نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
ایکلی (1) و ایکوتو (2) در دهکدهای از سرزمین «ساکالاو» زاده بودند.
آن جا دهکدهی کوچک و سادهای بود که از پانزده کلبهی همانند و میدانی بزرگ تشکیل شده بود. درختان انبه، که بر آن میدان سایه میافکندند، به اقتضای فصول مختلف سال یا غرق در شکوفه بودند و یا غرق در میوههای زرین. در یک طرف کلبه انبار برنج و در طرف دیگر آن ترانوفاهینی (3) یعنی خانهی مسافران قرار داشت که مسافرانی که از آن جا میگذشتند در آن میآسودند و میخوابیدند. (4)
زنان شامگاهان برنج در هاونها میکوبیدند و آواز میخواندند و مرغان خانگی در اطراف آنان دانه برمیچیدند. هنگامی که آفتاب روی به مغرب مینهاد صفهای درازی از گاوان تنومندِ کوهاندار با شاخهای بلندی که به چنگ شباهت داشتند، به دهکده برمیگشتند و چنان آهسته و آرام گام برمیداشتند که گفتی به اجبار و تأسف به دهکده باز میگشتند. گاوچرانان خردسال چوبدستیهای گره دار خود را تکان میدادند و فریاد میکشیدند و سنگ به طرف گاوان میپرانیدند تا گاوانی که از گله دور و یا از صف خارج میشدند به گله بازگردند. گاوچرانان میبایست نگذارند گاوی برای خوردن آب به طرف رودخانه رود زیرا کایمن بزرگ همیشه در آن جا به کمین مینشست.
گاوچرانان کوچک پس از بردن گاوان به آغل و بستن در آن شتابان به دهکده میآمدند تا با اسباب بازیهایی که از خاک رس ساخته شده بودند بازی کنند.
لیکن ایکلی و ایکوتو هرگز نتوانسته بودند گاوچرانی بکنند زیرا یکی کور بود و دیگری شل.
پدر و مادر آن دو مردمانی تنگدست و بیچیز بودند و چون نمیتوانستند شکم آن دو را سیر کنند بر آن شدند که دو برادر را ببرند و در جنگلی رها کنند و با خود چنین بهانه و عذر آوردند: «این بچهها بر دوش ما باری گرانند و به هیچ دردی نمیخورند و حتی موقعی که پیر بشویم نمیتوانند کمکی به ما بکنند و وحشتناکتر از همه این که هرگاه بمیریم کسی را نخواهیم داشت تا ما را به «خانهی سرد» ببرد و روان ما را بخواند و برای شادی آن قربانی و ایثار کند و دعایی برایمان بخواند... نه، نه، کور و شل این کارها را نمیتوانند بکنند، بهتر است ببریم و گم و گورشان بکنیم و از زاناهاری بخواهیم که بچهی سالمی به ما بدهد...»
پدر و مادر برای انجام دادن نقشهی شوم خود تصمیم گرفتند که به بهانهی عسل جمع کردن به جنگل بروند و دو فرزند خود را نیز همراه ببرند. پدر ایکوتو را میبرد و مادر دست ایکلی را گرفته بود و راه میبرد.
پس از گذشتن از چمنزاری که گیاهانی بلندتر از قد آنان داشت وارد جنگل انبوه شدند.
پدر گفت: «شما در این جا بمانید تا من و مادرتان برویم و عسل جمع کنیم. بیایید این چند موز را بگیرید تا اگر ما دیر کردیم و شما گرسنه شدید آنها را بخورید.»
دو کودک که در نتیجهی نقص بدنی به شکیبایی و آرامش خو گرفته بودند یک ساعت صبر کردند، دو ساعت صبر کردند و به انتظار بازگشت پدر و مادرشان نشستند. پس از سه ساعت دلواپس و نگران و پریشان شدند. ایکوتو گفت: «روز به پایان میرسد، من دیگر نور خورشید را از لابه لای شاخههای درختان نمیبینم، بی گمان پدر و مادرمان از ما بسیار دور شدهاند.» و دیگر نمیتوانند ما را پیدا کنند. پاشو راه بیفتیم. تو مرا بر شانههای خود مینشانی و من راه را به تو نشان میدهم و بدین گونه از جنگل بیرون میرویم و خود را به خانه میرسانیم.
ایکلی که بزرگتر و نیرومندتر از ایکوتو بود او را بر دوش گرفت و روی به راه نهاد.
