نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
زاتوف (1) جوانی دیرپسند بود و در برگزیدن دختری برای همسری خود سختگیری بسیار میکرد. دختران جوان دهکدهاش در نظر او همهی خصال و صفات مورد علاقهی او را نداشتند، از این روی بر آن شد که برای انتخاب همسر دلخواه خود در آبادیهای دور و نزدیک بگردد.
همچنان که در پی دختری دلخواه میگشت به شکار نیز، که سخت به آن علاقه داشت، میپرداخت. او پس از ده روز گردش و شکار به خانهی بزرگ دور افتادهای رسید و بسیار متعجب شد که دید آن خانه همه از آهن ساخته شده است و نردههای آهنی دارد.
زاتوف خبر نداشت که آمپالامانانوهی (2) جادوگر دمدار و دخترش میزامیزا (3) در آن خانه به سر میبرند.
میزامیزا زیباترین و دلرباترین دختران جهان بود لیکن مادرش میکوشید او را از چشم همه پنهان کند.
میزامیزا آن روز در خانه تنها بود زیرا مادرش، دیو دمدار، از پگاه برای چیدن گیاهانی که با آنها شربتهای جادویی میساخت، رفته بود. دیو جادوگر هر وقت از خانه بیرون میرفت طلسمی نیرومند در آن جا مینهاد که فولامالاکا (4) خوانده میشد و مراقبت و نگهبانی میزامیزا به او سپرده شده بود.
فولامالاکا در دیدهی آدمی عادی، شاخ گاو سادهای بیش نبود که با مرواریدهایی ریز و رنگارنگ آراسته شده بود، مالاگاشیان آن را اودی (5) میگویند. اودی بلا را از آنان برمیگرداند. لیکن اودی فولامالاکا که از آنِ جادوگری بود میتوانست در صورتی که لازم بشود حرف بزند و اگر خطری به میزامیزا نزدیک شود او را آگاه کند.
چون مرد جوان به آستانهی در رسید میزامیزا به پیش او آمد زیرا طلسم او را از آمدن مردی بیگانه آگاه کرده بود.
زاتوف با دیدن چشمان درشتی که با درخششی عجیب در صورت ظریف و زیبای دختر میدرخشیدند دل به میزامیزا باخت. دختر جوان که زیورهای گرانبها بیش از پیش بر زیباییاش افزوده بودند بیمقدمه به جوان گفت: «نزدیک میا! از این جا دورشو! آمدن به این خانه به پیشباز مرگ شتافتن است.»
زاتوف پاسخ داد: «پس از دیدن تو دیگر مرگ و زندگی برای من یکسان است!»
- پس گوش کن تا از چیزی که خبر نداری آگاهت کنم. مادر من جادوگر دمدار است و هر کسی را که به من نزدیک شود میکشد. پیش از آن که او به خانه بازگردد از این جا بگریز!
- من از مرگ نمیترسم زیرا دیگر زندگی بی تو برایم ارزشی ندارد. بگذار به خانه درآیم! میخواهم زنم بشوی!
- خوب حال که چنین تصمیمی داری بیا! من تو را تا فردا از چشم مادرم پنهان میکنم. مادرم حالا تا یک دقیقهی دیگر برمیگردد.
آن گاه دختر زیبا او را در چادری پیچید و در صندوقی نهاد و در صندوق را قفل کرد تا جادوگر بوی مرد بیگانه را در خانهی خود نشنود، سپس به فولامالاکا سفارش کرد که در این باره به هیچ روی نباید کلمهای بر زبان براند.
چون دیو جادوگر پای بر آستانهی خانهی خود نهاد فریاد زد: «آیا کسی از این نزدیکی گذشته است؟ من بوی بیگانه میشنوم.»
میزامیزا شتابان دروغی بافت و گفت: «بلی مادر، راست میگویی! شکارافکنانی به فاصلهای دور از این جا گذشتند و یکی از سگهایشان که راه را گم کرده بود به این جا نزدیک شد اما من بیدرنگ او را راندم.»
فولامالاکا که میزامیزا را بسیار دوست میداشت گفت: «آری، راست میگوید او را بیدرنگ از این جا راند!».
زاتوف که در درون صندوق نفسش بند میآمد تا صبح بیآن که چیزی بخورد و بیاشامد بیداری کشید و منتظر پیشامد شد.
فردای آن روز پیش از دمیدن اختر صبح دیو دوباره برای چیدن گیاهان جادویی از خانه بیرون رفت. آن گاه میزامیزا به طرف صندوق دوید تا زاتوف را از آن بیرون آورد.
