نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
اسطورهای از چین
ماری بود بسیار بزرگ و خوش خط و خال كه هرگاه سر و دمش اختلافی با هم نداشتند، میتوانست خوش و راحت زندگی كند؛ یعنی سیر بخورد و خوش بخوابد. لیكن، سر و دمش همواره با هم در كشمكش بودند و او به هیچ تدبیری نمیتوانست میانهی این دو اندام تن خود را آشتی و سازگاری دهد. سر و دم مار یك دم از ناسزا دادن و توهین كردن به یكدیگر باز نمیایستادند و زبان تفاخر و تعرض نمیبستند.
سر، به غرور و تكبر بسیار، خودی برمیافراشت و زبان سه شاخهی خود را بیرون میآورد و میگفت: «من شایستهترین و گرانبهاترین و بایستهترین اندام مارم. هرگاه دهان من نباشد و طعمه را فرو نبلعد، تو دم ناچیز و بیمقدار، نمیتوانی خود را سیر كنی و زنده بمانی. آری، هرگاه تو فقط این حقیقت را میپذیرفتی، دَم از خودستایی فرو میبستی. چه سود كه تو بجنبی و حركت كنی و خود را به شاخههای درختان بپیچی؟ اگر من اراده كنم میتوانم تو را از گرسنگی بكشم.»
دُم از خشم به خود میپیچید و میگفت: «راستی تو بر آنی كه سودمندتر از منی؟ مگر نمیدانی كه هرگاه من نباشم و حلقههای خود را به هم نفشارم و به جای پای جانوران تو را راه نبرم، نمیتوانی طعمهای بیابی و ادعای برتری بر دیگر اندامهای مار بكنی؟ منم كه تنمان را به حركت درمیآورم و به هرجا كه لازم باشد میبرم. طعمههایی كه تو خود میبلعی به یاری من میگیری و من آنها را فشار میدهم و خرد میكنم. آیا ناسپاسی و نمك ناشناسی نیست كه ارزش و اهمیت مرا، در مجموعهی اندامهای مار، ناچیز شماری و در درجهی دوم اهمیت قرار دهی؟ آیا تاكنون درنیافتهای كه من كوچكترین احتیاجی به تو ندارم؟»
سر و دم مار به جای آنكه از پرتو روان بخش خورشید بهره برگیرند و در سایهی خنك درختان بیاسایند و از بوی دل آویز گل و گیاه لذت برند، شهد زندگی را با زهر چنین گفت و گوهایی بر خود تلخ میكردند.
روزی، سر بیش از پیش به دُم نخوت و بزرگی فروخت و ادعا كرد كه چون رهبر و راهنمای تن مار است، باید همیشه و در همه جا زودتر و پیشتر از دم راه برود. دم از این گفته سخت برآشفت و تصمیمی موحش گرفت و به سر گفت: «حال كه تو خود را سرور همهی اندامهای مار میدانی و دعوی میكنی كه احتیاجی به من نداری، به آسانی میتوانی از همكاری و یاری من چشم بپوشی. بیا از این پس از خیر یكدیگر بگذریم و كاری به كار هم نداشته باشیم و هریك آزادانه و به دلخواه خود زندگی كنیم. تو میگویی من به هیچ دردی نمیخورم و فایدهای ندارم؛ من هم به دور تنهی این درخت میپیچم و تو را آزاد میگذارم. از این پس، كاری به كار تو نخواهم داشت و تو هم نباید نام مرا بر زبان بیاوری.
سر از شنیدن این سخن شادمان شد و چشمانش از خشنودی درخشیدن گرفت. به دم گفت: «من هم جز این چیزی از تو نمیخواهم. آسوده و آرام باش و رهبری و ادارهی زندگی ما را به من واگذار و بیش از این مزاحمم مباش.»
دُم، دَم در كشید و جوابی به سر نداد و دردَم به دور تنهی درخت پیچید و چنان تنگ آن را در میان گرفت كه پولكهایش او پوست تنهی درخت تمیز داده نمیشد. سر نیز با خشنودی بسیار دور و بر خود را مینگریست.
ساعتهای نخستین به خوبی و خوشی گذشت. سر، سخت به شور و هیجان آمده بود و به خرسندی و شادمانی بسیار پیاپی به چپ و راست میچرخید و به هر سو مینگریست و دم به دم دهان گشاد خود را به ریشخند دُم تا بناگوش باز میكرد. چون روز به پایان رسید و آفتاب روی در مغرب نهاد و دد و دام از كُنام و لانهی خود در طلب طعمه و شكار بیرون آمدند، سر با خود گفت چه خوب بود كه غزالی جوان و لاغرْمیان به دامم میافتاد.
سر در این اندیشه بود كه آهویی رعنا و زیبا بود، و چنان آسوده و بیخیال میچرید كه مار دریافت از همه جا بیخبر است و نمیداند در كنار دشمن خویش ایستاده است.
آهو طعمهی لذیذ و اشتهاآوری برای مار بود. سر خواست با حركتی ناگهانی به طرف آهو دراز شود و او را طعمهی خویش سازد. چشمان شرربار و افسونگرش را به چهارپای سبك پا دوخت. همیشه كافی بود كه حلقههای تنهی مار، كه به درخت میپیچید، خاموش و آرام بازگردند تا شكار چابك و تیزتك طعمهی او شود. لیكن، این بار اعضای دیگر تن مار جهش سر را تكمیل نكردند و دم همچنان به تنهی درخت پیچیده ماند و باز نشد. گفتی صد سال بیش است كه با آن در آمیخته است.
در این اثنا، چشم آهو به سر مار افتاد و چون تیر از آنجا در رفت. سر به خشم بسیار بانگ برآورد: «ای دم بی خرد و كور دل، چرا باز نشدی؟ اگر باز هم چنین كنی نمیتوانم طعمهای برای شاممان ببلعم. اكنون میمونی به سوی ما میآید. آماده و گوش به فرمان من باش به پیش!
لیكن، دم این بار هم از جای خود نجنبید و كوشش سر نتیجهای جز متوجه شدن شكار و گریختن او به بار نیاورد.
سر فریاد زد: «خیلی بد شد. گناه توست كه طعمهای لذیذ از دستمان گریخت. میمون جوان و نرم و لطیف غذایی بسیار خوشگوار و لذیذ است. ای دُم دیوانه و بیخرد، چرا از جا نجنبیدی و گذاشتی چنان لقمهی چربی از دهانمان بگریزد؟ اما این بار به هوش باش، اینك آهویی ماده با آهوبرهای زیبا به طرف این درخت میآیند. این بار تا صفیر مرا شنیدی اقلا یك دور باز شو تا من یكی از آنان را طعمهی خویش سازم.»
آهو، كه بع بع كنان برهی خود را فرا میخواند، از پای درخت گذشت. سر مار چون گرزی بر سر او كوفته شد. نه، بهتر است بگوییم خواست چنین حركت هراس انگیزی بكند، لیكن چون دم از جای خود نجنبید، سر به جای فرود آمدن بر سر آهو، به سختی، به شاخهی درخت خورد و آهو از دُم مار گریخت. سر بر سر خشم آمد و دُم را به باد سرزنش و عتاب گرفت.
شب شد و جنگل در تاریكی فرو رفت و جانوران به آشیانههای خویش بازگشتند، و جز درندگان جانداری بیرون نماند؛ اما حمله به آنان نیز كاری خطرناك و نشان بیخردی بود. مار ناچار بود همهی شب و شاید فردا، همهی روز، را به گرسنگی بگذراند، زیرا وقت شكار فقط شامگاه بود.
دُم همچنان به تنهی درخت پیچیده بود و تكان نمیخورد و پاسخی به سرزنشها و عتابهای سر نمیداد؛ گفتی از نعمت زندگی بیبهره بود. سر دریافت كه دم به زبان خاموشی و بیزبانی میگوید در تصمیمی كه گرفته، پابرجاست و دیگر توجه و اعتنایی به زندگی مار ندارد و به هیچ تدبیری دست از سرسختی و لجبازی نمیكشد.
مار آن شب، و روز پس از آن را نیز به گرسنگی گذرانید. شامگاهان، كه دوباره شكارهایی در كنار درخت پیدا شدند، باز سر كاری از پیش نبرد و دقایق سختی بر او گذشت.
سر به دم فرمان داد، تهدیدش كرد، ناسزا و دشنامش گفت، سرزنشش كرد، اما هیچ یك از اینها كارگر نیفتاد و دم از جا نجنبید. حتی وقتی سر نومید شد و با چشم اشكبار و لحنی التماس آمیز از او درخواست كه بگذارد دست كم موشی را كه بر شاخهای نشسته است، و با گستاخی و بیآزرمی بسیار سبیلهایش را تاب میدهد، به كام بكشد، دم ذرهای از جای خود نجنبید.
سر به زاری و نومیدی بسیار گفت: «به موشی حقیر قناعت كردم، اما نتوانستم به او برسم و او را چون مگسی ببلعم. بخت بدبین كه ناچارم ریشخند موشی را هم تحمل كنم؛ گویی خوب میداند كه نمیتوانم خود را بدو رسانم. تف بر این بخت و اقبال كه از موشی حقیر هم باید تحقیر ببینم.
شب دوم نیز بدین سان با گرسنگی و درد و رنج بسیار گذشت. گفتی دم سر آن داشت كه تا جان دارد از جا نجنبد.
شامگاه روز سوم نیز دم از جای خود تكان نخورد و سر به ناچار به درماندگی خود اعتراف كرد و به زاری به دم گفت: «میپذیرم كه بییاری تو نمیتوانم كاری از پیش برم و طعمهای بگیرم. اكنون برتری تو را بر خویشتن میپذیرم و خواهش میكنم از سر مهر باز شوی تا این خارپشت گلوگیر را طعمهی خویش كنم. خارپشت با آن تیغهای تیزش لقمهی لذیذی نیست، لیكن هرچه باشد بهتر از هیچ است. آری، هم چنان كه گفتم حاضرم برتری و سروری تو را بر خویشتن بپذیریم.»
دم پیش از آنكه جنبشی كند گفت: «آیا میپذیری كه من مهمترین قسمت تن مارم و باید بر همهی اندامهای آن سروری كنم؟»
-آری، میپذیرم، میپذیرم. كَرَم كن و بگذار این خارپشت را به كام بكشم.
دم كه از پیروزی خود سخت مغرور شده بود و بر خود میبالید گفت: «بنابراین از این پس همیشه من پیشتر از تو خواهم رفت.»
سر كه از گرسنگی توان خویش را از دست میداد گفت: «آری، تا زمانی كه تو بخواهی چنین خواهم كرد. اما رحم كن و این خارپشت را به كام من برسان. سوگند میخورم كه از قول خود برنگردم.»
دم حلقههای خود را باز كرد و گفت: «حال كه بر سر عقل آمدی، اجازه میدهم خارپشت را به كام بكشی. امیدوارم كه سزای خودبین و غرور خویش را دیده باشی و من پس از این بتوانم به راهنمایی عقل و تدبیر خویش، زندگی و آسایش بسیار برای مار فراهم كند. بیا این شغال جوان را نیز كه از كنارت میگذرد بگیر و شكمی از عزا درآور. اگر گوش به حرف من میدادی و سروری مرا میپذیرفتی، سری فربه و زیبا بودی و مانند امروز پوستت به استخوانت نمیچسبید. آری، وقت آن رسیده است كه شیوه زندگی را عوض كنیم.»
سر به فروتنی بسیار گفت: «اینك، آخرین قطعه هم در كامم فرو رفت. گمان میكنم امشب دیگر چیزی پیدا نكنیم!»
-گناه از توست كه خود را برتر از من دانستی. وانگهی باید كمینگاه خود را نیز تغییر بدهیم. در پی من بیا تا تو را راهنمایی كنم.
آنگاه دم پیچ و تاب خورد و بر زمین لغزید و در میان درختان جنگل به راه افتاد. سر نیز به دنبال او كشیده شد اما از خستگی و فروتنی چشم برهم نهاده بود و جایی را نمینگریست.
اگر كار به همین جا پایان مییافت، شاید سر و دم به آسودگی میزیستند. لیكن، فرمان بودا در همه جا روان است. یكی كیفر میبیند و دیگری پاداش میگیرد تا در همه جا عدالت حكم فرما شود.
در سرِ راهِ مار كه عنان اختیار و رهبری خود را به دم، این راهنمای كور، سپرده بود مغاكی (1) بود كه در آن آتشی بزرگ زبانه میكشید. مار در آن مغاك افتاد و خلعت زندگی سر و دم را در آن آتش بسوخت.
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
ماری بود بسیار بزرگ و خوش خط و خال كه هرگاه سر و دمش اختلافی با هم نداشتند، میتوانست خوش و راحت زندگی كند؛ یعنی سیر بخورد و خوش بخوابد. لیكن، سر و دمش همواره با هم در كشمكش بودند و او به هیچ تدبیری نمیتوانست میانهی این دو اندام تن خود را آشتی و سازگاری دهد. سر و دم مار یك دم از ناسزا دادن و توهین كردن به یكدیگر باز نمیایستادند و زبان تفاخر و تعرض نمیبستند.
سر، به غرور و تكبر بسیار، خودی برمیافراشت و زبان سه شاخهی خود را بیرون میآورد و میگفت: «من شایستهترین و گرانبهاترین و بایستهترین اندام مارم. هرگاه دهان من نباشد و طعمه را فرو نبلعد، تو دم ناچیز و بیمقدار، نمیتوانی خود را سیر كنی و زنده بمانی. آری، هرگاه تو فقط این حقیقت را میپذیرفتی، دَم از خودستایی فرو میبستی. چه سود كه تو بجنبی و حركت كنی و خود را به شاخههای درختان بپیچی؟ اگر من اراده كنم میتوانم تو را از گرسنگی بكشم.»
دُم از خشم به خود میپیچید و میگفت: «راستی تو بر آنی كه سودمندتر از منی؟ مگر نمیدانی كه هرگاه من نباشم و حلقههای خود را به هم نفشارم و به جای پای جانوران تو را راه نبرم، نمیتوانی طعمهای بیابی و ادعای برتری بر دیگر اندامهای مار بكنی؟ منم كه تنمان را به حركت درمیآورم و به هرجا كه لازم باشد میبرم. طعمههایی كه تو خود میبلعی به یاری من میگیری و من آنها را فشار میدهم و خرد میكنم. آیا ناسپاسی و نمك ناشناسی نیست كه ارزش و اهمیت مرا، در مجموعهی اندامهای مار، ناچیز شماری و در درجهی دوم اهمیت قرار دهی؟ آیا تاكنون درنیافتهای كه من كوچكترین احتیاجی به تو ندارم؟»
سر و دم مار به جای آنكه از پرتو روان بخش خورشید بهره برگیرند و در سایهی خنك درختان بیاسایند و از بوی دل آویز گل و گیاه لذت برند، شهد زندگی را با زهر چنین گفت و گوهایی بر خود تلخ میكردند.
روزی، سر بیش از پیش به دُم نخوت و بزرگی فروخت و ادعا كرد كه چون رهبر و راهنمای تن مار است، باید همیشه و در همه جا زودتر و پیشتر از دم راه برود. دم از این گفته سخت برآشفت و تصمیمی موحش گرفت و به سر گفت: «حال كه تو خود را سرور همهی اندامهای مار میدانی و دعوی میكنی كه احتیاجی به من نداری، به آسانی میتوانی از همكاری و یاری من چشم بپوشی. بیا از این پس از خیر یكدیگر بگذریم و كاری به كار هم نداشته باشیم و هریك آزادانه و به دلخواه خود زندگی كنیم. تو میگویی من به هیچ دردی نمیخورم و فایدهای ندارم؛ من هم به دور تنهی این درخت میپیچم و تو را آزاد میگذارم. از این پس، كاری به كار تو نخواهم داشت و تو هم نباید نام مرا بر زبان بیاوری.
سر از شنیدن این سخن شادمان شد و چشمانش از خشنودی درخشیدن گرفت. به دم گفت: «من هم جز این چیزی از تو نمیخواهم. آسوده و آرام باش و رهبری و ادارهی زندگی ما را به من واگذار و بیش از این مزاحمم مباش.»
دُم، دَم در كشید و جوابی به سر نداد و دردَم به دور تنهی درخت پیچید و چنان تنگ آن را در میان گرفت كه پولكهایش او پوست تنهی درخت تمیز داده نمیشد. سر نیز با خشنودی بسیار دور و بر خود را مینگریست.
ساعتهای نخستین به خوبی و خوشی گذشت. سر، سخت به شور و هیجان آمده بود و به خرسندی و شادمانی بسیار پیاپی به چپ و راست میچرخید و به هر سو مینگریست و دم به دم دهان گشاد خود را به ریشخند دُم تا بناگوش باز میكرد. چون روز به پایان رسید و آفتاب روی در مغرب نهاد و دد و دام از كُنام و لانهی خود در طلب طعمه و شكار بیرون آمدند، سر با خود گفت چه خوب بود كه غزالی جوان و لاغرْمیان به دامم میافتاد.
سر در این اندیشه بود كه آهویی رعنا و زیبا بود، و چنان آسوده و بیخیال میچرید كه مار دریافت از همه جا بیخبر است و نمیداند در كنار دشمن خویش ایستاده است.
آهو طعمهی لذیذ و اشتهاآوری برای مار بود. سر خواست با حركتی ناگهانی به طرف آهو دراز شود و او را طعمهی خویش سازد. چشمان شرربار و افسونگرش را به چهارپای سبك پا دوخت. همیشه كافی بود كه حلقههای تنهی مار، كه به درخت میپیچید، خاموش و آرام بازگردند تا شكار چابك و تیزتك طعمهی او شود. لیكن، این بار اعضای دیگر تن مار جهش سر را تكمیل نكردند و دم همچنان به تنهی درخت پیچیده ماند و باز نشد. گفتی صد سال بیش است كه با آن در آمیخته است.
در این اثنا، چشم آهو به سر مار افتاد و چون تیر از آنجا در رفت. سر به خشم بسیار بانگ برآورد: «ای دم بی خرد و كور دل، چرا باز نشدی؟ اگر باز هم چنین كنی نمیتوانم طعمهای برای شاممان ببلعم. اكنون میمونی به سوی ما میآید. آماده و گوش به فرمان من باش به پیش!
لیكن، دم این بار هم از جای خود نجنبید و كوشش سر نتیجهای جز متوجه شدن شكار و گریختن او به بار نیاورد.
سر فریاد زد: «خیلی بد شد. گناه توست كه طعمهای لذیذ از دستمان گریخت. میمون جوان و نرم و لطیف غذایی بسیار خوشگوار و لذیذ است. ای دُم دیوانه و بیخرد، چرا از جا نجنبیدی و گذاشتی چنان لقمهی چربی از دهانمان بگریزد؟ اما این بار به هوش باش، اینك آهویی ماده با آهوبرهای زیبا به طرف این درخت میآیند. این بار تا صفیر مرا شنیدی اقلا یك دور باز شو تا من یكی از آنان را طعمهی خویش سازم.»
آهو، كه بع بع كنان برهی خود را فرا میخواند، از پای درخت گذشت. سر مار چون گرزی بر سر او كوفته شد. نه، بهتر است بگوییم خواست چنین حركت هراس انگیزی بكند، لیكن چون دم از جای خود نجنبید، سر به جای فرود آمدن بر سر آهو، به سختی، به شاخهی درخت خورد و آهو از دُم مار گریخت. سر بر سر خشم آمد و دُم را به باد سرزنش و عتاب گرفت.
شب شد و جنگل در تاریكی فرو رفت و جانوران به آشیانههای خویش بازگشتند، و جز درندگان جانداری بیرون نماند؛ اما حمله به آنان نیز كاری خطرناك و نشان بیخردی بود. مار ناچار بود همهی شب و شاید فردا، همهی روز، را به گرسنگی بگذراند، زیرا وقت شكار فقط شامگاه بود.
دُم همچنان به تنهی درخت پیچیده بود و تكان نمیخورد و پاسخی به سرزنشها و عتابهای سر نمیداد؛ گفتی از نعمت زندگی بیبهره بود. سر دریافت كه دم به زبان خاموشی و بیزبانی میگوید در تصمیمی كه گرفته، پابرجاست و دیگر توجه و اعتنایی به زندگی مار ندارد و به هیچ تدبیری دست از سرسختی و لجبازی نمیكشد.
مار آن شب، و روز پس از آن را نیز به گرسنگی گذرانید. شامگاهان، كه دوباره شكارهایی در كنار درخت پیدا شدند، باز سر كاری از پیش نبرد و دقایق سختی بر او گذشت.
سر به دم فرمان داد، تهدیدش كرد، ناسزا و دشنامش گفت، سرزنشش كرد، اما هیچ یك از اینها كارگر نیفتاد و دم از جا نجنبید. حتی وقتی سر نومید شد و با چشم اشكبار و لحنی التماس آمیز از او درخواست كه بگذارد دست كم موشی را كه بر شاخهای نشسته است، و با گستاخی و بیآزرمی بسیار سبیلهایش را تاب میدهد، به كام بكشد، دم ذرهای از جای خود نجنبید.
سر به زاری و نومیدی بسیار گفت: «به موشی حقیر قناعت كردم، اما نتوانستم به او برسم و او را چون مگسی ببلعم. بخت بدبین كه ناچارم ریشخند موشی را هم تحمل كنم؛ گویی خوب میداند كه نمیتوانم خود را بدو رسانم. تف بر این بخت و اقبال كه از موشی حقیر هم باید تحقیر ببینم.
شب دوم نیز بدین سان با گرسنگی و درد و رنج بسیار گذشت. گفتی دم سر آن داشت كه تا جان دارد از جا نجنبد.
شامگاه روز سوم نیز دم از جای خود تكان نخورد و سر به ناچار به درماندگی خود اعتراف كرد و به زاری به دم گفت: «میپذیرم كه بییاری تو نمیتوانم كاری از پیش برم و طعمهای بگیرم. اكنون برتری تو را بر خویشتن میپذیرم و خواهش میكنم از سر مهر باز شوی تا این خارپشت گلوگیر را طعمهی خویش كنم. خارپشت با آن تیغهای تیزش لقمهی لذیذی نیست، لیكن هرچه باشد بهتر از هیچ است. آری، هم چنان كه گفتم حاضرم برتری و سروری تو را بر خویشتن بپذیریم.»
دم پیش از آنكه جنبشی كند گفت: «آیا میپذیری كه من مهمترین قسمت تن مارم و باید بر همهی اندامهای آن سروری كنم؟»
-آری، میپذیرم، میپذیرم. كَرَم كن و بگذار این خارپشت را به كام بكشم.
دم كه از پیروزی خود سخت مغرور شده بود و بر خود میبالید گفت: «بنابراین از این پس همیشه من پیشتر از تو خواهم رفت.»
سر كه از گرسنگی توان خویش را از دست میداد گفت: «آری، تا زمانی كه تو بخواهی چنین خواهم كرد. اما رحم كن و این خارپشت را به كام من برسان. سوگند میخورم كه از قول خود برنگردم.»
دم حلقههای خود را باز كرد و گفت: «حال كه بر سر عقل آمدی، اجازه میدهم خارپشت را به كام بكشی. امیدوارم كه سزای خودبین و غرور خویش را دیده باشی و من پس از این بتوانم به راهنمایی عقل و تدبیر خویش، زندگی و آسایش بسیار برای مار فراهم كند. بیا این شغال جوان را نیز كه از كنارت میگذرد بگیر و شكمی از عزا درآور. اگر گوش به حرف من میدادی و سروری مرا میپذیرفتی، سری فربه و زیبا بودی و مانند امروز پوستت به استخوانت نمیچسبید. آری، وقت آن رسیده است كه شیوه زندگی را عوض كنیم.»
سر به فروتنی بسیار گفت: «اینك، آخرین قطعه هم در كامم فرو رفت. گمان میكنم امشب دیگر چیزی پیدا نكنیم!»
-گناه از توست كه خود را برتر از من دانستی. وانگهی باید كمینگاه خود را نیز تغییر بدهیم. در پی من بیا تا تو را راهنمایی كنم.
آنگاه دم پیچ و تاب خورد و بر زمین لغزید و در میان درختان جنگل به راه افتاد. سر نیز به دنبال او كشیده شد اما از خستگی و فروتنی چشم برهم نهاده بود و جایی را نمینگریست.
اگر كار به همین جا پایان مییافت، شاید سر و دم به آسودگی میزیستند. لیكن، فرمان بودا در همه جا روان است. یكی كیفر میبیند و دیگری پاداش میگیرد تا در همه جا عدالت حكم فرما شود.
در سرِ راهِ مار كه عنان اختیار و رهبری خود را به دم، این راهنمای كور، سپرده بود مغاكی (1) بود كه در آن آتشی بزرگ زبانه میكشید. مار در آن مغاك افتاد و خلعت زندگی سر و دم را در آن آتش بسوخت.
پینوشتها:
1.مغاك=گودال
منبع مقاله :والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.