مترجم: عظمی نفیسی
جوان بدبخت، و رنجور، غمگین و بردبار به نظر میرسید، با نگاهی ملایم و مهربان به اطراف مینگریست. وقتی با او صحبت میکردند لبخند میزد و دندانهای سفید و منظمش نمایان میشد. بیچاره برای پاسخ دادن به سؤالات اطرافیان جز خنده وسیلهی دیگری نداشت زیرا زبان ما را اصلاً نمیدانست و فقط با لهجهی محلی «سابیر»، که مخلوطی از زبانهای عربی و ایتالیایی و فرانسوی است، تا اندازهای آشنا بود. قادر جز طبل خود سرگرمی دیگری نداشت و وقتی خیلی دلش تنگ میشد آن را برایش میآوردند، اما به شرط این که زیاد سر و صدا نکند. همین که چشمش به طبل میافتاد چهرهی گرفته و اندوهگینش روشن میشد و گویی از شنیدن صدای آن روح تازهای در کالبدش میدمید. گاهی مارش نظامی میزد و از فرط هیجان خندههای بلند و وحشیانهای میکرد اما گاه نیز به یاد وطن آهنگهای محزون و ملایم مینواخت. دیگر بوی تند الکل و دوا را، که در اتاق پیچیده بود، حس نمیکرد بلکه عطر درختان مرکبات بیشههای الجزایر و مشک و عنبری که دختران عرب به خود میزدند، به مشامش میرسید.
آن وقت به یاد زادگاه محبوب و خوب رویان افسونگری که از زیر نقابهای سفید دین و دل از او میربودند آنها میکشید و زاریها میکرد.
دو ماه بدین منوال سپری شد اما در این مدت تغییرات و تحولات مهمی در پاریس رخ داد. قادر از همه جا بیخبر بود.
صدای پای سربازانی که گروه گروه پس از تسلیم اسلحه به دشمن با حالتی زار و فرسوده از زیر پنجرهی او میگذشتند به گوشش میرسید. زنگ اعلام خطر و شلیک توپ و گلولهباران را هم میشنید لیکن از این سر و صداها چیزی نمیفهمید. خیال میکرد هنوز نبرد ادامه دارد و او هم بزودی پس از بهبود کامل دوباره در جنگ شرکت خواهد جست. روزی که از بهداری مرخصش کردند طبلش را به پشت گرفت و به سراغ گروهان خویش شتافت. کاوش و جستوجوی او زیاد طول نکشید.
چند تن از سربازان متفقین، که پاریس را اشغال کرده بودند، فوراً او را گرفتند وبه ستاد بردند. از او بازپرسی مفصلی به عمل آوردند. چون در جواب جز کلمات شکسته و نامفهوم چیزی نشنیدند به تصویر این که با رژیم فعلی مخالفتی ندارد سرتیپ فرمانده او را درگروهان خویش قبول کرد و یک اسب و دو فرانک پول به او داد. ارتش متفقین از سربازان ممالک مختلف اروپایی تشکیل شده بود و انسان قیافهها و لباسهای گوناگون میان سربازان میدید. پالتوهای لهستانی و نیم تنههای مجار و لباسهای نیروی دریایی و البسهی زردوزی و مخمل و طلایی و خلاصه، همه نوع و همه رنگ لباس به چشم میخورد. قادر با عمامه و طبل و نیم تنهی آب رنگش، که با نخهای زرد دستدوزی شده بود، مجموعهی لباسهای عجیب و غریب سربازان را تکمیل کرد. جوان بیچاره، که مدتها از هوای آزاد محروم مانده بود و هنوز تصور میکرد فرانسه با آلمان میجنگد، از دیدن آفتاب درخشان و خیابانهای شلوغ و آن همه سرباز و لباس و سلاح گوناگون به کلی سرمست و از خود بیخود شده بود و ندانسته با دشمنان وطن همکاری میکرد.
قادر بزودی شهرت و محبوبیتی به دست آورد. از هر جا میگذشت سربازان متفقین برایش دست میزدند و هورا میکشیدند. علت این امر آن بود که همه میگفتند هیچ جوان فرانسوی حاضر به همکاری با متفقین نیست و این سربازان فرانسوی بحریه و توپخانه، که در کوچه و خیابان دیده میشوند، همه سربازان دروغین هستند. زمامداران، که اکنون یک تیرانداز واقعی الجزایری در اختیار خود داشتند، به وجود او افتخار میکردند و او را چون پرچمی در معرض نمایش و تماشا قرار میدادند.روزی بیست بار او را از ستاد ارتش به کاخ شهرداری میفرستادند تا مردم در بین راه این تیرانداز افریقایی را، که چست و چالاک به روی اسب میجست و میتاخت، از نزدیک ببینند.
با این همه قادر خود را کاملاً خوشبخت احساس میکرد زیرا وی عاشق جنگ بود و اکنون دلش برای صدای گلوله و بوی باروت تنگ شده بود. بدبختانه سربازان وابسته به ستاد هرگز به جبهههای جنگ اعزام نمیشدند.
