دعاهای نیمه شب

«گاریگو» گفتی قارچ در شکم بوقلمون‌ها گذاشتند؟ - بلی جناب کشیش. نمی‌دانید چه بوقلمون‌های چرب و چاق و چله‌ای بود. خود من برای پر کردن شکمشان به آشپز کمک کردم. آن قدر قارچ در دلشان گذاشتیم که وقت سرخ کردن نزدیک بود بترکند...
چهارشنبه، 19 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دعاهای نیمه شب
 دعاهای نیمه شب

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 

1

«گاریگو» گفتی قارچ در شکم بوقلمون‌ها گذاشتند؟
- بلی جناب کشیش. نمی‌دانید چه بوقلمون‌های چرب و چاق و چله‌ای بود. خود من برای پر کردن شکمشان به آشپز کمک کردم. آن قدر قارچ در دلشان گذاشتیم که وقت سرخ کردن نزدیک بود بترکند...
- یا حضرت مسیح! گاریگو تو که می‌دانی من عاشق قارچ هستم... زود شنلم را بده... خوب بگو ببینیم غیر از این دو بوقلمون، دیگر در آشپزخانه چه دیدی؟
- آه انواع و اقسام خوراکی‌های عالی و لذید. آن قدر پر قرقاول و کبک و مرغ و خروس کندیم که دیگر خسته شدیم. از مرداب هم ماهی سفید و قزل‌آلا زیاد آورده بودند.
- گاریگو، ماهی‌های قزل‌آلا به چه درشتی بودند؟
- به این درشتی جناب کشیش. راستی دیدنی بودند.
- ای خدا. الان که می‌گویی مثل این که ماهی‌ها را جلو چشمم می‌بینم... ببینم گاریگو نوشابه در بطری‌ها ریخته‌ای؟
- بلی جناب کشیش... اما این نوشابه کجا و نوشابه‌ای که پس از دعای نیمه شب در قصر خواهید نوشید کجا!... روی میز ناهار خوری قصر انواع و اقسام نوشابه‌های خوش‌طعم و رنگارنگ در ظرف‌های بلورین می‌درخشد. امشب بشقاب‌ها و دیس‌های نقره قلم زده را روی میز چیده‌اند و سفره با شمعدان‌های چند شاخه‌ی گرانبها و گل‌های معطر و خوشرنگ‌ تزیین کرده‌اند. هرگز جشن میلاد مسیح با این همه شکوه و جلال برگزار نشده است.
آقای مارکی تمام نجیب‌زادگان اطراف را دعوت کرده است و تصور می‌کنم سر شام عده‌ی مهمانان به چهل نفر برسد.
آه، جناب کشیش خوشا به حال شما که در چنین ضیافتی شرکت خواهید کرد. بوی خوش و اشتها‌انگیز بوقلمون‌ها و قارچ‌ها به وقت سرخ شدن از دماغم بیرون نمی‌رود!
- بس است. بس است فرزند. در شب مبارک میلاد باید از گناه دوری جست. بدان که شکم‌پرستی هم یک نوع گناه است. حالا برو شمع‌های کلیسا را روشن کن و اولین زنگ اعلام دعا را بنواز چون دیگر به نیمه‌ شب چیزی نمانده است و مراسم را نباید به تأخیر انداخت...
این گفت‌وگو در شب عید میلاد مسیح به سال ششصد و اندی بین «دن بالاگر» کشیش و دستیار جوانش گاریگو صورت گرفت. در طی این مذاکرات کشیش واژگون بخت ابداً متوجه نشد که آن شب شیطان بداندیش در جلد گاریگوی آرام و سرخ رو رفته و قصد دارد با این سخنان فریبنده شکم‌پرستی او را تحریک کند و به گناه وادارش سازد. گاریگوی افسون شده ناقوس کلیسای قصر را می‌نواخت و کشیش ضمن تعویض لباس در حالی که از تجسم غذاهای لذیذ و گوناگون هوش از سرش پریده بود دایماً با خود تکرار می‌کرد: «بوقلمون‌های بریان... ماهی‌های خوش مزه... قزل‌آلاهای به این درشتی!...»
