اسطوره‌ای از چین

درخت گیلاس سحرآمیز

بودا در كاخ لاجوردین باشكوه خود بر تخت نشسته بود و دل تنگ بود، چندان كه طنین ناقوس‌ها و منظره‌ی پیشكشی‌ها و گل‌هایی كه در پای معبدش نهاده بودند و بوی دل‌آویز عود و كندر كه در مجمرها می‌سوخت و حتی زمزمه‌ی نیایش
پنجشنبه، 20 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
درخت گیلاس سحرآمیز
 درخت گیلاس سحرآمیز

 

نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور





 
 اسطوره‌ای از چین
بودا در كاخ لاجوردین باشكوه خود بر تخت نشسته بود و دل تنگ بود، چندان كه طنین ناقوس‌ها و منظره‌ی پیشكشی‌ها و گل‌هایی كه در پای معبدش نهاده بودند و بوی دل‌آویز عود و كندر كه در مجمرها می‌سوخت و حتی زمزمه‌ی نیایش كنندگانِ پاك‌دلش نیز نمی‌توانست گره از ابروانش بگشاید.
بودا هوس كرد زمین را، كه هر دم منظره‌اش دگرگون می‌شد و آدمیان را كه چون از آن بالا بر آنان می‌نگریست همه را چون مورچگانی هم رنگ و هم قدر و یكسان می‌دید، تماشا كند. با خود گفت: «مایلم آنها را از نزدیك ببینم.»
همان دم در پای دیوار بزرگ چین، در نزدیكی دهكده‌ای كه در میان درختان انبوه و سر به هم آورده از دیده پنهان بود، فرود آمد. تابش آفتاب بر سفال‌های لبه‌ی برگشته‌ی بام‌ها چنان بازتابی داشت كه گفتی شراره‌های آتش از آنها برمی‌خاست.
مردی در خانه‌ی خود در پرتو خورشید نشسته بود و چپق می‌كشید. بیشه‌ها و كشتزارها و جنگل‌ها سرشار از جوش و خروش زندگی بودند و در آن بامداد زیبا و فرح بخش بهاری، با همه‌ی گل‌ها و برگ‌های خود، جلوه می‌فروختند؛ اما دل آن مرد را اندیشه‌ی آدم كشی تیره و سیاه كرده بود. بودا كه از هر رازی آگاه است و همه چیز را می‌بیند، از اندیشه‌ی بدی كه در پس نگاه آرام آن مرد پنهان بود، بویی دل‌آزار چون بوی كشنده‌ی گیاهی زهردار شنید. همان جا ایستاد. تن شفاف او به دیده‌ی آدمی زادگان نمی‌آید و چون ابری بسیار سبك و ناپیدا بر زمین قرار می‌گیرد.
بودا شنید كه آن مرد با خود می‌گفت: «پائوپهی» باید بمیرد تا من زمینش را تصاحب كنم. برای به هم پیوستن دو زمین باید این گودال را پر كنم و این بوته‌های تمشك را بیندازم كه كاری است كوچك و ساده. كسی اندیشه‌ی محروم كردن مرا از مرده ریگ (1) پائوپهی به سر خود راه نمی‌دهد؛ زیرا من پسرعموی او هستم. باید خود را از شرّ او خلاص كنم. بهتر است هم اكنون به پرستشگاه بروم و بودا را نیایش كنم و از او بخواهم كه در این كار یار و یاورم باشد. اما نه، وقت پرستشگاه رفتن ندارم، چون پائوپهی خود را آماده می‌كند كه از خانه بیرون بیاید و برای فروش میوه و سبزی به شهر برود. هرگاه به پرستشگاه بودا بروم، انجام یافتن نقشه‌ام به تأخیر می‌افتد. عجب! خورشید ناپدید شد!
بودا چون به اندیشه‌ی آن مردِ تیره روان پی برد كه می‌خواست پیش از آدم كشی او را نیایش كند و در این كار از او یاری بخواهد، از بی‌شرمی و گستاخی‌اش سخت برآشفت. نمی‌دانست كه آدمی زادگان اغلب نام او را در كارهای ناروا و گناهان خود به میان می‌آورند؛ زیرا تنها خبر نیایش پاك دلانه و فداكاری‌ها و از خودگذشتگی‌های آنان به كاخ آسمانی او می‌رسید و خبر كارهای بد در زمین می‌ماند. آری، بودا از گناهان و بزه كاری‌های فرزندان آدمی آگاه نبود.
سایه‌ی بودا چون سایه‌ی ابری تیره بر زمین افتاد. پائوپهی از خانه‌ی خویش بیرون آمد. او مردی پاك و ساده دل بود. در چهره‌ی او، كه رنگ گل اخرای كهنه داشت، یك جفت چشم تنگ با مهر و پاكی بسیار می‌درخشید و گیسوی بافته‌ی سیاه و سفیدش از زیر كلاه لبه پهن حصیری‌اش بیرون زده بود. بودا از دیدن چهره‌ی مهربان او آرامش خود را بازیافت.
پائوپهی در برابر مرد تیره دل كه چپق می‌كشید، ایستاد و گفت: «سلام «چی پاهان»، بودا را سپاس می‌گویم كه امروز هم روز خوش و خرمی است.»
چی پاهان با صدایی كه می‌كوشید نرم و مهربان بنماید گفت: «بیا كمی در كنار هم بنشینیم. برای رفتن به مكنگ و رسیدن به بازار وقت بسیار است. آدمی كه نباید همه‌ی عمر را در اندیشه‌ی خرید و فروش بگذراند. اندیشیدن و با دوستی یك دل گفت و گو داشتن از بهترین و شیرین‌ترین دقایق زندگی است.»
پائوپهی كه تا آن روز از همسایه‌ی خود سخنانی چنین هوشمندانه نشنیده بود، در جواب گفت: «مرا شیفته‌ی گفته‌های خود كردی. دعوتت را به جان می‌پذیرم و گوش هوش به پندت می‌دهم و در كنارت می‌نشینم. راست می‌گویی! كار و گرفتاری‌های زندگی نباید ما را از مِهر و بزرگی و كرم بودا غافل كند. باید بدانیم كه بودا به ما چشم داده است تا در زیبایی‌های طبیعت نگاه كنیم؛ دهان و گوش داده است تا از گفت و شنود هم جنسان خود بهره مند شویم؛ و نیروی اندیشه بخشیده است تا به درگاه خدای مهربان روی آوریم.»
چی پاهان كه می‌دانست پائوپهی دل بستگی و شیفتگی بسیار به گفت و گوهای اخلاقی دارد گفت: «راست می‌گویی! راست می‌گویی! هرگاه آدمی با خود بیندیشد كه زندگی بسیار كوتاه است و او اندك مدتی بیش نمی‌تواند از نعمت‌های بودا برخوردار شود و تقریباً همه‌ی مردمان چاره‌ای جز مردن ندارند، اندوهی گران بر دلش می‌نشیند.»
پائوپهی گفت: «چرا می‌گویی تقریباً و نمی‌گویی همه‌ی مردمان؟»
چی پاهان با لحنی قاطع گفت:
- از این رو گفتم «تقریباً همه‌ی مردمان» كه بعضی از برگزیدگان بودا گیلاس زندگی دارند.
-گیلاس زندگی چگونه چیزی است؟
-درخت گیلاسی است چون دیگر درختان گیلاس كه در بهار شكوفه می‌كند و در تابستان میوه می‌دهد، در پاییز برگ‌هایش می‌پژمرند و در زمستان فرو می‌ریزند. لیكن این درخت هرگز نمی‌میرد، یعنی خشك نمی‌شود و هر كس را كه از آن بالا برود زندگی جاودانه می‌بخشد.
پائوپهی به شنیدن این سخنْ سخت در شگفت شد، لیكن چی پاهان قیافه‌ی جدی و اطمینان بخش خود را حفظ كرد.
پائوپهی گفت: «درخت عجیبی است! من تا به امروز نه چنین درختی دیده‌ام، و نه چنین حرفی درباره‌اش شنیده‌ام.»
چی پاهان در جواب او گفت: «شناختن چنین درختی در میان درختان گیلاس دیگر كار آسانی نیست. ‌ای بسا كه آدمی از برابر رازهایی می‌گذرد و پی به آنها نمی‌برد. كان‌های زر و سیم از دیرباز در دل خاك بوده‌اند و همه از روی آنها گذشته‌اند، لیكن تنها تنی چند از وجود آنها آگاه شده‌اند و آنها را به دست آورده‌اند.»
- راست می‌گویی.
-درخت گیلاس زندگی نیز چنین چیزی است. از دیرباز در برابر چشم شما قرار دارد، لیكن شما آن را نشناخته‌اید. ما با هم خویشیم و از دیرباز در همسایگی یكدیگر زندگی می‌كنیم و من شما را بسیار دوست می‌دارم... آه! باز هم خورشید به زیر ابر رفت. بی‌گمان دمه‌ی (2) گرماست... من می‌خواهم شما را نیز شریك نعمتی كنم كه بخت و اقبال بلند در دست رسم نهاده است. این درخت گیلاس را در باغچه‌ی من می‌بینید؟ بله، درخت سومی را می‌گویم كه از همه‌ی درخت‌های گیلاس بلندتر است. این درخت از اول در آنجا بود.
پائوپهی درخت باشكوه گیلاس را، كه بیشتر از ده متر بلندی داشت و شاخه‌هایش پر از گیلاس‌های ارغوانی رنگ بودند، نگریست.
چی پاهان كه دم به دم لب به دندان می‌گزید تا به زودباوری و ساده لوحی او نخندد گفت: «من هرگز نخواهم مرد، زیرا از گیلاس‌های این درخت می‌چینم و می‌خورم و از شاخه‌های آن بالا می‌روم... آیا تاكنون متوجه نشده‌اید كه من هرگز از این گیلاس‌ها به كسی نمی‌دهم؟»
پائوپهی می‌دانست كه همسایه‌اش دانه‌ای گیلاس به كسی نمی‌دهد، لیكن آن را از تنگ چشمی و فرومایگی او می‌دانست. گفت: «راست می‌گویی، تو به كسی گیلاس نمی‌دهی».
چی پاهان با قیافه‌ای مزوّرانه به سخن خود چنین افزود: «من این كار را به عمد می‌كنم تا كسانی كه شایستگی زندگی جاودانه ندارند یا زندگی دراز ممكن است مایه‌ی رنجشان شود، از چنین نعمت بزرگی برخوردار نشوند. راستی، چه فایده دارد كه زندگی «تای تائوپهوی» لنگ و نیمه كور یا زندگی «لو-آ-تها» را، كه همیشه به دیوزگی زیسته است، جاودانی كنم. من به حكم عقل رفتار كرده‌ام، اما شما با این آدم‌ها یك دنیا فرق دارید. شما هم تن‌درستید و هم مهربان و هم سخت كوش هرگاه من زندگی شما را جاودانی كنم، نه تنها به شما بلكه به دیگران نیز خدمتی شایسته كرده‌ام.»
پائوپهی مانند جنگل و دشت و دمن از زندگی سرشار بود. خویشتن را خوش بخت می‌دانست. نگاه‌های شادمان و پر نشاط و خنده‌ی بی‌ریا و بی‌غم او به راستی به حلقه‌ی درخشان گل‌های نوشكفته می‌مانست. او از شنیدن سخنان همسایه‌ی خود شادمان شد و گفت: «چه خوب است كه آدمی هرگز نمیرد و قرن‌ها و قرن‌ها كارهای شگرف و شگفت انگیز بودا را ببیند و شكر بگوید. چی پاهان، از این لطف و محبتی كه به من می‌كنید بسیار سپاس گزارم. مرا ببخشید، تاكنون شما را خوب نشناخته بودم و عقیده‌ی خوبی درباره‌تان نداشتم.»
چی پاهان دست همسایه‌اش را به مهربانی فشرد و گفت: «من همه‌ی این‌ها را فراموش می‌كنم. شما هم چنان كه از معجزات درخت گیلاس من بی‌خبر بودید، از دل پاك و اندیشه‌ی نیك من نیز اطلاع نداشتید... باز هم ابر روی آسمان را گرفت. می‌ترسم به زودی باران ببارد... پائوپهی من رنجشی از شما ندارم. بیایید اینجا.»
چی پاهان دست همسایه‌ی ساده لوحش را گرفت و به طرف درخت گیلاس برد و به او گفت:‌«از درخت بالا بروید. من هم به شما كمك می‌كنم. بالاتر بروید، از گیلاس‌ها بخورید، بخورید، باز هم بخورید، بالاتر بروید. آنجا، آری، روی شاخه‌های بالا بروید. فكر می‌كنید آن شاخه می‌شكند؟ نترسید، شاخه‌های این درخت نمی‌شكنند و اگر بشكنند شما به سبكی پرمرغی بر زمین می‌افتید و صدمه‌ای نمی‌بینید؛ زیرا دیگر نمی‌توانید بمیرید. آیا از من راضی هستید؟»
پائوپهی ساده دل از روی حق شناسی گفت: «خوش بختم. حتی خود نیز احساس می‌كنم كه جوان‌تر شده‌ام و می‌توانم به راحتی از اینجا به زمین بپرم. بودا چه خوب و مهربان است كه چنین درخت معجزه‌آسایی در زمین آفریده است، و جای خوش وقتی است كه چون شما مرد گشاده دستی را مالك این درخت كرده است.»
چی پاهان به لحن مردی فروتن گفت: «دوست عزیزم، چی می‌گویی؟ من از برگزیدگان بوده‌ایم... آه! خدایا، هوا چه قدر تاریك شد! آن هم در وسط روز، راستی كه جای تعجب است... خوب، پائوپهی حالا بیا پایین تا پیاله‌ای به پیروزی زندگی جاوید تو بنوشیم.»
پائوپهی گفت: «بسیار خوب، هم اكنون پایین می‌آیم» و آن گاه خم شد تا پای بر شاخه‌ای بنهد و پایین آید.
