ساعت شهر بوژیوال

ساعت مورد گفت‌وگوی ما ساخت دوره‌ی امپراتوری دوم بود. و این گونه ساعت‌ها، که از عقیق مخصوص الجزایر ساخته می‌شد، نقوشی زیبا و جالب داشت و معمولاً کلیدش با نوار باریک صورتی رنگی از پشتش آویزان بود و
سه‌شنبه، 18 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ساعت شهر بوژیوال
 ساعت شهر بوژیوال

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 
از بوژیوال تا مونیخ
ساعت مورد گفت‌وگوی ما ساخت دوره‌ی امپراتوری دوم بود. و این گونه ساعت‌ها، که از عقیق مخصوص الجزایر ساخته می‌شد، نقوشی زیبا و جالب داشت و معمولاً کلیدش با نوار باریک صورتی رنگی از پشتش آویزان بود و درمغازه‌های خیابان ایتالیایی‌ها به فروش می‌رسید. این ساعت قشنگ ظریف یکی از کالاهای تجملی مخصوص پاریس بود و صدای زنگی بسیار روشن و دلنواز داشت. اما با وجود همه‌ی این محاسن از وقت و وظیفه‌شناسی بویی نبرده بود و سخت بوالهوس و خودسر بود. هر وقت که دلش می‌خواست زنگ می‌زد و هر طور که میلش می‌کشید وقت را نشان می‌داد. خلاصه، خانم و آقای خانه برای این که به موقع سر کار یا وعده‌ی خود حاضر شوند هرگز نمی‌توانستند به کار این ساعت قشنگ اعتماد داشته باشند. وقتی که جنگ آغاز شد، این ساعت در یکی از کاخ‌های زیبای شهر ییلاقی بوژیوال، در اتاقی، که میان اثاثه باشکوه و مجلل و پرده‌های خوشرنگ و نازک حریر و تور آن هماهنگی کامل وجود داشت، به سر می‌برد. بعد از ورود آلمان‌ها اولین چیزی که به دست غارتگران افتاد، همین ساعت بود. از حق نباید گذشت یغماگران آلمانی درباربندی مهارت و استادی خاصی داشتند.
مثلاً همین ساعت را، که از یک تخم مرغ بزرگ‌تر نبود و بیشتر به اسباب بازی ظریف و شکننده‌ای شباهت داشت، چنان بسته‌بندی کردند، که میان آن همه توپ‌های سنگین و ارابه‌های حامل مسلسل، بدون این که کوچک‌ترین ترکی بردارد، صحیح و سالم از بوژیوال به مونیخ رسید.
درست روز بعد از ورود، ساعت پر زرق و برق پاریسی با آن عقربک‌های کوچک مژه مانند و کلید قشنگش که همچنان با نواری باریک و خوشرنگ از پشتش آویزان بود، در یکی از مغازه‌های عتیقه‌فروشی شهر مونیخ خودنمایی و دلبری می‌کرد.

دکتر پروفسور اتودوشانتالر مشهور

ساعت بوژیوال در شهر مونیخ غوغایی برپا ساخته بود. مردم همان طور که به دیدن اشیای نایاب و عتیقه‌ی موزه می‌روند، دسته دسته به تماشای آن می‌آمدند. از صبح تا غروب، دایماً سه ردیف تماشاچی در حال چپق کشیدن جلو دکان عتیقه‌فروشی توقف می‌کردند و با تحیر و شگفتی به آن شیء کوچک و گرانبها نگاه می‌کردند و فایده و خاصیت آن را از هم می‌پرسیدند. روزنامه‌ها و مجلات مصور، عکس آن را در صفحات خود منعکس و منتشر ساختند. از آن پس با این که خود ساعت در دکان عتیقه‌فروشی بود، تصاویرش جلو تمام مغازه‌های شهر مونیخ به چشم می‌خورد. این توجه بی‌سابقه‌ی مردم دکتر پروفسور «اتودوشانتالر مشهور» را بر آن داشت که مقاله‌ی جالبی درباره‌ی ساعت‌های مختلف دنیا بنویسد. دانشمند عالیقدر ضمن بحث فلسفی خویش، که به عقیده‌ی خودش خالی از شوخی و مزاح هم نبود، از تأثیر و نفوذ ساعت در روحیه و زندگانی ملل سخن گفته و ثابت کرده بود ملتی که وقت خود را از روی چنین ساعت بازیچه مانند و غیر دقیقی تنظیم نماید درست مانند قایقرانی که به امید قطب نمای غلطی دست به دریانوردی بزند، باید انتظار همه نوع بدبختی و شکستی را داشته باشد. از آن جا که یک فرد آلمانی هرگز کار خود را سرسری نمی‌گیرد، لازم بود دکتر پروفسور مشهور قبل از نوشتن مقاله‌ی خود ساعت را از نزدیک ببیند و آن را کاملاً امتحان و مطالعه نماید.
همین موضوع سبب شد که ساعت کوچک بوژیوال از دکان عتیقه‌فروشی به منزل دکتر پروفسور اتودوشانتالر، عضو فرهنگستان و استاد هنرستان هنرهای زیبا، منتقل گردد.

اتاق پذیرایی دوشانتالر

اتاق پذیرایی دوشانتالر درست مانند تالارهای نطق و خطابه حالتی بسیار جدی و پر صلابت داشت. یک ساعت دیواری مرمر، با چرخ‌های درهم و پیچیده نخستین چیزی بود، که در ورود به آن اتاق توجه شما را به خود جلب می‌کرد. خاصیت صفحه‌های متعدد کوچکی که صفحه‌ی اصلی و بزرگ ساعت را احاطه کرده بودند این بود که ساعات و دقایق و روزها و فصول و حتی تغییرات ماه را در آسمان نشان می‌دادند. سر و صدای این ماشین پر قدرت تمام خانه را پر می‌کرد. صدای لنگر سنگین آن، که با اهمیت خاصی تکان می‌خورد و گویی زندگی را به قطعاتی کوچک و مشابه و یکنواخت تقسیم می‌کرد، از پایین پله‌ها به گوش می‌رسید. اما اگر دقت می‌کردید علاوه بر تک تک پر طنین ساعت، صدای کار کردن عقربک ثانیه شمار را نیز، که چون عنکبوتی پر کار و وقت‌شناس دایماً در حرکت و فعالیت بود، بخوبی می‌شنیدید.
این ساعت، مانند ساعت‌هایی که در مدارس وقت را اعلام می‌کنند، با حالتی پر اهمیت و هراس‌انگیز زنگ می‌زد. هر بار که این صدا بر می‌خاست در خانه دوشانتالر اتفاقی رخ می‌داد. مثلاً آقای دوشانتالر با کیفی پر از کاغذ و کتاب به هنرستان می‌رفت، خانم دوشانتالر با سه دختر دراز اندام و استخوانی خود، که بیشتر به چوب خشک شباهت داشتند، از مجلس وعظ و دعا برمی‌گشت، و یا هنگام درس سه تار و ورزش یا وقت خیاطی و گلدوزی دوشیزگان فرا می‌رسید.
خلاصه همه کار به حدی از روی ترتیب و حساب در این خانه انجام می‌شد که انسان وقتی متعاقب زنگ ساعت، صدای بازو بسته شدن در را می‌شنید و اعضای خانواده‌ی دوشانتالر را که با حالتی جدی عازم کار خود می‌شدند می‌دید بی‌اختیار به یاد رژه‌ی کشیشانی که سر موقع معین از ساعت بزرگ و معروف استرازبورگ سر در می‌آوردند می‌افتاد و فکر می‌کرد که در آخرین ضربه دوشانتالرها نیز مانند همان کشیش‌ها در این ساعت از نظر ناپدید خواهند شد.

