همیشه بیدار

گربه‌ای ستیزه‌جو و موش افكن در انبار غله‌ای به سر می‌‌برد. او حتی یك دم از كشتار موشان نمی‌آسود، و از این رو وی را «همیشه بیدار» نام داده بودند.
يکشنبه، 23 خرداد 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
همیشه بیدار
همیشه بیدار

 

نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور





 
زیرعنوان: اسطوره‌ای از چین
گربه‌ای ستیزه‌جو و موش افكن در انبار غله‌ای به سر می‌‌برد. او حتی یك دم از كشتار موشان نمی‌آسود، و از این رو وی را «همیشه بیدار» نام داده بودند.
همیشه بیدار موشان را ده تا ده می‌گرفت و می‌كشت و حتی به موش‌های بزرگ صحرایی نیز در پناهگاهشان حمله می‌برد. موش‌های پوزه دراز كه بر تنه‌ی درختان چندك می‌زدند، با ترس و لرز فراوان، درباره‌ی كشتارهای هراس انگیز او داستان‌ها با هم می‌گفتند.
هنگامی كه همیشه بیدار به عزم كشتار همیشگی خود از میان باغ‌ها و كشتزارها می‌گذشت، طایفه‌ی موشان هراسان و دیوانه‌وار پا به فرار می‌نهاد و حتی پردل‌ترین موشان در حال گریز فریاد برمی‌آورد: «دارد می‌آید، دارد می‌آید، بگریزید، بگریزید، دیگر زندگی ما به پایان رسیده است.»
همیشه بیدار هزاران حیله و فن می‌دانست و با این كه موشان در گریز بسیار چالاك بودند، او هرگز از شكار دست خالی بازنمی‌گشت. در مجامع شبانه‌ی گربه‌ها داستان موش كشی‌های همیشه بیدار ساعت‌ها نقل مجلس بود، و ماده گربه‌ها سرودهایی طولانی به افتخار پیروزی‌های قهرمان بی‌همتای خود میومیو می‌كردند.
لیكن، هم چنان كه همه‌ی تاج‌های پیروزی و افتخار را زمان پژمرده می‌كند، دوران عظمت و پیروزی همیشه بیدار نیز روزی سرآمد. طبق قانون تغییرناپذیر طبیعت، همیشه بیدار پیر شد و تاب و توان و چالاكی خود را در گرفتن موشان از دست داد. دیگر نمی‌توانست موش‌ها را از سوراخ دیوارها و پناهگاه‌هایی كه در بوته زارها برای خود ساخته بودند بیرون بكشد و خونشان را بریزد. دیگر كسی او را در لب چاه در كمین، و یا در انبار در پی موشها نمی‌دید. نسل تازه‌ی موش‌ها می‌توانست بی‌دغدغه بزرگ شود. همیشه بیدار با گام‌های آهسته و آرام در اطراف خانه راه می‌رفت و گاه روزهای بسیار از انبار بیرون نمی‌آمد. ساعت‌ها در آنجا دراز می‌كشید و بی‌آنكه سوراخ‌ها و شكاف‌های دیوار را جست و جو و كاوش كند روز می‌گذرانید؛ و هرگاه خدمتكارِ خانه روزی آب گوشت نیروبخش- حق بازنشستگی را كه به پاس سال‌ها خدمت به این سبیل سفید تعلق گرفته بود- را به او نمی‌داد، می‌بایست با شكم گرسنه شب را به روز آورد.
همیشه بیدار گاهی پاهای سست و ناتوان خویش را می‌لیسید و با خود می‌اندیشید: «آه! راستی كه پیری بد دردی است! اما بدتر و جان فرساتر از آن ریشخند شدن است. تازه كی ریشخندم می‌كند؟ موش بچه‌ای كه هنوز دهنش بوی شیر می‌دهد. من صدای موش‌ها را از پس تخته كوبی‌ها می‌شنوم كه دم به دم سر از سوراخ خود بیرون می‌آورند و برایم شكلك درمی‌آورند و و دهن كجی می‌كنند و فریاد می‌زنند: «خوب، آقا همیشه بیدار خوابی یا بیدار؟ چرا نمی‌آیی ما را بگیری؟ چرا معطلی؟ دندان‌هایت را تیز نكرده‌ای یا اشتها نداری؟ یا الله پاشو! بجنب! جرئت داشته باش! یك، دو، سه، ما می‌خواهیم از سوراخ خود بیرون بیاییم. آماده باش!» و یا موشی پیر با بی‌اعتنایی بسیار از كنارم می‌گذرد و می‌گوید:‌« اربابت باید به جای تو تله موشی بخرد و به اینجا بیاورد.» آه كه این گوشه و كنایه‌ها از هر چیزی دردناك‌تر است!»
همیشه بیدار اغلب به چنین اندیشه‌هایی فرو می‌رفت و سرش را به یاد روزهای جوانی خویش به تأسف و حسرت بسیار تكان می‌داد.
روزی بامدادان، موش بچگان بی‌شرمی و گستاخی را چنان از حد گذرانیدند كه جنگ آور پیر احساس كرد عشق به پیكار دوران جوانی دوباره در دلش بیدار شده و شكیبایی و حوصله‌ی پیشین به دلش بازگشته است. سبیل‌هایش را با زبان لیسید و چنگالهایش را تیز كرد و آنگاه رفت و در برابر مهم‌ترین سوراخْ موش انبار، كه همه‌ی موش‌ها در آنجا گرد می‌آمدند و درباره‌ی كارهای خود مشورت می‌كردند، قرار گرفت. به پهلو خوابید و چشمانش را تقریباً بست و حالت گربه‌ی مرده‌ای به خود گرفت. لیكن، هرگاه دیده‌ی تیزبینی به او می‌نگریست، درمی‌یافت كه پرتوی كه از پس مژگانش بیرون می‌تافت هم چنان شرر بار است و نشان می‌دهد كه همیشه بیدار همان همیشه‌بیدارِ موش افكن است و نوك بینی‌اش مانند پیش تكان می‌خورد.
موشی سر از سوراخ بیرون آورد و چون تنه‌ی دشمن دیرین خود را در روبه روی آن افتاده دید، هراسان باز پس جست و شتابان به پیش شاه موشان دوید تا او و قومش را خبردار و هوشیار كند.
-من او را از نزدیك دیدم. چه قدر بزرگ و گنده است! چه سبیل‌های ترسناكی دارد! من كه به عمرم از كسی و چیزی نترسیده بودم، اعتراف می‌كنم كه از دیدن او هراسان شدم.
موشی چند گفتند: «چه باید كرد؟ راستی چرا او در برابر سوراخ موشان خوابیده است؟ چه خیالی دارد و چه نقشه‌ای كشیده است؟»
موشكی جوان و ناآزموده كه بیش از دیگر موشان همیشه بیدار را ریشخند می‌كرد، به جمع موش‌ها آمد و به طعنه گفت: «شگفتا! شما از دشمنی هم كه بازپسین دم زندگی‌اش را می‌گذرانده می‌ترسید؟ چه موش‌های ترسویی هستید! می‌بینم كه هیچ یك از شما جرئت آن ندارد كه از این سوراخ بیرون رود و حقیقت را از نزدیك ببیند. اما من كه همیشه به همه جا رفته‌ام- می‌توانید این مطلب را از مادرم بپرسید و بدانید كه راست می‌گویم- می‌توانم به شما اطمینان بدهم كه اكنون همیشه بیدار ناتوان‌ترین و بی‌آزارترین گربه‌ی روی زمین شده است. نه تنها یارای دویدن و موش گرفتن ندارد، بلكه دندان جویدن گوشت هم ندارد؛ چندان كه صاحبخانه ناچار شده است با دست خود غذایی نرم و آبكی به او بدهد. تعجب می‌كنم كه شما از چنین گربه‌ی ناتوانی می‌ترسید! من روزی صد بار آهسته و آرام- مثل این كه گردش و تفریح می‌كنم- از زیر سبیل‌های او می‌گذرم و او هرگز حال آنكه دستش را دراز كند و مرا بگیرد پیدا نمی‌كند. راستی خنده‌ام می‌گیرد كه می‌بینم شما این همه از گربه‌ای كه پشمش پاك ریخته است می‌ترسید! اگر سال پیش می‌ترسیدید، من ترس شما را چندان بیجا نمی‌شمردم، اما امسال دیگر ترستان بیهوده است.»
سخنرانی موش جوان مورد تأیید و تصدیق گروه جوان سوراخ شورای موشان قرار گرفت؛ لیكن موش‌های سالمند با شك و تردید بسیار سر تكان دادند و موش‌های سال خورده، كه موی خویش را در تجارب بسیار سفید كرده بودند، نگاه‌های هراسانی با هم دیگر رد و بدل كردند.
شاه موشان كه جوانی را پشت سر نهاده بود، لیكن هنوز پاهایی نیرومند و دندان‌هایی تیز و برنده داشت، رو به حاضران كرد و گفت: «شما چه فكر می‌كنید و چه عقیده‌ای دارید؟ من همیشه بیدار را خوب می‌شناسم و می‌دانم كه گربه‌ای است خونخوار و پر مكر و فن، و اعتراف می‌كنم كه از شنیدن خبر پیدا شدنش در برابر سوراخ شورا بدگمان و هراسان شده‌ام. باید نماینده‌ای پیش او بفرستیم و از اندیشه‌اش آگاه شویم.»
موشی بزرگ و سال خورده گفت: «فكر بسیار خوبی است و چون تو شاه و سرور مایی، این مأموریت را هم تو خود باید انجام دهی؛ زیرا خرد و دوراندیشی و جرئت و شهامت تو...»
موش‌ها از هر طرف زبان به تعریف و تمجید شاه موشان گشودند و در ستایش او داد سخن دادند، چندان كه او نتوانست موش دیگری را مأمور این مهم كند. پس به كنار سوراخ آمد و از آنجا همیشه بیدار را به دقت بسیار نگریستن گرفت.
بار نخست كه چشم شاه موشان بر آن گربه‌ی پیر افتاد از ترس به عقب جست و پا به گریز نهاد؛ بار دوم نیز به عادت دیرین از برابر دشمن غدّار و بی‌امان خود گریخت؛ لیكن در نگاه سوم دید كه همیشه بیدار چون تنی بی‌جان افتاده است و تكان نمی‌خورد. از این رو، جرئتی به خود داد و در كنار سوراخ موشان ایستاد و در گربه نگریست.
در این هنگام، گربه به آوایی نرم و ناتوان گفت: «برادرزاده‌ی عزیزم، شما هستید؟ من شما را تنها با حس بویایی خود شناختم؛ زیرا نیروی بینایی‌ام چندان كاستی گرفته است كه نمی‌توانم شما را خوب ببینم و از دیگر موشان تمیزتان دهم. اگر در شناختن شما اشتباه نكرده‌ام، خواهش می‌كنم درود بی‌پایان مرا بپذیرید.»
شاه موشان كه از شنیدن سخن گفتن نرم و نزار همیشه بیدار بیش از پیش خاطرجمع شده بود، جواب داد: «چه طور شده است كه مرا برادرزاده می‌خوانید؟ از كی من و تو قوم و خویش بوده‌ایم؟»
همیشه بیدار به نرمی و مهر بسیار گفت: «ما از قدیم با هم خویشاوندی و بستگی داریم. ما هر دو از خانواده‌ی سبك پایان و سبیل درازان و كنجكاوانیم و در همه‌ی این خصایل و اطوار به هم ماننده‌ایم.»
موش كه كینه‌ها و وحشت‌های قدیم را به یاد آورده بود پرسید: «پس چرا تاكنون با ما مانند دشمن رفتار می‌كردید؟»
همیشه بیدار كه می‌كوشید صدایش بیش از پیش ناتوان باشد گفت: «آه! برادرزاده‌ی عزیز، چه خوب است كه اعضای خانواده با هم مهربان و یكدل باشند و كینه و دشمنی را به كناری نهند. اما باید این نكته را هم به شما بگویم كه شما و خانواده‌تان تاكنون مرا چنان كه هستم نشناخته‌اید. اگر من در پی شما می‌افتادم و دنبالتان می‌كردم، هیچ مقصد و منظوری جز نوازشتان نداشتم. من شما را دوست داشته و دارم و آرزو داشتم، و دارم كه همیشه در كنارم باشید تا از دیدار و مصاحبت شما لذت برم. اما شما همیشه از من می‌گریختید؛ گفتی من دشمن خونی شما بودم. تعجبی ندارد كه من هم چون می‌دیدم شما علاقه و مهربانی مرا به هیچ می‌گیرید و از من می‌گریزید، خشمگین می‌شدم و به زور تنی چند از همجنسانتان را می‌گرفتم. سپس شما این كارِ مرا رنگ قصه و افسانه می‌دادید و مرا چون موش كشی غدّار و هراس انگیز كه همیشه موشی به دندان و موشی چند به چنگال دارد، مجسم می‌كردید. حال آنكه حقیقت این است كه من جز اندكی مهر و محبت چیزی از موشان نمی‌خواستم. چه داوری نادرستی! چه بی‌انصافی بزرگی! اگر بدانید من از این داوری‌های ناروا چه رنج‌ها كشیده‌ام.»