زاتوف با این که شب حقیقت را دیده بود از تصمیم خود برنگشت و از میزامیزا خواست تا با او بگریزد. دختر جوان مادر خود را با این که دیوی جادوگر بود دوست میداشت، لیکن از زندگی خود در خانهی مادر خشنود نبود و زاتوف را هم جوانی دلیر و برازنده و زیبا یافته بود. پس فولامالاکا را از جای خود کند که با خود ببرد و به زاتوف گفت: «بیا از این جا بگریزیم! خدا کند مادرم گناه مرا ببخشد!»
آن دو بیآنکه پشت سر خود را نگاه کنند از آن جا گریختند. آنان سخت پریشان و هراسان بودند و ترس بسیار داشتند زیرا میدانستند که چون آمپالامانوهی به خانه بازگردد و از ناپدید شدن فولامالاکا و میزامیزا خبر یابد سر در پی آنان خواهد نهاد.
چنین هم شد. چون عصر جادوگر به خانه آمد و آن را خالی یافت چنان فریاد و زوزه کشید که آسمان از ترس پنبهی ابر در گوشهای خود نهاد و تندر به ناله درآمد.
جادوگر به طرف فولامالاکا رفت تا سرزنشش کند لیکن او را مانند همیشه از دیوار شرقی خانه آویخته نیافت.
دیو دقیقهای چند بر دم خود نشست و فکر کرد. خانه در خاموشی بیپایان فرو رفته بود و جز آواز جغد، که در ماداگاسکار او را رلوفی (6) مینامند و شیرهی گلها را میمکید، صدایی به گوش نمیرسید.
پس آمپالامانانوهی به آستانهی در خانه آمد و با دماغ دراز خود، که به خرطوم میمانست، هوا را بو کشید و با دیدگانی که چون دیدگان آفتاب پرست در کلهاش دودو میزد و او میتوانست با آنها حتی پشت سر خود را هم ببیند، افق را کاوید.
او بزودی فراریان را، که اکنون در دل جنگلی راه میسپردند، پیدا کرد. جادوگر از خانه بیرون دوید. چنان شتابان میدوید که گفتی بادی است توفنده! او با دم خود نیز بخوبیِ پاهای درازش راه میرفت. مردمانی که از دور آمدن او را میدیدند به کلبههای خود پناه میبردند زیرا هر وقت او از جایی میگذشت طوفانی پر گرد و خاک برمیخاست.
میزامیزا احساس کرد که برگ درختان در خاموشی و سکون خفقان آور جنگل تکان میخورند و دریافت که مادرش در پی آنان میآید. از ترس بر جای خود خشکید و زیر لب گفت: «زاتوف، هم اکنون مادرم میرسد و تو را میکشد».
هنوز این جمله از دهانش بیرون نیامده بود که دیو با سر و صدایی که با شکستن شاخهها ایجاد میکرد، خود را به برابر آنان رسانید. لیکن به عکس تصور دو دلداده به آنان به نرمی و مهربانی سخت گفت و غرق حیرت و تعجبشان کرد. او به دختر خود گفت: «ای میزامیزا، چرا بیخبر از من از خانه بیرون رفتی؟ چرا گذاشتی این مرد ولگرد تو را بدزدد و با خود بیاورد؟»
- مادر، این مرد مرا ندزدیده است. مرا دوست دارد. من هم او را دوست دارم. او میخواهد مرا همسر خود بکند.
- اگر چنین است، اگر میخواهید زن و شوهر یکدیگر بشوید من مخالفتی ندارم، هر دختری روزی مادرش را رها میکند و به خانوادهای بیگانه میرود. دختر عزیزم برو! امیدوارم خوشبخت و کامروا باشی!
دو نامزد اطمینان یافتند و راه خود را در پیش گرفتند. لیکن هنوز چندان از آن جا دور نشده بودند که دیو دوباره سر در پی آنان نهاد و آنان باز هم از گردبادی بزرگ، که ناگهان برخاست، دریافتند که خطر هنوز از سرشان نگذشته است. ایستادند و منتظر رخدادی شوم شدند.
دیو خود را به آنان رسانید، لیکن این بار نیز درشتی ننمود و به لحنی آرام به دخترش گفت: «میخواهم چیزی را به یادگار از تو بگیرم!»
و ناگهان دست دراز کرد و دیدگان زیبای میزامیزا را درآورد و آنها را در کدویی غلیانی نهاد و سپس با طوفان از کنار آنان رفت.