قادر جز در مواقعی که برای رساندن پیغام فرستاده میشد و یا در رژهها شرکت میجست باقی اوقات را ناچار میبایست با در حیاط وزارتخانهها و یا در میان چادرهای سربازخانه، که مملو از صندوقهای حاوی گوشت و چربی خوک بود، بگذراند. چون مسلمان متعصبی بود به این نوع اغذیه لب نمیزد. دور از همه به گوشهای میخزید و پس از آن که وضو میگرفت و نماز میخواند با مشتی غذای مخصوص مملکت خودش را درست میکرد و میخورد. بعد طبلش را برمیداشت و پس از نواختن آهنگی کوتاه خود را در عبا میپیچید و روی ایوان میخوابید.
صبح یک روز ماه مه، قادر از صدای وحشتناک گلولهباران از جای جست. در ستاد ولولهی عجیبی افتاده بود. همه میدویدند. همه میگریختند. قادر هم به تقلید دیگران به پشت اسب پرید و دنبال گروهان به راه افتاد. در خیابانها غوغایی برپا بود. سربازان همه با حالتی وحشتزده به این سو و آن سو میدویدند. عدهای سنگفرش کوچهها را برچیده و با آن سنگربندی میکردند. معلوم بود اتفاق خارقالعادهای رخ داده است. هر چه به رودخانهی سن نزدیکتر میشدند صدای گلولهباران آشکارتر به گوششان میرسید و اغتشاش و آشوب بیشتری در اطراف خود میدیدند. پل «کنکورد» آن قدر شلوغ بود که قادر از گروهان خود عقب ماند و دیگر موفق به یافتن آن نشد. وقتی کمی جلوتر رفت افسری، که هشت ستاره بر کلاهش میدرخشید، امر توقف به او داد و به عذر این که باید برای سرکشی فوری به کاخ شهرداری برود اسب او را از وی گرفت. طبال جوان که از این پیشآمد سخت آزرده و خشمگین بود و ضمناً تصور میکرد ارتش آلمان داخل پاریس شده است دوان دوان رو به میدان نبرد آورد. در همان حال تفنگش را با عجله پر میکرد و فریاد میزد: «الان حق آلمانیها را کف دستشان میگذارم.»
وقتی به حوالی باغ «تویلری» رسید صدای گلولهها را میان شاخسار درختان شنید. پشت سنگری، که در کوچه «ریولی» بسته شده بود، عدهای از سربازان متفقین مستقر گشته بودند. این سربازان، که اکنون یپش از دوازده تن از آنان باقی نمانده بود، به محض دیدن قادر او را به کمک طلبیدند. جوان افریقایی، که حاضر بود به تنهایی با ارتشی مقابله کند، فوراً به سوی آنها رفت. با سربلندی و تکبر پشت سنگر ایستاد و زیر باران گلوله دلاورانه شروع به جنگیدن نمود. دود غلیظی، که فضا را فرا گرفته بود، در فاصلهی دو گلوله باران اندکی متراکم شد و در آن حال چشم قادر به سربازان فرانسوی، که با شلوارهای قرمز در خیابان شانزلیزه گرد آمده بودند، افتاد. همین که خواست با دقت بیشتری نگاه کند باز دود همه جا را فرا گرفت و همه چیز درهم و مبهم به نظرش رسید. به تصور این که اشتباها نموده و در عالم خیال آن منظره را مشاهده کرده است با شدت و حرارت بیشتری شروع به تیراندازی کرد اما ناگهان سنگر خاموش شد.
آخرین تیرانداز متفقین اسلحهی خود را رها کرده و گریخته بود. با این همه قادر از جای خود تکان نخورد.
باز تفنگش را پر کرد و به انتظار سربازان آلمانی ایستاد.
صدای پای گروهی از سربازان دشمن، که به سوی او پیش میآمدند، به گوشش میخورد؛ اما ناگهان در میان آن صداها، فریاد افسری را شنید که به زبان فرانسه میگفت: «تسلیم شوید!»
قادر از فرط حیرت و شگفتی بر جای خشک شد. تفنگش را به دور انداخت و در حالی که با وجد و مسرت به سوی سربازان میدوید فریاد میزد: «زنده باد فرانسه!»
بیچاره هر چه به مغز خود فشار میآورد از این ماجرا چیزی نمیفهمید. پیش خود فکر میکرد شاید قشون ژنرال فدرب (2) یا شانزی، (3) که پاریسیها آن قدر انتظارش را میکشیدند، اکنون برای نجات پایتخت آمده است. به هر حال از دیدن فرانسویان سخت خوشحال بود و از ته دل میخندید. در یک چشم به هم زدن سنگر به تصرف سربازان فرانسوی درآمد. دور او را گرفتند و گفتند: «تفنگت را نشان بده». تفنگ هنوز گرم بود.
- دستهایت را ببینم.
- دستهایش از باروت سیاه شده بود اما قادر بیچاره که از همه جا بیخبر بود با خنده و افتخار آنها را نشان میداد.
با خشونت او را به کنار دیوار پرتاب کردند و با گلولهای قلبش را سوراخ نمودند.
جوان تیرهبخت بدون این که چیزی فهمیده باشد چشم از زندگی فروبست.
پینوشتها:
1. ژنرال وینوی، فرمانده دلیر فرانسوی، در محاصرهی پاریس به سال 1800 رشادت بسیاری از خود نشان داد.
2. ژنرال فدرب، همان افسری که بر اثر رشادت و کاردانی خود سنگال را جزو مستعمرات فرانسه درآورد.
3. ژنرال شانزی، از افسران لایق فرانسه بود که مدتی بر الجزایر حکومت کرد.
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.