چی پاهان با هیجان بسیار فریاد زد: «چرا رنج بیهوده به خود می‌دهی و شاخه به شاخه پایین می‌آیی؟ بازوانت را بگشا و پا بر هوا بنه. تو اكنون زنده‌ی جاویدی و به آسانی می‌توانی به جای شاخه به شاخه پایین آمدن، در هوا پرواز كنی. دست بودا تو را برمی‌دارد و پیش من بر زمین می‌گذارد.»
پائوپهی با شور و هیجان بسیار گفت: «بودای توانا ستوده باد! او همه‌ی آفریدگان را از مهر و بخشش خود برخوردار می‌كند.»
آن گاه بی هیچ بیم و تردید شاخه‌ای را كه پا بر آن نهاده بود رها كرد و در هوا پرید.
چی پاهان به سختی خودداری كرد تا از شادی فریاد برنیاورد. با خود گفت كه چند ثانیه‌ی بعد كالبد خرد و خمیر پائوپهی ابله پیش پای او می‌افتد. لیكن پائوپهی با تنی سالم و دلی شادان و چهره‌ای جوان و خندان و دهانی پر از گیلاس در برابرش ایستاد.
چی پاهان از دیدن او در این قیافه و حال از حیرت برجای خود خشكید و با نگاهی شگفت زده به او خیره شد.
پائوپهی همسایه‌ی خود را در آغوش كشید و گفت: «چی پاهان عزیز، نمی‌دانم به چه زبانی از شما سپاس گزاری كنم. من در سایه‌ی مهر و بزرگواری شما لحظاتی گذراندم كه تا جان در تن دارم، یعنی تا ابد، نمی‌توانم آنها را فراموش كنم. در آن دم كه به سفارش شما پا در هوا نهادم، نخست چنین پنداشتم كه مانند گلوله‌ی سرب بر زمین می‌افتم و خرد و خمیر می‌شوم؛ لیكن ناگهان دستی نرم و مهربان مرا گرفت و از فرو افتادنم بازداشت و به نرمی و آهستگی تمام در كنار شما نهاد. بی‌گمان هم چنان كه گفتید این دست، دست بودا بود. راستی زندگی جاوید چه نعمت بزرگی است!»
چی پاهان چون مجسمه‌ای از تعجب بر جای خود خشكید. نمی‌توانست دیدگان شگفت زده‌ی خود را از روی پائوپهی، كه اكنون بیست سال جوان‌تر شده بود، برگیرد. سرش به دَوَران افتاده بود. او برای كشتن پائوپهی دروغی به هم بافته و دامی گسترده بود. با خود گفت آیا به راستی گیلاس زندگی وجود دارد؟ و از قضا یكی از آنها در باغ او روییده است؟ كِی این درخت گیلاس روییده است؟ به یاد آورد كه از كودكی این درخت را به همین شكل و هیئتی كه امروز می‌بیند دیده است. پدر و پدربزرگش نیز این درخت را به همین شكل در همین باغچه دیده بودند. آیا از آغاز جهان در آنجا بوده است؟ بی‌گمان چنین بوده است. لبخند پائوپهی و چهره‌ی شادمان و شكفته‌اش دلیلی انكارناپذیر بر این امر بود.
چی پاهان با خشم و اندوه بسیار با خود گفت: «راستی چه ابله بودم كه میوه‌ی زندگی جاوید را به دشمن خود نشان دادم! اكنون من بسی پست‌تر از او هستم، زیرا هرگز از شاخه‌های گیلاس زندگی بالاتر از آن كه او رفت نرفته‌ام.»
آن گاه بی آنكه به سپاسگزاری‌های پائوپهی خوشبخت و شادمان گوش بدهد، به سوی درخت گیلاس دوید و از آن بالا رفت.
شتابان از گیلاس‌ها می‌كند و در دهان خود می‌نهاد. پائوپهی نیز بر نیمكت خیزران نشسته بود و شادمانه همسایه‌اش را به خوردن گیلاس تشویق و تحریص می‌كرد.
سرانجام، چی پاهان شاخه‌ای را كه بر آن ایستاده بود رها كرد و پای در هوا نهاد...
لیكن بودا دست مهربان خود را برای نگه داری آن مرد بداندیش پیش نیاورد و گرد و خاك پای افزارهای خود را بر قطعه زمینی كه از خون وی رنگین شده بود تكان داد و گردش و تفرج خود را در روی زمین از سر گرفت.
كشتزار و خانه‌ی چی پاهان به پائوپهی رسید، زیرا وی پسرعموی او بود.
آیا پائوپهی هنوز هم زنده است؟ نمی‌دانم.

پی‌نوشت‌ها:

1.مرده ریگ= ارث
2.دمه=بخار

منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستان‌های چینی، ترجمه‌ی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.