگری می‌میرد هر یک از زاناهاری‌ها قسمتی از او را می‌گیرد. زاناهاری آسمانی زندگی او را می‌گیرد و زاناهاری زمینی کالبد او را برای خود نگه می‌دارد.
لیکن این امر همیشه مایه‌ی ستیزه و دعوا است و این ستیزه‌ها است که سوگ‌ها، غصه‌ها و بیماری‌های زمینی و بلاهای خانمانسوز دیگر چون جنگ‌ها، طوفان‌ها، صاعقه‌ها و آتشسوزی‌ها و غیره را پدید می‌آورند...
ستارگان گوهرهای گرانبهایی هستند که زاناهاری آسمانی برای فریفتن زنان در آسمان می‌پراکند و ماه چشم او است که همیشه باز و یا نیمه باز می‌ماند تا دمی از کار دشمن خویش غافل نماند.
این افسانه به اشکال مختلف بیان شده است، لیکن زاناهاری پایین در همه‌ی آن‌ها دوست مردمان خوانده می‌شود به عکس زاناهاری آسمانی که همیشه در اندیشه‌ی نابود کردن آنان است.

اصل و منشأ برنج

روزی دانه‌های برنج با قطره‌های باران درآمیختند و با آنان بر باتلاقی فروریختند و سبز شدند.
مردمان چون این گیاه تازه را دیدند سخت در شگفت افتادند و از خود پرسیدند که این‌ها چیستند؟
آسمان گفت و گوی آنان را شنید و رابکی دونا (3) یعنی تندر را به نزدشان فرستاد. تندر به آنان گفت: «گوش به من دارید! این گیاه را زاناهاری برای شما فرستاده است. او می‌خواهد دانه‌های آن را بکارید و از کار و کوشش خاصه پس از شنیدن غریو من هیچ فرو مگذارید زیرا در پی غرش من باران بر زمین فرو می‌بارد و گیاهان را می‌رویاند و سبز می‌کند. شما در سایه‌ی این گیاه هرگز گرسنه نخواهید ماند. شما باید سراسر کشور را با مزارع برنج چون فرش زمرّدین بپوشانید و غریو من نشانه‌ی این خواهد بود که شما را فراموش نمی کنم.»
در افسانه‌های دیگر آمده است که برنج را مرغ خلیفه، که از مرغان مهاجر است و پری سرخ دارد و در زبان مالگاشی فودی (4) خوانده می‌شود، بر زمین آورده است.
زاناهاری فودی را پیش خواند و دانه‌ی برنج را به وی سپرد تا به روی زمین بیاورد. همچنین، به مرغک فرمان داد تا فصل دانه افشاندن و برنج کاشتن را به مردمان یاد بدهد.
فودی پس از انجام دادن وظیفه‌ی خود به آسمان بازگشت تا گزارش مأموریت خود را به زاناهاری بدهد.
زاناهاری شادمان شد و به او گفت: «من برای این که فرزندان تو خاطره‌ی خدمت بزرگت را به مردمان، همواره به یاد داشته باشند اراده کرده‌ام که آنان هر سال در موسم رسیدن برنج رنگ بال و پر خود را تغییر دهند. تا پایان خوشه چینی بال و پر آنان به رنگ سرخ رخشان خواهد بود و تا خوشه‌ی برنجی در شالیزار باشد این رنگ بر بال و پر آنان باقی خواهد ماند. هر سال چون مردمان سرخ شدن بال و پر آنان را ببیند درخواهند یافت که موقع چیدن خوشه‌های برنج فرا رسیده است و خود را برای این کار سعادت بار آماده خواهند کرد.»
چنین نیز شده و در روزهای گرم و بارانی میان ماه‌های آبان و اسفند فودی رنگ سرخ و زیبایی به خود می‌گیرد لیکن چون موسم خنکی و سرما فرا رسد دوباره جامه‌ی کم بهای خاکستری رنگش را بر تن می‌کند.

زنبور

چون خداوند زمین را از آسمان جدا کرد همه‌ی جانوران را پیش خواند تا کار و وظیفه‌ی هر یک را تعیین کند.
زاناهاری نخست به زنبور پرداخت زیرا او را بیش از همه دوست می‌داشت و برتر از همه می‌نهاد. به او گفت: «تو آفریده‌ای پرشکیب و کاردانی! تو حصیرباف خواهی شد و کسی در این هنر نخواهد توانست با تو دم از برابری بزند. تو خواهی توانست حصیرهایی که بافته‌ای بفروشی و یا با کالاهای دیگر معاوضه و مبادله کنی و از این راه پول بسیار به دست آوری!»
زنبور دستور زاناهاری را به کار بست و بی درنگ به کار پرداخت و چون آفریده‌ای سخت کوش و شکیبا بود به زودی کار و بارش رونق بسیار گرفت. این کار او را از ساختن عسل بازنداشت، لیکن چون زنی کدبانو و صرفه‌جو و دوراندیش بود بهتر آن دانست که مقداری از آن را ذخیره کند و چون نمی‌دانست چگونه این اندیشه را جامه‌ی عمل بپوشاند به آسمان برشد تا با زاناهاری رأی بزند.
زاناهاری با مهری بسیار آفریده‌ی محبوبش را پذیرفت. مشکل او را به دقت بررسی کرد و سرانجام گفت: «گوش کن! تو که حصیرهایی چنین زیبا می‌بافی می‌توانی خانه‌ی حصیری خوبی هم برای خود ببافی و عسل و تخم‌هایت را در آن بنهی. در این خانه حجره‌هایی بساز و در قسمتی از آن‌ها خود نشیمن بگیر و قسمت دیگر را انبار آذوقه و ذخیره‌ی عسل کن!»
زنبور که از راهنمایی نیکخواهانه‌ی زاناهاری بسیار شادمان شده بود بر زمین فرود آمد و به کار پرداخت. او تنه‌ی گود درختی را برگزید و شروع به ساختن کندو کرد. لانه‌اش را نیز مانند حصیر بافت لیکن حجره‌های کوچک، نرم نماندند و سخت شدند و به صورت موم درآمدند، زیرا خداوند چنین خواسته بود.
زنبور پس از ساختن کندو پیش یاران خود، گل‌ها، رفت و گل‌ها با خوشرویی و گشاده دستی بسیار شیره‌ی خود را به او بخشیدند. زنبور شیره‌ی گل‌ها را مکید و زود زود آنها را به کندوی خود برد و در حجره‌های کوچک نهاد. شیره‌ی گرانبهای گل به عسل سبز و خوشگوار ماداگاسکاری تبدیل یافت.
پس از پرشدن حجره‌ها از عسل، زنبور دوباره به بافتن حصیر پرداخت. همه برای خرید حصیر و عسل خوشبو پیش او آمدند. لیکن دریغ که موفقیت و خوشبختی زنبور رشک دیگران را برانگیخت و رشک به کینه و دشمنی انجامید. زنبور به رشک دیگران اعتنایی نکرد زیرا با خود اندیشید که کسی نمی تواند از حصیرهای زیبا و عسل خوشبوی او بگذرد و کسب و کارش همیشه رونق خواهد داشت. لیکن روزی بیم و نگرانی در دلش خانه کرد زیرا دریافت هنگامی که او سرگرم حصیر بافتن است عسل‌هایش را می‌دزدند و هنگامی که به گرد آوردن شیره‌ی گل‌ها و ساختن عسل می‌پردازد حصیرهایش را می‌ربایند.
زنبور بار دیگر به آسمان رفت تا از خداوند چاره‌جویی کند. این بار خداوند حاضر نشد در کار او مداخله کند و گفت که از جنگ و ستیز ساکنان زمین خسته شده است و می‌خواهد مدتی بیاساید.
خداوند به زنبور گفت: «حق با تو است لیکن خود هر آن گونه که می‌توانی از خود دفاع کن، من تو را در این مورد آزاد می‌گذارم. هر وسیله‌ای برای دفاع خود به کار بری مورد سرزنش قرار نخواهی گرفت.»
زنبور افسرده و نومید به زمین بازگشت. نشست و مدتی با خود اندیشید که چگونه از خود دفاع کند. سپس سخت خشمگین شد زیرا دریافت که از غیبت او سود جسته‌اند و لانه‌اش را زیر و رو کرده‌اند و همه‌ی ذخیره‌هایش را دزدیده و به تاراج برده‌اند.
پس دوباره به آسمان رفت و شکایت به خداوند برد و گفت: «از کار و کوشش نومید شده است و بر آن است که از این پس دست روی دست بگذارد و بیکار شود.»
زاناهاری که می‌خواست همیشه عسل در روی زمین باشد لختی اندیشید و سپس به زنبور گفت: «نه، تو نباید از کار و کوشش باز ایستی بلکه باید بیش از پیش بر کوشش خویش بیفزایی، لیکن برای این که دیگر چنین بدبختی و مصیبتی به تو روی ننماید وسیله‌ای در اختیارت می‌نهم که با آن از خود دفاع کنی و دزدان را بی آن که بکشی از کندویت گریزان سازی. من نیشی به تو می‌بخشم که هر کس جرئت یافت و به کندوی تو نزدیک شد آن را در تنش فرو کنی. از این پس کسی جرئت نخواهد یافت نتیجه‌ی کار و کوشش تو را بدزدد. لیکن در آینده باید تنها عسل بسازی و کار دیگری نکنی زیرا همه کاره هیچ کاره است و یک تن در یک آن در دو جا نمی تواند باشد.»
زنبور که به اراده‌ی خداوند نیشی جانگزای یافته بود بر زمین بازگشت و دست از حصیر بافتن کشید و تنها به ساختن عسل پرداخت و ملکه‌ی کندو گشت.

نخستین مردمان جهان

نخستین آدمی که در روی زمین زندگی کرد یتس (5) بود. او در روی زمین تنها بود و خود را بسیار خوشبخت می‌دانست زیرا برای زنده ماندن نیازی به کار کردن و رنج بردن نداشت، از این رو وقت خود را با ساختن مجسمه‌های کوچکی که به خود او مانند بودند، می‌گذرانید.
تازه از ساختن دهمین مجسمه‌ی خود فراغت یافته بود که خداوند یکی از کنیزان خود را پیش خواند و گفت: «می خواهی زن یتس بشوی؟»
کنیز پاسخ داد: «من می‌خواهم اما شاید او نخواهد!»
امتحان می‌کنیم! برو آن کدو غلیانی‌ها را بردار و به این جا بیار! نخستین آن‌ها پر از سرما است، چون بر زمین برسی آن را خالی کن. هوا سرد می‌شود و یتس برای گرم کردن خود پیش تو می‌آید. هرگاه پیش تو نیامد کدو غلیانی دومی را که پر از گرما است خالی کن تا به خنکی بازوان تو نیاز پیدا کند. هرگاه ناز کند کدو غلیانی سوم را که پر از تشنگی است خالی کن. یتس تشنه می‌شود و از تو آب می‌خواهد... اما بدان که او مردی سخت و یکدنده است و ممکن است با همه‌ی این احوال مقاومت کند و تسلیم نشود، در این صورت سر این کدو غلیانی را باز کن تا گرسنگی از آن بیرون بریزد و سپس سفره‌ای از غذاهای اشتهاآور و لذیذ در برابرش بگستر. اگر بازهم موفق نشدی از مگس‌ها، که در پنجمین کدو غلیانی زندانی‌اند، باید یاری بخواهی. یتس از تو می‌خواهد که لامبای (6) خود را به امانت به وی بسپاری تا مگر بدان وسیله خود را از نیش مگسان برهاند. اگر احیاناً توانست از دست مگس‌ها هم بگریزد از «خارش» مدد بخواه، گمان نمی کنم که او چنین سختی‌ای را بتواند تحمل کند. او به تو پناه می‌آورد و تو باید این مرهم را بر تن او بمالی. با این همه هرگاه باز هم سرسختی نمود باید دست در دامن دلتنگی و ملال بزنی و تو آن را از هفتمین کدو بیرون می‌ریزی و همان دم قصه‌های شیرینی برایش می‌گویی. هرگاه به قصه‌های تو نیز توجهی نکند، «خنده» را، که در هشتمین کدو زندانی است، بیرون بفرست. او با خنده آشنا نیست و برای شنیدن و تقلید آن به تو نزدیک می‌شود.