میزامیزای بیچاره! اکنون دیگر در تیرگی و تاریکی میزیست و به جای دیدگانی زیبا تنها حدقههایی خالی داشت. با این همه دردی نمیکشید زیرا جادوگر وردی خوانده بود که او درد را احساس نکند. او روی به زاتوف کرد و گفت: «زاتوف تو دیگر نمیتوانی مرا دوست داشته باشی زیرا من زیباترین زیورهایم را از دست دادهام. به خانهی خود برگرد. من نیز خواهم کوشید که به خانهی خود بازگردم. تو نمیتوانی شوهر زن نابینایی بشوی.»
زاتوف اعتراض کرد و گفت: «نه سبب بدبختی تو منم! من نمیتوانم تو را ترک بکنم و کالبد بیجانت را نیز رها نمیکنم من تو را به خانهی خود میبرم!»
دو دلداده در کنار یکدیگر نشستند و زمانی دراز گریستند، سپس دوباره قوّت قلب یافتند و روی به راه نهادند. چون به نزدیک دهکدهای که زاتوف در آن میزیست رسیدند، ایستادند تا شب در رسد. هنگامی که زاتوف دست نامزدش را گرفته بود و او را به کلبهی خود میبرد در دهکده همه به خواب رفته بودند.
فردای آن روز زاتوف دو کنیز خرید و به خدمت زنش گماشت تا جای دیدگان از دست رفتهی او را بگیرند. سپس رفت و خبر زن گرفتنش را به پدر و یارانش داد و چون خواست به شکار برود به میزامیزا گفت که مبادا در روز روشن خود را به کسی نشان دهد، زیرا او از داشتن زنی نابینا خجالت میکشید.
میزامیزا روزها در خانه مینشست و تنها شبها بازو به بازوی کنیزانش میداد و از خانه بیرون میآمد.
روزی پدر زاتوف، که در بستر بیماری افتاده بود، تصمیم به انجام دادن تشریفات بیلو (7) گرفت تا سلامت خود را بازیابد. مدت پانزده روز میبایست همهی ساکنان دهکده گرد آیند و آواز بخوانند و دست بیفشانند و خوشی کنند تا دور بیلوی اصلی فرا رسد. در روز بیلو بیمار بر سکّویی قرار میگرفت تا در برابر او مراسم قربانی انجام بگیرد. پس از انجام یافتن مراسم قربانی مردم دوباره میرقصیدند و آن گاه بیمار را میشستند و غذایی در روی سکّو به او میدادند.
پدر زاتوف همهی عروسانش را پیش خواند و از آنان درخواست تا هر یک بوریایی برای آرامش روان او ببافند. عروسان بیدرنگ شروع به کار کردند. میزامیزا کنیزانش را فرستاد تا زوزورو (8) بچینند. سپس از آنان خواست تا الیافی آماده کنند. لیکن آنان حصیربافتن نمیدانستند. میزامیزا سخت متأثر شد و بنای گریستن نهاد زیرا برای خود ننگی بزرگ میدانست که نتواند دستور پدرشوهرش را انجام دهد.
دیو که هر روز کدویی را که دیدگان دخترش را در آن نهاده بود در برابر خود مینهاد و به حسرت در آنها مینگریست ناگهان دید که آنها پر از اشک شدند. پرسید: «دختر دلبندم چرا گریه میکنی؟»
کدو غلیانی در چند دقیقه از اشک دیده برگشت. دیو نتوانست در خانهی خود بنشیند، برخاست و به طرف دهکده تنوره کشید. گذر او چنان طوفانی برانگیخت که کسی جرئت نیافت از خانهی خود بیرون آید و از این روی کسی او را ندید که وارد خانه میزامیزا شد.
نابینای بیچاره به مادر خود گفت: «آه! مادر، نمیدانی چقدر بدبختم. بنا است در ماهی که در پیش است برای پدرشوهرم بیلو ترتیب بدهند. او به عروسان خود دستور داده است برای او حصیر ببافند و در روز بیلو به سکّو بیندازند. تنها منم که نمیتوانم فرمان او را انجام دهم! چه شرم و ننگی!»
دیو نیهایی را که در گوشهای از خانه روی هم انباشته شده بودند برگرفت و شروع به بافتن آنها کرد و هنوز بانگ خروسان برنخاسته بود که حصیری بافت و رشتههای آن چنان به همدیگر بافته شده بودند که چون سنگهای گرانبهای رنگارنگ میدرخشیدند. حصیری که او بافت زیباترین و اعجاب انگیزترین حصیری بود که تا آن روز در جهان بافته شده بود.
آمپالامانانوهی حصیر را لوله کرد و در تاریکترین گوشهی اتاق نهاد و سپس به خانهی خود بازگشت و چنان طوفانی برانگیخت که همهی مردم به خانههای خود دویدند و درِ آنها را محکم بستند.
