نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
یک اسطوره از ماداگاسکار
بامدادی جغدی بزرگ و جغدی کوچک در کنار دریاچهای به هم رسیدند. آن دو همدیگر را نمیشناختند، لیکن مانند همهی اشخاص فهمیده و تربیت شده ایستادند و به ادب و احترام بسیار به همدیگر درود فرستادند و جملاتی چند دربارهی وضع هوا و سبب بیرون آمدنشان از آشیانه با هم رد و بدل کردند و آن گاه خود را به یکدیگر معرفی کردند.
جغد بزرگ گفت: «من رابلوهاتانونانا (1) نام دارم و آمدهام چند موش چاق و چله برای ناشتایی خود شکار کنم!»
جغد کوچک قد کوچک خود را برافراشت و گفت: «من آندریاتاکابولامانانا (2) نام دارم. و آمدهام چند قورباغه برای خود شکار کنم. اما تنها برای به دست آوردن طعمه به این جا نیامدهام بلکه از تماشای منظرهی زیبای این جا هم لذت میبرم. هوای خوب همه را به گردش و تفرج میخواند. آقای عزیز آیا دریاچه در دیده شما چون آینه نمیدرخشد؟ همهی آسمان بر صفحهی سیمگون آن منعکس گشته است و...»
جغد بزرگ که ذوق شعر نداشت گفت: «هوم؛... بلی؛... بلی؛ ... اما آقای اندریاتاکا... و غیره، موشهایی که من شکار میکنم بسیار لذیذند و اگر شما لطف کنید و مرا سرافراز بفرمایید و یک شب شام را مهمان من باشید مزهی آنها را خواهید چشید!»
- آقای رابلو... و غیرهی عزیزم، نمیدانید تا چه اندازه از آشنایی با شما خوشوقتم امیدوارم که شما هم به نوبهی خود شبی مرا سرافراز بفرمایید!
دو دوست تازه، روزی را برای دیدار یکدیگر تعیین کردند و چون جغد بزرگ به سن و سال بزرگتر بود بنا شد که نخست جغد کوچک به دیدن او برود.
رابلو... و غیره خانهی نامرتب و ناراحتی داشت. او در سوراخِ تخته سنگی لانه کرده بود که همیشه باد بر آن میوزید. غذا را بدون تدارک قبلی روی همان سنگ در برابر مهمان خود نهاد.
آقای آندریاتاکا... و غیره که در خانهی خود از راحتی و آسایش بیشتری برخوردار بود، تقریباً نتوانست چیزی بخورد زیرا از سرما میلرزید. لیکن برای اینکه مهماندارش را ناراحت نکند ناراحتی خود را ظاهر نساخت. سپس از او سپاسگزاری کرد و به هنگام بیرون رفتن از او خواهش کرد که فردا به خانهی او برود.
رابلو... و غیره در ساعت موعود به خانهی جغد کوچک رفت. جغد کوچک با ادب و احترام بسیار از جغد بزرگ در خانهی زیبای خود پذیرایی کرد. آشیانهی او آشیانهی وسیعی بود به پهنای تقریباً یک متر که کف آن با پرهای نرم و خزه فرش شده بود و از باد و باران در امان بود.
رابلو... و غیره با اشتهای بسیار به خوردن غذایی که جغد کوچک آماده کرده بود و براستی بسیار لذیذ بود آغاز کرد. او مهربانی بسیار به جغد کوچک نمود و از آشیانهی فراخ و زیبای او تعریف و تمجید بسیار کرد لیکن در دل رشک و کینهای بزرگ نسبت به او داشت و آرزو میکرد جغد کوچک گرفتار بلایی آسمانی گردد.
وقت با خوردن غذا و گفت و گو گذشت. سرانجام آندریاتاکا... و غیره احساس کرد که دوستش در خانهی او بیش از اندازه درنگ کرده است.
شب در رسید و هوا تاریک شد، میبایست فکر خواب کرد. جغد کوچک به دوست خود گفت: «همسایهی گرامی! من از همنشینی و مصاحبت شما چنان خود را شاد و خرسند یافتم که متوجه نشدم روز به پایان رسیده و شب شده است. میترسم شما را خسته کرده باشم. اجازه بفرمایید تا خانهی شما همراهتان بیایم!»
جغد بزرگ به لحنی خشک پاسخ داد: «متشکرم! من شب چشمم بهتر میبیند! اگر شما خیلی دلتان میخواهد که به خانهی من بروید جلوتان را نمیگیرم، پا شوید و به تنهایی به آنجا بروید! بروید و روی سنگ از سرما بلرزید! من در اینجا بسیار راحتم و دلم نمیخواهد این آشیانهی گرم و آسوده را ترک گویم. تصمیم گرفتهام همین جا بمانم!»
جغد بزرگ پس از گفتن این جملات جغد کوچک را از خانهاش بیرون انداخت! آندریاتاکا... و غیره دمی چند ایستادگی کرد لیکن رابلو... و غیره بسی بزرگتر و پر زورتر از او بود. جغد کوچک بیچاره ناچار شد خانهی خویش را برای جغد بزرگ زورگو بگذارد و برود، زیرا بیم آن داشت که هرگاه در آنجا بماند جغد بزرگ که ناگهان چشمان درشت و موحش خود را به او دوخته و منقار برگشتهاش را به صدا درآورده بود زخمی کاری به او بزند.
آندریاتاکا... و غیره به طرف دریاچه رفت و با حزن و اندوه بسیار همهی شب را در میان پاپیروسهایی که در ساحل رسته بودند پرسه زد. به هنگام دمیدن سپیده، وانو (3)، (کلنگ) که از آن حوالی میگذشت او را دید و سخت در شگفت افتاد و گفت: «عجب! آندریاتاکابولامانانای عزیز تویی؟ یا من اشتباه میکنم؟ چه شده است که صبح به این زودی آشیانهی خود را ترک گفتهای؟ به نظر غمگین و افسرده میآیی!»
جغد کوچک سرگذشت خود را به کلنگ حکایت کرد و سپس افزود: «من بسیار کوچکتر و ناتوانتر از آنم که بتوانم از جغد بزرگ انتقام بگیرم لیکن هر کس بتواند او را از خانهی من بیرون کند ملخ بسیار و قورباغههای لذیذ و بالاپوشی گرانبها پاداشش میدهم!»
کلنگ به اغوای وعدهی جغد کوچک بر آن شد که برود و متجاوز را از خانهی جغد کوچک بیرون کند. او گردن درازش را تا آشیانهی جغد کوچک، که اکنون جغد بزرگ با دلی راحت و بی آن که شرمی از کردهی خود بکند و یا پشیمان شود در آن به خواب رفته بود، برافراشت و بانگ زد: «که جرئت کرده است که بیاید در آشیانهی جغد کوچک بخوابد؟ که جرئت کرده است آندریاتاکابولامانانای نجیب را از خانهی خویش بیرون کند؟ هر کسی باشد با من سر کار پیدا خواهد کرد. میدانم چه بلایی به سرش بیاورم! زود از اینجا بیرون شو وگرنه با منقار درازم سوراخ سوراخت میکنم!»
جغد از جای برخاست و نشست و بال زد و چشمان مخوفش را چرخانید و گفت: «آه! آه! آه! ... همهی آنچه را که گفتی من کردهام! من جرئت این کار و کارهای بزرگتر از این را دارم! من آنم که هرگاه بر آسمان نگاه کنم آسمان تیره و تار میشود. هرگاه بر درختی بنشینم خم میشود هرگاه بر کوهی قرار گیرم کوه به لرزه در میآید... آه! آه! آه!...»
کلنگ بیچاره ترسید و گردنش را پایین آورد و خود را جمع کرد و از آنجا گریخت و به نزد جغد کوچک که از ترس میلرزید رفت تا پنهان شود و به او گفت: «او خیلی هراس انگیز است. ببخشید من نمیتوانم در این مورد کاری بکنم!»
کلنگ پس از گفتن این کلمات آندریاتاکا... و غیره را ترک گفت و به هوا برخاست و رفت. پاپانگو (4)، که مرغ شکاری کوچکی است آمد و در کنار جغد کوچک نشست و پس از او گوئه گا (5)، کلاغ سفید گردن، و پس از او هیتسیکیتسیکا (6)، پرندهای کوچک به آنجا آمد. هر یک از آنان به امید به چنگ آوردن پاداشی که جغد کوچک وعده میداد کوشید که جغد بزرگ را از آشیانهای که غصب کرده بود بیرون براند لیکن هیچ یک از آنان نتوانست کاری از پیش ببرد و همه وحشت زده و هراسان عقب نشستند.