ایکلی در کوره راهی گام برمیداشت که ایکوتو میپنداشت آن را میشناسد. سپس به راه دیگری پیچید و آن گاه راهی دیگر در پیش گرفت و چندان گشت و راه خود را عوض کرد که سرانجام گم شدند.
ایکوتو ناگهان با تعجب و حیرت بسیار خود را در کنار دریا یافت. در آن جا درختان انبه و سقز با برگهایی بزرگ قرار داشتند و ردیفی از درختان نارگیل تا افق بیپایان کشیده شده بود.
ایکوتو گفت: «ما گم شدهایم!»
ایکلی پرسید: «چه باید بکنیم؟»
- بیا در امتداد ساحل راه برویم شاید دهکدهای را پیدا کنیم و یا در راه به رهنوردی برخوریم و راه را از او بپرسیم.
دو برادر دوباره روی به راه نهادند و یا درستتر بگوییم ایکلی روی به راه نهاد...
آنان خاموش و آرام بودند و گوش به زمزمهی باد که برگهای درختان انبه را به اهتزاز درآورده بود و نجوای موجها که آرام آرام روی ریگهای ساحلی میلغزیدند داده بودند.
کور بیچاره از راه رفتن خسته و فرسوده شده بود و میخواست برادرش را بر زمین بگذارد و دمی چند بنشیند و بیاساید که پایش به چیز سختی خورد. از برادرش پرسید: «نگاه کن ببین پای من به چه خورد؟»
-ایکوتو زمین را نگاه کرد گفت: «سکهی نقره است. آن را بردار، اگر به دهکدهای برسیم با آن میتوانیم چیزی بخریم و بخوریم.»
این تصادف اندکی بهایکلی جرئت داد، خستگی خود را فراموش کرد و دوباره روی به راه نهاد. ناگهان پایش به شاخ گاوی خورد.
ایکوتو گفت: «این را هم بردار، شاید به دردمان بخورد.»
اندکی دورتر ایکلی چیزی نمانده بود که زمین بخورد زیرا این بار پایش به میلهی آهنی خورده بود.
ایکوتو دوباره گفت: «این میلهی آهن را بردار و به من بده، من این را با شاخ گاو و سکهی نقره پیش خود نگه میدارم.»
اندکی دورتر تشتی به پای ایکلی خورد و کور آن را هم برداشت و به برادرش داد.
از ساحل دریا دور شدند و به دشتی پهناور قدم نهادند و با خود گفتند بهتر است در این سمت راه برویم تا سرانجام آبادیای را پیدا کنیم.
سرانجام در میان بوتههای بزرگ موز ایکوتو بام بزرگ و نوک تیز کلبهای را دید که دودی سبک از آن به هوا میرفت. به برادر خود گفت: «برادر نجات یافتیم! به خانهای رسیدهایم!»
آن دو خود را به درِ خانه رسانیدند، لیکن در آن بسته بود و از درون خانه صدایی برنمیآمد. ایکوتو که بر دوش برادرش نشسته بود با میلهی آهن به در زد. یک بار، دوبار در را زد. خانه در خاموشی فرو رفته بود و صدایی از آن برنمیخاست.
نومید شدند و برگشتند که بروند، ناگهان در اندکی باز شد و زنی بسیار پیر سرش را از آن بیرون آورد تا به آنان بگوید راه خود را در پیش گیرند و از آن جا دور شوند. او کمی ترسیده بود اما به مهر بسیار از آنان پرسید: «فرزندان من کجا میروید؟»
ایکوتو جرئت نکرد حقیقت را بگوید و در جواب او گفت: «ما به مهمانی آمده بودیم!»
پیرزن پرسید؟ «آیا میدانید این جا خانهی کیست؟»
- نه نمیدانیم اما اگر تو بگویی خواهیم دانست.
- نام صاحب این خانه فانی بزرگ است. او جادوگری است هراس انگیز و من کلفت او هستم. بچههای بیچاره تا او به خانه برنگشته است از این جا بگریزید!
ایکوتو التماس کرد: «برادرم سخت خسته است و پای راه رفتنش نمانده است بگذار ساعتی به خانه درآییم و بیاساییم. دیو کی برمیگردد؟»
- او پیش از غروب خورشید باز نمیگردد. خوب بیایید تو، اما فراموش مکنید که تأخیر سبب مرگتان میشود، اگر دیو به خانه بیاید و شما را ببیند هر دو را میخورد.
دو برادر وارد تالاری بزرگ شدند که پر بود با اشیایی گرانبها. دیوارها با ریسمانهایی ظریف و زیبا و رنگارنگ پوشیده شده بودند. بر کف تالار حصیرهایی عجیب با نقشههایی شگفت انگیز و رنگهایی رخشان افتاده بودند. در گوشه و کنار طبلهایی بزرگ پوشیده با پوست گاو نهاده بودند و روی آنها ظرفهایی گذاشته بودند که پر از سنگهای گرانبها و سکههای زر بودند.
ایکوتو برادرش را روی حصیر و کنار آتش بر زمین نهاد و از پیرزن پرسید: «آیا همهی این گنجها از آن او است؟»
پیرزن جواب داد: «بلی، ثروتهای او از شماره بیرون است.»
از دیوارها تفنگهایی سنگین و نیزههایی بلند آویخته بودند.
برادر شل پرسید: «اینها هم جنگ افزارهای او هستند؟»
- نه، او جنگ افزار به کار نمیبرد. اینها جنگ افزارهای کسانی هستند که به جنگ او آمدهاند، لیکن گلوله بر تن او کارگر نیست و نیزه در گوشت او فرو نمیرود. او آدمیزادگان را خام خام میخورد و هرگز از خوردن گوشت آنان سیر نمیشود.
ایکلی و ایکوتو با این که سخت در ترس و هراس افتاده بودند گرفتند و خوابیدند و غروب فرا رسید، پیرزن ناپدید شده بود.
شب بود که دو برادر به صدای تندبادی از خواب پریدند. همه چیز در اطراف خانه تکان میخورد و زمین میلرزید. دیو به خانهاش بازگشته بود. چون به آستانهی در رسید فریاد زد: «آیا کسی به این جا آمده است؟»
خوشبختانه هوا چنان تیره و تار بود که چشم چشم را نمیدید و ایکلی توانست زیر حصیری پنهان شود. لیکن ایکوتو که نمیتوانست از جای خود تکان بخورد ناچار در برابر خطر قرار گرفت و با جرئت بسیار جواب داد: «آری منم که به این جا آمدهام!»
- تو کیستی و چگونه جرئت کردهای به این جا بیایی؟ مگر نمیدانی که این جا خانهی فانی بزرگ است؟
- من هم فانی هستم و تو نمیتوانی مرا بترسانی!
- دندانت را بر دست من بنه تا راستی گفتارت را بیازمایم! ایکوتو شاخ گاو را بر انگشتان دیو نهاد.
- راست میگویی تو دندان فانی داری. گوشت را به طرف من بگیر تا به آن دست بمالم!
ایکوتو بیدرنگ میلهی آهن را که در آتش نهاده بود به دیو نشان داد و در این دم ایکلی هم از زیر حصیر بیرون آمد و هر دو برادر بنا کردند به داد و فریاد کشیدن. دیو که به طرز وحشتناکی سوخته و ترسیده بود از بیم آن که در برابر دیو بسیار نیرومندتر از خود قرار گرفته است از خانه بیرون دوید و رفت و خود را به دریا انداخت.
چون بار دیگر در خانه آرامش برقرار شد ایکوتو به برادر خود گفت: «بیا این اشیای گرانبها را برداریم و با خود ببریم. من میخواهم این سنگها را با خود ببرم. از آنها بسیار خوشم میآید. بسیار زیبا هستند.»
ایکلی اعتراض کرد و گفت: «نه، زیبا باشند یا نباشند برای من یکسان است؛ زیرا من که آنها را نمیبینم. برای ما زر بهتر و سودمندتر است!»
آن دو مدتی با هم گفت و گو و دعوا داشتند که چه بردارند و چه برندارند.
گفت و گو به دعوا کشید و کور که بسیار خشمگین شده بود لگدی سخت به پای شل نواخت. اما لگد او به رگ حساس برادرش خورد و در دم پاهای شل خوب شدند. شل هم سیلیای به گوش برادرش نواخت و در نتیجهی این ضربه ناگهان کور بینایی خود را بازیافت.
هر دو چندان شادمان شدند که بیدرنگ آشتی کردند و سپس همهی ثروت دیو را برداشتند و به خانه بازگشتند. آنان هنگامی به خانه رسیدند که پدر و مادرشان از کردهی خود پشیمان شده بودند و میخواستند بروند و آن دو را پیدا کنند.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
ایکلی (1) و ایکوتو (2) در دهکدهای از سرزمین «ساکالاو» زاده بودند.
