پاپ مرده است

دوران کودکی من در یکی از شهرستان‌های بزرگ سپری گشته است. رودخانه‌ی خروشان و مواجی که از میان شهر ما می‌گذشت، خیلی زود عشق سفر و دریانوردی را در من پدید آورد. هنوز هم وقتی به آن پل باریک پیاده‌رو، که به نام
چهارشنبه، 19 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پاپ مرده است
 پاپ مرده است

 

نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 
دوران کودکی من در یکی از شهرستان‌های بزرگ سپری گشته است. رودخانه‌ی خروشان و مواجی که از میان شهر ما می‌گذشت، خیلی زود عشق سفر و دریانوردی را در من پدید آورد. هنوز هم وقتی به آن پل باریک پیاده‌رو، که به نام پل «سن‌ونسان» مشهور بود، می‌اندیشم و پله‌های کوچکی را، که بر اثر رطوبت سیاه شده بود و پل را به رودخانه متصل می‌ساخت، به یاد می‌آورم و قایق‌های خوشرنگی را، که اسم‌های قشنگ و خیال‌انگیزی با حروف سفید روی بدنه‌شان نوشته شده بود و زیر پله‌ها به صف می‌ایستادند، در نظر مجسم می‌کنم قلبم از فرط شور و اشتیاق می‌تپد.
گویی در میان پاروهای دراز و درخشان هنوز بابا «کورنه» را با سطل پر از رنگ و قلم‌مویش پیش چشم خود می‌بینم. این مرد با آن صورت آفتاب خورده و پر چروکش درست مثل ابلیس مرا وسوسه می‌کرد و به ارتکاب گناه تحریکم می‌نمود. چه بسا روزها که به مدرسه نرفتم و چه بسیار کتاب‌ها که به خاطر قایق‌های او فروختم. کتاب که سهل است در آن هنگام حاضر بودم برای یک بعد از ظهر قایقرانی، هست و نیست خود را بفروشم!
دفترچه‌های مدرسه‌ام را کف قایق می‌گذاشتم و بالاپوشم را می‌کندم و کلاهم را به عقب سر می‌کشیدم و در حالی که نسیم خنک و جانبخش رودخانه موهایم را نوازش می‌داد مانند دریانوردان کهنه کار گره در ابروان می‌افکندم و با تمام قوا پارو می‌زدم.
از ترس این که مبادا چشم آشنایی به من بیفتد و ماجرا را برای پدر و مادرم بازگوید، تا در شهر بودم سعی می‌کردم درست در وسط رودخانه قایق برانم و به کرانه‌ها نزدیک نشوم. نمی‌دانید وقتی خود را در میان ده‌ها زورق مسافربری و قایق بارکشی و کشتی بخاری مشاهده می‌کردم و می‌دیدم که جز آب باریک و کف‌آلودی بین ما فاصله‌ای نیست چه احساس غرور و شعفی در خود می‌کردم. وقتی کشتی‌های سنگین می‌خواستند برگردند و خود را در جریان آب قرار دهند کشتی‌های کوچک و قایق‌های اطراف آن می‌بایست همه جا به جا شوند. گاهی تنه‌ی عظیم یک کشتی سنگین را چون هیولایی در مقابل خود می‌دیدم و صدای کلفت و دورگه‌ی کشتیبان را می‌شنیدم که فریاد می‌زد: «مواظب باش، پشه کوچولو.»
آن وقت نفس‌زنان و عرق‌ریزان سعی می‌کردم بین آن همه قایق و کشتی، در آن رودخانه‌ی شلوغی که زیر پل‎‌هایش جنجال و رفت و آمد خیابان هم در آب منعکس می‌شد و انسان را گیج می‌ساخت، راهی برای خود باز نمایم. آه که پاروزدن در آن غوغا و شلوغی و میان آن آب پر تلاطم برای یک پسر بچه‌ی تک و تنهای دوازده ساله چه کار مشکل و دشواری بود!