چند روز بعد پدرشوهر خواهش دیگری از عروسان خود کرد. این بار از آنان خواست تا لنگی برای او ببافند. او زیباترین آنها را برمیگزید و در روز بهبودی بر کمر خود میبست و به بافندهی آن جایزهای میداد.
میزامیزا بار دیگر دچار یأس و نومیدی شد.
او که از بافتن حصیر عاجز بود چگونه میتوانست پارچه ببافد.
در خانهی دیو کدو غلیانی دوباره پر از اشک شد. دیو گفت: «دختر دلبندم گریه مکن! گریه مکن! فردا من لنگی برای تو میآورم که مانندش در هیچ جا پیدا نشود!»
سخنان دیو را فولامالاکا، که در کنار میزامیزا بود، به او تکرار میکرد.
فردا دیو با طوفانی سهمگین به خانهی میزامیزا آمد و آنچه وعده کرده بود با خود آورد و به دخترش گفت: «دخترم تا روز جشن این را به کسی نشان مده!»
روز عید فرا رسید. همهی عروسان حصیر و لنگی را که بافته بودند با خود آوردند و کارشان مورد تحسین و تمجید همگان قرار گرفت. کار دستی آنان براستی زیبا بود لیکن هیچ یک از آنها قابل مقایسه با کارهای میزامیزا نبود. میزامیزا حصیر و لنگ خود را به وسیلهی کنیزانش به نزد پدرشوهرش فرستاده بود، چون خود نمیتوانست به آن جا برود. با این که همه غیبت او را نابه جا میشمردند جایزه به وی داده شد. میزامیزا به بهانهی بیماری به میدان نرفته بود. برای او صد تخم مرغ جایزه دادند زیرا پدرشوهرش مردی بسیار توانگر بود.
شب بعد جادوگر دوباره پیش دختر خود آمد زیرا کدو غلیانی را دوباره پر از اشک یافته بود. میزامیزا سخت متأثر بود که چرا نتوانسته است در جشن شرکت کند زیرا به هیچ بهایی حاضر نبود حدقههای خالی دیدگانش را به دیگران نشان بدهد. آماپالامانانوهی به او اصرار ورزید که در جشن شرکت کند. دیو برای دختر خود جامهای زیبا و زیورهایی گرانبها آورده بود.
مادر میزامیزا خود جامه بر تن دخترش کرد. سرش را آراست و سپس دو لامبای ابریشمین بر سرش افکند و سفارشش کرد که رویش را بپوشاند او پیش از رفتن دخترش کدو غلیانی را که پنهان کرده بود شکست و دیدگان دخترش را از آن بیرون آورد و وردی بر آنها خواند. ناگهان مردمکهای زیبا چون دو الماس سیاه در حدقههای خالی چشمان دخترش نشانده شدند.
چهرهی میزامیزا از شادی و زیبایی درخشیدن گرفت.
عصر، همه در میدان بازی و جشن گرد آمدند. میزامیزا نخستین بار بود که به میان جمع میآمد. او با دلی پرهیجان پیش رفت و چون چهرهاش را در زیر لامبا پنهان کرده بود زاتوف که از شکار بازگشته و به میدان آمده و در کنار پدرش نشسته بود زنش را نشناخت و از خود پرسید این زیبای ناشناس کیست؟
جشن آغاز شد. میزامیزا نیز، که نوای موسیقی به هیجانش انداخته بود، به میان جمعیت پرید. خنیاگران آوازی شورانگیز میسرودند و به آهنگ آن دست میافشاندند. کم کم نوای موسیقی شورانگیزتر گشت و میزامیزا به اجرای رقص بسیار دشوار هیزاتسه (9) برخاست. بقیه ایستادند و اکنون تنها او بود که در میدان میرقصید.
ناگهان لامبا از سرش افتاد و چهرهی زیبایش چون سپیده دمی که در پی تیرگی شب در رسد، پدیدار شد.
زاتوف با دیدن او سخت از رفتار خود پشیمان و شرمنده گشت. برخاست و پیش او رفت و از این که او را رها کرده بود پوزشها خواست. میزامیزا حق ناشناسی او را بخشید و پدرشوهرش که به داشتن چنین عروسی بر خود میبالید و سخت شادمان شده بود او را با بر زبان راندن جملهای مذهبی ستود: «نیاکانم هشت پسر و هشت دختر به تو بدهند!»
دیو دمدار دیگر پیش دختر و دامادش نیامد.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
زاتوف (1) جوانی دیرپسند بود و در برگزیدن دختری برای همسری خود سختگیری بسیار میکرد. دختران جوان دهکدهاش در نظر او همهی خصال و صفات مورد علاقهی او را نداشتند، از این روی بر آن شد که برای انتخاب همسر دلخواه خود در آبادیهای دور و نزدیک بگردد.
همچنان که در پی دختری دلخواه میگشت به شکار نیز، که سخت به آن علاقه داشت، میپرداخت. او پس از ده روز گردش و شکار به خانهی بزرگ دور افتادهای رسید و بسیار متعجب شد که دید آن خانه همه از آهن ساخته شده است و نردههای آهنی دارد.
زاتوف خبر نداشت که آمپالامانانوهی (2) جادوگر دمدار و دخترش میزامیزا (3) در آن خانه به سر میبرند.
میزامیزا زیباترین و دلرباترین دختران جهان بود لیکن مادرش میکوشید او را از چشم همه پنهان کند.
میزامیزا آن روز در خانه تنها بود زیرا مادرش، دیو دمدار، از پگاه برای چیدن گیاهانی که با آنها شربتهای جادویی میساخت، رفته بود. دیو جادوگر هر وقت از خانه بیرون میرفت طلسمی نیرومند در آن جا مینهاد که فولامالاکا (4) خوانده میشد و مراقبت و نگهبانی میزامیزا به او سپرده شده بود.
فولامالاکا در دیدهی آدمی عادی، شاخ گاو سادهای بیش نبود که با مرواریدهایی ریز و رنگارنگ آراسته شده بود، مالاگاشیان آن را اودی (5) میگویند. اودی بلا را از آنان برمیگرداند. لیکن اودی فولامالاکا که از آنِ جادوگری بود میتوانست در صورتی که لازم بشود حرف بزند و اگر خطری به میزامیزا نزدیک شود او را آگاه کند.
چون مرد جوان به آستانهی در رسید میزامیزا به پیش او آمد زیرا طلسم او را از آمدن مردی بیگانه آگاه کرده بود.
زاتوف با دیدن چشمان درشتی که با درخششی عجیب در صورت ظریف و زیبای دختر میدرخشیدند دل به میزامیزا باخت. دختر جوان که زیورهای گرانبها بیش از پیش بر زیباییاش افزوده بودند بیمقدمه به جوان گفت: «نزدیک میا! از این جا دورشو! آمدن به این خانه به پیشباز مرگ شتافتن است.»
زاتوف پاسخ داد: «پس از دیدن تو دیگر مرگ و زندگی برای من یکسان است!»
- پس گوش کن تا از چیزی که خبر نداری آگاهت کنم. مادر من جادوگر دمدار است و هر کسی را که به من نزدیک شود میکشد. پیش از آن که او به خانه بازگردد از این جا بگریز!
- من از مرگ نمیترسم زیرا دیگر زندگی بی تو برایم ارزشی ندارد. بگذار به خانه درآیم! میخواهم زنم بشوی!
- خوب حال که چنین تصمیمی داری بیا! من تو را تا فردا از چشم مادرم پنهان میکنم. مادرم حالا تا یک دقیقهی دیگر برمیگردد.
آن گاه دختر زیبا او را در چادری پیچید و در صندوقی نهاد و در صندوق را قفل کرد تا جادوگر بوی مرد بیگانه را در خانهی خود نشنود، سپس به فولامالاکا سفارش کرد که در این باره به هیچ روی نباید کلمهای بر زبان براند.
چون دیو جادوگر پای بر آستانهی خانهی خود نهاد فریاد زد: «آیا کسی از این نزدیکی گذشته است؟ من بوی بیگانه میشنوم.»
میزامیزا شتابان دروغی بافت و گفت: «بلی مادر، راست میگویی! شکارافکنانی به فاصلهای دور از این جا گذشتند و یکی از سگهایشان که راه را گم کرده بود به این جا نزدیک شد اما من بیدرنگ او را راندم.»
فولامالاکا که میزامیزا را بسیار دوست میداشت گفت: «آری، راست میگوید او را بیدرنگ از این جا راند!».
زاتوف که در درون صندوق نفسش بند میآمد تا صبح بیآن که چیزی بخورد و بیاشامد بیداری کشید و منتظر پیشامد شد.
فردای آن روز پیش از دمیدن اختر صبح دیو دوباره برای چیدن گیاهان جادویی از خانه بیرون رفت. آن گاه میزامیزا به طرف صندوق دوید تا زاتوف را از آن بیرون آورد.