تأثیر عجیب ساعت بوژیوال در یک خانواده‌ی شرافتمند مونیخی

حال پس از این مقدمات، وضع و حالت ساعت بوژیوال را در کنار آن ساعت بزرگ پیش خود مجسم کنید. یک شب که خانم دوشانتالر و دختر خانم‌ها در اتاق پذیرایی مشغول گلدوزی بودند ودکتر پروفسور مشهور ضمن خواندن مقاله‌ی جالب خود برای یکی از همکارانش گاه به گاه برای ثبوت ادعای خود ساعت بوژیوال را بر می‌داشت و به آن مرد نشان می‌داد، یکی از دوشیزگان یعنی «اوا دوشانتالر» که حس کنجکاوی‌اش ناگهان تحریک شده بود با لحنی حاکی از حجب واشتیاق گفت: «اوه! بابا تا به حال این ساعت کوچولو را نشنیده‌ام. کاری کنید که زنگ بزند.»
دکتر کلید را باز کرد و دوباره آن را در جای کلید گرداند. صدایی که از ساعت کوچک برخاست چنان دل چسب و فرح‌انگیز بود که گویی ناگهان روحی در آن مجمع دمیده شد و برق شادی در تمام چشم‌ها درخشیدن گرفت.
دختر خانم‌ها با شور و هیجان بی‌سابقه‌ای گفتند: «چقدر قشنگ زنگ می‌زند! چقدر قشنگ زنگ می‌زند!» اما آقای دوشانتالر آن‌ها را ساکت کرد و با حالتی فاتحانه گفت: «این ساعت دیوانه‌ی فرانسوی را ملاحظه کنید. هشت بار زنگ می‌زند و ساعت سه را نشان می‌دهد.»
همه از این حرف او به خنده درآمدند. با این که دیر وقت بود آقایان بحث فلسفی خود را دنبال کردند و تا مدتی درباره‌ی بی‌فکری و لاابالی‌گری ملت فرانسه داد سخن دادند. صحبت چنان گل انداخته بود که حتی وقتی ساعت بزرگ ده شب یعنی وقت تغییر‌ناپذیر خواب را اعلام داشت، هیچ کس به صدای آن توجهی ننمود و برای رفتن به خوابگاه از جایش تکان نخورد. ساع بزرگ دوشانتالرها آن شب شاهد وضع عجیبی بود. هیچ‌گاه تا آن وقت شب مهمان در آن خانه نمانده بود و هرگز آن همه سرور و نشاط میان افراد آن خانواده سابقه نداشت. از همه عجیب‌تر آن که، دوشیزگان دوشانتالر، که معمولاً میل و اشتهایی به غذا نداشتند، آن شب وقتی که به اتاق خوابشان رفتند، بر اثر شب زنده‌داری و خنده احساس گرسنگی کردند. و حتی «مینا» ی احساساتی، که جز به عواطف عالی بشری در این دنیای مادی به چیزی توجه نداشت، در حال خمیازه گفت: «چقدر گرسنه هستم. دلم هوس گوشت خرچنگ کرده است. شادی کنید، بچه‌ها، شادی کنید!»
ساعت بوژیوال پس از کوک شدن، بلهوسی و خودسری معمول خود را از سر گرفت. ابتدا ساکنین منزل به وقت‌نشناسی و سبک‌سری او می‌خندیدند اما رفته رفته صدای زنگ دلنواز و فرح‌بخش آن، که گاه و بی‌گاه در اتاق بلند می‌شد، مقررات خشک و سخت آن خانه‌ی بی‌روح را در هم می‌شکست و به جای رعایت وقت بی‌قیدی و لاابالی‌گری مطبوع و خوش‌آیندی را در ساکنین آن جا بیدار می‌ساخت. دیگر اکنون در آن خانه همه در فکر تفریح بودند. از وقتی که خود را پای‌بند وقت و ساعت معین نمی‌دانستند، اوقات با سرعت بیشتری سپری می‌گشت و زندگی در نظرشان بسی شیرین‌تر و دلپذیرتر جلوه می‌نمود. آری در آن جا وضع دگرگون شده بود. دیگر از مجالس وعظ و خطابه و درس و مشق خبری نبود. همه حس می‌کردند به جنبش و خنده و نشاط احتیاج دارند. موسیقی