آن جا دهکدهی کوچک و سادهای بود که از پانزده کلبهی همانند و میدانی بزرگ تشکیل شده بود. درختان انبه، که بر آن میدان سایه میافکندند، به اقتضای فصول مختلف سال یا غرق در شکوفه بودند و یا غرق در میوههای زرین. در یک طرف کلبه انبار برنج و در طرف دیگر آن ترانوفاهینی (3) یعنی خانهی مسافران قرار داشت که مسافرانی که از آن جا میگذشتند در آن میآسودند و میخوابیدند. (4)
زنان شامگاهان برنج در هاونها میکوبیدند و آواز میخواندند و مرغان خانگی در اطراف آنان دانه برمیچیدند. هنگامی که آفتاب روی به مغرب مینهاد صفهای درازی از گاوان تنومندِ کوهاندار با شاخهای بلندی که به چنگ شباهت داشتند، به دهکده برمیگشتند و چنان آهسته و آرام گام برمیداشتند که گفتی به اجبار و تأسف به دهکده باز میگشتند. گاوچرانان خردسال چوبدستیهای گره دار خود را تکان میدادند و فریاد میکشیدند و سنگ به طرف گاوان میپرانیدند تا گاوانی که از گله دور و یا از صف خارج میشدند به گله بازگردند. گاوچرانان میبایست نگذارند گاوی برای خوردن آب به طرف رودخانه رود زیرا کایمن بزرگ همیشه در آن جا به کمین مینشست.
گاوچرانان کوچک پس از بردن گاوان به آغل و بستن در آن شتابان به دهکده میآمدند تا با اسباب بازیهایی که از خاک رس ساخته شده بودند بازی کنند.
لیکن ایکلی و ایکوتو هرگز نتوانسته بودند گاوچرانی بکنند زیرا یکی کور بود و دیگری شل.
پدر و مادر آن دو مردمانی تنگدست و بیچیز بودند و چون نمیتوانستند شکم آن دو را سیر کنند بر آن شدند که دو برادر را ببرند و در جنگلی رها کنند و با خود چنین بهانه و عذر آوردند: «این بچهها بر دوش ما باری گرانند و به هیچ دردی نمیخورند و حتی موقعی که پیر بشویم نمیتوانند کمکی به ما بکنند و وحشتناکتر از همه این که هرگاه بمیریم کسی را نخواهیم داشت تا ما را به «خانهی سرد» ببرد و روان ما را بخواند و برای شادی آن قربانی و ایثار کند و دعایی برایمان بخواند... نه، نه، کور و شل این کارها را نمیتوانند بکنند، بهتر است ببریم و گم و گورشان بکنیم و از زاناهاری بخواهیم که بچهی سالمی به ما بدهد...»
پدر و مادر برای انجام دادن نقشهی شوم خود تصمیم گرفتند که به بهانهی عسل جمع کردن به جنگل بروند و دو فرزند خود را نیز همراه ببرند. پدر ایکوتو را میبرد و مادر دست ایکلی را گرفته بود و راه میبرد.
پس از گذشتن از چمنزاری که گیاهانی بلندتر از قد آنان داشت وارد جنگل انبوه شدند.
پدر گفت: «شما در این جا بمانید تا من و مادرتان برویم و عسل جمع کنیم. بیایید این چند موز را بگیرید تا اگر ما دیر کردیم و شما گرسنه شدید آنها را بخورید.»
دو کودک که در نتیجهی نقص بدنی به شکیبایی و آرامش خو گرفته بودند یک ساعت صبر کردند، دو ساعت صبر کردند و به انتظار بازگشت پدر و مادرشان نشستند. پس از سه ساعت دلواپس و نگران و پریشان شدند. ایکوتو گفت: «روز به پایان میرسد، من دیگر نور خورشید را از لابه لای شاخههای درختان نمیبینم، بی گمان پدر و مادرمان از ما بسیار دور شدهاند.» و دیگر نمیتوانند ما را پیدا کنند. پاشو راه بیفتیم. تو مرا بر شانههای خود مینشانی و من راه را به تو نشان میدهم و بدین گونه از جنگل بیرون میرویم و خود را به خانه میرسانیم.
ایکلی که بزرگتر و نیرومندتر از ایکوتو بود او را بر دوش گرفت و روی به راه نهاد.
ایکلی در کوره راهی گام برمیداشت که ایکوتو میپنداشت آن را میشناسد. سپس به راه دیگری پیچید و آن گاه راهی دیگر در پیش گرفت و چندان گشت و راه خود را عوض کرد که سرانجام گم شدند.
ایکوتو ناگهان با تعجب و حیرت بسیار خود را در کنار دریا یافت. در آن جا درختان انبه و سقز با برگهایی بزرگ قرار داشتند و ردیفی از درختان نارگیل تا افق بیپایان کشیده شده بود.
ایکوتو گفت: «ما گم شدهایم!»
ایکلی پرسید: «چه باید بکنیم؟»
- بیا در امتداد ساحل راه برویم شاید دهکدهای را پیدا کنیم و یا در راه به رهنوردی برخوریم و راه را از او بپرسیم.
دو برادر دوباره روی به راه نهادند و یا درستتر بگوییم ایکلی روی به راه نهاد...
آنان خاموش و آرام بودند و گوش به زمزمهی باد که برگهای درختان انبه را به اهتزاز درآورده بود و نجوای موجها که آرام آرام روی ریگهای ساحلی میلغزیدند داده بودند.
کور بیچاره از راه رفتن خسته و فرسوده شده بود و میخواست برادرش را بر زمین بگذارد و دمی چند بنشیند و بیاساید که پایش به چیز سختی خورد. از برادرش پرسید: «نگاه کن ببین پای من به چه خورد؟»
-ایکوتو زمین را نگاه کرد گفت: «سکهی نقره است. آن را بردار، اگر به دهکدهای برسیم با آن میتوانیم چیزی بخریم و بخوریم.»
این تصادف اندکی بهایکلی جرئت داد، خستگی خود را فراموش کرد و دوباره روی به راه نهاد. ناگهان پایش به شاخ گاوی خورد.
ایکوتو گفت: «این را هم بردار، شاید به دردمان بخورد.»
اندکی دورتر ایکلی چیزی نمانده بود که زمین بخورد زیرا این بار پایش به میلهی آهنی خورده بود.
ایکوتو دوباره گفت: «این میلهی آهن را بردار و به من بده، من این را با شاخ گاو و سکهی نقره پیش خود نگه میدارم.»
اندکی دورتر تشتی به پای ایکلی خورد و کور آن را هم برداشت و به برادرش داد.
از ساحل دریا دور شدند و به دشتی پهناور قدم نهادند و با خود گفتند بهتر است در این سمت راه برویم تا سرانجام آبادیای را پیدا کنیم.
سرانجام در میان بوتههای بزرگ موز ایکوتو بام بزرگ و نوک تیز کلبهای را دید که دودی سبک از آن به هوا میرفت. به برادر خود گفت: «برادر نجات یافتیم! به خانهای رسیدهایم!»
آن دو خود را به درِ خانه رسانیدند، لیکن در آن بسته بود و از درون خانه صدایی برنمیآمد. ایکوتو که بر دوش برادرش نشسته بود با میلهی آهن به در زد. یک بار، دوبار در را زد. خانه در خاموشی فرو رفته بود و صدایی از آن برنمیخاست.
نومید شدند و برگشتند که بروند، ناگهان در اندکی باز شد و زنی بسیار پیر سرش را از آن بیرون آورد تا به آنان بگوید راه خود را در پیش گیرند و از آن جا دور شوند. او کمی ترسیده بود اما به مهر بسیار از آنان پرسید: «فرزندان من کجا میروید؟»
ایکوتو جرئت نکرد حقیقت را بگوید و در جواب او گفت: «ما به مهمانی آمده بودیم!»
پیرزن پرسید؟ «آیا میدانید این جا خانهی کیست؟»
- نه نمیدانیم اما اگر تو بگویی خواهیم دانست.
- نام صاحب این خانه فانی بزرگ است. او جادوگری است هراس انگیز و من کلفت او هستم. بچههای بیچاره تا او به خانه برنگشته است از این جا بگریزید!
ایکوتو التماس کرد: «برادرم سخت خسته است و پای راه رفتنش نمانده است بگذار ساعتی به خانه درآییم و بیاساییم. دیو کی برمیگردد؟»
- او پیش از غروب خورشید باز نمیگردد. خوب بیایید تو، اما فراموش مکنید که تأخیر سبب مرگتان میشود، اگر دیو به خانه بیاید و شما را ببیند هر دو را میخورد.
دو برادر وارد تالاری بزرگ شدند که پر بود با اشیایی گرانبها. دیوارها با ریسمانهایی ظریف و زیبا و رنگارنگ پوشیده شده بودند. بر کف تالار حصیرهایی عجیب با نقشههایی شگفت انگیز و رنگهایی رخشان افتاده بودند. در گوشه و کنار طبلهایی بزرگ پوشیده با پوست گاو نهاده بودند و روی آنها ظرفهایی گذاشته بودند که پر از سنگهای گرانبها و سکههای زر بودند.
ایکوتو برادرش را روی حصیر و کنار آتش بر زمین نهاد و از پیرزن پرسید: «آیا همهی این گنجها از آن او است؟»
پیرزن جواب داد: «بلی، ثروتهای او از شماره بیرون است.»
از دیوارها تفنگهایی سنگین و نیزههایی بلند آویخته بودند.
برادر شل پرسید: «اینها هم جنگ افزارهای او هستند؟»
- نه، او جنگ افزار به کار نمیبرد. اینها جنگ افزارهای کسانی هستند که به جنگ او آمدهاند، لیکن گلوله بر تن او کارگر نیست و نیزه در گوشت او فرو نمیرود. او آدمیزادگان را خام خام میخورد و هرگز از خوردن گوشت آنان سیر نمیشود.
ایکلی و ایکوتو با این که سخت در ترس و هراس افتاده بودند گرفتند و خوابیدند و غروب فرا رسید، پیرزن ناپدید شده بود.
شب بود که دو برادر به صدای تندبادی از خواب پریدند. همه چیز در اطراف خانه تکان میخورد و زمین میلرزید. دیو به خانهاش بازگشته بود. چون به آستانهی در رسید فریاد زد: «آیا کسی به این جا آمده است؟»
خوشبختانه هوا چنان تیره و تار بود که چشم چشم را نمیدید و ایکلی توانست زیر حصیری پنهان شود. لیکن ایکوتو که نمیتوانست از جای خود تکان بخورد ناچار در برابر خطر قرار گرفت و با جرئت بسیار جواب داد: «آری منم که به این جا آمدهام!»
- تو کیستی و چگونه جرئت کردهای به این جا بیایی؟ مگر نمیدانی که این جا خانهی فانی بزرگ است؟
- من هم فانی هستم و تو نمیتوانی مرا بترسانی!
- دندانت را بر دست من بنه تا راستی گفتارت را بیازمایم! ایکوتو شاخ گاو را بر انگشتان دیو نهاد.
- راست میگویی تو دندان فانی داری. گوشت را به طرف من بگیر تا به آن دست بمالم!
ایکوتو بیدرنگ میلهی آهن را که در آتش نهاده بود به دیو نشان داد و در این دم ایکلی هم از زیر حصیر بیرون آمد و هر دو برادر بنا کردند به داد و فریاد کشیدن. دیو که به طرز وحشتناکی سوخته و ترسیده بود از بیم آن که در برابر دیو بسیار نیرومندتر از خود قرار گرفته است از خانه بیرون دوید و رفت و خود را به دریا انداخت.
چون بار دیگر در خانه آرامش برقرار شد ایکوتو به برادر خود گفت: «بیا این اشیای گرانبها را برداریم و با خود ببریم. من میخواهم این سنگها را با خود ببرم. از آنها بسیار خوشم میآید. بسیار زیبا هستند.»
ایکلی اعتراض کرد و گفت: «نه، زیبا باشند یا نباشند برای من یکسان است؛ زیرا من که آنها را نمیبینم. برای ما زر بهتر و سودمندتر است!»
آن دو مدتی با هم گفت و گو و دعوا داشتند که چه بردارند و چه برندارند.
گفت و گو به دعوا کشید و کور که بسیار خشمگین شده بود لگدی سخت به پای شل نواخت. اما لگد او به رگ حساس برادرش خورد و در دم پاهای شل خوب شدند. شل هم سیلیای به گوش برادرش نواخت و در نتیجهی این ضربه ناگهان کور بینایی خود را بازیافت.
هر دو چندان شادمان شدند که بیدرنگ آشتی کردند و سپس همهی ثروت دیو را برداشتند و به خانه بازگشتند. آنان هنگامی به خانه رسیدند که پدر و مادرشان از کردهی خود پشیمان شده بودند و میخواستند بروند و آن دو را پیدا کنند.
پینوشتها:
1. Ikely.
2. Ikoto.
3. Tranovahiny.
4. Fany
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.