گاهی بخت با من یاری می‌کرد و به یک قطار کشتی برخورد می‌کردم. آن وقت فوراً ریسمان قایق خود را به پشت آخرین کشتی می‌بستم و بدون زحمت و تلاش از پی آن کاروان آرام به راه می‌افتادم. پاروها را بی‌حرکت به این طرف و آن طرف قایق نهاده راحت و آسوده لم می‌دادم و از تماشای آب کف‌آلود و درختان و خانه‌های کنار رود لذت می‌بردم. از دور.... خیلی دور ضربان یکنواخت پروانه‌ی کشتی «زنجیر» و عوعوی سگی به گوشم می‌خورد. دود باریکی را، که از دودکش یکی از کشتی‌های جلو بر می‌خاست، می‌دیدم و در عالم خیال تصور می‌کردم به سفر حقیقی و دور و درازی رفته‌ام. بدبختانه بندرت با قطار برخورد می‌کردم. اغلب مجبور بودم ساعت‌ها زیر آفتاب سوزان پارو بزنم. هنگام ظهر اشعه‌ی خورشید تلألؤ عجیبی به آب می‌بخشید و گرما به منتهای شدت خود می‌رسید. هر دفعه که پاروها را بیرون می‌کشیدم آبی که از سر آن‌ها فرو می‌ریخت زیر نور آفتاب، بسان نقره‌ی پرداخت شده، با برق خود دیدگانم را خیره می‌ساخت. از این رو مجبور می‌شدم چشمانم را ببندم و چشم بسته پارو بزنم. نمی‌دانم. به چه علت در این حال همیشه از تکان آب و تلاشی که بکار می‌بردم خیال می‌کردم خیلی تند و سریع پیش می‌روم اما وقتی چشم می‌گشودم همان درخت و همان دیواری را که قبلاً در کنار دیده بودم، در برابر خود می‌دیدم. خسته و درمانده با چهره‌ای سرخ و برافروخته بالاخره موفق می‌شدم خود را به خارج شهر برسانم. از شرّ شناگران و زنان لباس‌شو و کشتی‌های سرباز بر هم، که در حومه مزاحم می‌شدند، آسوده می‌شدم. رفته رفته فاصله‌ی پل‌ها به یکدیگر بیشتر می‌شد. در کناره گاه گاه یک باغ ییلاقی یا دودکش کارخانه‌ای به چشم می‌خورد. در افق دور جزایر سبز و خرم جلو چشمم می‌رقصیدند. چون قدرت پیشروی در خود نمی‌دیدم قایق را به کنار نیزارها، که وزوز حشرات از آن‌ها بر می‌خاست، می‌بردم و در آن جا توقف می‌کردم. متأسفانه خستگی و آفتاب تند و حرارت سنگینی که از آب بلند می‌شد هر دفعه مرا به خون دماغ مفصلی گرفتار می‌ساخت. با این که قایقرانی من همیشه بدین گونه پایان می‌یافت هرگز از آن سیر نمی‌شدم و همیشه تشنه‌ی آن بودم.
اما امان از بازگشت به خانه. با این که تمام زور بازویم را برای پاروزدن به کار می‌بردم ولی همیشه خیلی دیرتر از ساعت تعطیل مدرسه به خانه می‌رسیدم. وقتی می‌دیدم آفتاب در حال غروب است و چراغ‌های خیابان ما روشن می‌شوند و مه غلیظی کم کم شهر را فرا می‌گیرد قلبم از فرط نگرانی و ندامت فشرده می‌شد. به رهگذرانی که آسوده بدون وحشت و اضطراب به سوی خانه‌هایشان می‌رفتند با حسرت می‌نگریستم و در حالی که سرم هنوز از آفتاب تند بعد از ظهر گیج و سنگین بود و گوش‌هایم صدا می‌کرد با شرمندگی، دروغی را، که می‌بایست به محض ورود تحویل دهم، حاضر می‌کردم و با شتاب به سوی منزل می‌دویدم.
- کجا بودی؟

در برابر این سؤال وحشتناک، که مسلماً در انتظار من بود و به محض باز شدن در به گوشم می‌خورد، ناچار بودم چنان دروغ بزرگ و حیرت‌انگیزی بگویم که طرف از فرط تحیر و شگفتی سؤالات بعدی را فراموش کند. برای این که از شرّ بازپرسی پدر و مادرم آسوده گردم و بتوانم به اتاق بروم و نفسی تازه کنم از جعل هیچ خبر عجیب و مهمی روی گردان نبودم. خبر شروع جنگ و انقلاب، حریق مدهش در قسمتی از شهر، فرو ریختن پل و واژگون شدن ترن در رودخانه و بسیاری اخبار وحشت‌زای دیگر را پدر ومادر من در این قبیل موارد از من شنیده بودند. اما شاهکار دروغ‌پردازی را آن روزی زدم که بیش ازمعمول دیر کرده بودم و مادرم پریشان و مضطرب یک ساعت تمام بالای پله‌ها منتظر من ایستاده بود. به خاطر دارم که به محض دیدن من فریاد برآورد و پرسید: «کجا بودی؟»

خدایا! چه افکار شیطانی و عجیبی ممکن است از مغز یک کودک بگذرد! آن روز برای رسیدن به خانه آن قدر عجله داشتم که دیگر مجال فکر کردن نیافته بودم و قبلاً دروغی حاضر نکرده بودم. ناگهان فکر غریب و جنون‌آمیزی از خاطرم گذشت. تعصب شدید مذهبی مادرم را به یاد آوردم و فوراً قیافه‌ای مغموم به خود گرفته و نفس زنان گفتم: «آه مادر... نمی‌دانید چه اتفاق بدی افتاده...»
- چطور شده؟ ... چه اتفاقی رخ داده؟...
- پاپ مرده است!
رنگ از روی مادر بدبختم پرید. در حالی که از فرط تأثر به دیوار تکیه می‌کرد گفت: «عجب! پاپ مرده است!»
با شتاب به سوی اتاقم دویدم. این بار خودم هم از عواقب دروغ بزرگی که گفته بودم وحشت داشتم. با این همه از رو نرفتم و بر سر حرف خود باقی ماندم. آن شب خانه‌ی ما در اندوه و خاموشی فرو رفته بود. پدرم قیافه‌ای گرفته و جدی داشت و مادرم بسیار متأثر و اندوهگین به نظر می‌آمد. حتی سر میز شام هیچ کس با صدای بلند صحبت نمی‌کرد. من هم چشمانم را به زمین دوخته چیزی نمی‌گفتم. تأثر و اندوه به کسی اجاره نمی‌داد درباره‌ی غیبت و تأخیر من بیندیشد و راجع به آن سؤالی بکند. هر کس می‌کوشید خصال پسندیده‌ی پی دوازدهم را به نوعی بستاید و رفته رفته صحبت به تاریخ پیشوایان دین کشیده بود. عمه «رز» مدعی بود که سال‌ها پیش پی هفتم را در جنوب فرانسه هنگامی که در کالسکه نشسته بود و تحت حفاظت ژاندارم‌ها حرکت می‌کرد دیده است. آن وقت حاضران ماجرای ملاقات پی هفتم (1) را با امپراتور به خاطر می‌آوردند و با همان حرکات و کلماتی که اقلاً صد بار دیده و شنیده بودم آن داستان را نقل می‌کردند.
هرگز مانند آن شب، خود را نسبت به حکایت کنجکاو و علاقه‌مند نشان نداده بودم. با اشتیاق و دقتی ساختگی سؤالاتی درباره‌ی چگونگی امر می‌کردم و مانند هنرپیشه زبردستی آه‌های حیرت و شگفتی از دل می‌کشیدم و خنده‌های تصنعی بر لب می‌آوردم لیکن در همان حال با خود می‌گفتم: «فردا وقتی بفهمند که پاپ نمرده است حتما‌ً آن قدر خوشحال خواهند شد که از توبیخ و ملامت من صرفنظر خواهند کرد.»
کم کم پلک‌هایم سنگین و چشم‌هایم بسته می‌شد. در عالم رؤیا باز در گرمای نیم‌روز خود را بر زورقی آبی‌رنگ و زیبا سوار می‌دیدم و گاه به گاه حیوانات قشنگ دریایی را مشاهده می‌کردم که از آب صاف و شفاف سر بیرون کرده‌اند و زیر نور تند خورشید چون گوهرهایی گرانبها می‌درخشند.

پی‌نوشت‌:

1. پی هفتم از سال 1830-1800 پاپ مسیحیان بوده است. ناپلئون برای تاجگذاری خود پی هفتم را به پاریس دعوت کرد و چون نمی‌خواست رسماً از او استقبال نماید کاری کرد که هنگام ورود پاپ تصادفاً در باغ قصر با او رو به رو شد. در این جا آلفونس دوده به این موضوع اشاره کرده است.

منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط