پری‌های فرانسه

در نیمکت کثیف و کهنه‌ی زنان متهم جنب‌وجوشی افتاده و بی‌درنگ پیرزنی یا بهتر بگویم شبحی لرزان پیش آمد و به نرده تکیه داد.
چهارشنبه، 19 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پری‌های فرانسه
 پری‌های فرانسه

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 
قصه‌ی فانتزی
رئیس دادگاه گفت: «متهم، برخیزید!»
در نیمکت کثیف و کهنه‌ی زنان متهم جنب‌وجوشی افتاده و بی‌درنگ پیرزنی یا بهتر بگویم شبحی لرزان پیش آمد و به نرده تکیه داد.
سر و وضع عجیب و حیرت‌آوری داشت. لباس‌های او مرکب از یک مشت پارچه مندرس و پاره و نخ و نوار و گل‌های مصنوعی رنگ و رو رفته و پرهای رنگارنگ بود. صورت آفتاب خورده و پژمرده‌اش پر از چین و چروک بود. اما درست مانند سوسمار خوش خط و خالی که در شکاف دیوار کهنه‌ای ظاهر گردد یک جفت چشم سیاه و زنده در چهره‌ی شکسته‌اش می‌درخشید.
رئیس دادگاه پرسید: «اسم شما چیست؟»
- ملوزین
- چه گفتید؟
با متانت و وقار خاصی دوباره تکرار کرد: «ملوزین»
رئیس که سرهنگ سوار نظام بود زیر سبیل‌های کلفتش لبخندی به لب آورد، لیکن فوراً بر خود مسلط شد و با همان حال جدی پرسید: «چند سال دارید؟»
- یادم نیست.
- شغلتان چیست؟
- پری هستم!...
با شنیدن این جواب حاضران از هیئت قضات گرفته تا نماینده‌ی دولت همه خنده را سر دادند.
با وجود این پیرزن از رو نرفت. با صدای نازک و لرزانش، که گویی از عالمی دیگر به گوش می‌رسید، به هیاهوی حضار مسلط گشته، گفت: آه! ای پری‌های فرانسه کجا هستید؟ آری آقایان، تمام پری‌های فرانسه مرده‌اند و من آخرین آن ها هستم. در واقع جای بسی تأسف است؛ زیرا بعد از آن فرانسه دیگر آن عظمت و زیبایی سابق را ندارد. مظهر جوانی و پاکی و ایمان و شعر این سرزمین ما بودیم. همه می‌دانستند که ما را باید میان درختان انبوه و باغ‌ها و سنگهای چشمه‌ها و درون برج‌های قصور قدیمی و روی بخار مرداب‌ها و در نواحی باتلاقی جست‌وجو نمود. هر جا که تصور بودن ما در آن می‌رفت خود به خود حالتی سحرانگیز و شاعرانه و پر ابهت به خود می‌گرفت. ذهن مردم، تحت تأثیر افسانه‌هایی که در آن روزها درباره‌ی ما می‌خواندند و می‌شنیدند، برای دیدن و شناختن ما آماده بود. چه بسا اشخاص با نیروی خیال شبانگاهان ما را با دامن‌های بلندمان زیر نور مهتاب مشاهده کرده و صبحگاهان در حال گردش در چمن‌زارها به چشم دیده‌اند. ما در مورد علاقه و احترام روستاییان بودیم.
آن‌ها که ساده‌دل‌تر و خوش باورتر بودند با نیروی خیال ما را به همان صورت افسانه‌ای با تاج‌های مرواریدنشان و ترکه‌های سحرانگیز و دوک‌های نخ‌ریسی افسون شده پیش خود مجسم کرده و ترس آمیخته به پرستشی نسبت به ما احساس می‌کردند.
آری مردم ما را دوست داشتند و از ما حساب می‌بردند و همین باعی شده بود که در سرتاسر فرانسه روز به روز بر وسعت جنگل‌ها افزوده شود و چشمه‌ها همه جا زلال و دست نخورده باقی بماند و گاو‌آهن و ارابه را یارای عبور از راه‌ها و جاده‌ها نباشدو خلاصه، هر آنچه کهنه و قدیمی بود از آسیب مردم مصون بماند.
اما زمان پیش رفت. راه‌آهن کشیده شد. در دل کوهها تونل‌ها کندند و مرداب‌ها را پر کردند و درختان جنگل‌ها را انداختند و کوچک‌ترین پناهی برای ما باقی نگذاشتند. کم کم ایمان روستاییان از ما سلب شد. شب‌ها وقتی که به شیشه‌ی پنجره‌ی آن‌ها انگشت می‌زدیم مرد دهقان به همسرش می‌گفت: «چیزی نیست، صدای باد است.»

آن وقت در رختخواب خود غلتی می‌زد و دوباره به خواب می‌رفت. زنان دهاتی در برکه‌ها و مرداب‌هایی که سابقاً تحت حفاظت ما بودند، رخت‌های خود را می‌شستند. دیگر برای ما امید بقا نبود. زیرا تنها نیروی خیال و عقیده، ما را به وجود آورده بود و با از میان رفتن آن، ما هم محکوم به فنا بودیم. مردم با نیروی سحرانگیز ترکه‌های ما اعتقاد نداشتند. ناگهان از مقام فرمانروایی به نکبت و فلاکت درافتادیم و همه به ما نظر پیرزنانی بدجنس و چروکیده و بی‌مصرف نگریستند. از همه بدتر کاری از دستمان بر نمی‌آمد تا به وسیله‌ی آن امرار معاش نماییم. چندی در مزارع خوشه می‌چیدیم و در جنگل‌ها هیزم جمع می‌کردیم. اما روستاییان و جنگلبانان نظر خوشی به ما نداشتند. همه سنگ به سویمان پرتاب می‌کردند و ما را از خود می‌راندند. وقتی به کلی درمانده و مستأصل شدیم ناچار به شهرهای بزرگ روآوردیم.