در خارج سوز سرد زمستان می‌وزید و صدای ناقوس را در فضا پراکنده می‌ساخت. در دامنه‌ی کوه «وانتو» که قصر «ترنکولاژ» با برج و باروهای متعدد بر فرازش ساخته شده بود، پنجره‌ی خانه‌ها یکی یکی روشن می‌شد. معلوم بود که رعایا و اجاره‌‌داران و خانواده‌هایشان خود را برای رفتن به کلیسای قصر و شنیدن دعای نیمه‌شب آماده می‌سازند. بزودی درها باز شد و مردم برای رفتن به مراسم مذهبی از خانه‌هایشان خارج شدند. پدرها فانوس به دست پیشاپیش خانواده خود در حرکت بودند و به دنبال آن‌ها زنان، که اطفال خردسالشان را در آغوش می‌فشردند و با بالاپوش‌های قهوه‌ای گشادشان می‌کوشیدند آن‌ها را از سوز سرما محفوظ دارند، دسته‌جمعی آوازهای مذهبی می‌خواندند و آهسته آهسته از تپه‌ بالا می‌رفتند چیزی که باعث شده بود این مردم ساده‌دل در آن دل شب سوز سرما و راه دراز را بر خود هموار سازند خاطره‌ی پذیرایی‌های بعد ازمراسم دعا و سفره‌ی رنگینی بود که یقین داشتند به رسم هر سال در آشپزخانه قصر برایشان چیده شده است. گاهی در سر بالایی تند، زیر نور مهتاب، کالسکه مجلل یکی از مهمانان را می‌دیدند که در میان مشعلداران به سوی قصر در حرکت است. گاهی هم صدای سم و زنگوله قاطر منشی مارکی را پشت سر خود می‌شنیدند. آن وقت کلاه از سر برمی‌داشتند و فریاد می‌زدند: «شب‌بخیر ارباب آرنوتون، شب بخیر فرزندان من.»
شب مهتابی بود و دشت سرما درخشندگی خاصی به ستارگان می‌بخشید. باد سردی که می‌وزید تا مغز استخوان انسان کارگر می‌شد و دشت و صحرا به همان گونه که در شب عید میلاد انتظار می‌رود از برف پوشیده بود.
ساختمان عظیم قصر با برج و بارو و بنای کلیسا و منار ناقوس چون کعبه‌ی آمال به مردم چشمک می‌زد. در سیاهی شب چراغ‌های بی‌شمار و فروزان کاخ از دور عالمی داشتند. جماعت پس از گذشتن از پل متحرک و در بزرگ برای رسیدن به کلیسا می‌بایست از حیاط جلو قصر بگذرند. هنگام عبور از این حیاط، که در آن ساعت پر از کالسکه و ملازم و مشعلدار بود، ضمناً دود ودم آشپزخانه را هم از بیرون می‌دیدند و از صدای به هم خوردن ظروف و لیوان‌ها می‌فهمیدند که در مطبخ برای پذیرایی از آن‌ها مشغول تهیه و تدارک هستند. وقتی بوی خوش کباب و چاشنی‌های گوناگون را حس می‌کردند، از مستأجران گرفته تا مباشران همه در دل می‌گفتند: «به به. پس از مراسم دعا چه شب خوشی در پیش داریم.»

2

دنگ ... دنگ... دنگ. دعای نیمه‌شب آغاز می‌شود. دیوارهای کلیسای کوچک و مجلل قصر با قالیچه‌های گرانبها آیین‌بندی شده و تمام شمع‌ها روشن است. حاضران امشب بهترین جامه‌های خود را در بر کرده‌اند. در ردیف جلو مارکی دوترنکولاژ، صاحب قصر با لباس زردرنگ فاخری روی صندلی منبت‌کاری نفیسی میان مهمانان عالی قدر خود نشسته است. رو به روی او مادرش با لباس زری آتشی رنگ و بانوی جوان قصر با روسری تور قشنگی، که به آخرین مد دربار فرانسه بر سر افکنده است،روی مسندهای راحت مخملی قرار گرفته‌اند.
رنگ مشکی لباس‌های آقای «آمبروی» سر دفتر و «توماس آرنوتون» منشی، که هر دو کلاه گیس‌های سفید بر سر دارند و صورتشان را بدقت اصلاح کرده و یک ردیف عقب‌تر از مهمانان نشسته‌اند، تنها رنگ تیره‌ای است که میان جامه‌های ابریشمین و رنگارنگ مهمانان جلب توجه می‌کند. پشت سر آن‌ها رئیس تشریفات کاخ و پیشکاران و ملازمان و میرآخوران و خانم «بارب» کلیددار قصر، که کلیدها را با زنجیر نقره ظریفی به کمر خود آویخته است، قرار گرفته‌اند. نیمکت‌های ردیف آخر مخصوص خدمتکاران و اجاره‌داران و رعایا است. آشپزها هم همین که بین دو کار فراغتی حاصل می‌کنند آهسته در را نیمه باز کرده چند دقیقه از محیط نشاط‌بخش و روحپرور کلیسا و دعای نیمه‌شب استفاده می‌کنند و باز به سر کار خود بر می‌گردند.
آیا دیدن کلاه‌های سفید و بلند آشپزها است که حال جناب کشیش را این طور منقلب کرده یا زنگ کوچک لعنتی گاریگو است که هر چند لحظه یک بار در پایین محراب نواخته می‌شود و گویی به او فریاد می‌زند: «پدر مقدس شتاب کن... هر چند زودتر تمام کنی زودتر به سر میز غذاخواهی رفت.» به هر حال کشیش به دعایی که می‌خواند توجهی ندارد و فکرش فقط متوجه ضیافت بعد از نیمه شب است. در عالم خیال آشپزخانه شلوغ قصر را با اجاق‌های افروخته می‌بیند. بین بخار اشتها‌انگیزی که از دیگ‌ها برمی‌خیزد. دو بوقلمون چاق و چله‌ای را، که شکمشان از قارچ پر شده است، در حال پختن و سرخ شدن پیش چشم خود می‌بیند. گاهی هم چنین به نظرش می‌رسد که ساعت شام فرا رسیده خدمتکاران با لباس‌های متحدالشکل دیس‌های غذا را به سر میز می‌برند و الان است که خودش هم پشت سر آن‌ها قدم به ناهارخوری وسیع و با شکوه قصر بگذارد. ای خدا، چه منظره‌ی دل‌انگیزی! چه سفره‌ی رنگینی! دیس‌های پر از گوشت پرندگان با پر و بال زیبا و رنگارنگ طاووس و قرقاول تزیین شده است. نوشابه‌های خوشرنگ گوناگون در تنگ‌های بلورین چون گوهرهای گرانبها می‌درخشند و چشمک می‌زنند. انواع میوه‌های خوش‌طعم را میان برگ‌های سبز در میوه‌خوری‌های بزرگ به روی هم چیده و لبریز کرده‌اند. اما ماهی‌هایی که گاریگو وصفشان را کرده بود تر و تازه با فلس‌های درخشان و صدفی خود درست مثل این که هم اکنون از آب خارج شده باشند روی جعفری‌های سبز ته دیس دراز کشیده یک دسته‌ی گیاه معطر به دهان گرفته و براستی انسان را دیوانه می‌کنند. این مناظر فریبنده با چنان وضوحی در برابر دون بالاگر مجسم می‌شوند که بیچاره گاهی به تصور این که تمام آن اغذیه‌ی لذیذ و نوشابه‌های گوارا روی سفره دست‌دوزی شده محراب گسترده شده است بی‌اختیار دستش را پیش می‌برد و دو سه بار ضمن خواندن دعا اشتباه می‌کند. با این همه روحانی با وجدان برای رستن از هوس‌های ناپاک و نا به جا فشار فوق‌العاده‌ای به خود می‌آورد و قسمت اول دعا را آبرومندانه به پایان می‌رساند. اما همان طور که می‌دانید در عید میلاد مسیح کشیش سه بار باید دعای مخصوص آن شب را تکرار کند. دون‌بالاگر پس ازختم دعای اول نفس راحتی می‌کشد و بدون فوت وقت فوراً به دستیارش اشاره می‌کند و دستور نواختن زنگ دوم را می‌دهد.
