نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
اسطورهای از چین
در باغی بزرگ كه درختانی سر به فلك كشیده بر آن سایه میافكندند گروهی میمون به سر میبردند. میمونها هر شب در میان شاخههای درختان به جست و خیز و بازیهای دیوانهوار میپرداختند: چون فرفره چرخ میزدند و با دست و دم خود بر شاخهها تاب میخوردند و از شاخهای به شاخهی دیگر میپریدند.
صاحب باغ از تماشای جست و خیزها و چالاكیها و سبك پاییهایی آنان لذت میبرد و تفریح میكرد. در شبهای مهتابی با یاران خود به آن باغ میآمد تا بازی میمونهای چست و چالاك را تماشا كند. او برای فراهم آوردن وسایل راحت و آسایش میمونها درختان بسیار كاشته، چاهی در آنجا كنده بود، تا میمونها ناچار نشوند برای آشامیدن آب راهی دراز بپیمایند و به كنار رودخانه بروند. لیكن، میمونها به جای آنكه قدر این همه خوبی و مهربانی صاحب باغ را بدانند و از او خشنود و سپاسگزار باشند، ناسپاسی و نمك ناشناسی میكردند. در میان آنان یكی كه «دم دراز» نام داشت ناسپاستر و بی آزرمتر از همه بود.
چون صاحب باغ با یاران و مهمانان خود به باغ میآمد و كنار درختان میایستاد، دم دراز هرچه شاخه و برگ و میوهی نارس و گندیده به دستش میرسید میكند و با زوزههایی خشمناك بر سر و روی آنان میانداخت. به این هم اكتفا نمیكرد و به دیگر میمونها بانگ میزد كه «چرا بیكار ایستادهاید؟ شما هم همین كار را بكنید. خوب نشانه بگیرید و به جاهای حساسشان بزنید تا بیشتر رنج ببرند.»
آنگاه بارانی از میوهها و برگها و شاخههای درختان بر سر كسانی كه به تماشای میمونها آمده بودند فرو میریخت. میهمانان به صاحب باغ میگفتند: «میمونهای شریر و بدجنسی هستند. اگر ما به جای شما بودیم همهی اینها را از روی درختان باغ خود میراندیم.»
لیكن، صاحب باغ كه مردی پاك دل و خردمند بود میگفت: «اینان آفریدگان بودایند و من هرگز راضی نمیشوم آنها از این باغ رانده شوند. آنها چون انسانها دارای خرد و هوش نیستند، و از این رو نباید مانند آنان دربارهشان داوری كرد. من امیدوارم كه با صبر و حوصله این جانوران را رام كنم و بر سر عقل آورم.»
لیكن، صاحب باغ در اشتباه بود و روز به روز نه تنها از خشم و بدجنسی دم دراز كاسته نمیشد، بلكه بر بیخردی و بدجنسی او نیز افزوده میشد تا كار به جایی رسید كه سرانجام صاحب باغ ناچار شد در كار آنان اندیشه كند و چارهای بیابد.
مهتابْ شبی دل انگیز بود. گفتی ماه شب چهارده روی باغ خم شده بود تا آنچه را در آنجا میگذشت ببیند. عكس ماه در آب چاه افتاده بود و پرتو سیم فام آن بر ستیغ درختان و روی برگها و گیاهان انعكاسی سحرانگیز داشت.
دم دراز به عادت همیشگی سرگرم جست و خیز و بازی بود كه چشمش به عكس ماه كه در آب چاه افتاده بود دوخته شد و ناگهان از جست و خیز باز ایستاد. او به عمر خویش چنین چیزی ندیده بود، زیرا چند روز پیش چاه را كنده بودند. راستی هم عكس ماه در چاه منظرهای بسیار دلكش و شگفت انگیز پیدا كرده بود. دم دراز درنیافت كه آنچه میدید عكسی بیش نبود، بلكه چنین پنداشت كه صاحب باغ ماه دیگری مانند ماه آسمان در چاه پنهان كرده است.
برقی از بدجنسی و شرارت در چشمان دم دراز درخشید و با خود گفت: «عجب! صاحب باغ خیال كرده است كه ماه خود را در جای امنی پنهان كرده است و نمیداند كه من باهوش سرشار خود جای آن را پیدا كردهام هم اكنون او و خانواده و میهمانانش از در باغ وارد میشوند. آهای، میمونها، برادرها، تا میتوانید شاخهها را بشكنید و میوهها را بكنید و آنها را به كلههای پوك آدمیان بزنید. نمیدانید چه قدر دلم میخواهد كه سر همهی آنان را با این میوههای گندیده بشكنم!»
یكی از دوستان صاحب باغ گفت: «این میمونها اصلاح پذیر نیستند. ببینید جامههای شما را با میوههای گندیده خراب و آلوده كردند. دستور بدهید اینها را از باغتان بیرون كنند.»
صاحب باغ در پاسخ گفت: «نه، من هرگز آفریدگان بودا را آزار نمیرسانم و آنان را از باغ خود بیرون نمیكنم. آنها نیز چون من حق دارند در اینجا زندگی كنند، شاید هم بیش از من حق دارند در این باغ زندگی كنند و چون مرا مزاحم خود مییابند به آزارم میپردازند. بیایید ما از این باغ بیرون رویم و در جای دیگری گردش كنیم و مزاحم آنان نشویم.»
آنگاه صاحب باغ مهمانان خود را از باغ بیرون برد.
دم دراز زوزهی پیروزمندانهای كشید و گفت: «رفتند. من میدانستم كه، از عهدهی آنان برمیآییم. بیگمان آمده بودند ببینند ماهی را كه در چاه پنهان كردهاند، در چاه هست یا نه؟ نادانها، نمیدانند كه من باهوش و فراست بیمانند خود گنج آنان را پیدا كردهام. اگر عقل داشتند آن را در جای بهتری پنهان میكردند. اما من سزای این بیخردی و نادانی آنان را كف دستشان میگذارم و ماهشان را برمیدارم و نمیگذارم در قعر چاه بماند و زنگ بزند. آن را چون خواهر همزادش از بلندترین شاخههای درختان میآویزم، و چون فردا شب این آدمهای نادان به باغ بیایند و ببیند گنجشان دزدیده شده است، از غصه میمیرند. من از حالا به قیافههای بهت زده و غمگین آنان میخندم.»
دم دراز شكلكی درآورد و خندهای طولانی سر داد و سپس میمونهای باغ را پیش خود خواند و به آنان گفت: «همهتان بیایید این جا. میخواهم بلایی به سر آدمیان بیاورم كه در داستانها بنویسند. این ماه را میبینید؟ این را آنان در قعر این چاه پنهان كردهاند. باید آن را برداریم.»
یكی از میمونها گفت: «چگونه میتوانیم آن را برداریم؟ چاه بسیار گود است و ما ریسمانی نداریم.»
دم دراز فریاد زد: «غصه مخور. اگر ریسمان نداریم، عقل داریم. من به شما قول میدهم كه ریسمانی فراهم آورم كه تا قعر چاه برسد.»
میمونها دسته جمعی پرسیدند: «از كجا چنین ریسمانی میآوری؟» دم دراز دم خود را به آنان نشان داد و پیروزمندانه گفت: «این هم ریسمان، طبیعت بخشنده برای اینكه فرقی میان ما و آدمهای كثیف و زشت كه میمونهای بیدم حقیری هستند، وجود داشته باشد. این دم را به ما ارزانی داشته است. با این دم زیبا و نرم میتوانیم دشمنان خود را دچار رنج و زحمت بسیار كنیم. آری، آدمیان دشمنان ما هستند و من از آنان سخت بیزارم و شما هم چون من باید از آنان بیزار باشید و دشمنشان بدارید.»
میمونها گفتهی سرور خود را با هلهله و زوزه تأیید كردند و قول دادند كه او را در نقشهای كه برای آزار آدمیان كشیده بود یاری و مددكاری كنند.
دم دراز گفت: «اكنون، من دم یكی از شما را میگیرم و میمون دیگر دم مرا میگیرد و آن یكی دم او را، و همه بدین ترتیب دم همدیگر را میگیریم و میمون آخری از شاخهی درختی میآویزد و من در چاه فرو میروم و چون به ته آن رسیدم و ماه را برداشتم فریاد میزنم: آها! و میمونی كه شاخهی درخت را گرفته است، ما را یكی پس از دیگری از چاه بالا میكشد. فهمیدید چه گفتم؟»
میمونها فریاد زدند: «آری، فهمیدیم».
دم دراز كه دم رفیقش را محكم چسبیده بود گفت: «خوب، دقت كنید من در چاه میروم.»
میمونی كه دم دراز دم او را گرفته بود، دم رفیق خود را گرفت و میمون سومی دم او را گرفت و بدین ترتیب همه دم یكدیگر را گرفتند.
دم دراز فریاد زد: « بسیار خوب، من در لب چاهم. اكنون دارم در چاه فرو میروم... باز هم، بسیارخوب، دارم به قعر چاه نزدیك میشوم، اگر چند پای دیگر پایینتر بروم دستم به ماه میرسد. جرئت داشته باشید و غیرت نشان بدهید... رسید...»
دم دراز نتوانست سخن خود را به پایان برساند. صدای شكستن شاخهی درخت و در پی آن غلغل خفهی آبی به گوش رسید. شاخهی درخت تاب سنگینی آن همه میمون را نیاورد و شكست و همهی میمونها در چاه آب افتادند.
ماه از فراز آسمان به خونسردی بسیار بر این منظره مینگریست؛ گفتی عكس او در آب چاه، كه پر از چین و شكن شده بود، خندهی مرموزی بر لب داشت.
منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
در باغی بزرگ كه درختانی سر به فلك كشیده بر آن سایه میافكندند گروهی میمون به سر میبردند. میمونها هر شب در میان شاخههای درختان به جست و خیز و بازیهای دیوانهوار میپرداختند: چون فرفره چرخ میزدند و با دست و دم خود بر شاخهها تاب میخوردند و از شاخهای به شاخهی دیگر میپریدند.
صاحب باغ از تماشای جست و خیزها و چالاكیها و سبك پاییهایی آنان لذت میبرد و تفریح میكرد. در شبهای مهتابی با یاران خود به آن باغ میآمد تا بازی میمونهای چست و چالاك را تماشا كند. او برای فراهم آوردن وسایل راحت و آسایش میمونها درختان بسیار كاشته، چاهی در آنجا كنده بود، تا میمونها ناچار نشوند برای آشامیدن آب راهی دراز بپیمایند و به كنار رودخانه بروند. لیكن، میمونها به جای آنكه قدر این همه خوبی و مهربانی صاحب باغ را بدانند و از او خشنود و سپاسگزار باشند، ناسپاسی و نمك ناشناسی میكردند. در میان آنان یكی كه «دم دراز» نام داشت ناسپاستر و بی آزرمتر از همه بود.
چون صاحب باغ با یاران و مهمانان خود به باغ میآمد و كنار درختان میایستاد، دم دراز هرچه شاخه و برگ و میوهی نارس و گندیده به دستش میرسید میكند و با زوزههایی خشمناك بر سر و روی آنان میانداخت. به این هم اكتفا نمیكرد و به دیگر میمونها بانگ میزد كه «چرا بیكار ایستادهاید؟ شما هم همین كار را بكنید. خوب نشانه بگیرید و به جاهای حساسشان بزنید تا بیشتر رنج ببرند.»
آنگاه بارانی از میوهها و برگها و شاخههای درختان بر سر كسانی كه به تماشای میمونها آمده بودند فرو میریخت. میهمانان به صاحب باغ میگفتند: «میمونهای شریر و بدجنسی هستند. اگر ما به جای شما بودیم همهی اینها را از روی درختان باغ خود میراندیم.»
لیكن، صاحب باغ كه مردی پاك دل و خردمند بود میگفت: «اینان آفریدگان بودایند و من هرگز راضی نمیشوم آنها از این باغ رانده شوند. آنها چون انسانها دارای خرد و هوش نیستند، و از این رو نباید مانند آنان دربارهشان داوری كرد. من امیدوارم كه با صبر و حوصله این جانوران را رام كنم و بر سر عقل آورم.»
لیكن، صاحب باغ در اشتباه بود و روز به روز نه تنها از خشم و بدجنسی دم دراز كاسته نمیشد، بلكه بر بیخردی و بدجنسی او نیز افزوده میشد تا كار به جایی رسید كه سرانجام صاحب باغ ناچار شد در كار آنان اندیشه كند و چارهای بیابد.
مهتابْ شبی دل انگیز بود. گفتی ماه شب چهارده روی باغ خم شده بود تا آنچه را در آنجا میگذشت ببیند. عكس ماه در آب چاه افتاده بود و پرتو سیم فام آن بر ستیغ درختان و روی برگها و گیاهان انعكاسی سحرانگیز داشت.
دم دراز به عادت همیشگی سرگرم جست و خیز و بازی بود كه چشمش به عكس ماه كه در آب چاه افتاده بود دوخته شد و ناگهان از جست و خیز باز ایستاد. او به عمر خویش چنین چیزی ندیده بود، زیرا چند روز پیش چاه را كنده بودند. راستی هم عكس ماه در چاه منظرهای بسیار دلكش و شگفت انگیز پیدا كرده بود. دم دراز درنیافت كه آنچه میدید عكسی بیش نبود، بلكه چنین پنداشت كه صاحب باغ ماه دیگری مانند ماه آسمان در چاه پنهان كرده است.
برقی از بدجنسی و شرارت در چشمان دم دراز درخشید و با خود گفت: «عجب! صاحب باغ خیال كرده است كه ماه خود را در جای امنی پنهان كرده است و نمیداند كه من باهوش سرشار خود جای آن را پیدا كردهام هم اكنون او و خانواده و میهمانانش از در باغ وارد میشوند. آهای، میمونها، برادرها، تا میتوانید شاخهها را بشكنید و میوهها را بكنید و آنها را به كلههای پوك آدمیان بزنید. نمیدانید چه قدر دلم میخواهد كه سر همهی آنان را با این میوههای گندیده بشكنم!»
یكی از دوستان صاحب باغ گفت: «این میمونها اصلاح پذیر نیستند. ببینید جامههای شما را با میوههای گندیده خراب و آلوده كردند. دستور بدهید اینها را از باغتان بیرون كنند.»
صاحب باغ در پاسخ گفت: «نه، من هرگز آفریدگان بودا را آزار نمیرسانم و آنان را از باغ خود بیرون نمیكنم. آنها نیز چون من حق دارند در اینجا زندگی كنند، شاید هم بیش از من حق دارند در این باغ زندگی كنند و چون مرا مزاحم خود مییابند به آزارم میپردازند. بیایید ما از این باغ بیرون رویم و در جای دیگری گردش كنیم و مزاحم آنان نشویم.»
آنگاه صاحب باغ مهمانان خود را از باغ بیرون برد.
دم دراز زوزهی پیروزمندانهای كشید و گفت: «رفتند. من میدانستم كه، از عهدهی آنان برمیآییم. بیگمان آمده بودند ببینند ماهی را كه در چاه پنهان كردهاند، در چاه هست یا نه؟ نادانها، نمیدانند كه من باهوش و فراست بیمانند خود گنج آنان را پیدا كردهام. اگر عقل داشتند آن را در جای بهتری پنهان میكردند. اما من سزای این بیخردی و نادانی آنان را كف دستشان میگذارم و ماهشان را برمیدارم و نمیگذارم در قعر چاه بماند و زنگ بزند. آن را چون خواهر همزادش از بلندترین شاخههای درختان میآویزم، و چون فردا شب این آدمهای نادان به باغ بیایند و ببیند گنجشان دزدیده شده است، از غصه میمیرند. من از حالا به قیافههای بهت زده و غمگین آنان میخندم.»
دم دراز شكلكی درآورد و خندهای طولانی سر داد و سپس میمونهای باغ را پیش خود خواند و به آنان گفت: «همهتان بیایید این جا. میخواهم بلایی به سر آدمیان بیاورم كه در داستانها بنویسند. این ماه را میبینید؟ این را آنان در قعر این چاه پنهان كردهاند. باید آن را برداریم.»
یكی از میمونها گفت: «چگونه میتوانیم آن را برداریم؟ چاه بسیار گود است و ما ریسمانی نداریم.»
دم دراز فریاد زد: «غصه مخور. اگر ریسمان نداریم، عقل داریم. من به شما قول میدهم كه ریسمانی فراهم آورم كه تا قعر چاه برسد.»
میمونها دسته جمعی پرسیدند: «از كجا چنین ریسمانی میآوری؟» دم دراز دم خود را به آنان نشان داد و پیروزمندانه گفت: «این هم ریسمان، طبیعت بخشنده برای اینكه فرقی میان ما و آدمهای كثیف و زشت كه میمونهای بیدم حقیری هستند، وجود داشته باشد. این دم را به ما ارزانی داشته است. با این دم زیبا و نرم میتوانیم دشمنان خود را دچار رنج و زحمت بسیار كنیم. آری، آدمیان دشمنان ما هستند و من از آنان سخت بیزارم و شما هم چون من باید از آنان بیزار باشید و دشمنشان بدارید.»
میمونها گفتهی سرور خود را با هلهله و زوزه تأیید كردند و قول دادند كه او را در نقشهای كه برای آزار آدمیان كشیده بود یاری و مددكاری كنند.
دم دراز گفت: «اكنون، من دم یكی از شما را میگیرم و میمون دیگر دم مرا میگیرد و آن یكی دم او را، و همه بدین ترتیب دم همدیگر را میگیریم و میمون آخری از شاخهی درختی میآویزد و من در چاه فرو میروم و چون به ته آن رسیدم و ماه را برداشتم فریاد میزنم: آها! و میمونی كه شاخهی درخت را گرفته است، ما را یكی پس از دیگری از چاه بالا میكشد. فهمیدید چه گفتم؟»
میمونها فریاد زدند: «آری، فهمیدیم».
دم دراز كه دم رفیقش را محكم چسبیده بود گفت: «خوب، دقت كنید من در چاه میروم.»
میمونی كه دم دراز دم او را گرفته بود، دم رفیق خود را گرفت و میمون سومی دم او را گرفت و بدین ترتیب همه دم یكدیگر را گرفتند.
دم دراز فریاد زد: « بسیار خوب، من در لب چاهم. اكنون دارم در چاه فرو میروم... باز هم، بسیارخوب، دارم به قعر چاه نزدیك میشوم، اگر چند پای دیگر پایینتر بروم دستم به ماه میرسد. جرئت داشته باشید و غیرت نشان بدهید... رسید...»
دم دراز نتوانست سخن خود را به پایان برساند. صدای شكستن شاخهی درخت و در پی آن غلغل خفهی آبی به گوش رسید. شاخهی درخت تاب سنگینی آن همه میمون را نیاورد و شكست و همهی میمونها در چاه آب افتادند.
ماه از فراز آسمان به خونسردی بسیار بر این منظره مینگریست؛ گفتی عكس او در آب چاه، كه پر از چین و شكن شده بود، خندهی مرموزی بر لب داشت.
منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.