بعضی از خواهران من در کارخانه‌های نخ‌ریسی مشغول کار شدند. برخی در گوشه‌ی خیابان‌ها سیب می‌فروختند و عده‌ای کنار در کلیساها تسبیح برای فروش به مردم عرضه می‌داشتند. بلی گاه در گاری‌های دستی پرتقال می‌فروختیم و زمانی به التماس به امید دریافت چند شاهی دسته‌ی گل به مردم تعارف می‌کردیم. اما هیچ کس از ما چیزی نمی‌خرید و هیچ جا ما را قبول نداشتند.
بچه‌ها به چانه‌های پیش آمده‌ی ما می‌خندیدند و پاسبانان پیوسته ما را از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر می‌راندند و اتوبوس‌ها زیر چرخ‌های خود لهمان می‌کردند. عاقبت تمام خواهران من با وضعی نکبت‌بار در درمانگاه‌های مجانی جان سپردند. فرانسه قدر پری‌های خود را ندانست و تمام آنان را به دست مرگ و فراموشی سپرد. اما می‌بینید که اکنون کفاره‌ی گناه خود را چگونه پس می‌دهد.
آقایان بخندید. هر چه دلتان می‌خواهد بخندید. خودتان سرانجام مملکتی را که پری‌های خود را از دست داده است مشاهده کردید. دیدید آن روستاییانی که دیگر به وجود ما عقیده نداشتند چگونه در کلبه‌های خود را به روی خصم گشودند و دشمن را همه جا راهنمایی کردند! دریغا، دهقانی که به جن و پری معتقد نبود دیگر به وطنش ایمان نداشت.
آه که اگر در زمان سلطه و نفوذ ما، آلمانی قصد تجاوز به فرانسه را می‌کردند یقین بدانید یک تن از آنان جان سالم به در نمی‌برد. طلم و جادوی ما کار خود را می‌کرد. آب جویبارهایی را که در اختیار خود داشتیم مسموم می‌ساختیم و در اجتماعاتی که زیر نور مهتاب تشکیل می‌دادیم به وسیله‌ی یک کلمه‌ سحر‌آمیز، راه‌ها را پر از خس و خار می‌کردیم و رودخانه را به طغیان می‌آوردیم و خلاصه، دشمن را نابود و سردرگم می‌نمودیم. بی‌شک دهقانان هم از ما پیروی می‌کردند. فعالیت ما منحصر به درهم شکستن دشمن نمی‌شد. از گیاهان و گل‌های وحشی مرهم‌ها می‌ساختیم و بر زخم‌های جوانان وطن می‌نهادیم. اگر یکی از سربازان خودمان را در میدان نبرد در حال احتضار می‌دیدیم با لطف و محبت به رویش خم می‌شدیم و در آن دم واپسین بقدرت سحر و جادو گوشه‌ای از جنگل و یا قسمتی از راه و نشانه‌ای از زادگاه محبوبش را به او نشان می‌دادیم. معنای جهاد حقیقی و نبرد ملی همین است. اما افسوس در مملکتی که مردم آن دیگر به جن و پری اعتقاد ندارند این چنین جنگی میسّر نیست.
صدای نازک پیرزن یک لحظه قطع شد و در این فاصله رئیس دادگاه به او گفت: «آنچه گفتید به روشن شدن موضوع کمک نکرد. سربازان، شما را در حال حمل مقداری نفت بازداشت کرده‌اند و هنوز نمی‌دانیم نفت را به چه منظور همراه داشته‌اید.»
پیرزن با لحنی آرام پاسخ داد: «می‌خواستم پاریس را آتش بزنم، و همین کار را کردم. آری! من از این شهر بیزارم؛ زیرا او است که به همه چیز به شوخی و مسخره می‌نگرد. و او است که سبب نابودی ما شده است پیش از این مردم اثر شفابخش برخی از جویباران را از معجزات ما می‌دانستند اما دانشمندان پاریسی این آب‌ها را تجزیه کردند و وجود گوگرد و آهن و تأثیرات آن‌ها را به همه ثابت نمودند و به این طریق ما را خوار و ضعیف ساختند. پاریس روی صحنه‌ی تماشاخانه‌های خود، ما را به باد استهزاء گرفت. کاری کرد که اکنون همه با شنیدن نام ما لبخند تمسخر بر لب می‌آورند. سابقاً کودکان نام همه‌ی ما را می‌دانستند. این فرشتگان معصوم ما را دوست می‌داشتند و کمی از ما حساب می‌بردند و با میل و لذت داستان‌های ما را می‌خواندند. اما پاریس آن کتاب‌های زیبا و مصوّر را از دست آنان گرفت و به جای آن کتاب‌های علمی در اختیارشان گذاشت. چشمان کودکان، که سابقاً از تجسم کاخ‌های افسون شده و آینه‌های جادوی مابرق می‌زد، اکنون به هنگام خواندن مطالب جدّی و علمی همه بی‌فروغ و بی‌روح به نظر می‌رسند. آه، بلی من از سوختن پاریس لذت می‌بردم. من پیت‌های نفت این زن‌ها را پر می‌کردم و من آنان را به محل‌های مناسب هدایت می‌کردم. آری من بودم که فریاد می‌زدم: «دختران من بسوزانید... همه را آتش بزنید!»
رئیس دادگاه گفت: «این پیرزن حتماً دیوانه است. او را ببرید.»
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.