دنگ...دنگ...دنگ...
قسمت دوم دعا آغاز می‌شود و ساعت ارتکاب گناه نیز برای کشیش فرا می‌رسد. صدای نازک زنگ گاریگو گویی در گوشش فریاد می‌زند: «زودباش... عجله کن!»
این بار مرد بیچاره، که در چنگال دژخیم شکم‌پرستی اسیر شده است، سرعت و شتاب عجیب و حیرت‌انگیزی در خواندن دعا از خود نشان می‌دهد. تحت فشار اشتهای تحریک شده‌اش تندتند و دیوانه‌وار کج و راست می‌شود و علامت صلیب می‌کشد و از فرط عجله تمام این حرکات را ناقص و نیمه تمام انجام می‌دهد. گاهی عجولانه بازویش را به سوی انجیل مقدس دراز می‌کند و زمانی با حرکتی جنون‌آمیز و خنده‌آور به سینه‌ی خود می‌کوبد. منظره‌ی غریب و بی‌سابقه‌ای است. کشیش تندتند تقریباً بدون این که دهانش را باز کند کلماتی درهم، که بیشتر به زمزمه‌ای نامفهوم شباهت دارد، ادا می‌کند و گاریگو با همان وضع اوراد جوابیه را می‌خواند. خودتان حدس می‌زنید که با این ترتیب قسمت دوم دعا چندان طولی نمی‌کشد. بالاگر نفس زنان با صورتی سرخ و برافروخته در حالی که عرق از سر و رویش می‌ریزد با عجله از محراب پایین می‌آید. دنگ...دنگ...دنگ...
دعای سوم آغاز می‌شود. دیگر به وقت شام چیزی نمانده اما هر دقیقه که می‌گذرد دیو آزمند شکم‌پرستی بیشتر به کشیش بدبخت چیره می‌شود و او را عجول‌تر و بی‌حوصله‌تر می‌سازد. اکنون دیگر خوراکی‌ها را واضح و نزدیک در دسترس خود می‌بیند. ماهی‌های سرخ شده... بوقلمون‌های بریان... همه ... همه این جا هستند. دستش را پیش می‌برد و می‌خواهد آن‌ها را لمس نماید.
ای خدا!... چه بخار دل‌انگیزی از روی دیس‌های غذا بر می‌خیزد!.... چه عطر دل‌انگیزی از نوشابه‌های خوشرنگ به مشام می‌رسد! ... این زنگ کوچک لعنتی هم که دست از سر او برنمی‌دارد و پی در پی در گوشش فریاد می‌زند: «زودباش... زود باش...عجله کن.»
اما آخر بیش از این که نمی‌شود عجله کرد. لب‌هایش را بزحمت تکان می‌دهد و کلمات را تقریباً هیج تلفظ نمی‌کند. مگر این که در کار پروردگار مکر و خدعه به کار برد و قسمتی از دعا را حذف نماید... بدبخت عاقبت همین کار را می‌کند. وسوسه‌ی شیطان چنان بر او غلبه می‌کند که ابتدا یک آیه و بعد دو آیه و رفته رفته آیات متعددی را نخوانده می‌گذارد. رسالات حواریون مسیح را، که در نظرش بسیار طولانی می‌آید، تا نیمه بیشتر نمی‌خواند. اصول دین هم، که خیلی مفصل است، صلاح را در آن می‌بیند که اصلاً به آن مبحث وارد نشود... خلاصه آن قدر در اختصار آیات و مطالب می‌کوشد که بالاخره به جریان روز قیامت یعنی آخرین قسمت دعا می‌رسد. حرکات گاریگوی خائن هم با اعمال ناشایست و شتاب‌زده کشیش هماهنگی کامل دارد. او در کارهای مربوط به خود سرعت شگفت‌انگیزی از خود نشان می‌دهد. تندتند صورت دعاها را جلو کشیش می‌گذارد و تسبیح را به دستش می‌دهد و کتاب مقدس را دو به دو ورق می‌زند و دایم زنگ کوچک افسونکار را بیخ گوشش می‌نوازد.
از همه دیدنی‌تر قیافه‌های مبهوت و وحشت‌زده حضار است. این بیچارگان که باید سخنان کشیش را تکرار کنند و از حرکات وی تقلید نمایند دچار مخمصه‌ی غریبی شده‌اند؛ چون نه یک کلمه از حرف‌های او را می‌فهمند و نه قادرند به آن سرعت کج و راست شوند هر کس سعی‌اش را به کار می‌برد که خود را به پای واعظ برساند و از این رو وضع شلوغ و درهمی در کلیسا پیش می‌آید زیرا جمعی نشسته گروهی ایستاده و عده‌ای زانو زده‌اند.
ستاره‌ی نوئل، که راه آسمان‌ها را می‌سپرد، به دیدن این بی‌نظمی از وحشت رنگ خود را می‌بازد.
مارکیز سالخورده سرش را با بهت و شگفتی تکان می‌دهد و آهسته می‌گوید: «کشیش دعا را آن قدر تند می‌خواند که هیچ کس نمی‌تواند آن را تکرار کند.»
آرنوتون منشی مارکی برای این که علت شتاب ناشایست کشیش را دریابد عینکش را پایین کشیده و با تحیّر به او خیره شده است. اما روی هم رفته حضار، که خودشان هم آرزوی فرا رسیدن جشن و سرور بعد از دعا را دارند. باطناً از این جریان چندان ناراضی نیستند و هنگامی که دون‌بالاگر با حالتی فاتحانه و چهره‌ای تابناک آخرین آمین را می‌گوید، مدعوین هم مثل اینکه مژده‌ی جانبخشی شنیده باشند با شور و شعف یکدل و یکزبان این کلمه را تکرار می‌کنند.

3

پنج دقیقه‌ی بعد در ناهارخوری وسیع و با شکوه مهمانان عالی قدر دور میز غذا نشسته بودند. تمام چراغ‌های قصر روشن بود و فریاد شادی و صحبت و خنده از هر سو به گوش می‌رسید. دون‌بالاگر، که بالاخره به آرزوی خود رسیده بود، چنگالش را با اشتیاق فراوان در بال نرم بوقلمون فرو می‌برد و سعی می‌کرد با نوشیدن جام‌های پیایی ندای وجدان را خاموش کند و خود را از شرّ ندامت و پشیمانی برهاند. بدبخت بیچاره آن قدر در خوردن و نوشیدن افراط کرد که آن شب را به صبح نرساند و پیش از این که فرصتی برای استغفار از گناهان خود بیابد چند ساعت بعد به حمله‌ی قلبی درگذشت.
بامدادان در حالی که هنوز از جشن و ضیافت دوشین گیج و سرمست بود به درگاه عدل الهی رسید و البته نوع پذیرایی و استقبالی را که از او به عمل آمد خودتان می‌توانید حدس بزنید. داور اعظم به محض دیدن او فریاد برآورد و گفت: «ای بی‌دین، از چشم من دور شو. گناه تو آن قدر زشت و ناپسند بود که اجر یک عمر زهد و پرهیزکاری تو را از بین برد. به جای آن یک دعا، که از من دزدیدی و نخواندی، باید سیصدبار دعا بخوانی. آری تا وقتی در همان کلیسای خودت در حضور همان مهمانان، که به خاطر خطای تو مرتکب گناه گشتند، سیصد مرتبه دعای مخصوص میلاد مسیح را نخوانی به بهشت من راه نخواهی یافت.
