نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
در یکی از داستانهای بسیار قدیمی مالگاشی آمده است که موش و گربه در آغاز دوستانی یکدل و یکرنگ بودند. لیکن رافولاوا (1)، (موش) که جانوری بسیار آزارگر و بداندیش بود روزی بلایی بزرگ به سر شاکا (2)، (گربه) که جانوری بسیار زودباور و تا اندازهای خودپرست و مغرور بود، آورد.
رافولاوا به شاکا گفت: «دوست عزیز! من رازی در دلم دارم اما چون تو را بسیار دوست میدارم اگر اصرار بکنی نمیتوانم از گفتن آن به تو خودداری کنم!»
شاکا گفت: «خواهش میکنم! خواهش میکنم! این راز را به من بگویی! مگر من دوست یکرنگ تو نیستم؟»
رافولاوا.- البته! البته! تو بهترین دوست منی! اگر قول بدهی که این راز را به کسی نگویی و کمی هم بیشتر اصرار بکنی رازم را با تو در میان میگذارم!
شاکا.- دوست عزیزم خواهش میکنم، خواهش میکنم!
رافولاوا.- خوب حالا که این همه اصرار میکنی میگویم. آیا میدانی که من میتوانم در آتش بروم و نسوزم؟
شاکا.- خیلی عجیب است!... باور کردنی نیست اما چون این سخن از دهان تو بیرون میآید نمیتوانم در راست بودن آن تردید کنم. مگر تو دوست من نیستی؟
رافولاوا.- البته، البته که دوست توام... اما من از تعجب و حیرت تو هیچ تعجبی نمیکنم زیرا تو هرگز چنین کاری را نمیتوانی بکنی!
شاکا.- چطور ممکن است که جانور کوچکی چون تو کاری را بتواند بکند و من نتوانم؟ من نخواستم به تو توهین بکنم و بگویم که حرفت را باور نمیکنم، زیرا تو دوست منی، اما...
رافولاوا.- آری راست میگویی تو بزرگتر و پر زورتر از منی و باید هم بهتر از من بتوانی از عهدهی این کار برآیی!
شاکا.- خوب، حالا رازت را به من بگو!
رافولاوا که زیر سبیلهای بلندش میخندید جواب داد: «بگذار اول من این کار را بکنم، با هم آتشبازی میکنیم!»
او رفت و مقداری برگ خشک جمع کرد و آنها را آورد و در جایی روی هم انباشت سپس به شاکا گفت: «من زیر این برگها میروم و بیحرکت میایستم هر وقت فریاد زدم: «هو، هو، هو!» تو باید آتش در این برگها بزنی. بیا این دو قطعه چوب خشک را بگیر، آنها را تندتند به هم بمال تا شرار آتش از آنها بپرد. در این ضمن من وردهایی میخوانم و آنها را به تو هم یاد میدهم. کافی است که تو آنها را همچنان که من میگویم تکرار بکنی. وردی که نمیگذارد آتش در تن ما اثر کند این است: «تسی مانینانی مازینا!» یعنی «من به ریش آتش میخندم!» تو هم این کار را تکرار کن!
شاکا.- تسی مانینانی مازینا!
موش در حالی که به زیر برگهای خشک میرفت گفت: «بسیار خوب!» لیکن او به جای آن که در میان برگها بیحرکت بایستد شتابان و بی سر و صدا سوراخ گودی در زمین کند تا در آن برود و از شعلههای آتش در امان بماند.
شاکا با ناشکیبایی بسیار فریاد زد: «چرا این قدر طول میدهی؟ منتظر چه هستی!»
رافولاوا همچنان که زمین را میکند جواب داد: «دوست من چوبها را به هم بمال! تندتند به هم بمال تا من فریاد بزنم و علامت بدهم! باید در جای خود خوب جابه جا بشوم! تو هم پس از من باید مثل من بکنی!
شاکا.- دو قطعه چوب دارند گرم میشوند، بزودی آتش از آنها بیرون میجهد، آیا آماده هستی؟
رافولاوا.- من باید چند شاخهی دیگر را هم جابه جا کنم، تو چوبها را به هم بمال!
شاکا.- دارم میمالم، اما وقتی نوبت من شد، خیلی زودتر از تو این کار را میکنم چون من بسیار باهوشتر و زیرکتر از توام!
رافولاوا.- آری تو زودتر از من میتوانی این کار را بکنی، زیرا باهوشتر از منی!
شاکا.- خوب کارت تمام شد؟ آتش آماده است!
رافولاوا.- هو، هو، هو!
شاکا.- روشن کردم... آه!... چه زیبا است! چه شعلههای زیبایی! چه بازی خوشایند و لذتبخشی است... اما به نظر من بازی خطرناکی هم است! آیا تو ناراحت نیستی! آیا گرمت نیست؟ نمیسوزی؟
رافولاوا از سوراخی که کنده بود فریاد برآورد: «حالم بسیار خوب است! گرمم نیست، نمیسوزم! اما تو هم زیاد حرف مزن، بگذار آتش در برگها بگیرد. بر آتش نگاه کن و از تماشای آن لذت ببر!»
