با سیصد هزار فرانکی که ژیر اردن به من وعده کرد!...

آیا برای شما هم اتفاق افتاده که صبح خرم و خندان از خانه خارج شوید و پس از دو ساعت گردش و پرسه زدن در خیابان‌های پاریس بدون هیچ دلیل و علتی با گرفتگی و اندوه مبهمی بازگردید؟ در این گونه مواقع از خود می‌پرسید: «مگر
چهارشنبه، 19 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
با سیصد هزار فرانکی که ژیر اردن به من وعده کرد!...
 با سیصد هزار فرانکی که ژیر اردن به من وعده کرد!...

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 
آیا برای شما هم اتفاق افتاده که صبح خرم و خندان از خانه خارج شوید و پس از دو ساعت گردش و پرسه زدن در خیابان‌های پاریس بدون هیچ دلیل و علتی با گرفتگی و اندوه مبهمی بازگردید؟ در این گونه مواقع از خود می‌پرسید: «مگر چه شده؟ مرا چه می‌شود؟» اما هر چه فکر می‌کنید جوابی برای پرسش خود نمی‌یابید. اقدامات آن روز همه قرین موفقیت بود. آفتاب می‌درخشید و پیاده‌روها هم خیس و گل نبوده‌اند با وجود این سنگینی و فشار غم را به روی قلب خود احساس می‌کنید.
اکنون علت این حالت روحی را به شما بگویم. در این شهر عظیم و پر جمعیت، که هر کس تصور می‌کند همه جا کاملاً آزاد و ناشناس است، در هر قدم که برمی‌داریم با صحنه‌ی دردناکی از رنج‌های بشری رو به رو می‌شویم و همین صحنه‌ها است که خواه و ناخواه اثر خود را در ما باقی می‌گذارند لابد خیال می‌کنید مقصود من درد و رنج اطرافیان و دوستان است اما نه زیرا به نظر من، طبیعی است که انسان در غم دوستان شریک و سهیم باشد. من در این جا از دردل مردم بی‌تفاوتی هم که علیرغم اکراه ما گاه و بی‌گاه به گوشمان می‌رسد و بدون این که متوجه گردیم اثری در روحمان باقی می‌گذارد، سخن نمی‌گویم. نه، من فقط به آن رنج‌ها و غصه‌های کاملاً بیگانه، که طی یک لحظه‌ی زودگذر وسط خیابان، یا میان ازدحام جمعیت به طور وضوح خود را به شما نشان می‌دهد و بدون این که ملتفت شوید تا اعماق روحتان کارگر می‌شود، اشاره می‌کنم.
گاهی شنیدن یک جمله ناقص از گفت‌وگوی دو تن در ترن یا اتوبوس شما را ناراحت می‌کند. برخی قیافه‌های ناشناس در عین سکون و گرفتگی با زبانی چنان گویا گرفتاری‌ها و رنج‌هایشان را برایتان فاش می‌سازند که بی‌اختیار از دیدنشان متأثر می‌شوید.
آری! چشمان تبدار یک بیگانه. نگاه محزون زنی که روسری سیاه عزا بر سر دارد. پشت یقه‌ی براق و فرسوده‌ی مردی که در صندلی جلو شما نشسته، نوار ابریشمینی که زن گوژپشتی برای مخفی ساختن نقص خلقت خود برگردن بسته و صدها چیزهای کوچک و بی‌اهمیت نظیر این‌ها ممکن است سبب تأثر و ناراحتی خاطر شما گردند.
این صحنه‌های نامطلوب را، که همه از بدبختی و بیچارگی همنوعانتان حکایت می‌کند، زود فراموش می‌کنید اما از آن جا که خواه و ناخواه تمام ابنا بشر با یکدیگر رابطه‌ای نزدیک و در عین حال نامحسوس دارند، تماس با اندوه و سیه‌روزی دیگران گویی در سراسر وجود شما و حتی در لباس‌هایتان یک نوع ملال و دلتنگی غیر قابل وصفی باقی می‌گذارد که در آخرِ روز تلخی و سنگینی آن را به روی قلبتان احساس می‌کنید.
