اندیشه‌های یک شب طوفانی

دو ساعت است که روزنه‌های کشتی را بسته و چراغ‌ها را خاموش کرده‌اند. در خوابگاه ما، که سقف کوتاهی دارد، تاریکی مطلق حکمفرما است و هوا آن قدر کثیف و سنگین است که انسان بزحمت نفس می‌کشد. در اطراف من روی
چهارشنبه، 19 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
اندیشه‌های یک شب طوفانی
 اندیشه‌های یک شب طوفانی

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 
دو ساعت است که روزنه‌های کشتی را بسته و چراغ‌ها را خاموش کرده‌اند. در خوابگاه ما، که سقف کوتاهی دارد، تاریکی مطلق حکمفرما است و هوا آن قدر کثیف و سنگین است که انسان بزحمت نفس می‌کشد. در اطراف من روی ننوهای ریسمانی، رفقایم پهلو به پهلو می‌شوند و در خواب ناله می‌کنند و یا حرف می‌زنند. طبیعی است روزهایی که انسان کار بدنی نکند و دایماً فکر خود را به کار بیندازد شب این طور ناراحت می‌خوابد و خواب‌های پریشان می‌بیند. من به این خواب ناراحت قانع هستم لیکن فکر و خیال مجالم نمی‌دهد که دمی چشم برهم گذارم.
بالا، روی عرشه‌ی کشتی باد زوزه‌ می‌کشد و باران می‌بارد. هر ربع ساعت یک بار ساعت کشتی زنگ می‌زند. وقتی این صدا را می‌شنوم بی‌اختیار به یاد پاریس محبوب و زنگ کارخانه‌های متعددی، که در اطراف خانه‌ی ما بود، می‌افتم. خانه‌ی کوچک خودمان و بچه‌ها را به هنگام بازگشت از مدرسه و مادرشان را، که در انتهای کارگاه کنار پنجره ایستاده و می‌خواهد برای تمام کردن کار خود تا آخرین لحظه از روشنایی روز استفاده نماید، در عالم خیال مشاهده می‌کنم.
افسوس و هزار افسوس! آن موجودات عزیز بدون من چه خواهند شد؟ در جایی که اجازه داشتم خانواده‌ام را با خود ببرم چرا آن‌ها را نیاوردم.
اما چه بکنم. راه دوری در پیش دارم. می‌ترسیدم بچه‌ها این سفر طولانی و تغییر ناگهانی آب و هوا را نتوانند تحمل کنند. بعلاوه اگر می‌خواستم آن‌ها را با خود ببرم تکلیف کارگاه چه می‌شد. این کارگاه یراق و گلابتون‌دوزی حاصل دو سال خون دل و صرفه‌جویی ما بود و بآسانی نمی‌توانستم خود را به فروش آن راضی سازم. از همه بدتر رفتن به مدرسه و تحصیل علم دیگر در آن جا برای فرزندان من میّسر نبود.
آه! نه، بهتر است بار رنج و غم را تنها به دوش بکشم. اما هر دفعه که روی عرشه، خانواده‌ی رفقایم درست مثل این که در خانه‌ی خودشان هستند گرد هم جمع می‌شوند و مادران را در حال دوخت و دوز و کودکان را مشغول جست و خیز می‌بینم بی‌اختیار بغض گلویم را می‌فشارد.
باد شدیدتر و موج دریا بیشتر شده است. کشتی به یک سو متمایل گشته و صدای دکل‌ها و بادبان‌ها بلند شده است. مثل این که خیلی تند می‌رویم. چه بهتر زودتر خواهیم رسید. آری اکنون آروز دارم که هر چه زودتر به «جزیره‌ی کاج‌ها» یعنی همان جایی که به هنگام محاکمه حتی از شنیدن نامش بر خود می‌لرزیدم برسم. این جزیره هر چه باشد باز مقصد معیّنی است. بعد از تحمل این همه مشقت و مرارت شاید آن جا بالاخره بتوانم اندکی از خستگی جسم و روح خود بکاهم. گاهی حوادث بیست ماه گذشته طوری پی در پی و بسرعت از برابر چشمانم می‌گذرد که می‌ترسم سرم گیج برود و به زمین بخورم.

نخست پاریس در محاصره‌ی آلمانی‌ها، سنگربندی‌ها و تمرین‌های نظامی، بعد باشگاه‌ها و تشییع جنازه‌ها با لباس سیاه و سخن‌رانی‌های میدان «واندم»، جشن‌های دولت در عمارت شهرداری و سان‌ها و رژه‌ها و سپس روز نبرد، و ایستگاه «کلامار» و دیوارهای کوتاهی که در پناهشان به روی ژاندارم‌ها تیراندازی می‌کردیم و بعد ماجرای دستگیر شدن و زندانی گشتن و بالاخره تالار شورای عالی جنگ و قیافه‌ی افسران اعضای دادگاه و کالسکه‌ی حامل زندانیان و سرانجام روز حرکت از پاریس و گیجی و سردرگمی روزهای اول مسافرت روی دریا. آخ خدایا! چقدر خسته‌ام! مثل این که خروارها گرد و غبار به رویم نشسته و ده‌ها سال است که به حمام نرفته‌ام. آه! بلی پس از این همه آوارگی و سرگردانی رسیدن به یک محل و اقامت در آن جا برای من مطبوع و خوش‌آیند خواهد بود. می‌گویند در آن جا یک قطعه زمین و ابزار کشاورزی و یک خانه‌ی کوچک در اختیار من خواهند گذاشت. یک خانه‌ی کوچک! زمانی آرزوی من و همسرم این بود که در حوالی «سن ماند» خانه‌ی کوچکی بسازیم و در باغچه‌ی آن گل و سبزی بکاریم. پیش خود فکر می‌کردیم هر روز یکشنبه برای هواخوری و استراحت به آن جا خواهیم رفت و روزهای تعطیل را به خوشی و آسایش خواهیم گذراند. خیال داشتیم وقتی بچه‌ها را به سر و سامان رساندیم شهر را به کلی ترک کرده دوتایی در آن خانه‌ی زیبای ییلاقی منزوی گردیم و بقیه‌ی عمر را بخوشی و آسودگی بگذرانیم. بدبخت فلک زده! اکنون به آرزوی دیرینت رسیده‌ای و خانه‌ی ییلاقی در انتظار تو است!

وقتی فکر می‌کنم سرنوشت ما بازیچه‌ی سیاست شده است آتش خشم در قلبم زبانه می‌کشد. آخر من که اهل سیاست نبودم و پیوسته خود را از آن دور می‌داشتم. نه ثروت و نه فرصت روزنامه خواندن و حاضر شدن در مجالس نطق و سخنرانی و داخل شدن در احزاب را داشتم. اما چه می‌شود کرد. پاریس به محاصره دشمنان افتاد و جوانان بسیج شدند. همه در انتظار نبرد به سر می‌بردیم و بی‌کار و بی‌تکلیف بودیم. ناچار من هم با سایر رفقا به باشگاه‌ها رفتم و سرانجام گول کلمات فریبنده را خوردم: «حقوق کارگر. سعادت ملت...» این الفاظ و نظایر آن بالاخره مرا به روز سیاه نشاند.
وقتی کمیته‌ی انقلابی بر سر کار آمد تصور می‌کردم عصر طلایی برای فقرا و رنجبران آغاز شده است مخصوصاً که همان وقت مرا به درجه سروانی ارتقا دادند و چون لباس افسران عوض شد همه به زر دوزی ویراق احتیاج داشتند و کار ما در کارگاه هم بالا گرفت. بعدها وقتی به حقیقت امر پی بردم چندین بار مصمم شدم همه چیز را رها کنم و بروم اما ترسیدم به من نسبت بی‌غیرتی بدهند.
روی عرشه چه خبر است؟ صدای بوق به گوشم می‌رسد. مثل این که عده‌ای روی عرشه می‌دوند. راستی که ملوانان هم زندگی سخت و پر مرارتی دارند. چون احضار شده‌اند ناچارند در این دل شب‌آلود و خیس عرق از جای برخیزند و دوان دوان خود را به عرشه‌ی تاریک و سرد برسانند. پایشان روی زمین لیز می‌لغزد و دست‌هایشان از تماس با ریسمان‌های یخ‌زده می‌سوزد.
گاهی هنگامی که در بالای دکل‌ها به جمع‌آوری بادبان‌های یخ‌زده مشغولند و در وسط زمین و آسمان معلق هستند باد سختی بر می‌خیزد و آن سیه‌روزان را چون مشتی پرنده‌ی دریایی به وسط امواج پرتاب می‌کند. بلی وضع این‌ها چه از لحاظ مادی و چه به واسطه‌ی مواجهه دایم با خطرات دریا به مراتب از وضع یک کارگر پاریسی اسفناک‌تر است. با این همه از تقدیر خود شاکی نیستند و فکر انقلاب به خاطرشان خطور نمی‌کند. قیافه‌هایشان از آرامش و سکون حکایت می‌کند و از نگاهشان تصمیم و اراده می‌بارد. وقتی انسان احترام و اطاعتشان را نسبت به مافوق مشاهده می‌کند فوراً در می‌یابد که این‌ها هرگز به باشگاه‌های ما قدم ننهاده و آن سخنرانی‌های تند و مسموم کننده را نشنیده‌اند.
طوفان شدیدی برخاسته، کشتی تکان‌های سختی می‌خورد. تمام اثاثه‌ی کشتی به هم می‌خورد و در اطراف من همه چیز می‌رقصد. آب سیل‌آسا روی عرشه می‌ریزد و بعد به نهرهایی منقسم گشته و از اطراف کشتی دوباره به دریا فرو می‌ریزد. رفقا همه بیدار شده‌اند.
تکان‌های کشتی بعضی را به تهوع دچار ساخته و برخی را بوحشت انداخته است. ناتوانی و بیچارگی در برابر خطر، بزرگ‌ترین زجر و شکنجه دنیا است. وقتی در این تاریکی وحشت‌زا، غرش رعب‌انگیز طوفان را می‌شنوم و خود و رفقایم را چون گله‌ی گوسفند بی‌دفاعی در این بلا گرفتار می‌بینیم بی‌اختیار عزیزدردانگان متفرعن و از خود راضی کمیته‌ی انقلابی را با لباس‌های یراق‌دوزی و جلیقه‌های قرمزشان پیش خود مجسم می‌کنم و از فرط خشم و نفرت آتش می‌گیرم. آری! بی‌غیرت‌ها همه جا ما ساده‌لوحان را سپر بلای خود ساختند و اکنون لابد در ژنو یا لندن نزدیک مرزهای فرانسه در کافه‌ها و تماشاخانه‌ها مشغول عیش و نوش هستند.
رفقا در تاریکی یکدیگر را صدا می‌کنند. چون جز تسلیم و رضا چاره‌ای ندارند و همه پاریسی و شوخ‌طبع هستند. با هم شوخی می‌کنند و متلک می‌گویند و می‌خندند. برای این که دست از سرم بردارند خود را به خواب زده‌ام. تنها زیستن نعمتی است که باید قدرش را دانست. نمی‌دانید در برخی موارد زندگی دسته‌جمعی چه زجر و عذابی است. انسان میان جمع ناچار است همیشه تابع اکثریت باشد و از ترس این که مبادا جاسوس یا رفیق نیمه راه به حساب آید برخلاف میل و عقیده‌ی خود سخن می‌گوید و رفتار می‌کند و از همه بدتر شوخی‌ها و متلک‌های بی‌موقع را تحمل می‌نماید.
چه دریای پرتلاطمی! حس می‌کنم که کشتی ما در دست امواج خروشان، دیگر بازیچه‌ای بیش نیست. چه خوب شد که زن و فرزندانم را با خود نیاوردم. از فکر این که در این ساعت آن موجودات عزیز فارغ و آسوده در اتاق کوچکمان خفته‌اند احساس لذت عمیقی می‌کنم. آری اگر ظلمت و تاریکی مطلق اطراف مرا فرا گرفته در عوض نور مطبوع و کمرنگ چراغی اکنون در رختخواب بر پیشانی کودکان معصوم من می‌تابد و همسر وفادارم در پرتو آن با حالتی متفکر به کار گلابتون‌دوزی خود ادامه می‌دهد.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.