مندلسن و شومان به گوششان سنگین و یکنواخت می‌آمد و دختران دوشانتالر پیوسته آهنگ‌های سبک و نشاط‌انگیز می‌نواختند و از صبح تا غروب شادی می‌کردند. دکتر پروفسور معروف هم، که گویی به نوعی دوّار سر مطبوع دچار شده بود، دایماً تکرار می‌کرد: «شادی کنید. بچه‌ها، شادی کنید!» در باره‌ی ساعت بزرگ دیواری سؤال نکنید. دختر خانم‌ها به بهانه این که صدای مزاحم آن مانع خوابشان می‌شود آن را از کار انداخته بودند و اکنون دیگر تمام خانه به میل و هوس ساعت بوژیوال می‌چرخید.
اتفاقاً مقاله‌ی مهمی که دکتر پروفسور درباره‌ی تأثیر ساعت در ملل گیتی نوشته بود، در همین اوان چاپ و منتشر گردید. به همین مناسبت خانواده‌ی دوشانتالر جشن بزرگی برپا کردند اما این جشن با مهمانی‌های آرام و بی‌سروصدای سابقشان تفاوت بسیار داشت. آن شب خانم دوشانتالر و دخترانش با لباس مخصوص زنان قایقران بوژیوال با کلاه‌های رنگارنگ و بازوان برهنه و دامن‌های کوتاه از مهمانان خود پذیرایی کردند. این موضوع سر و صدایی در شهر به راه انداخت اما تازه این اول کار بود. بعد از آن جشن پرشور، نمایش‌های خنده‌آوری بود که پی در پی در برابر چشمان حیرت‌زده‌ی مونیخی‌ها در منزل عضو دانشمند فرهنگستان بر پا می‌شد.
مرد بیچاره که گویی روز به روز گیج‌تر می‌شد پیاپی می‌گفت: «شادی کنید. بچه‌ها، شادی کنید!»
در واقع احتیاجی به توصیه‌ی او نبود و همه در اطراف او مشغول شادی بودند. خانم دوشتانتالر که از موفقیت خود در آن جشن سرمست شده بود، اکنون لباس‌های عجیب و غریبی بر تن می‌کرد و تمام وقت خود را به قدم زدن در گردشگاه‌های کنار رودخانه می‌گذراند. دخترانش هم از غیبت بزرگ‌ترها استفاده کرده پیش چند تن از اسرای جوان فرانسوی درس فرانسه می‌خواندند.
ساعت بوژیوال، که محیطی دلخواه در اطراف خود به وجود آورده بود، دیگر احساس غربت نمی‌کرد و همچنان خودسرانه ساعت سه، هشت بار زنگ می‌زد. بالاخره، آن شادی و نشاط جنون‌انگیز یک روز سبب شد که خانواده‌ی دوشانتالر از موطن خود دل بر کند و به امریکا مهاجرت کند. در این سفر رئیس خانواده چند تابلو نفیس و گرانبهای هنرستان را نیز با خود برد.

نتیجه‌ی داستان

پس از عزیمت دوشانتالرها، رسوایی بین تمام خانواده‌های محترم شهر مونیخ رایج گشت.
ای عجب! گویی این ساعت ظریف و کوچک ساحره‌ای بود که وظیفه داشت ناحیه‌ی «باویر» را مسحور و دچار آشفتگی و هرج و مرج سازد. هر جا که قدم می‌گذاشت و در هر محل که صدای زنگ دلپذیرش بلند می‌شد، مردم عقل و هوش خود را از کف می‌دادند وبه کارهای جنون‌آمیز دست می‌زدند. ساعت هوسباز بالاخره پس از طی منازل در کاخ سلطنتی رحل اقامت افکند. از آن پس، از پیانوی عالی و مجلل شاه، که از طرفداران جدی موسیقی سنگین واگنر بود، جز نواهای سبک و نشاط‌انگیز آهنگ دیگری برنخاست.
باشد که آلمانی‌ها از این داستان درس عبرت بگیرند و از این پس به فکر استفاده کردن از ساعت‌های فرانسوی نیفتند.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.