می‌دانید این اندیشه‌ها چه وقت به خاطر من راه یافت؟
پاریس، بدبختی‌های خود را صبح‌ها با وضوح بیشتری در معرض تماشا قرار می‌دهد. آن روز صبح دیدن مرد مفلوک و بیچاره‌ای که با نیم‌تنه‌ی نازک و بسیار تنگی جلو من در کوچه راه می‌رفت مرا به این فکر‌ها انداخت. بر اثر تنگی لباس پاهای رهگذر درازتر و بی‌قواره‌تر و حرکاتش غیر طبیعی‌تر و وحشیانه‌تر از آنچه بود به نظر می‌رسید. بیچاره مانند درختی، که دستخوش طوفان شده باشد، به جلو متمایل می‌شد و بسرعت راه می‌رفت. گاهی دستش را به جیب پشت لباسش فرو می‌برد و تکه نان خشکی بیرون می‌آورد و با حالتی ناراحت و شرمنده به دهان می‌برد.
معمولاً مشاهده‌ی کارگرهایی که در پیاده‌رو نشسته با لذت فراوان نان گرم و تازه را گاز می‌زنند، به من اشتها می‌بخشد.
گاهی بعضی از کارمندان جزء را می‌بینیم که هنگام ظهر در حالی که قلم به پشت گوششان زده‌اند جلو دکان‌های نانوایی می‌ایستند و نان تازه‌ می‌خرند و می‌خورند. چه بسا به حال این جوانان فعال، که از غذا خوردن در هوای آزاد راضی و خشنود به نظر می‌رسند و با چهره‌ای بشاش و دهانی پر با شتاب به سوی محل کار خود می‌دوند، حسرت خورده‌ام. اما وضع آن مرد تیره‌بختی که آن روز نان خشک را در جیب خود خرد کرده بود و تکه تکه آن را بیرون می‌آورد طرز دیگری بود و از دیدن آن حال رقت و ترحم به انسان دست می‌داد زیرا وی منظره‌ی فجیع گرسنگی حقیقی و همراه با خجالت و سرافکندگی را در پیش چشم مجسم می‌ساخت.
مرد همچنان پیشاپیش من راه می‌رفت اما ناگهان مانند اغلب کسانی که مقصد معینی ندارند مسیر خود را تغییر داد و به عقب برگشت و در نتیجه با من رو به رو شد.
- عجب شما هستید!
اتفاقاً او را می‌شناختم. یکی از آن هوچی‌ها و کارچاق کن‌هایی بود که پاریس نظیرش را فراوان به خود دیده است.

روزنامه‌ای که این مرد چندی پیش منتشر می‌ساخت سرو صدای عجیبی در پایتخت به پا ساخته و طی مدت کوتاهی نام او را بر سر زبان‌ها انداخته بود اما نمی‌دانم به چه دلیل این نشریه با همان سرعتی که راه شهرت را پیموده بود ناگهان به ورطه‌ی زوال و فراموشی افتاد و بزودی دیگر کسی نامی از آن نبرد. مرد از دیدن من آشکارا ناراحت و هاج و واج شد. و برای این که فرصت سؤال به من ندهد و در ضمن توجه مرا از سر وضع خراب و مخصوصاً از تکه‌ نانی که در دست داشت به چیز دیگری معطوف سازد با بشاشتی کاملاً ساختگی پشت هم شروع به حرف زدن کرد. می‌گفت: «درست است که موقتاً وقفه‌ای در کار من حاصل شد اما حالا دوباره همه چیز بر وفق مراد است... اکنون نقشه‌های بزرگ‌تر و مهم‌تری دارم...

بزودی یک نشریه‌ی مصور صنعتی منتشر خواهم ساخت که در عالم مطبوعات تا به حال سابقه نداشته است. از هم اکنون مردم برای دادن آگاهی در این روزنامه به من مراجعه می‌کنند و با من قرار داد می‌بندند. با ذوق و ابتکاری که خیال دارم در نشر آگهی‌های روزنامه به کار ببرم یقیناً ثروت هنگفتی نصیبم خواهد شد... حتم دارم که پول و موفقیت در انتظار من است.»