پس از همه پرندهای بسیار کوچک به نام تسین تسینا (7) آمد و در کنار جغد کوچک که دیگر نومید شده بود، نشست. تسین تسینا با پاهای ظریف خود دور او گشت و سپس سرش را تکان داد و گفت: «تسین! تسین!... این جا چه میکنی؟ ... تسین... تسین... تسین...»
جغد کوچک چون آن پرندهی کوچک را دید زحمت جواب دادن را نیز به خود نداد زیرا با خود اندیشید که در جایی که مرغانی بزرگتر و نیرومندتر در میمانند از دست مرغک ضعیفی چه برمیخیزد.
تسین تسینا همچنان سرش را تکان داد و دور او گشت و تکرار کرد: «تسین... تسین... تسین...آیا میتوانم کمکی به شما بکنم؟ به نظر افسرده و غمگین میآیید؟»
سرانجام جغد کوچک بر آن شد که داستان خود را بار دیگری نقل کند و بیفزاید: «همه ی مرغان از برابر او گریختند، و تو، ای مرغک کوچک و ناتوان میپنداری که کاری از دستت برمیآید؟ من وعدهای را که به دیگران دادهام به تو میدهم. به تو هم ملخ و قورباغه و بالاپوشی وعده میکنم. اما اگر جرئت بکنی و پیش آن مرغ مخوف بروی دیگر میترسم نتوانی ملخ بخوری!»
مرغک کوچک و زیبا به طرف لانهای که جغد بزرگ در آن خوابیده بود، رفت و گفت: «تسین... تسین... تسین!...» سپس با منقار کوچک خود سه ضربه به در خانه نواخت و ادامه داد: «تسین... تسین... تسین... این لانه از آن تو نیست، زود از اینجا بیرون برو! چون آندریاتاکا... و غیرهی بیچاره در کنار دریاچه از سرما میلرزد. زود بیا بیرون! گمان میکنم این جا را با خانهی خود اشتباه کردهای!»
جغد بزرگ در لانه به پا خاست و بالهای فراخش را به هم زد و بانگ برآورد: «آه! آه! تو که این حرفها را میزنی کجا هستی که نمیبینمت؟ چقدر کوچکی که به چشم نمیآیی! آیا نمیدانی که هرگاه من به آسمان نگاه کنم آسمان نقاب ابر به روی خود میکشد، اگر بر درختی بنشینم درخت خم میشود و اگر بر کوهی قرار گیرم کوه به لرزه درمیآید؟» سپس ناخنهای خود را چون چاقو به روی سنگ تیز کرد، و چنین افزود: «آه!... آه!... آه...» و آنگاه منقار بزرگ خود را باز کرد چشمان درشت و گردش را بست. در این دم تسین تسینا به یک خیز خود را به گلوی او انداخت و آن را از درون سوراخ کرد.
جغد بزرگ افتاد و مرد و تسین تسینا پرید و پیش جغد کوچک رفت و خبر افتادن و مردن جغد بزرگ را به او رسانید. جغد کوچک نیز به وعدهی خود وفا کرد و پیشکشیهایی را که وعده کرده بود آورد و به مرغ کوچک داد.
تسین تسینا بالاپوش را از جغد کوچک نگرفت و گفت: «تسین تسین!... من میخواهم خیلی بالا پرواز کنم و بالاپوش سنگینی میکند و نمیگذارد به آسمان بالا روم. نه، من احتیاجی به بالاپوش ندارم.»
- خوب! پس بیا این قورباغههای زیبا را بگیر!
- تسین، تسین آنها بسیار خشکند!
- پس چه میخواهی؟
- من چیزی از تو نمیخواهم. بهترین پاداش من این است که تو را خوشبخت و شادمان ببینم!...
آنگاه مرغک کوچک بلندطبع و جوانمرد پرید و اوج گرفت و دیری نگذشت که در آسمان لاجوردی جز نقطهای سیاه به نظر نرسید و سپس آن نقطه نیز ناپدید شد.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.
بامدادی جغدی بزرگ و جغدی کوچک در کنار دریاچهای به هم رسیدند. آن دو همدیگر را نمیشناختند، لیکن مانند همهی اشخاص فهمیده و تربیت شده ایستادند و به ادب و احترام بسیار به همدیگر درود فرستادند و جملاتی چند دربارهی وضع هوا و سبب بیرون آمدنشان از آشیانه با هم رد و بدل کردند و آن گاه خود را به یکدیگر معرفی کردند.
جغد بزرگ گفت: «من رابلوهاتانونانا (1) نام دارم و آمدهام چند موش چاق و چله برای ناشتایی خود شکار کنم!»
جغد کوچک قد کوچک خود را برافراشت و گفت: «من آندریاتاکابولامانانا (2) نام دارم. و آمدهام چند قورباغه برای خود شکار کنم. اما تنها برای به دست آوردن طعمه به این جا نیامدهام بلکه از تماشای منظرهی زیبای این جا هم لذت میبرم. هوای خوب همه را به گردش و تفرج میخواند. آقای عزیز آیا دریاچه در دیده شما چون آینه نمیدرخشد؟ همهی آسمان بر صفحهی سیمگون آن منعکس گشته است و...»
جغد بزرگ که ذوق شعر نداشت گفت: «هوم؛... بلی؛... بلی؛ ... اما آقای اندریاتاکا... و غیره، موشهایی که من شکار میکنم بسیار لذیذند و اگر شما لطف کنید و مرا سرافراز بفرمایید و یک شب شام را مهمان من باشید مزهی آنها را خواهید چشید!»
- آقای رابلو... و غیرهی عزیزم، نمیدانید تا چه اندازه از آشنایی با شما خوشوقتم امیدوارم که شما هم به نوبهی خود شبی مرا سرافراز بفرمایید!
دو دوست تازه، روزی را برای دیدار یکدیگر تعیین کردند و چون جغد بزرگ به سن و سال بزرگتر بود بنا شد که نخست جغد کوچک به دیدن او برود.
رابلو... و غیره خانهی نامرتب و ناراحتی داشت. او در سوراخِ تخته سنگی لانه کرده بود که همیشه باد بر آن میوزید. غذا را بدون تدارک قبلی روی همان سنگ در برابر مهمان خود نهاد.
آقای آندریاتاکا... و غیره که در خانهی خود از راحتی و آسایش بیشتری برخوردار بود، تقریباً نتوانست چیزی بخورد زیرا از سرما میلرزید. لیکن برای اینکه مهماندارش را ناراحت نکند ناراحتی خود را ظاهر نساخت. سپس از او سپاسگزاری کرد و به هنگام بیرون رفتن از او خواهش کرد که فردا به خانهی او برود.
رابلو... و غیره در ساعت موعود به خانهی جغد کوچک رفت. جغد کوچک با ادب و احترام بسیار از جغد بزرگ در خانهی زیبای خود پذیرایی کرد. آشیانهی او آشیانهی وسیعی بود به پهنای تقریباً یک متر که کف آن با پرهای نرم و خزه فرش شده بود و از باد و باران در امان بود.
رابلو... و غیره با اشتهای بسیار به خوردن غذایی که جغد کوچک آماده کرده بود و براستی بسیار لذیذ بود آغاز کرد. او مهربانی بسیار به جغد کوچک نمود و از آشیانهی فراخ و زیبای او تعریف و تمجید بسیار کرد لیکن در دل رشک و کینهای بزرگ نسبت به او داشت و آرزو میکرد جغد کوچک گرفتار بلایی آسمانی گردد.
وقت با خوردن غذا و گفت و گو گذشت. سرانجام آندریاتاکا... و غیره احساس کرد که دوستش در خانهی او بیش از اندازه درنگ کرده است.
شب در رسید و هوا تاریک شد، میبایست فکر خواب کرد. جغد کوچک به دوست خود گفت: «همسایهی گرامی! من از همنشینی و مصاحبت شما چنان خود را شاد و خرسند یافتم که متوجه نشدم روز به پایان رسیده و شب شده است. میترسم شما را خسته کرده باشم. اجازه بفرمایید تا خانهی شما همراهتان بیایم!»
جغد بزرگ به لحنی خشک پاسخ داد: «متشکرم! من شب چشمم بهتر میبیند! اگر شما خیلی دلتان میخواهد که به خانهی من بروید جلوتان را نمیگیرم، پا شوید و به تنهایی به آنجا بروید! بروید و روی سنگ از سرما بلرزید! من در اینجا بسیار راحتم و دلم نمیخواهد این آشیانهی گرم و آسوده را ترک گویم. تصمیم گرفتهام همین جا بمانم!»
جغد بزرگ پس از گفتن این جملات جغد کوچک را از خانهاش بیرون انداخت! آندریاتاکا... و غیره دمی چند ایستادگی کرد لیکن رابلو... و غیره بسی بزرگتر و پر زورتر از او بود. جغد کوچک بیچاره ناچار شد خانهی خویش را برای جغد بزرگ زورگو بگذارد و برود، زیرا بیم آن داشت که هرگاه در آنجا بماند جغد بزرگ که ناگهان چشمان درشت و موحش خود را به او دوخته و منقار برگشتهاش را به صدا درآورده بود زخمی کاری به او بزند.
آندریاتاکا... و غیره به طرف دریاچه رفت و با حزن و اندوه بسیار همهی شب را در میان پاپیروسهایی که در ساحل رسته بودند پرسه زد. به هنگام دمیدن سپیده، وانو (3)، (کلنگ) که از آن حوالی میگذشت او را دید و سخت در شگفت افتاد و گفت: «عجب! آندریاتاکابولامانانای عزیز تویی؟ یا من اشتباه میکنم؟ چه شده است که صبح به این زودی آشیانهی خود را ترک گفتهای؟ به نظر غمگین و افسرده میآیی!»
جغد کوچک سرگذشت خود را به کلنگ حکایت کرد و سپس افزود: «من بسیار کوچکتر و ناتوانتر از آنم که بتوانم از جغد بزرگ انتقام بگیرم لیکن هر کس بتواند او را از خانهی من بیرون کند ملخ بسیار و قورباغههای لذیذ و بالاپوشی گرانبها پاداشش میدهم!»
کلنگ به اغوای وعدهی جغد کوچک بر آن شد که برود و متجاوز را از خانهی جغد کوچک بیرون کند. او گردن درازش را تا آشیانهی جغد کوچک، که اکنون جغد بزرگ با دلی راحت و بی آن که شرمی از کردهی خود بکند و یا پشیمان شود در آن به خواب رفته بود، برافراشت و بانگ زد: «که جرئت کرده است که بیاید در آشیانهی جغد کوچک بخوابد؟ که جرئت کرده است آندریاتاکابولامانانای نجیب را از خانهی خویش بیرون کند؟ هر کسی باشد با من سر کار پیدا خواهد کرد. میدانم چه بلایی به سرش بیاورم! زود از اینجا بیرون شو وگرنه با منقار درازم سوراخ سوراخت میکنم!»
جغد از جای برخاست و نشست و بال زد و چشمان مخوفش را چرخانید و گفت: «آه! آه! آه! ... همهی آنچه را که گفتی من کردهام! من جرئت این کار و کارهای بزرگتر از این را دارم! من آنم که هرگاه بر آسمان نگاه کنم آسمان تیره و تار میشود. هرگاه بر درختی بنشینم خم میشود هرگاه بر کوهی قرار گیرم کوه به لرزه در میآید... آه! آه! آه!...»
کلنگ بیچاره ترسید و گردنش را پایین آورد و خود را جمع کرد و از آنجا گریخت و به نزد جغد کوچک که از ترس میلرزید رفت تا پنهان شود و به او گفت: «او خیلی هراس انگیز است. ببخشید من نمیتوانم در این مورد کاری بکنم!»
کلنگ پس از گفتن این کلمات آندریاتاکا... و غیره را ترک گفت و به هوا برخاست و رفت. پاپانگو (4)، که مرغ شکاری کوچکی است آمد و در کنار جغد کوچک نشست و پس از او گوئه گا (5)، کلاغ سفید گردن، و پس از او هیتسیکیتسیکا (6)، پرندهای کوچک به آنجا آمد. هر یک از آنان به امید به چنگ آوردن پاداشی که جغد کوچک وعده میداد کوشید که جغد بزرگ را از آشیانهای که غصب کرده بود بیرون براند لیکن هیچ یک از آنان نتوانست کاری از پیش ببرد و همه وحشت زده و هراسان عقب نشستند.
پس از همه پرندهای بسیار کوچک به نام تسین تسینا (7) آمد و در کنار جغد کوچک که دیگر نومید شده بود، نشست. تسین تسینا با پاهای ظریف خود دور او گشت و سپس سرش را تکان داد و گفت: «تسین! تسین!... این جا چه میکنی؟ ... تسین... تسین... تسین...»
جغد کوچک چون آن پرندهی کوچک را دید زحمت جواب دادن را نیز به خود نداد زیرا با خود اندیشید که در جایی که مرغانی بزرگتر و نیرومندتر در میمانند از دست مرغک ضعیفی چه برمیخیزد.
تسین تسینا همچنان سرش را تکان داد و دور او گشت و تکرار کرد: «تسین... تسین... تسین...آیا میتوانم کمکی به شما بکنم؟ به نظر افسرده و غمگین میآیید؟»
سرانجام جغد کوچک بر آن شد که داستان خود را بار دیگری نقل کند و بیفزاید: «همه ی مرغان از برابر او گریختند، و تو، ای مرغک کوچک و ناتوان میپنداری که کاری از دستت برمیآید؟ من وعدهای را که به دیگران دادهام به تو میدهم. به تو هم ملخ و قورباغه و بالاپوشی وعده میکنم. اما اگر جرئت بکنی و پیش آن مرغ مخوف بروی دیگر میترسم نتوانی ملخ بخوری!»
مرغک کوچک و زیبا به طرف لانهای که جغد بزرگ در آن خوابیده بود، رفت و گفت: «تسین... تسین... تسین!...» سپس با منقار کوچک خود سه ضربه به در خانه نواخت و ادامه داد: «تسین... تسین... تسین... این لانه از آن تو نیست، زود از اینجا بیرون برو! چون آندریاتاکا... و غیرهی بیچاره در کنار دریاچه از سرما میلرزد. زود بیا بیرون! گمان میکنم این جا را با خانهی خود اشتباه کردهای!»
جغد بزرگ در لانه به پا خاست و بالهای فراخش را به هم زد و بانگ برآورد: «آه! آه! تو که این حرفها را میزنی کجا هستی که نمیبینمت؟ چقدر کوچکی که به چشم نمیآیی! آیا نمیدانی که هرگاه من به آسمان نگاه کنم آسمان نقاب ابر به روی خود میکشد، اگر بر درختی بنشینم درخت خم میشود و اگر بر کوهی قرار گیرم کوه به لرزه درمیآید؟» سپس ناخنهای خود را چون چاقو به روی سنگ تیز کرد، و چنین افزود: «آه!... آه!... آه...» و آنگاه منقار بزرگ خود را باز کرد چشمان درشت و گردش را بست. در این دم تسین تسینا به یک خیز خود را به گلوی او انداخت و آن را از درون سوراخ کرد.
جغد بزرگ افتاد و مرد و تسین تسینا پرید و پیش جغد کوچک رفت و خبر افتادن و مردن جغد بزرگ را به او رسانید. جغد کوچک نیز به وعدهی خود وفا کرد و پیشکشیهایی را که وعده کرده بود آورد و به مرغ کوچک داد.
تسین تسینا بالاپوش را از جغد کوچک نگرفت و گفت: «تسین تسین!... من میخواهم خیلی بالا پرواز کنم و بالاپوش سنگینی میکند و نمیگذارد به آسمان بالا روم. نه، من احتیاجی به بالاپوش ندارم.»
- خوب! پس بیا این قورباغههای زیبا را بگیر!
- تسین، تسین آنها بسیار خشکند!
- پس چه میخواهی؟
- من چیزی از تو نمیخواهم. بهترین پاداش من این است که تو را خوشبخت و شادمان ببینم!...
آنگاه مرغک کوچک بلندطبع و جوانمرد پرید و اوج گرفت و دیری نگذشت که در آسمان لاجوردی جز نقطهای سیاه به نظر نرسید و سپس آن نقطه نیز ناپدید شد.
پینوشتها:
1. Rabelohatanonana.
2. Andriatakabolamanana.
3. Vano.
4. Papango.
5. Goaiga.
6. Hitsikitsika.
7. Tsintsina.
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستانهای ماداگاسکاری، ترجمهی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.