این بود داستانی که مردم اسپانیا از دون بالاگر کشیش می‌گویند. امروز قصر ترنکولاژ دیگر وجود ندارد؛ لیکن بر فراز کوه وانتو میان درختان سبز بلوط، کلیسای کوچک همچنان بر جای خود باقی است. علف هرزه محوطه جلو آن را پوشانده و باد کوهستان لنگه‌های در کهنه‌اش را پیوسته به هم می‌کوبد. از شیشه‌های رنگین قشنگ و پنجره‌ها دیگر اثری نیست و در زوایای سقف و محراب پرندگان لانه گذاشته‌اند. اما دهقانان ساکن دهکده می‎‌گویند در اعیاد میلاد مسیح صدها شمع نامرئی در کلیسای متروک و ویرانه می‌سوزد و حتی در شب‌های طوفانی و زیر برف و بوران این نور خیره کننده را می‌توان از دور مشاهده نمود. حتماً به حکایتی که می‌خواهم برایتان نقل کنم خواهید خندید ولی من آن را از زبان دهقانی به نام «گاریگ»، که به احتمال قوی از فرزندان همان گاریگو است و در دهکده پایین، باغ میوه‌ی آبادی دارد، شنیده‌ام. این مرد می‌گفت یک سال در شب عید میلاد مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود و من در جاده‌ای کوهستانی راه خود را گم کردم و پس از مدتی آوارگی و سرگردانی بالاخره خود را در حوالی قصر ترنکولاژ یافتم. تا حدود ساعت یازده شب هیچ خبری نبود اما نزدیک نیمه‌شب، صدای خفه و ضعیف ناقوس، که گویی از ده فرسنگی به گوش می‌رسید، ناگهان از کلیسا برخاست. وقتی به جاده نگریستم زیر نوری کمرنگ و لرزان اشباحی را در حرکت دیدم. بزودی از جلو خان کلیسا زمزمه‌هایی برخاست.
- شب بخیر ارباب آرنوتون.
- شب بخیر فرزندان من.
وقتی تمام اشباح داخل کلیسا شدند من هم جرئت و جسارتی به خود داده نزدیک شدم و چشمم را به درز در چسباندم.
منظره‌ی عجیبی بود. درست مثل همان وقتی که نیمکت‌ها سر جای خود بود همه مرتب و منظم نشسته بودند. بانوان زیبا با لباس‌های زرین و روسری‌های توری و آقایان و نجیب‌زادگان با جامه‌های گرانبها و یراق‌دوزی خود در ردیف‌های جلو نشسته بودند و پشت سرشان روستاییان با همان نیم تنه‌های رنگین و گل‌دوزی شده‌ای، که اجداد ما به تن می‌کردند، جای داشتند. صدها شمع در کلیسا می‌سوخت لیکن مثل این که پارچه‌ی نازکی جلو آن‌ها کشیده باشند نورشان محو و کمرنگ به نظر می‌رسید. گویا روشنایی، چشم خفاشانی را که از مدت‌ها پیش در این بنای ویرانه لانه کرده‌اند، خیره ساخته بود زیرا این پرندگان با حالتی وحشت‌زده فرود آمده بودند و بال و پر زنان در اطراف شمع‌ها می‌چرخیدند. یکی از آنان هم به روی کلاه گیس سفید مردی، که عینک بزرگی به چشم داشت و پیاپی سرش را تکان می‌داد، نشسته بدون سر و صدا و با وضعی بسیارخنده‌آور بال‌هایش را به هم می‌کوبید.
کنار محراب پیرمرد کوتاه قدی مأیوسانه با تمام قوا زنگ کوچکی را، که در دست داشت، می‌نواخت اما کوچک‌ترین صدایی از زنگ بر نمی‌خاست. کشیشی هم، که ردایی طلایی رنگ بر تن داشت، پیوسته راه می‌رفت و دعا می‌خواند اما صدای او شنیده نمی‌شد.
بدون شک آن روحانی همان دون‌بالاگر بدبخت بوده که هنوز سومین دعای شب میلاد را می‌خوانده است.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط