مترجم: عظمی نفیسی
از کنار جنگل نغمهی دلپذیر سارها و از مرغزار «ریپر» پشت کارخانهی ارهکشی صدای مشق و تمرین سربازان آلمانی به گوش میرسید. اینها همه برای من از دستور زبان و قواعد اسم فاعل و مفعول خیلی جالبتر بود، اما با این همه تسلیم میل و هوس خود نشدم و با شتاب به سوی مدرسه دویدم. وقتی از برابر شهرداری میگذشتم دیدم گروهی از مردم پای دیوار مخصوص آگهیها جمع شدهاند. دو سال بود که خبرهای ناگواری مانند شکستهای پی در پی و امر به تسلیم شدن و فرمانهای سرفرماندهی دشمن، همه در این نقطه به اطلاع ما رسیده بود. بیآنکه بایستم با خود گفتم: «باز چه خبر تازهای است؟»
آن وقت هنگامی که دوان دوان از میدان میگذشتم صدای «واشتر» آهنگر را که با شاگردش مشغول خواندن آگهی بود شنیدم که فریاد زد:
«کوچولو، زیاد هم عجله نکن. مدرسهات دیر نمیشود.»
خیال کردم مرا مسخره میکند. نفس نفس زنان وارد حیاط دبستان شدم. معمولاً در آغاز جلسهی درس جنجال بزرگی، که در کلاس بر پا میشد، از کوچه به گوش میرسید. کشوها باز و بسته میشد؛ بچهها همه با هم با صدای بلند درسها را تکرار میکردند و همه گوشهایشان را با انگشت میبستند تا بهتر یاد بگیرند و معلم پشت سر هم خطکش بزرگش را روی میزها میزد و شاگردها را به سکوت دعوت میکرد.
به امید این وضع بود که فرک میکردم بتوانم بیآنکه کسی مرا ببیند خودم را به نیمکتم برسانم. اما عجبا! آن روز درست مثل یک روز تعطیل آرامش و سکوت بر همه جا حکمفرما بود. از پنجرهی باز، رفقایم را که همگی مرتب و منظم سرجای خود قرار گرفته بودند و نیز آقای هامل را، که خطکش فلزی وحشتناکش را زیر بغل گرفته بود و در اتاق قدم میزد، دیدم. ناگزیر در میان آن سکوت و آرامش در را باز کردم و داخل شدم. شما میتوانید حدس بزنید که من چقدر خجالت کشیدم و چقدر ترسیدم، اما عجب در این بود که آقای هامل بیآنکه اثری از خشم و غضب در چهرهاش باشد به من نگاه کرد و با لحن بسیار آرامی گفت: «فرانز کوچکم زود برو سر جایت بنشین، همین الان میخواستم درس را شروع کنیم.»
فوراً به طرف میز رفتم و در جای خود نشستم، وقتی که اندکی از ترس و نگرانیام کاسته شد کم کم دریافتم که وضع کلاس غیرعادی است. معلم ما، درست مانند جشنهای آخر سال مدرسه یا روزهایی که بازرس وزارت فرهنگ به مدرسه میآمد، نیمه تنهی سبز زیبای خود را در برداشت و کراوات ظریف و قشنگش را زده و کلاه قلابدوزی شدهاش را بر سر گذاشته بود. اما چیزی که بیش از همه سبب حیرت من شد این بود که در نیمکتهای ردیف آخر که معمولاً همیشه خالی میماند، جمعی از روستاییان مرتب و بیصدا کنار هم نشسته بودند. شهردار سابق، پستچی سابق، هوزرپیر با آن کلاه عجیب سه شاخهی خود با عدهای دیگر از ساکنین دهکده همگی آن جا بودند و غمگین به نظر میرسیدند. هوزر کتاب الفبای پارهپارهای به روی زانوانش گشوده و عینک بزرگش را روی آن نهاده بود.
در حین این که با حیرت و شگفتی به هر سو مینگریستم آقای هامل پشت میز خود رفت و با همان لحن نافذ و ملایمی که در ابتدا با من سخن گفته بود، چنین گفت: «فرزندان من. امروز آخرین روز درس است. فرمانی از برلن رسیده که به موجب آن در ایالات «آلزاس» و «لورن» جز زبان آلمانی، زبان دیگری نباید تدریس شود... آموزگار جدیدتان فردا خواهد رسید. امروز آخرین جلسهی درس فرانسه شما است. خواهش دارم خوب دقت کنید.»
از شنیدن این چند کلمه سخت منقلب و پریشان شدم. پست فطرتها! پس آگهی امروز شهرداری هم مربوط به این موضوع بوده است.
آخرین جلسهی درس فرانسه! ... از این قرار برای من، که هنوز خواندن ونوشتن را درست فرا نگرفته بودم، دیگر امید پیشرفت در زبان مادری باقی نمیماند. روزهایی را که به جای مدرسه رفتن، به عشق یافتن لانهی پرندهای در جنگل به هر سو میدویدم ویا وقت خود را به سرسره بازی روی آبهای یخ زده رود «سار» میگذراندم به خاطر میآوردم و به اوقات از دست رفته افسوس میخوردم. کتابهایی که تا لحظهای پیش کسالتآور بودند و بر دوشم سنگینی میکردند، اکنون در نظرم مانند دوستانی گرامی جلوه میکردند که جدایی از آنان برایم بس دشوار و جانگداز بود. خود آقای هامل هم برایم همان حال را داشت. توبیخهای او و ضربههای خطکشی که از او خورده بودم همه را فراموش کرده بودم و فقط از فکر این که بزودی از آن جا خواهد رفت و دیگر او را نخواهم دید در عذاب بودم.
مرد بیچاره! پس به افتخار آخرین جلسهی تدریس خود لباس نو بر تن کرده بود. حالا فهمیدم که چرا روستاییان پیر در کلاس حاضر شده بودند. این دهقانان که تاکنون به کلاس نیامده بودند به این وسیله میخواستند نشان بدهند که از سهلانگاریهای گذشته متأسف هستند. شاید هم در عین حال میخواستند از خدمات چهل سالهی آموزگار سپاسگزاری کنند و آخرین وظیفهی خویش را نسبت به میهن از دست رفتهی خود انجام دهند.
وقتی که در این اندیشه غوطهور بودم ناگهان اسم خود را شنیدم. نوبت من بود که درسم را جواب بدهم. به خدا حاضر بودم از آنچه در عالم دارم بگذرم و در عوض بتوانم تمام قواعد اسم فاعل و اسم مفعول را بیغلط و با صدایی روشن و رسا بیان کنم. اما افسوس که از همان کلمات اول به کلی گیج و درمانده شدم. سرم را از فرط خجالت به پایین انداخته بودم و بغض گلویم را میفشرد. همچنان در پشت نیمکت ایستاده خود را به این سو و آن سو تکان میدادم. صدای آقای هامل به گوشم رسید که میگفت: «فرانز کوچکم! امروز تو را توبیخ نمیکنم زیرا گمان میکنم خودت به حد کافی شرمنده و پشیمان شده باشی. شما بچهها هر روز به خود میگفتید: «هنوز وقت دارم، فردا درسم را حاضر میکنم.» هیچ کدام انتظار چنین پیشآمدی را نداشتید. آری! بدبختی آلزاس ما در این بود که همه در کار آموزش کوتاهی میکردیم و آن را از امروز به فردا میگذاشتیم. اکنون دشمنان ما حق دارند به ما بگویند: «شما که خواندن و نوشتن زبان فرانسه را نمیدانید چگونه ادعای فرانسوی بودن دارید؟» فرانز بیچارهام تنها تو مقصر نیستی. همهی ما سزاوار سرزنش و ملامت هستیم. اولیای شما برای ما سوادکردن شما چندان کوششی نکردند. برای این که چند دیناری بیشتری عایدشان شود، ترجیح میدادند به جای مدرسه کودکانشان را به کارخانههای نساجی یا زمینهای زراعتی روانه کنند. گمان میکنید خود من هم دچار خبط و اشتباه نشدهام و اکنون از کارهای گذشته پشیمان نیستم؟ مگر فراموش کردهاید که اغلب به جای این که شما را به فراگرفتن درس و انجام دادن تکلیفتان وادار کنم کار آبپاشی باغچهام را به شما واگذار میکردم؟ یادتان هست روزهایی که هوس صید ماهی قزلآلا به سرم میافتاد شما را چه زود مرخص میکردم؟»
آقای هامل پس از آن که از هر دری سخن راند موضوع زبان فرانسه را پیش کشید و گفت که زبان ما شیرین و استوارترین و روشنترین زبانهای جهان است و ما باید بکوشیم میان خودمان به این زبان سخن بگوییم و آن را فراموش نکنیم، زیرا وقتی ملتی در دست بیگانگان اسیر میشود تا هنگامی که در حفظ زبان میکوشد مثل این است که کلید زندانش را خود در دست داشته باشد.بعد کتاب دستور زبان را برداشت و درس آن روز را برایمان خواند. تعجب میکردم از این که میدیدم درس را خوب میفهمم. هر چه او میگفت به نظر سهل و ساده مینمود. گمان میکنم هیچ وقت با آن همه دقت و توجه به درس گوش نکرده بودم و شاید معلم ما هم هرگز آن همه سعی و حوصله برای روشن ساختن موضوع درس از خود نشان نداده بود. گویی مرد بیچاره میخواست قبل از رفتن، تمام معلومات خود را در همان یک جلسه در سر ما فرو کند.
درس که تمام شد. به کار مشق خط پرداختیم. برای آن روز آقای هامل سرمشقهای تازهای به این مضمون فرانسه، آلزاس، فرانسه، آلزاس، که با خطی بسیار زیبا نوشته شده بود، برایمان فراهم کرده بود. این سرمشقها به روی هر یک از میزها نصب شده بود و چون پرچمهای کوچکی به نظر میرسیدند که در سراسر کلاس به اهتزاز در آمده باشند. سکوتی بیسابقه حکمفرما بود و دقت و توجهی که شاگردان در نوشتن از خود نشان میدادند حقیقتاً دیدنی بود. جز صدای لغزش قلمها بر صفحهی کاغذ صدای دیگری به گوش نمیرسید. یک دفعه از پنجرهی باز، چند سوسک طلایی داخل کلاس شدند اما هیچ کس حتی شاگردان خردسال هم، که آن روز خود را وجداناً موظف به تقلید کامل از روی سرمشق میدانستند، بدان توجهی نکردند. از زیر شیروانی مدرسه صدای کبوترها شنیده میشد. با خود گفتم: «آیا اینها را هم بعد از این مجبور خواهند کرد که به زبان آلمانی آواز بخوانند؟»
وقتی که گاهی سرم را از روی ورقهی مشق برمیداشتم آقای هامل را میدیدم که خاموش و آرام بر جای خود نشسته و به اشیای اطراف خویش خیره شده است. مثل این بود که میخواست شکل و رنگ همه چیز خانهاش را، که او آن را به مدرسهای تبدیل کرده بود، تا پایان عمر به خاطر بسپارد. آخر فکر کنید! او چهل سال تمام هر روز در همین جا نشسته کلاس را به همین وضع دیده بود و از همین پنجره باغچهی خود را تماشا کرده بود. در این مدت فقط میزها و نیمکتهای کلاس فرسوده و درختان گردوی حیاط بزرگتر شده بود و پیچکهایی که خود او کاشته بود اطراف پنجرهها را گرفته و تا پشت بام بالا رفته بودند. فکر دوری از خانه و محیطی که بدان دلبستگی داشت، شنیدن صدای پای خواهرش که در اتاق بالا رفت و آمد میکرد و لابد مشغول جمعآوری اثاثه و بستن چمدانها بود چقدر مرد بیچاره را آزار میداد! آری! آنها میبایست روز بعد خانه و کاشانهی خود را ترک گویند. با این همه با قدرت و شجاعت قابل تقدیری کلاس را تا پایان وقت اداره کرد. بعد از مشق خط، درس تاریخ به ما داد. و بعد خردسالان همه یکصدا با.بو.بی را تکرار و تمرین کردند. در انتهای اتاق هوزر پیر عینکش را به چشم زده و کتاب کلاس اولش را به دست گرفته بود و با بچهها کلمات را هجی میکرد. معلوم بود که او هم نهایت دقت و سعی خود را به کار میبرد. صدایش که از فرط تأثر میلرزید به حدی مضحک بود که خنده و گریه هر دو در عین حال به ما دست داده بود و بزحمت از خندیدن خودداری میکردیم، آه! که محال است آخرین جلسهی درسمان را فراموش کنم!
ناگهان زنگ ساعت کلیسا ظهر را اعلام کرد و پشت سر آن ناقوس به صدا درآمد. در همان لحظه صدای شیپور سربازان آلمانی، که از مشق و تمرین برمیگشتند، از زیر پنجرهها به گوش رسید.
آقای هامل با رنگ و رویی پریده از جا برخاست. هرگز او در نظرم آن قدر بلند بالا و باوقار جلوه نکرده بود.
- دوستان عزیز... من...من...
اما بغضی گلویش را میفشرد و نمیتوانست جملهاش را تمام کند. آن وقت به طرف تختهی سیاه رفت. قطعه گچی برداشت و در حالی که گویی تمام قدرت و نیروی خود را به کار انداخته است آن را محکم به روی تخته فشرد و با کلماتی درشت و خوانا چنین نوشت: «زنده باد فرانسه!»
آن وقت در حالی که سرش را به دیوار تکیه داده بود بیآنکه حرفی بزند با دست به ما اشاره کرد و به ما فهماند که دیگر بروید درس تمام شد...
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.