هنگامی که با شور و هیجان این سخنان را ادا می‌کرد رفته رفته قد خمیده‌اش راست می‌شد و چهره‌ی گرفته‌اش باز و روشن می‌گشت. وعده‌های خوشی که به خود می‌داد آن چنان او را از خود بی‌خود کرد که سرانجام در عالم خیال خود را در اتاق کار آینده‌اش نشسته دید و حالت و قیافه‌ی شخص مقتدر و با نفوذی را، که قصد کمک و حمایت از انسان را داشته باشد، به خود گرفت وبه من پیشنهاد کرد که برای روزنامه‌اش مقالاتی بنویسم. سپس با لحن فاتحانه‌ای اضافه کرد: «می‌دانید آقا. نقشه‌ی من یک نقشه‌ی جدی ومطمئن است زیرا با سیصد هزار فرانکی که ژیراردن به من وعده کرده است دست به این کار می‌زنم.»
ژیراردن، درست همان نامی که تمام اشخاص خیال باف بر زبان دارند! وقتی این اسم را می‌شنوم بی‌اختیار محله‌های نوبنیاد و خانه‌های ناتمام و یا روزنامه‌های جدیدالانتشار را با صورت اسامی سهامداران و هیئت تحریریه در مقابل چشمانم مجسم می‌بینم. بارها درباره‌ی نقشه‌های عجیب و نشدنی شنیده‌ام که می‌گویند: «برای اجرای این کار باید ژیراردن را خبر کرد.»
پس معلوم می‌شود این فلک زده هم برای عملی ساختن آرزوهای خود ژیراردن را خبر کرده است. قطعاً بدبخت تمام مدت شب مشغول طرح نقشه و محاسبه بوده است. صبح هم پس از خروج ازخانه ضمن قدم زدن در خیابان، در عالم خیال مشکلات را طوری حل کرده و راه موفقیت را بقدری صاف و هموار ساخته که به هنگام برخورد با من حتی فکر این که شاید ژیراردن از پرداخت سیصد هزار فرانک امتناع ورزد از خاطر او نمی‌گذشته. بیچاره وقتی به من می‌گفت که وعده‌ی پرداخت این مبلغ را به او داده‌اند دروغ نمی‌گفته است زیرا این دلگرمی و امیدواری در حقیقت ادامه‌ی رؤیاهای خوش و طلایی شب گذشته‌ی او بوده است.
کم کم به یکی از کوچه‌های شلوغ میان بورس پاریس و بانک رسیده بودیم. مردم شتاب زده و بی‌توجه از کنار ما می‌گذشتند و به ما تنه می‌زدند. این‌ها سفته‌بازان و دلالانی بودند که زندگی خود را بر سر معاملات بورس گذاشته بودند وبه هنگام دیدن همدیگر اعدادی بیخ‌گوش به هم می‌گفتند. وقتی این مرد بدبخت در آن محله میان آن جماعت، که گویی دچار یک نوع تب و مستی گشته و کورکورانه هستی خود را به دست بازی سرنوشت سپرده‌اند، از آن‌ نقشه‌های پا در هوا و غیر عملی خود با من سخن می‌گفت، درست مثل این که در وسط دریا شرح غرق شدن یک کشتی را بشنوم سراپا به خود می‌لرزیدم. هر آنچه او به من می‌گفت به چشم خود ودر برابر خود می‌دیدم. نقش ناکامی‌ها و مصیبت‌های او را بر چهره‌ی دیگران و نور امیدهای واهی‌اش را در چشمان دیگران می‌خواندم.
ناگهان بدون مقدمه از من جدا شد و در آن دریای پرتلاطم جنون و خواب و خیال و دروغ یعنی آن محیطی که این گونه اشخاص نام محیط کار و معامله را به روی آن نهاده‌اند، غوطه‌ور گشت و از نظر ناپدید شد.
بلافاصله پس از پنج دقیقه او را فراموش کردم. اما شب وقتی به خانه بازگشتم و خواستم دلتنگی‌های روز را از خود دور سازم بی‌اختیار به یاد چهره‌ی آشفته و پریده رنگ او و قطعه نان خشکی که در دست داشت افتادم و به خاطرم آمد که بدبخت با چه حرارت و هیجانی می‌گفت: «با سیصد هزار فرانکی که ژیراردن به من وعده کرده است.»
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.