یک اسطوره از ماداگاسکار

طوطی و ملخ

پیشترها کوئرا (طوطی) منقاری راست و نوک تیز و ظریف و زیبا داشت و با آن ملخ‌ها را در میان سبزه و گیاه می‌زد و می‌خورد و از قرچ قرچ آن‌ها در زیر منقار خود لذت بسیار می‌برد و از این روی پس از آن که سیر از آن‌ها
سه‌شنبه، 11 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
طوطی و ملخ
 طوطی و ملخ

 

نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 
 یک اسطوره از ماداگاسکار
پیشترها کوئرا (1) (طوطی) منقاری راست و نوک تیز و ظریف و زیبا داشت و با آن ملخ‌ها را در میان سبزه و گیاه می‌زد و می‌خورد و از قرچ قرچ آن‌ها در زیر منقار خود لذت بسیار می‌برد و از این روی پس از آن که سیر از آن‌ها می‌خورد برای روز مبادای خود نیز مقداری از آن‌ها را می‌کشت و خشک می‌کرد و ذخیره می‌کرد. لیکن این وضع مدتی دراز نپایید.
ملخ‌ها موجوداتی بسیار خودخواه بودند و هیچ دوست نداشتند که در میان گیاهان به ضربه‌ی منقار کشته شوند، هر چند آن منقار زیباترین منقارها باشد. آنان سر به عصیان برداشتند (حق هم داشتند. اگر شما جای آنان بودید این کار را نمی‌کردید؟) و برای مبارزه با دشمن بی‌امان خود متحد شدند و توطئه کردند. قوم والالا (2)، (ملخ) نقشه‌ی جنگی کشید.
بامدادی کوئرا از شکار دست خالی و ناکام به خانه بازگشت. او حتی یک ملخ هم نتوانسته بود شکار کند. فردای آن روز نیز نتوانست ملخی پیدا بکند. ملخ‌ها اعتصاب کرده بودند. طوطی گرسنه به خوردن ذخیره‌های خود پرداخت.
روزها گذشت و هر روز کوئرا با شکم خالی‌تر به خانه برگشت. اندک اندک ذخیره‌ی ملخ خشک او هم به پایان رسید و حتی ملخی هم نماند که زیر دندان خود بیندازد.
در مثل آمده است که «هر کس خورد خوابید!» لیکن درست‌تر این است که بگوییم: «هر کس نخورد نخوابید!» طوطی این حقیقت را خود آزمود زیرا شب تا به صبح از گرسنگی نتوانست دیده بر هم بگذارد.
بامدادان طوطی بر آن شد که بار دیگری به چمنزاران برود و بخت خود را بیازماید. گرسنگی توان و نیروی او را از دستش گرفته بود. با سستی راه می‌رفت و با سنگینی می‌پرید. خود را بر شاخه‌ی درختی انداخت و به چرت زدن افتاد.
ناگهان صدایی عجیب چرت او را پاره کرد: «جیرررر! جیرررر! جیرررر!» طوطی با خود اندیشید: «گوش‌هایم صدا می‌کنند! از گرسنگی است! چشم‌ها را ببندم، بلکه خوابم ببرد!»
- جیرررر! جیرررر! جیرررر!...
کوئرا پلک‌هایش را از هم گشود زیرا این جیر و جیر او را ناراحت می‌کرد. خواست جای خود را تغییر دهد بلکه بدین تدبیر از سر و صدا بگریزد، لیکن با تعجب و حیرت فراوان دید که ناگهان هوا تاریک شد و او بزحمت خود را به شاخه‌ی درختی رسانید!
با خود گفت: «چشم‌هایم سیاه و تاریکی می‌روند! این هم درد تازه‌ای است که به دردهایم افزوده شد و کار کار شکم خالی بیچاره‌ام است! حق دارد از من انتقام بگیرد روزها است که چیزی در آن نینداخته‌ام!»
چنین می‌نمود که ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفته و هوا را تاریک کرده بودند گفتی مهی غلیظ افق را فرا گرفته بود. ابرها از بالای سر او می‌گذشتند و به نظر جاندار می‌آمدند. از کنار او می‌گذشتند و به او برمی‌خوردند و حتی گازش می‌گرفتند. قطراتی از آن‌ها چون دانه‌های درشت تگرگ بر سر او فرو می‌ریختند.
طوطی فریاد زد: «وحشتا! این‌ها ملخند!» آن‌ها را شناخته بود.
آری آن‌ها ملخ بودند. ده‌ها، صدها، هزارها، هزارها هزار ملخ بودند که بر فراز سر او می‌چرخیدند و جیر و جیر می‌کردند و به ستوهش می‌آوردند و بر سرش می‌کوفتند و با جیر و جیر خود گوشش را می‌آزردند.
کوئرا بر آن کوشید که سرش را زیر بال‌های خود پنهان کند لیکن مهاجمان مهلتش ندادند و از هر سو بر او تاختند و آزارش رسانیدند. طوطی برای گریختن از چنگ آنان دم به دم جای خود را عوض می‌کرد و از شاخی به شاخ دیگر می‌پرید، لیکن به زودی خسته و ناتوان شد و از پای درآمد و بیهوش شد و در پای درختی بر زمین افتاد.
در این موقع ملخ‌ها به او هجوم آوردند و بیش از همه جای بدنش بر منقارش کوفتند: پان، پان، پان! این ضربه‌ها دم به دم تندتر می‌شدند و صدای قرچ و قرچ پاهای سخت و اره مانند آنان در گوش طوطی می‌پیچید.
- جیرررر! جیرررر! جیرررر!
طوطی از هوش رفت و سپاه قوم والالا پس از پیروزی کامل با نظم و ترتیب بسیار بازگشت.
چون ساعتی چند گذشت هوای خنک شب کوئرا را به هوش آورد می‌پنداشت که آنچه دیده بود به خواب بوده است، زیرا همه جا خاموش و بی سر و صدا بود. لیکن چرا چنان خسته و کوفته بود؟ طوطی به دشواری بسیار خود را به چشمه‌ای نزدیک رسانید، منقارش را که درد می‌کرد باز کرد تا اندکی آب بنوشد. پرتو ماه چشمه را روشن کرد و چشمه چون آینه‌ای سیمین عکس طوطی را در خود منعکس کرد. کوئرا چهره‌ی خود را در آینه چشمه دید لیکن نخست آن را نشناخت و با خود گفت که این جانور موحش با این شاخ کلفت و خمیده که میان دو چشم دارد کیست؟...
لیکن سرانجام حقیقت را دریافت: منقار ظریف و راست و نوک تیز او به صورت منقاری زشت و نوک برگشته درآمده بود.
از آن پس کوئرا دیگر نتوانست در میان گیاهان ملخ‌ها را با منقار خود پیدا کند و بخورد و ناچار شد به خوردن دانه‌ها و هسته‌هایی که پوست آن‌ها به آسانی کنده می‌شد قناعت کند.
ملخ‌ها انتقام سختی از طوطی گرفته بودند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Coera.
2. Valala.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ‌ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط