نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
ریالی (1) جوانی بسیار زیبا و برازنده بود. پدر و مادرش آرزو داشتند که او هر چه زودتر زنی بگیرد، لیکن ریالی بسیار مشکل پسند بود و هر دختری را نمی پسندید. دربارهی یکی میگفت: «چشمانش درخشندگی ندارد.» دربارهی دیگری میگفت: «بسیار تنومند است و ظریف نیست.» و دربارهی سومی میگفت: «بسیار کوچک و کوتاه است.» هر بار که پدر و مادرش دختری را خواستگاری میکردند و ریالی به بهانهای او را نمی پذیرفت ناچار میشدند دختر را، که توهین شنیده بود، با هدایا و ارمغانهای بسیار بنوازند.
روزی ریالی به پدر و مادر خویش گفت: «حال که شما نمی توانید همسر زیبایی برای من پیدا کنید خود میروم و پیدا میکنم.»
مادرش نگران شد و پرسید: «چگونه میتوانیم از حال و روزگار تو آگاه شویم، اگر خطری به تو روی کند چه کسی میتواند ما را از آن خطر آگاه بکند؟»
- شما باید همیشه مراقب درخت موزی که من در کوچکی آن را در برابر کلبه نشاندهام، باشید. من همیشه از موزهای آن خوردهام و هر روز عصر در سایهی آن خوابیدهام و برگهای دراز آن با مهربانی بسیار تکان خوردهاند تا مرا باد بزنند. این درخت درخت جادو است هرگاه خطری به من روی کند شما را آگاه میکند و به من یاری میرساند. اگر خطری به من رو کند شاخههای درخت زرد میشوند و برگهایش ولو این که کوچکترین نسیمی هم در هوا نباشد، به هم میخورند.
ریالی با پدر و مادر خود خداحافظی کرد و روی به راه نهاد. هر روز در دهکدهای درنگ میکرد و در همهی جشنها و عیدها شرکت میجست. دختران را نگاه میکرد لیکن هیچ یک از آنان را نمی پسندید.
روزی خسته و نومید، در کنار چشمهای نشسته بود که دید دختری جوان کوزهای بر سر نهاده و از تپهای پایین میآید.
دختر برای این که تعادل کوزه حفظ شود و بر زمین نیفتد پاهایش را به آهنگی موزون تکان میداد و بالا تنهاش را با ظرافتی خاص راست نگه داشته بود. به هنگام راه رفتن خلخالهایی که به پا داشت صدا میکردند. زلفان و گیسوانش چهرهی زیبای او را، که به میوهی انبهای رسیده میمانست، در میان گرفته بودند.
دختر به چشمه نزدیک شد و چنین نمود که ریالی را نمی بیند، لیکن پنهانی از پشت مژگان بلندش او را نگاه میکرد، کوزه را از چشمه پر کرد و چنین وانمود کرد که میخواهد بازگردد. آن گاه ریالی نزدیک رفت و گفت: «ای دختر زیبا! کجا میروی؟ دمی در این جا درنگ کن! آفتاب بسیار گرم است و راه سربالا است. بگذار من در بردن کوزه تو را کمک کنم.»
-ای جوان تو چه خوب و مهربانی! لیکن گمان نمی کنم تنها برای کمک مرا پیش خود نگه داری... بگو نامت چیست؟ من راتاناکانژوفالا (2) نام دارم و پانزده سالهام و آمدهام آب پر کنم و ببرم پدرم بنوشد و تشنگیاش فرو نشیند.
- وظیفهی هر دختری است که برود و برای پدر خود آب بیاورد. اما اگر برای پر کردن آب برای شوهرش بیاید شادمانتر و خوشبختتر خواهد بود!
هرگاه آب را برای شوهرت ببری راه به نظرت کوتاهتر و کوزهی آب سبکتر خواهد نمود.
- البته، من هم دلم میخواهد که برای بردن آب برای شوهرم به چشمه بیایم. آیا تو کسی را میشناسی که مرا بپسندد؟ دلم میخواهد زن مردی دلیر بشوم، مردی که از هیچ چیز نترسد!
- آری، من یکی را میشناسم که تو را میپسندد، نام او ریالی است او روزهای بسیاری راه آمده است تا بدین جا برسد و بر این چشمهی ژرف خم بشود و عکس چهرهی خود را در کنار چهرهی تو ببیند.
آن گاه آن دو به روی چشمه خم شدند، عکس رویشان در آینهی آب افتاد و به هم نزدیک شد، در این دم گلی سفید در چشمه افتاد و دو جوان دریافتند که سرنوشتشان با هم درآمیخته است.
ریالی گل را برداشت و به دختر داد، سپس با هم از راه باریک کوهستان بالا رفتند. چون به روی تپه رسیدند ریالی خانهی بزرگی را دید که گفتی نوک تیز بام آن آسمان را تهدید میکرد.
دو جوان خاموش و آرام در کنار یکدیگر راه میرفتند، چون به نیمه راه رسیدند راتاناکانژوفالا ایستاد و گفت: «تو هنوز فرصت داری که بازگردی و از تپه پایین بروی و راه خود را در پیش گیری. آن خانه را که میبینی خانهی پدر من راندریا کیرو (3) است، او همان قدر که توانا و توانگر است سختگیر و خطرناک هم است. پای نهادن تو در آستانهی در خانهی او بدین معنا است که از مرگ و خوشبختی یکی را پذیرفتهای.»
- من نیز جز مرگ یا خوشبختی چیزی نمی خواهم!
دختر زیبا به سخن خود چنین افزود: «پدر من تو را دید که در کنار چشمهی آب ایستاده بودی و به من فرمان داد که بیایم و تو را با خود به خانه ببرم. او میخواهد مرا به شوهر بدهد لیکن شوهر من باید مردی بسیار توانا و شایسته باشد، توانگر باشد یا تنگدست برای ما یکسان است، زیرا گنجهای پدر من بیش از اندازه و شمار است.»
دختر با انگشت خود در پای کوه گلههای بیشمار چارپایان را، که در چمنزارها میچریدند و برنجزاران پهناور را، که تا افق گسترده شده بودند، به جوان نشان داد و گفت: «پدرم پیش از آن که تو را به دامادی خود بپذیرد سه آزمایش از تو میکند. این آزمایشها بسیار سخت و هراس انگیزند و بسیاری از نیرومندترین مردان در آنها از پای درآمدهاند. آنان برای من ارزشی نداشتند، لیکن تو را دوست دارم و از این روی اندرزت میدهم که برای رهایی جانت بهتر است هم اکنون برگردی.»
- من برای رسیدن به تو از هیچ آزمونی بیم ندارم. مرا به خانه تان ببر!
شاه در انتظار آنان بود. او مردی درشت اندام و نیرومند بود و چهرهی زیبا و پرابهتی داشت و با تبری بزرگ بازی میکرد. او به ریالی گفت: «معلوم میشود شرایط مرا پذیرفتهای که به خانهام درآمدهای!»
ریالی به پاسخ گفت: «آری، من آنها را میپذیرم!»
شاه بیمقدمه تبرش را به طرف ریالی انداخت، لیکن جوان چست و چالاک بر کف اتاق خوابید و تبر از روی سرش گذشت و در دیوار مقابل فرو رفت.
در آن دور دورها، در دهکده، مادر ریالی خش و خش برگهای موز را شنید، لیکن بزودی ترسش فرو ریخت زیرا تنها یکی از برگهای آن زرد شده بود.
ریالی از جای برخاست و از شاه پرسید: «دیگر چه از من میخواهی؟» راندریا کیرو دیگ بزرگی را که پر از برنج و ماسه بود برداشت و به مرد جوان داد و گفت: «تو باید در چند دقیقه دانههای برنج را از دانههای ریگ جدا کنی، وقتی دستهایم را به هم میکوبم باید دانههای ریگ در دیگ نمانده باشد.»
ریالی دیگ را گرفت و بیرون رفت و هر چه در آن بود بر زمین ریخت و آهسته صفیری زد. از هر سوی آسمان پرندگان به سویش شتافتند و در برابرش بر زمین نشستند، آنان میخواستند دانههای برنج را فرو بلعند لیکن ریالی به آنان گفت: «باید دانههای برنج را یکی یکی بردارید و در دیگ بیندازید، حتی دانهای هم از آنها نباید کم شود و نیز دانهای هم شن نباید در میان برنجها باشد و این کار را باید در یک دقیقه انجام دهید!»
پرندگان از شاه، که هر روز شکارشان میکرد، دل خوشی نداشتند و از دوستان درخت موزی بودند که در کنار خانهی ریالی رسته بود. پس شتابان به کار آغاز کردند هنوز دقیقهای به پایان نرسیده بود که کارشان را به پایان بردند و پریدند و از آن جا رفتند و حتی دمی هم درنگ نکردند تا ریالی از آنان سپاسگزاری کند.
ریالی پیش از آن که شاه دو دست پهن و نیرومند خود را به هم بکوبد به پیش او بازگشت و دیگ برنج را در برابرش نهاد. شاه بدقت برنجها را نگاه کرد ولی دانهای شن در میان آنها نیافت. آن گاه روی به ریالی کرد و گفت: «هنوز پیروز نشده ای، آزمایشی دشوارتر باقی مانده است، باید به جنگل بروی و لالومنا (4) را بگیری و برای من بیاوری!»
لالومنا ددی درنده و هراس انگیز بود که تا آن روز کسی نتوانسته بود نزدیکش شود و به دامش اندازد و دستگیرش کند. او هر کسی را که نزدیک کنامش میرفت میدرید و میخورد.
ریالی گفت: «من به جنگل میروم و جنگ افزاری هم نمی خواهم تنها تکهای پیه به من بدهید. این تنها چیزی خواهد بود که من به عنوان سلاح با خود خواهم برد.»
جوان بیآنکه بیمی به دل راه دهد به جنگل رفت، زیرا هنگام بیرون رفتن از سرای شاه در گوشهای از تالار چشمش به راتاناکانژوفالا افتاده بود که گل سفیدی را که از آب چشمه گرفته بودند، به دست داشت و آن را میبویید و از پس گلبرگهای آن چشمان درشتش را به او دوخته بود و به رویش لبخند میزد.
ریالی پس از رسیدن به جنگل پشتهای چون خشک گردآورد و سپس وارد محوطهی بازی در جنگل شد و به شاخههای خشک پیه مالید و با آنها آتشی افروخت. دودی اشتهاآور و بوی خوش کباب از چوبها برخاست و فضا را پر کرد.
ریالی در گوشهای به انتظار پیدا شدن دد درنده نشست.
ناگهان جانوری هراس انگیز از پس درختان انبوه به میان چمنزار پرید. پشمهای او راست ایستاده بودند، پاهایی بزرگ داشت و از دیدگانش شرار آتش فرو میریخت.
دد که دیگران به محض دیدنش پای به گریز مینهادند از دیدن ریالی که آرام و خونسرد نشسته بود و چنین مینمود که با او وعده ی دیدار دوستانهای دارد، شگفتی ننمود و از او پرسید: «در این جا در پی چه میگردی؟»
- در پی تو میگردم، میخواهم راتاناکانژوفالا همسر من بشود. پدر او گفته است به شرطی او را به من میدهد که من تو را بگیرم و پیش او ببرم. با من بیا! من دو گاو پروار به تو خواهم داد و بعد دوباره آزادت خواهم کرد که به جنگل برگردی.
لالومنا که درخت موز به وسیلهی پرندگان پیغامی به او فرستاد و سفارش ریالی را کرده بود گذاشت که ریالی ریسمانی بر گردنش بیندازد و او را با خود ببرد.
چون راندریا کیرو ریالی را دید که لالومنا را گرفته است و مانند بردهای رام کرده است و با خود میآورد چنان به هیجان افتاد که در دم افتاد و جان سپرد.
ریالی به قولی که به لالومنا داده بود وفا کرد و او را گذاشت که دو گاو پروار را از میان گلهی گاوان برگزیند و با خود ببرد.
در آن دور دورها، در دهکدهای که خانهی پدر و مادر ریالی در کنارش قرار داشت، درخت موز دوباره سبز شد و برگهای پهنش را به وزش نسیم تکان داد.
می گویند این درخت در سالهای بعد برای کودکان ریالی و راتاناکانژوفالای زیبا، که در سایهاش مینشستند، با مهری بسیار لالایی زمزمه میکرده است...
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
ریالی (1) جوانی بسیار زیبا و برازنده بود. پدر و مادرش آرزو داشتند که او هر چه زودتر زنی بگیرد، لیکن ریالی بسیار مشکل پسند بود و هر دختری را نمی پسندید. دربارهی یکی میگفت: «چشمانش درخشندگی ندارد.» دربارهی دیگری میگفت: «بسیار تنومند است و ظریف نیست.» و دربارهی سومی میگفت: «بسیار کوچک و کوتاه است.» هر بار که پدر و مادرش دختری را خواستگاری میکردند و ریالی به بهانهای او را نمی پذیرفت ناچار میشدند دختر را، که توهین شنیده بود، با هدایا و ارمغانهای بسیار بنوازند.
روزی ریالی به پدر و مادر خویش گفت: «حال که شما نمی توانید همسر زیبایی برای من پیدا کنید خود میروم و پیدا میکنم.»
مادرش نگران شد و پرسید: «چگونه میتوانیم از حال و روزگار تو آگاه شویم، اگر خطری به تو روی کند چه کسی میتواند ما را از آن خطر آگاه بکند؟»
- شما باید همیشه مراقب درخت موزی که من در کوچکی آن را در برابر کلبه نشاندهام، باشید. من همیشه از موزهای آن خوردهام و هر روز عصر در سایهی آن خوابیدهام و برگهای دراز آن با مهربانی بسیار تکان خوردهاند تا مرا باد بزنند. این درخت درخت جادو است هرگاه خطری به من روی کند شما را آگاه میکند و به من یاری میرساند. اگر خطری به من رو کند شاخههای درخت زرد میشوند و برگهایش ولو این که کوچکترین نسیمی هم در هوا نباشد، به هم میخورند.
ریالی با پدر و مادر خود خداحافظی کرد و روی به راه نهاد. هر روز در دهکدهای درنگ میکرد و در همهی جشنها و عیدها شرکت میجست. دختران را نگاه میکرد لیکن هیچ یک از آنان را نمی پسندید.
روزی خسته و نومید، در کنار چشمهای نشسته بود که دید دختری جوان کوزهای بر سر نهاده و از تپهای پایین میآید.
دختر برای این که تعادل کوزه حفظ شود و بر زمین نیفتد پاهایش را به آهنگی موزون تکان میداد و بالا تنهاش را با ظرافتی خاص راست نگه داشته بود. به هنگام راه رفتن خلخالهایی که به پا داشت صدا میکردند. زلفان و گیسوانش چهرهی زیبای او را، که به میوهی انبهای رسیده میمانست، در میان گرفته بودند.
دختر به چشمه نزدیک شد و چنین نمود که ریالی را نمی بیند، لیکن پنهانی از پشت مژگان بلندش او را نگاه میکرد، کوزه را از چشمه پر کرد و چنین وانمود کرد که میخواهد بازگردد. آن گاه ریالی نزدیک رفت و گفت: «ای دختر زیبا! کجا میروی؟ دمی در این جا درنگ کن! آفتاب بسیار گرم است و راه سربالا است. بگذار من در بردن کوزه تو را کمک کنم.»
-ای جوان تو چه خوب و مهربانی! لیکن گمان نمی کنم تنها برای کمک مرا پیش خود نگه داری... بگو نامت چیست؟ من راتاناکانژوفالا (2) نام دارم و پانزده سالهام و آمدهام آب پر کنم و ببرم پدرم بنوشد و تشنگیاش فرو نشیند.
- وظیفهی هر دختری است که برود و برای پدر خود آب بیاورد. اما اگر برای پر کردن آب برای شوهرش بیاید شادمانتر و خوشبختتر خواهد بود!
هرگاه آب را برای شوهرت ببری راه به نظرت کوتاهتر و کوزهی آب سبکتر خواهد نمود.
- البته، من هم دلم میخواهد که برای بردن آب برای شوهرم به چشمه بیایم. آیا تو کسی را میشناسی که مرا بپسندد؟ دلم میخواهد زن مردی دلیر بشوم، مردی که از هیچ چیز نترسد!
- آری، من یکی را میشناسم که تو را میپسندد، نام او ریالی است او روزهای بسیاری راه آمده است تا بدین جا برسد و بر این چشمهی ژرف خم بشود و عکس چهرهی خود را در کنار چهرهی تو ببیند.
آن گاه آن دو به روی چشمه خم شدند، عکس رویشان در آینهی آب افتاد و به هم نزدیک شد، در این دم گلی سفید در چشمه افتاد و دو جوان دریافتند که سرنوشتشان با هم درآمیخته است.
ریالی گل را برداشت و به دختر داد، سپس با هم از راه باریک کوهستان بالا رفتند. چون به روی تپه رسیدند ریالی خانهی بزرگی را دید که گفتی نوک تیز بام آن آسمان را تهدید میکرد.
دو جوان خاموش و آرام در کنار یکدیگر راه میرفتند، چون به نیمه راه رسیدند راتاناکانژوفالا ایستاد و گفت: «تو هنوز فرصت داری که بازگردی و از تپه پایین بروی و راه خود را در پیش گیری. آن خانه را که میبینی خانهی پدر من راندریا کیرو (3) است، او همان قدر که توانا و توانگر است سختگیر و خطرناک هم است. پای نهادن تو در آستانهی در خانهی او بدین معنا است که از مرگ و خوشبختی یکی را پذیرفتهای.»
- من نیز جز مرگ یا خوشبختی چیزی نمی خواهم!
دختر زیبا به سخن خود چنین افزود: «پدر من تو را دید که در کنار چشمهی آب ایستاده بودی و به من فرمان داد که بیایم و تو را با خود به خانه ببرم. او میخواهد مرا به شوهر بدهد لیکن شوهر من باید مردی بسیار توانا و شایسته باشد، توانگر باشد یا تنگدست برای ما یکسان است، زیرا گنجهای پدر من بیش از اندازه و شمار است.»
دختر با انگشت خود در پای کوه گلههای بیشمار چارپایان را، که در چمنزارها میچریدند و برنجزاران پهناور را، که تا افق گسترده شده بودند، به جوان نشان داد و گفت: «پدرم پیش از آن که تو را به دامادی خود بپذیرد سه آزمایش از تو میکند. این آزمایشها بسیار سخت و هراس انگیزند و بسیاری از نیرومندترین مردان در آنها از پای درآمدهاند. آنان برای من ارزشی نداشتند، لیکن تو را دوست دارم و از این روی اندرزت میدهم که برای رهایی جانت بهتر است هم اکنون برگردی.»
- من برای رسیدن به تو از هیچ آزمونی بیم ندارم. مرا به خانه تان ببر!
شاه در انتظار آنان بود. او مردی درشت اندام و نیرومند بود و چهرهی زیبا و پرابهتی داشت و با تبری بزرگ بازی میکرد. او به ریالی گفت: «معلوم میشود شرایط مرا پذیرفتهای که به خانهام درآمدهای!»
ریالی به پاسخ گفت: «آری، من آنها را میپذیرم!»
شاه بیمقدمه تبرش را به طرف ریالی انداخت، لیکن جوان چست و چالاک بر کف اتاق خوابید و تبر از روی سرش گذشت و در دیوار مقابل فرو رفت.
در آن دور دورها، در دهکده، مادر ریالی خش و خش برگهای موز را شنید، لیکن بزودی ترسش فرو ریخت زیرا تنها یکی از برگهای آن زرد شده بود.
ریالی از جای برخاست و از شاه پرسید: «دیگر چه از من میخواهی؟» راندریا کیرو دیگ بزرگی را که پر از برنج و ماسه بود برداشت و به مرد جوان داد و گفت: «تو باید در چند دقیقه دانههای برنج را از دانههای ریگ جدا کنی، وقتی دستهایم را به هم میکوبم باید دانههای ریگ در دیگ نمانده باشد.»
ریالی دیگ را گرفت و بیرون رفت و هر چه در آن بود بر زمین ریخت و آهسته صفیری زد. از هر سوی آسمان پرندگان به سویش شتافتند و در برابرش بر زمین نشستند، آنان میخواستند دانههای برنج را فرو بلعند لیکن ریالی به آنان گفت: «باید دانههای برنج را یکی یکی بردارید و در دیگ بیندازید، حتی دانهای هم از آنها نباید کم شود و نیز دانهای هم شن نباید در میان برنجها باشد و این کار را باید در یک دقیقه انجام دهید!»
پرندگان از شاه، که هر روز شکارشان میکرد، دل خوشی نداشتند و از دوستان درخت موزی بودند که در کنار خانهی ریالی رسته بود. پس شتابان به کار آغاز کردند هنوز دقیقهای به پایان نرسیده بود که کارشان را به پایان بردند و پریدند و از آن جا رفتند و حتی دمی هم درنگ نکردند تا ریالی از آنان سپاسگزاری کند.
ریالی پیش از آن که شاه دو دست پهن و نیرومند خود را به هم بکوبد به پیش او بازگشت و دیگ برنج را در برابرش نهاد. شاه بدقت برنجها را نگاه کرد ولی دانهای شن در میان آنها نیافت. آن گاه روی به ریالی کرد و گفت: «هنوز پیروز نشده ای، آزمایشی دشوارتر باقی مانده است، باید به جنگل بروی و لالومنا (4) را بگیری و برای من بیاوری!»
لالومنا ددی درنده و هراس انگیز بود که تا آن روز کسی نتوانسته بود نزدیکش شود و به دامش اندازد و دستگیرش کند. او هر کسی را که نزدیک کنامش میرفت میدرید و میخورد.
ریالی گفت: «من به جنگل میروم و جنگ افزاری هم نمی خواهم تنها تکهای پیه به من بدهید. این تنها چیزی خواهد بود که من به عنوان سلاح با خود خواهم برد.»
جوان بیآنکه بیمی به دل راه دهد به جنگل رفت، زیرا هنگام بیرون رفتن از سرای شاه در گوشهای از تالار چشمش به راتاناکانژوفالا افتاده بود که گل سفیدی را که از آب چشمه گرفته بودند، به دست داشت و آن را میبویید و از پس گلبرگهای آن چشمان درشتش را به او دوخته بود و به رویش لبخند میزد.
ریالی پس از رسیدن به جنگل پشتهای چون خشک گردآورد و سپس وارد محوطهی بازی در جنگل شد و به شاخههای خشک پیه مالید و با آنها آتشی افروخت. دودی اشتهاآور و بوی خوش کباب از چوبها برخاست و فضا را پر کرد.
ریالی در گوشهای به انتظار پیدا شدن دد درنده نشست.
ناگهان جانوری هراس انگیز از پس درختان انبوه به میان چمنزار پرید. پشمهای او راست ایستاده بودند، پاهایی بزرگ داشت و از دیدگانش شرار آتش فرو میریخت.
دد که دیگران به محض دیدنش پای به گریز مینهادند از دیدن ریالی که آرام و خونسرد نشسته بود و چنین مینمود که با او وعده ی دیدار دوستانهای دارد، شگفتی ننمود و از او پرسید: «در این جا در پی چه میگردی؟»
- در پی تو میگردم، میخواهم راتاناکانژوفالا همسر من بشود. پدر او گفته است به شرطی او را به من میدهد که من تو را بگیرم و پیش او ببرم. با من بیا! من دو گاو پروار به تو خواهم داد و بعد دوباره آزادت خواهم کرد که به جنگل برگردی.
لالومنا که درخت موز به وسیلهی پرندگان پیغامی به او فرستاد و سفارش ریالی را کرده بود گذاشت که ریالی ریسمانی بر گردنش بیندازد و او را با خود ببرد.
چون راندریا کیرو ریالی را دید که لالومنا را گرفته است و مانند بردهای رام کرده است و با خود میآورد چنان به هیجان افتاد که در دم افتاد و جان سپرد.
ریالی به قولی که به لالومنا داده بود وفا کرد و او را گذاشت که دو گاو پروار را از میان گلهی گاوان برگزیند و با خود ببرد.
در آن دور دورها، در دهکدهای که خانهی پدر و مادر ریالی در کنارش قرار داشت، درخت موز دوباره سبز شد و برگهای پهنش را به وزش نسیم تکان داد.
می گویند این درخت در سالهای بعد برای کودکان ریالی و راتاناکانژوفالای زیبا، که در سایهاش مینشستند، با مهری بسیار لالایی زمزمه میکرده است...
پینوشتها:
1. Rialy.
2. Ratanakanjovala.
3. Randria Kirou.
4. Lalomena.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.