بزودی برگهای خشک سوختند و چون خاموش شدند موش در میان حیرت و شادمانی گربه صحیح و سالم از میان خاکسترها بیرون آمد. حتی سبیلهای او را هم دود نزده بود و پوزهاش تر و تازهتر از پیش بود.
شاکا با ناشکیبایی بسیار میخواست این آزمایش دربارهی او نیز انجام گیرد. پس با شتاب بسیار مقدار زیادی شاخهی خشک گردآورد و روی هم انباشت و سپس در میان آنها چمباته زد و بیحرکت ایستاد. و به خواندن وردی که از موش آموخته بود پرداخت و سپس فریاد زد: «هو، هو، هو!»
رافولاوا دو قطعه چوب خشک را بتندی به هم مالید و آتش برافروخت و در شاخههای خشک زد و شاخهها شعله برکشیدند. البته گربهی ساده دل و زودباور مانند موش برای جلوگیری از سوختن خود کاری نکرده و سوراخی نکنده بود و تنها تند تند وردی را که از موش آموخته بود تکرار میکرد: «تسی مانینانی مازینا!» لیکن احساس کرد آتش در پشمهایش گرفته است و میسوزد. او به ناچار در جای خود به جست و خیز پرداخت و نتوانست شاخهها را از روی خود دور کند و به طرف گیاهان سبز بدود و روی آنها غلت بزند و آتش را که در پشمهایش گرفته بود خاموش کند.
شاکا بسیار ترسید اما پشمهای زیبا و پرپشتش نگذاشت تنش بسوزد.
رافولاوا نیز که دریافته بود شوخی بسیار بد و وحشیانهای کرده است، گریخت و به سوراخ خود پناه برد و از آن پس هرگز در سر راه گربه قرار نگرفت.
در قصه گفته نشده است که آیا سرانجام آن دو همدیگر را دوباره دیدند یا نه و آیا گربه توانست انتقام خود را از آن موش بگیرد؟ لیکن فرزندان آنان از این ماجرا آگاه شدند و آنان نیز آن را به فرزندان خود نقل کردند و هم از این رو است که موش همیشه در زیر زمین لانه میکند و گربه همواره در کمین موشان مینشیند و هرگز به آنان رحم نمیکند.
منبع مقاله: والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
در یکی از داستانهای بسیار قدیمی مالگاشی آمده است که موش و گربه در آغاز دوستانی یکدل و یکرنگ بودند. لیکن رافولاوا (1)، (موش) که جانوری بسیار آزارگر و بداندیش بود روزی بلایی بزرگ به سر شاکا (2)، (گربه) که جانوری بسیار زودباور و تا اندازهای خودپرست و مغرور بود، آورد.
رافولاوا به شاکا گفت: «دوست عزیز! من رازی در دلم دارم اما چون تو را بسیار دوست میدارم اگر اصرار بکنی نمیتوانم از گفتن آن به تو خودداری کنم!»
شاکا گفت: «خواهش میکنم! خواهش میکنم! این راز را به من بگویی! مگر من دوست یکرنگ تو نیستم؟»
رافولاوا.- البته! البته! تو بهترین دوست منی! اگر قول بدهی که این راز را به کسی نگویی و کمی هم بیشتر اصرار بکنی رازم را با تو در میان میگذارم!
شاکا.- دوست عزیزم خواهش میکنم، خواهش میکنم!
رافولاوا.- خوب حالا که این همه اصرار میکنی میگویم. آیا میدانی که من میتوانم در آتش بروم و نسوزم؟
شاکا.- خیلی عجیب است!... باور کردنی نیست اما چون این سخن از دهان تو بیرون میآید نمیتوانم در راست بودن آن تردید کنم. مگر تو دوست من نیستی؟
رافولاوا.- البته، البته که دوست توام... اما من از تعجب و حیرت تو هیچ تعجبی نمیکنم زیرا تو هرگز چنین کاری را نمیتوانی بکنی!
شاکا.- چطور ممکن است که جانور کوچکی چون تو کاری را بتواند بکند و من نتوانم؟ من نخواستم به تو توهین بکنم و بگویم که حرفت را باور نمیکنم، زیرا تو دوست منی، اما...
رافولاوا.- آری راست میگویی تو بزرگتر و پر زورتر از منی و باید هم بهتر از من بتوانی از عهدهی این کار برآیی!
شاکا.- خوب، حالا رازت را به من بگو!
رافولاوا که زیر سبیلهای بلندش میخندید جواب داد: «بگذار اول من این کار را بکنم، با هم آتشبازی میکنیم!»
او رفت و مقداری برگ خشک جمع کرد و آنها را آورد و در جایی روی هم انباشت سپس به شاکا گفت: «من زیر این برگها میروم و بیحرکت میایستم هر وقت فریاد زدم: «هو، هو، هو!» تو باید آتش در این برگها بزنی. بیا این دو قطعه چوب خشک را بگیر، آنها را تندتند به هم بمال تا شرار آتش از آنها بپرد. در این ضمن من وردهایی میخوانم و آنها را به تو هم یاد میدهم. کافی است که تو آنها را همچنان که من میگویم تکرار بکنی. وردی که نمیگذارد آتش در تن ما اثر کند این است: «تسی مانینانی مازینا!» یعنی «من به ریش آتش میخندم!» تو هم این کار را تکرار کن!
شاکا.- تسی مانینانی مازینا!
موش در حالی که به زیر برگهای خشک میرفت گفت: «بسیار خوب!» لیکن او به جای آن که در میان برگها بیحرکت بایستد شتابان و بی سر و صدا سوراخ گودی در زمین کند تا در آن برود و از شعلههای آتش در امان بماند.
شاکا با ناشکیبایی بسیار فریاد زد: «چرا این قدر طول میدهی؟ منتظر چه هستی!»
رافولاوا همچنان که زمین را میکند جواب داد: «دوست من چوبها را به هم بمال! تندتند به هم بمال تا من فریاد بزنم و علامت بدهم! باید در جای خود خوب جابه جا بشوم! تو هم پس از من باید مثل من بکنی!
شاکا.- دو قطعه چوب دارند گرم میشوند، بزودی آتش از آنها بیرون میجهد، آیا آماده هستی؟
رافولاوا.- من باید چند شاخهی دیگر را هم جابه جا کنم، تو چوبها را به هم بمال!
شاکا.- دارم میمالم، اما وقتی نوبت من شد، خیلی زودتر از تو این کار را میکنم چون من بسیار باهوشتر و زیرکتر از توام!
رافولاوا.- آری تو زودتر از من میتوانی این کار را بکنی، زیرا باهوشتر از منی!
شاکا.- خوب کارت تمام شد؟ آتش آماده است!
رافولاوا.- هو، هو، هو!
شاکا.- روشن کردم... آه!... چه زیبا است! چه شعلههای زیبایی! چه بازی خوشایند و لذتبخشی است... اما به نظر من بازی خطرناکی هم است! آیا تو ناراحت نیستی! آیا گرمت نیست؟ نمیسوزی؟
رافولاوا از سوراخی که کنده بود فریاد برآورد: «حالم بسیار خوب است! گرمم نیست، نمیسوزم! اما تو هم زیاد حرف مزن، بگذار آتش در برگها بگیرد. بر آتش نگاه کن و از تماشای آن لذت ببر!»
بزودی برگهای خشک سوختند و چون خاموش شدند موش در میان حیرت و شادمانی گربه صحیح و سالم از میان خاکسترها بیرون آمد. حتی سبیلهای او را هم دود نزده بود و پوزهاش تر و تازهتر از پیش بود.
شاکا با ناشکیبایی بسیار میخواست این آزمایش دربارهی او نیز انجام گیرد. پس با شتاب بسیار مقدار زیادی شاخهی خشک گردآورد و روی هم انباشت و سپس در میان آنها چمباته زد و بیحرکت ایستاد. و به خواندن وردی که از موش آموخته بود پرداخت و سپس فریاد زد: «هو، هو، هو!»
رافولاوا دو قطعه چوب خشک را بتندی به هم مالید و آتش برافروخت و در شاخههای خشک زد و شاخهها شعله برکشیدند. البته گربهی ساده دل و زودباور مانند موش برای جلوگیری از سوختن خود کاری نکرده و سوراخی نکنده بود و تنها تند تند وردی را که از موش آموخته بود تکرار میکرد: «تسی مانینانی مازینا!» لیکن احساس کرد آتش در پشمهایش گرفته است و میسوزد. او به ناچار در جای خود به جست و خیز پرداخت و نتوانست شاخهها را از روی خود دور کند و به طرف گیاهان سبز بدود و روی آنها غلت بزند و آتش را که در پشمهایش گرفته بود خاموش کند.
شاکا بسیار ترسید اما پشمهای زیبا و پرپشتش نگذاشت تنش بسوزد.
رافولاوا نیز که دریافته بود شوخی بسیار بد و وحشیانهای کرده است، گریخت و به سوراخ خود پناه برد و از آن پس هرگز در سر راه گربه قرار نگرفت.
در قصه گفته نشده است که آیا سرانجام آن دو همدیگر را دوباره دیدند یا نه و آیا گربه توانست انتقام خود را از آن موش بگیرد؟ لیکن فرزندان آنان از این ماجرا آگاه شدند و آنان نیز آن را به فرزندان خود نقل کردند و هم از این رو است که موش همیشه در زیر زمین لانه میکند و گربه همواره در کمین موشان مینشیند و هرگز به آنان رحم نمیکند.
پینوشتها:
1. Ravolava.
2. Chaka.
منبع مقاله: والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.