زاتوف با این که شب حقیقت را دیده بود از تصمیم خود برنگشت و از میزامیزا خواست تا با او بگریزد. دختر جوان مادر خود را با این که دیوی جادوگر بود دوست میداشت، لیکن از زندگی خود در خانهی مادر خشنود نبود و زاتوف را هم جوانی دلیر و برازنده و زیبا یافته بود. پس فولامالاکا را از جای خود کند که با خود ببرد و به زاتوف گفت: «بیا از این جا بگریزیم! خدا کند مادرم گناه مرا ببخشد!»
آن دو بیآنکه پشت سر خود را نگاه کنند از آن جا گریختند. آنان سخت پریشان و هراسان بودند و ترس بسیار داشتند زیرا میدانستند که چون آمپالامانوهی به خانه بازگردد و از ناپدید شدن فولامالاکا و میزامیزا خبر یابد سر در پی آنان خواهد نهاد.
چنین هم شد. چون عصر جادوگر به خانه آمد و آن را خالی یافت چنان فریاد و زوزه کشید که آسمان از ترس پنبهی ابر در گوشهای خود نهاد و تندر به ناله درآمد.
جادوگر به طرف فولامالاکا رفت تا سرزنشش کند لیکن او را مانند همیشه از دیوار شرقی خانه آویخته نیافت.
دیو دقیقهای چند بر دم خود نشست و فکر کرد. خانه در خاموشی بیپایان فرو رفته بود و جز آواز جغد، که در ماداگاسکار او را رلوفی (6) مینامند و شیرهی گلها را میمکید، صدایی به گوش نمیرسید.
پس آمپالامانانوهی به آستانهی در خانه آمد و با دماغ دراز خود، که به خرطوم میمانست، هوا را بو کشید و با دیدگانی که چون دیدگان آفتاب پرست در کلهاش دودو میزد و او میتوانست با آنها حتی پشت سر خود را هم ببیند، افق را کاوید.
او بزودی فراریان را، که اکنون در دل جنگلی راه میسپردند، پیدا کرد. جادوگر از خانه بیرون دوید. چنان شتابان میدوید که گفتی بادی است توفنده! او با دم خود نیز بخوبیِ پاهای درازش راه میرفت. مردمانی که از دور آمدن او را میدیدند به کلبههای خود پناه میبردند زیرا هر وقت او از جایی میگذشت طوفانی پر گرد و خاک برمیخاست.
میزامیزا احساس کرد که برگ درختان در خاموشی و سکون خفقان آور جنگل تکان میخورند و دریافت که مادرش در پی آنان میآید. از ترس بر جای خود خشکید و زیر لب گفت: «زاتوف، هم اکنون مادرم میرسد و تو را میکشد».
هنوز این جمله از دهانش بیرون نیامده بود که دیو با سر و صدایی که با شکستن شاخهها ایجاد میکرد، خود را به برابر آنان رسانید. لیکن به عکس تصور دو دلداده به آنان به نرمی و مهربانی سخت گفت و غرق حیرت و تعجبشان کرد. او به دختر خود گفت: «ای میزامیزا، چرا بیخبر از من از خانه بیرون رفتی؟ چرا گذاشتی این مرد ولگرد تو را بدزدد و با خود بیاورد؟»
- مادر، این مرد مرا ندزدیده است. مرا دوست دارد. من هم او را دوست دارم. او میخواهد مرا همسر خود بکند.
- اگر چنین است، اگر میخواهید زن و شوهر یکدیگر بشوید من مخالفتی ندارم، هر دختری روزی مادرش را رها میکند و به خانوادهای بیگانه میرود. دختر عزیزم برو! امیدوارم خوشبخت و کامروا باشی!
دو نامزد اطمینان یافتند و راه خود را در پیش گرفتند. لیکن هنوز چندان از آن جا دور نشده بودند که دیو دوباره سر در پی آنان نهاد و آنان باز هم از گردبادی بزرگ، که ناگهان برخاست، دریافتند که خطر هنوز از سرشان نگذشته است. ایستادند و منتظر رخدادی شوم شدند.
دیو خود را به آنان رسانید، لیکن این بار نیز درشتی ننمود و به لحنی آرام به دخترش گفت: «میخواهم چیزی را به یادگار از تو بگیرم!»
و ناگهان دست دراز کرد و دیدگان زیبای میزامیزا را درآورد و آنها را در کدویی غلیانی نهاد و سپس با طوفان از کنار آنان رفت.
میزامیزای بیچاره! اکنون دیگر در تیرگی و تاریکی میزیست و به جای دیدگانی زیبا تنها حدقههایی خالی داشت. با این همه دردی نمیکشید زیرا جادوگر وردی خوانده بود که او درد را احساس نکند. او روی به زاتوف کرد و گفت: «زاتوف تو دیگر نمیتوانی مرا دوست داشته باشی زیرا من زیباترین زیورهایم را از دست دادهام. به خانهی خود برگرد. من نیز خواهم کوشید که به خانهی خود بازگردم. تو نمیتوانی شوهر زن نابینایی بشوی.»
زاتوف اعتراض کرد و گفت: «نه سبب بدبختی تو منم! من نمیتوانم تو را ترک بکنم و کالبد بیجانت را نیز رها نمیکنم من تو را به خانهی خود میبرم!»
دو دلداده در کنار یکدیگر نشستند و زمانی دراز گریستند، سپس دوباره قوّت قلب یافتند و روی به راه نهادند. چون به نزدیک دهکدهای که زاتوف در آن میزیست رسیدند، ایستادند تا شب در رسد. هنگامی که زاتوف دست نامزدش را گرفته بود و او را به کلبهی خود میبرد در دهکده همه به خواب رفته بودند.
فردای آن روز زاتوف دو کنیز خرید و به خدمت زنش گماشت تا جای دیدگان از دست رفتهی او را بگیرند. سپس رفت و خبر زن گرفتنش را به پدر و یارانش داد و چون خواست به شکار برود به میزامیزا گفت که مبادا در روز روشن خود را به کسی نشان دهد، زیرا او از داشتن زنی نابینا خجالت میکشید.
میزامیزا روزها در خانه مینشست و تنها شبها بازو به بازوی کنیزانش میداد و از خانه بیرون میآمد.
روزی پدر زاتوف، که در بستر بیماری افتاده بود، تصمیم به انجام دادن تشریفات بیلو (7) گرفت تا سلامت خود را بازیابد. مدت پانزده روز میبایست همهی ساکنان دهکده گرد آیند و آواز بخوانند و دست بیفشانند و خوشی کنند تا دور بیلوی اصلی فرا رسد. در روز بیلو بیمار بر سکّویی قرار میگرفت تا در برابر او مراسم قربانی انجام بگیرد. پس از انجام یافتن مراسم قربانی مردم دوباره میرقصیدند و آن گاه بیمار را میشستند و غذایی در روی سکّو به او میدادند.
پدر زاتوف همهی عروسانش را پیش خواند و از آنان درخواست تا هر یک بوریایی برای آرامش روان او ببافند. عروسان بیدرنگ شروع به کار کردند. میزامیزا کنیزانش را فرستاد تا زوزورو (8) بچینند. سپس از آنان خواست تا الیافی آماده کنند. لیکن آنان حصیربافتن نمیدانستند. میزامیزا سخت متأثر شد و بنای گریستن نهاد زیرا برای خود ننگی بزرگ میدانست که نتواند دستور پدرشوهرش را انجام دهد.
دیو که هر روز کدویی را که دیدگان دخترش را در آن نهاده بود در برابر خود مینهاد و به حسرت در آنها مینگریست ناگهان دید که آنها پر از اشک شدند. پرسید: «دختر دلبندم چرا گریه میکنی؟»
کدو غلیانی در چند دقیقه از اشک دیده برگشت. دیو نتوانست در خانهی خود بنشیند، برخاست و به طرف دهکده تنوره کشید. گذر او چنان طوفانی برانگیخت که کسی جرئت نیافت از خانهی خود بیرون آید و از این روی کسی او را ندید که وارد خانه میزامیزا شد.
نابینای بیچاره به مادر خود گفت: «آه! مادر، نمیدانی چقدر بدبختم. بنا است در ماهی که در پیش است برای پدرشوهرم بیلو ترتیب بدهند. او به عروسان خود دستور داده است برای او حصیر ببافند و در روز بیلو به سکّو بیندازند. تنها منم که نمیتوانم فرمان او را انجام دهم! چه شرم و ننگی!»
دیو نیهایی را که در گوشهای از خانه روی هم انباشته شده بودند برگرفت و شروع به بافتن آنها کرد و هنوز بانگ خروسان برنخاسته بود که حصیری بافت و رشتههای آن چنان به همدیگر بافته شده بودند که چون سنگهای گرانبهای رنگارنگ میدرخشیدند. حصیری که او بافت زیباترین و اعجاب انگیزترین حصیری بود که تا آن روز در جهان بافته شده بود.
آمپالامانانوهی حصیر را لوله کرد و در تاریکترین گوشهی اتاق نهاد و سپس به خانهی خود بازگشت و چنان طوفانی برانگیخت که همهی مردم به خانههای خود دویدند و درِ آنها را محکم بستند.
