نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی
مترجم: عظمی نفیسی
اتاقی است در طبقهی پنجم درست زیر شیروانی. پنجرهی کوچک آن، که در چنین شب تاریک زمستان اصلاً از خارج دیده نمیشود، مستقیم در معرض برف و باران قرار گرفته است.
با این همه، این اتاق ظاهری دلپسند و خوشآیند دارد و وقتی انسان بدان قدم میگذارد و مخصوصاً هنگامی که زوزهی باد و صدای باران سیلآسای خارج را میشنود بیاختیار یک نوع راحتی و شعف در خود احساس مینماید و چنین به نظرش میآید که به آشیانه گرم و نرمی، که بر فراز درختی بلند ساخته شده، وارد گشته است. فعلاً آشیانه خالی است. صاحبخانه در منزل نیست اما معلوم است که هم اکنون از راه خواهد رسید چون در این اتاق کوچک گویی همه چیز در انتظار او است.
روی آتشی ملایم دیگ کوچکی با زمزمهای فرحبخش در حال جوشیدن است. از بدنهی ساییدهی این دیگ چنین برمیآید که به شب زندهداری عادت دارد با این همه گاه و بیگاه علایم بیحوصلگی و بیصبری از خود نشان میدهد و درش بر اثر فشار بخار تکان میخورد و بالا و پایین میرود و آن وقت حرارت اشتهاآوری در اتاق پراکنده میگردد.
آه که سوپ پنیر چه بوی دلچسب و مطبوعی دارد!
آتشی که بدقت رویش را پوشاندهاند گاهی بر اثر فرو ریختن خاکسترها نمودار میگردد. شعلهی آن مثل این که قصد بررسی اتاق را داشته باشد بر همه جا میتابد و همه چیز را روشن میکند اما جای نگرانی نیست، همه چیز منظم و آماده است و صاحبخانه با خیال راحت میتواند به خانه باز گردد. پردههای پنجره کشیده شده وتختخواب جمع و مرتب است.
صندلی راحتی کنار بخاری دیواری است و روی میز چراغ برای روشنشدن آماده است. روی سفره، که فقط برای یک نفر چیده شده، کتاب یعنی یگانه همدم و مونس کسانی که به تنها غذا خوردن عادت دارند کنار پشقاب حاضر و مهیا است.
اما از وضع تمام اثاثه یعنی از ظروفی که معلوم است هر روز پیش از شسته شدن مدتی در آب میماند و از این رنگ گل و بوته خود را از دست دادهاند، گرفته تا همین کتابی که لبهاش مچاله شده است چنین بر میآید که صاحب خانه همیشه این طور دیر وقت به خانه باز میگردد و دوست دارد اتاق خود را گرم و مرتب ببیند و این بوی خوش و اشتهاآور به مشامش بخورد.
آه که سوپ پنیر چه بوی دلچسب و مطبوعی دارد!
وقتی به نظافت و ترتیب این اتاق مینگرم از خود میپرسم صاحب این جا، که قطعاً جوان مجردی است، چه کاره میتواند باشد؟
به نظر من باید کارمندی باشد که تمام عمر سر ساعت مقرر در اداره حاضر شده و با دقت و وسواس پروندهها را مرتب کرده است. اما در این صورت چرا این قدر دیر به خانه برمیگردد. شاید از کارمندان شب کار وزارت پست و تلگراف است.
در عالم خیال او را با روپوش دبیت و کلاه مخملش پشت نردهای مجسم میکنم و چنین به نظرم میآید که اکنون مشغول تفکیک نامهها و تمبر زدن به پاکتها و باز کردن نوار چسب آبی رنگ تلگرافها است. در این لحظه، که مردم پاریس یا در خواب فرو رفته و یا به عیش و نوش مشغولند، او به رسیدگی و انجام کارهای فردای آنها سرگرم است.
خیر خیر. به طور یقین کارمند وزارت پست و تلگراف نیست. او امپراتور و فرمانروای عالم است.
او از آن بندگان افسانهای خداوند است که به شما وقتی روی صحنهی تئاتر «اودئون» با صدایی رعبانگیز فریاد میزند: «سربازان من، این مرد را بگیرید.» آناً سربازان برای اجرای امر او جلوه میدوند. اکنون وی باید آن طرف آبها در کاخ با شکوه خود باشد حتماً شنل بلندی به دوش افکنده بین ستونهای ایوان قدم میزند و با حالتی گرفته و شاعرانه و ابروانی گره کرده با صدای رسا اشعاری میخواند. اما تالار وسیع تماشاخانهی اودئون بخصوص شبهایی که نمایشنامههای غمانگیز در آن بازی میشود چقدر سرد و خزنآلود است. و بیشک روی صحنهی امپراتور بیچاره از سرما یخ زده میلرزد اما در همان حال خود را به فکر لحظهای که پس از پایان نمایش به خانه باز خواهد گشت، دلخوش و امیدوار میسازد.
آری این مرد، که مانند اغلب همکاران خود از شلوغی و ریخت و پاش زندگی هنرپیشگی معذب و بیزار است و برای جبران این نقیصه در زندگانی خصوصی خود نظم و ترتیب را خوب مراعات مینماید، وقتی اتاق راحت و مرتب خود را به نظر میآورد و فکر میکند که بزودی در دیگ را برمیدارد و سوپ گرم و خوشمزه را در بشقاب خود میریزد، حوادث لذت بخشی در وجود خود احساس میکند.
آه که سوپ پنیر چه بوی دلچسب و مطبوعی دارد!
از آن لحظه به بعد تغییر فاحشی در او مشهود میگردد. دیگر نه از شنل پرچین و مزاحم خود ناراحت میشود و نه سردی و خشکی پلههای مرمر و ستونهای سنگی را احساس میکند. با حرارت فوقالعادهای نقش خود را ایفا مینماید و مثل این که سعی میکند حتیالامکان نمایش را زودتر به پایان برساند. چه کند، بیچاره میترسد که مبادا آتشی که در اتاقش افروخته است خاموش شود. هر چه وقت میگذرد با وضوح بیشتری وضع اتاقش را پیش خود میسازد و شور و هیجان زیادی در خود میبیند. راستی که فکر و خیال چه نیروی معجزهآسایی دارد! شوق و حرارت هنرپیشه آناً در تالار سرد و خفه اودئون پراکنده میشود و همه را از حالت سستی و رخوت خارج میسازد. تماشاچیان بازی این هنرمند را بخصوص در پردهی آخر بسیار میپسندند زیرا در آن لحظات اساسی و حساس هنگامی که خیانتکاران به سزای اعمال خود میرسند و شاهزاده خانمها با دلدادههایشان عروسی میکنند. قیافهی امپراتور از آرامش و صفای عجیبی حکایت میکند.
همه از استقامت و قدرت این مرد، که میبایست از گرسنگی و خستگی فرسوده شده باشد، حیرت میکنند اما هیچکس نمیداند این هنرمند، که اکنون روی صحنه با مهربانی و ملایمت به روی دختر و داماد خود مینگرد و گویی به آینده شیرین آنها فکر میکند، در حقیقت به سوپ خوشمزه و جا افتادهای، که انتظار او را میکشد، میاندیشد و از تجسم رشتههای سفید پنیری که بزودی به نوک چنگالش خواهد چسبید، با رضایت لبخند میزند.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.
با این همه، این اتاق ظاهری دلپسند و خوشآیند دارد و وقتی انسان بدان قدم میگذارد و مخصوصاً هنگامی که زوزهی باد و صدای باران سیلآسای خارج را میشنود بیاختیار یک نوع راحتی و شعف در خود احساس مینماید و چنین به نظرش میآید که به آشیانه گرم و نرمی، که بر فراز درختی بلند ساخته شده، وارد گشته است. فعلاً آشیانه خالی است. صاحبخانه در منزل نیست اما معلوم است که هم اکنون از راه خواهد رسید چون در این اتاق کوچک گویی همه چیز در انتظار او است.
روی آتشی ملایم دیگ کوچکی با زمزمهای فرحبخش در حال جوشیدن است. از بدنهی ساییدهی این دیگ چنین برمیآید که به شب زندهداری عادت دارد با این همه گاه و بیگاه علایم بیحوصلگی و بیصبری از خود نشان میدهد و درش بر اثر فشار بخار تکان میخورد و بالا و پایین میرود و آن وقت حرارت اشتهاآوری در اتاق پراکنده میگردد.
آه که سوپ پنیر چه بوی دلچسب و مطبوعی دارد!
آتشی که بدقت رویش را پوشاندهاند گاهی بر اثر فرو ریختن خاکسترها نمودار میگردد. شعلهی آن مثل این که قصد بررسی اتاق را داشته باشد بر همه جا میتابد و همه چیز را روشن میکند اما جای نگرانی نیست، همه چیز منظم و آماده است و صاحبخانه با خیال راحت میتواند به خانه باز گردد. پردههای پنجره کشیده شده وتختخواب جمع و مرتب است.
صندلی راحتی کنار بخاری دیواری است و روی میز چراغ برای روشنشدن آماده است. روی سفره، که فقط برای یک نفر چیده شده، کتاب یعنی یگانه همدم و مونس کسانی که به تنها غذا خوردن عادت دارند کنار پشقاب حاضر و مهیا است.
اما از وضع تمام اثاثه یعنی از ظروفی که معلوم است هر روز پیش از شسته شدن مدتی در آب میماند و از این رنگ گل و بوته خود را از دست دادهاند، گرفته تا همین کتابی که لبهاش مچاله شده است چنین بر میآید که صاحب خانه همیشه این طور دیر وقت به خانه باز میگردد و دوست دارد اتاق خود را گرم و مرتب ببیند و این بوی خوش و اشتهاآور به مشامش بخورد.
آه که سوپ پنیر چه بوی دلچسب و مطبوعی دارد!
وقتی به نظافت و ترتیب این اتاق مینگرم از خود میپرسم صاحب این جا، که قطعاً جوان مجردی است، چه کاره میتواند باشد؟
به نظر من باید کارمندی باشد که تمام عمر سر ساعت مقرر در اداره حاضر شده و با دقت و وسواس پروندهها را مرتب کرده است. اما در این صورت چرا این قدر دیر به خانه برمیگردد. شاید از کارمندان شب کار وزارت پست و تلگراف است.
در عالم خیال او را با روپوش دبیت و کلاه مخملش پشت نردهای مجسم میکنم و چنین به نظرم میآید که اکنون مشغول تفکیک نامهها و تمبر زدن به پاکتها و باز کردن نوار چسب آبی رنگ تلگرافها است. در این لحظه، که مردم پاریس یا در خواب فرو رفته و یا به عیش و نوش مشغولند، او به رسیدگی و انجام کارهای فردای آنها سرگرم است.
اما نه، قطعاً دربارهی شغل این جوان اشتباه کردهام زیرا در پرتو شعلهای که یک لحظه زبانه کشید توانستم عکسهایی را که به دیوار کوبیده شده ببینم. با کمال تعجب در میان قاب عکسهای طلایی رنگ، تصاویر «اوگوست» و امپراتور و«فلیکس»، شوالیه رومی و فرماندهی مشهور ارمنستان را مشاهده کردم. اما این شخصیتهای برجسته با این که بعضی تاج و برخی کلاه خود به سر دارند همگی دارای یک چهره میباشند و این چهره چهرهی همان صاحب خانهی خوشبختی است که این سوپ خوشعطر، اکنون به خاطر او روی خاکستر گرم میجوشد و آواز میخواند.
آه که سوپ پنیر چه بوی دلچسب و مطبوعی دارد!خیر خیر. به طور یقین کارمند وزارت پست و تلگراف نیست. او امپراتور و فرمانروای عالم است.
او از آن بندگان افسانهای خداوند است که به شما وقتی روی صحنهی تئاتر «اودئون» با صدایی رعبانگیز فریاد میزند: «سربازان من، این مرد را بگیرید.» آناً سربازان برای اجرای امر او جلوه میدوند. اکنون وی باید آن طرف آبها در کاخ با شکوه خود باشد حتماً شنل بلندی به دوش افکنده بین ستونهای ایوان قدم میزند و با حالتی گرفته و شاعرانه و ابروانی گره کرده با صدای رسا اشعاری میخواند. اما تالار وسیع تماشاخانهی اودئون بخصوص شبهایی که نمایشنامههای غمانگیز در آن بازی میشود چقدر سرد و خزنآلود است. و بیشک روی صحنهی امپراتور بیچاره از سرما یخ زده میلرزد اما در همان حال خود را به فکر لحظهای که پس از پایان نمایش به خانه باز خواهد گشت، دلخوش و امیدوار میسازد.
آری این مرد، که مانند اغلب همکاران خود از شلوغی و ریخت و پاش زندگی هنرپیشگی معذب و بیزار است و برای جبران این نقیصه در زندگانی خصوصی خود نظم و ترتیب را خوب مراعات مینماید، وقتی اتاق راحت و مرتب خود را به نظر میآورد و فکر میکند که بزودی در دیگ را برمیدارد و سوپ گرم و خوشمزه را در بشقاب خود میریزد، حوادث لذت بخشی در وجود خود احساس میکند.
آه که سوپ پنیر چه بوی دلچسب و مطبوعی دارد!
از آن لحظه به بعد تغییر فاحشی در او مشهود میگردد. دیگر نه از شنل پرچین و مزاحم خود ناراحت میشود و نه سردی و خشکی پلههای مرمر و ستونهای سنگی را احساس میکند. با حرارت فوقالعادهای نقش خود را ایفا مینماید و مثل این که سعی میکند حتیالامکان نمایش را زودتر به پایان برساند. چه کند، بیچاره میترسد که مبادا آتشی که در اتاقش افروخته است خاموش شود. هر چه وقت میگذرد با وضوح بیشتری وضع اتاقش را پیش خود میسازد و شور و هیجان زیادی در خود میبیند. راستی که فکر و خیال چه نیروی معجزهآسایی دارد! شوق و حرارت هنرپیشه آناً در تالار سرد و خفه اودئون پراکنده میشود و همه را از حالت سستی و رخوت خارج میسازد. تماشاچیان بازی این هنرمند را بخصوص در پردهی آخر بسیار میپسندند زیرا در آن لحظات اساسی و حساس هنگامی که خیانتکاران به سزای اعمال خود میرسند و شاهزاده خانمها با دلدادههایشان عروسی میکنند. قیافهی امپراتور از آرامش و صفای عجیبی حکایت میکند.
همه از استقامت و قدرت این مرد، که میبایست از گرسنگی و خستگی فرسوده شده باشد، حیرت میکنند اما هیچکس نمیداند این هنرمند، که اکنون روی صحنه با مهربانی و ملایمت به روی دختر و داماد خود مینگرد و گویی به آینده شیرین آنها فکر میکند، در حقیقت به سوپ خوشمزه و جا افتادهای، که انتظار او را میکشد، میاندیشد و از تجسم رشتههای سفید پنیری که بزودی به نوک چنگالش خواهد چسبید، با رضایت لبخند میزند.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستانهای دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.