چون زن به زمین رسید یتس هیچ خود را به این راه نزد که او را دیده است.
زن نخستین کدو را خالی کرد. یتس بی‌درنگ آتشی برافروخت. زن دومین کدو را خالی کرد یتس به جنگل دوید و به سایه‌ی خنک درختان کهنسال پناه برد. زن تشنگی را رها کرد. او با نوشیدن آب «راوانال» تشنگی خود را فرونشانید. زن گرسنگی را رها کرد، یتس بی‌آنکه توجه و اعتنایی به زن، که سرگرم آماده کردن لذیذترین خوراکی‌ها بود، بکند موزی چند از درختان چید و گرسنگی خود را فرونشاند. آن گاه زن با مگسان بر یتس تاخت؛ یتس با دست آن‌ها را از خود راند و از جای، برخاست و پای به گریز نهاد. زن خارش را به جان او انداخت، یتس تن خود را به تنه‌ی درختی مالید. سپس دلتنگی و تنهایی یتس را در میان گرفتند و به آزارش پرداختند، یتس بی‌آنکه گوش به افسانه‌ها و قصه‌های شیرین زن، بدهد خود را با بریدن درختی سرگرم کرد. قاه قاه خنده از آخرین کوزه بیرون پرید، یتس گوش‌هایش را گرفت و خوابید.
زن از ناکامی خویش سخت خشمگین شد و به آسمان بازگشت و به خدا گفت که دست به هر حیلتی زده لیکن توفیقی نیافته است؛ خدا شانه‌های خود را بالا انداخت و زن را به آشپزخانه‌ی خود بازفرستاد.
آن گاه خدا دختر دلبند خود ایولو (7) ی زیبا را پیش خواند و به زمینش فرستاد تا مرد را بفریبد. ایولو زیباترین جامه را بر تن کرد که از پارچه‌ای هفت رنگ، به رنگ‌های بنفش و نیلی و آبی و سبز و زرد و نارنجی و سرخ دوخته بود. یتس او را چندان زیبا و دلربا یافت که حاضر شد پیش خود نگاهش دارد و به همسری خویش درآورد.
از آن روز که ایولوی زیبا به زمین آمد هوا بسیار خوش و دلکش گشت.
یتس دیگر با ساختن مجسمه‌های کوچک خود را سرگرم نمی کرد و روز خود را با نگریستن بر چهره‌ی دلفریب همسرش به پایان می‌رسانید.
روزی ایولو به یتس گفت: «دلم تنگ شده است. می‌خواهم با مجسمه‌های تو بازی کنم اما دریغ که آنان جان ندارند. می‌روم و از پدر خود می‌خواهم تا به آنان جان بخشد.»
ایولو بر آسمان رفت و بارانی بر زمین فرستاد. سپس به زمین بازگشت و هوایی دلکش و کدویی پر از زندگی با خود آورد و آن را به روی مجسمه‌های کوچک ریخت. مجسمه‌ها در دم جان یافتند و به جنبش درآمدند. آنان فرزندان یتس و ایولو بودند.
لیکن ایولو بار دیگر از به سر بردن در روی زمین خسته و دلتنگ شد. از آن پس چه بسا که زمین را ترک می‌گفت و بر آسمان می‌رفت و تنها گاهگاهی بر زمین فرود می‌آمد و مدتی اندک در آن به سر می‌برد. پس از مدتی یتس مرد و از دنیا رفت لیکن بازماندگان او، یعنی مردمان، هرگز نمی توانند او را از یاد ببرند و هر وقت عطسه کنند نام او را تکرار می‌کنند: «یتس!»
زن او ایولو، که از جاودانان است، گاهگاهی با چادر زیبای هفت رنگ: بنفش و نیلی و آبی و سبز و زرد و نارنجی و سرخ خود به دیدن ما می‌آید.

پی‌نوشت‌ها:

1- Zanahary یعنی آفریدگار. زاناهاری‌ها یعنی پدربزرگ پدربزرگان.
2. Betsimisarakas.
3. Rabekidona.
4. Fody.
5. Yets.
6. Lamba پارچه‌ای است که مالگاشیان تن خود را با آن می‌پوشانند.
7. Ivelo.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
اعتراف مهم وزیر خارجه عربستان سعودی درباره اسرائیل
play_arrow
اعتراف مهم وزیر خارجه عربستان سعودی درباره اسرائیل
لحظاتی از شادی شهیدحاج قاسم سلیمانی در کنار مردم آمرلی بعد از آزادسازی شهر از چنگ داعش
play_arrow
لحظاتی از شادی شهیدحاج قاسم سلیمانی در کنار مردم آمرلی بعد از آزادسازی شهر از چنگ داعش
شگفتی‌سازی شناگر برزیلی؛ شنا بدون دست و پا
play_arrow
شگفتی‌سازی شناگر برزیلی؛ شنا بدون دست و پا
صحبت‌های جالب صبا معصوم‌نیا؛ روز چند ساعت درس خواندید؟ / ذوق‌زدگی پدر بعد از شنیدن خبر
play_arrow
صحبت‌های جالب صبا معصوم‌نیا؛ روز چند ساعت درس خواندید؟ / ذوق‌زدگی پدر بعد از شنیدن خبر
نماهنگ «غریب» با نوای حاج محمود کریمی
play_arrow
نماهنگ «غریب» با نوای حاج محمود کریمی
حاج قاسم سلیمانی: قدس آزاد نمی‌شود جز با پرچم‌داری شیعه
play_arrow
حاج قاسم سلیمانی: قدس آزاد نمی‌شود جز با پرچم‌داری شیعه
سخنگوی سابق اسرائیل: به عهد عتیق بازگشتیم!
play_arrow
سخنگوی سابق اسرائیل: به عهد عتیق بازگشتیم!
قسام آخرین پیام ۶ اسیر کشته شده صهیونیست‌ را منتشر خواهد کرد
play_arrow
قسام آخرین پیام ۶ اسیر کشته شده صهیونیست‌ را منتشر خواهد کرد
نماهنگ/ روایت رهبرانقلاب از حکومت ده ساله پیغمبر(ص)
play_arrow
نماهنگ/ روایت رهبرانقلاب از حکومت ده ساله پیغمبر(ص)
وئیسعلی فرزند ایران...
play_arrow
وئیسعلی فرزند ایران...
ژنرال تونسی: اقدامات حزب‌الله عین عقلانیت است
play_arrow
ژنرال تونسی: اقدامات حزب‌الله عین عقلانیت است
چرا قطعی برق در شهریور بیشتر از مرداد و تیر شده است؟
play_arrow
چرا قطعی برق در شهریور بیشتر از مرداد و تیر شده است؟
مژده دستگیر شد!
play_arrow
مژده دستگیر شد!
قهرمانی شناگر بدون دست با تکنیک منحصربه‌فرد
play_arrow
قهرمانی شناگر بدون دست با تکنیک منحصربه‌فرد
مخالفت وزیر دفاع با احداث فرودگاه جدید چابهار
play_arrow
مخالفت وزیر دفاع با احداث فرودگاه جدید چابهار