چند روز بعد پدرشوهر خواهش دیگری از عروسان خود کرد. این بار از آنان خواست تا لنگی برای او ببافند. او زیباترین آنها را برمیگزید و در روز بهبودی بر کمر خود میبست و به بافندهی آن جایزهای میداد.
میزامیزا بار دیگر دچار یأس و نومیدی شد.
او که از بافتن حصیر عاجز بود چگونه میتوانست پارچه ببافد.
در خانهی دیو کدو غلیانی دوباره پر از اشک شد. دیو گفت: «دختر دلبندم گریه مکن! گریه مکن! فردا من لنگی برای تو میآورم که مانندش در هیچ جا پیدا نشود!»
سخنان دیو را فولامالاکا، که در کنار میزامیزا بود، به او تکرار میکرد.
فردا دیو با طوفانی سهمگین به خانهی میزامیزا آمد و آنچه وعده کرده بود با خود آورد و به دخترش گفت: «دخترم تا روز جشن این را به کسی نشان مده!»
روز عید فرا رسید. همهی عروسان حصیر و لنگی را که بافته بودند با خود آوردند و کارشان مورد تحسین و تمجید همگان قرار گرفت. کار دستی آنان براستی زیبا بود لیکن هیچ یک از آنها قابل مقایسه با کارهای میزامیزا نبود. میزامیزا حصیر و لنگ خود را به وسیلهی کنیزانش به نزد پدرشوهرش فرستاده بود، چون خود نمیتوانست به آن جا برود. با این که همه غیبت او را نابه جا میشمردند جایزه به وی داده شد. میزامیزا به بهانهی بیماری به میدان نرفته بود. برای او صد تخم مرغ جایزه دادند زیرا پدرشوهرش مردی بسیار توانگر بود.
شب بعد جادوگر دوباره پیش دختر خود آمد زیرا کدو غلیانی را دوباره پر از اشک یافته بود. میزامیزا سخت متأثر بود که چرا نتوانسته است در جشن شرکت کند زیرا به هیچ بهایی حاضر نبود حدقههای خالی دیدگانش را به دیگران نشان بدهد. آماپالامانانوهی به او اصرار ورزید که در جشن شرکت کند. دیو برای دختر خود جامهای زیبا و زیورهایی گرانبها آورده بود.
مادر میزامیزا خود جامه بر تن دخترش کرد. سرش را آراست و سپس دو لامبای ابریشمین بر سرش افکند و سفارشش کرد که رویش را بپوشاند او پیش از رفتن دخترش کدو غلیانی را که پنهان کرده بود شکست و دیدگان دخترش را از آن بیرون آورد و وردی بر آنها خواند. ناگهان مردمکهای زیبا چون دو الماس سیاه در حدقههای خالی چشمان دخترش نشانده شدند.
چهرهی میزامیزا از شادی و زیبایی درخشیدن گرفت.
عصر، همه در میدان بازی و جشن گرد آمدند. میزامیزا نخستین بار بود که به میان جمع میآمد. او با دلی پرهیجان پیش رفت و چون چهرهاش را در زیر لامبا پنهان کرده بود زاتوف که از شکار بازگشته و به میدان آمده و در کنار پدرش نشسته بود زنش را نشناخت و از خود پرسید این زیبای ناشناس کیست؟
جشن آغاز شد. میزامیزا نیز، که نوای موسیقی به هیجانش انداخته بود، به میان جمعیت پرید. خنیاگران آوازی شورانگیز میسرودند و به آهنگ آن دست میافشاندند. کم کم نوای موسیقی شورانگیزتر گشت و میزامیزا به اجرای رقص بسیار دشوار هیزاتسه (9) برخاست. بقیه ایستادند و اکنون تنها او بود که در میدان میرقصید.
ناگهان لامبا از سرش افتاد و چهرهی زیبایش چون سپیده دمی که در پی تیرگی شب در رسد، پدیدار شد.
زاتوف با دیدن او سخت از رفتار خود پشیمان و شرمنده گشت. برخاست و پیش او رفت و از این که او را رها کرده بود پوزشها خواست. میزامیزا حق ناشناسی او را بخشید و پدرشوهرش که به داشتن چنین عروسی بر خود میبالید و سخت شادمان شده بود او را با بر زبان راندن جملهای مذهبی ستود: «نیاکانم هشت پسر و هشت دختر به تو بدهند!»
دیو دمدار دیگر پیش دختر و دامادش نیامد.
پینوشتها:
1. Zatove.
2. Ampalamananohy.
3. Mizamiza.
4. Volamalaka.
5. Ody.
6. Railovy.
7. Bilo.
8. Zozoro. نوعی نی است.
9. Hisatsé.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.