شاه موشان گفت: «اما من خوب به یاد دارم كه پدر و مادر مرا شما گرفتید و خوردید.»
همیشه بیدار گفت: «آه! برادرزاده‌ی عزیزم، هوش و حافظه‌ی شما بسیار نیرومندتر از هوش و حواس من است. آری، من این جزئیات را فراموش كرده‌ام. اما چرا؟ یادم آمد. راست می‌گویید، من آنان را خوردم، اما می‌دانید چرا؟ برای این كه مرده بودند.»
موش به خشم بسیار گفت: «چرا مرده بودند؟ مگر نه این است كه شما آنان را كشته بودید؟»
همیشه بیدار بی‌آنكه خونسردی و نرمی گفتار خود را از دست بدهد جواب داد:‌ «راست می‌گویید، شاید هم چنین پیش آمدهایی روی داده باشد. چون آن وقت‌ها چنگال‌های من اندكی بلندتر و تیزتر از امروز بودند، خود نیز چست و چالاك‌تر بودم. اما باز هم تكرار می‌كنم كه اندیشه‌ی بدی نداشتم و ممكن است ضمن نوازش و ابراز محبت، چنین پیش آمد تأسف آوری هم روی داده باشد. اما بیایید گذشته را فراموش كنیم و دیگر سخنی در آن باره بر زبان نیاوریم. برادرزاده جان، گذشته‌ها گذشته و بهتر این است كه تنها به فكر حال و آینده باشیم.»
شاه موشان سخنان حكیمانه‌ی همیشه بیدار را برید و گفت: «حالا چرا آمده‌اید و در برابر سوراخ موشان خوابیده‌اید؟»
-می پرسید چرا؟ خیلی ساده است! برای اینكه بتوانم پیش از مردن، شما را از نزدیك ببینم و از دیدارتان لذت برم و صدای دویدن‌های شما گوشم را نوازش دهد. شما حق دارید كه این مطالب را درك نكنید، زیرا جوانید و نمی‌دانید كه به هنگام پیری شنیدن و دیدنِ جست و خیزهای جوانان تا چه اندازه برای پیران لذت بخش و فرح افزاست. برادرزاده جان، خواهش می‌كنم این خوشی و لذت را از من دریغ مدارید.»
موش كه روبه روی همیشه بیدار نشسته بود گفت:‌ «من اگر از شما مطمئن بودم و نمی‌ترسیدم، این خوشی را از شما دریغ نمی‌كردم، اما قوم من از شما می‌ترسند.»
گربه به صدایی مهربان‌تر جواب داد: «حق هم دارند كه از من بترسند؛ زیرا قلم در دست دشمن بوده است و مرا در چشم آنان به بدترین و هراس انگیزترین صورتی مجسم كرده است. اما من هم حق دارم از شما بترسم، زیرا كارهای وحشت آوری از شما برای من نقل كرده‌اند. اما چون پیری در رسد، قضایا را روشن‌تر و بهتر از دوران جوانی می‌توان دید و هم از این روست كه من دریافته‌ام شما به خلاف آنچه دشمنانتان می‌گویند موجودات شریر و نابه كار نیستید. من امیدوارم شما هم كه پا به سن گذاشته و تجربه‌های بسیار آموخته‌اید، چون من دریافته باشید كه من نه تنها دشمن نیستم، بلكه دوست وفادار و یكدل شما هم هستم.»
شاه موشان سرش را با نگرانی و تردید تكان داد. او دید كه گربه در ضمن گفت و گو حتی یك بار هم دست خود را برای گرفتن او دراز نكرد. پس با خود اندیشید كه شاید گربه راست می‌گوید و به راستی می‌خواهد دوست موشان باشد و آزاری به آنان نرساند.
همیشه بیدار كه دریافته بود موش چه فكرهایی می‌كند برای اینكه فرصت تفكر بیشتری به او ندهد، سخن از سر گرفت و گفت:‌«برادرزاده‌ی عزیزم، می‌بینم كه شما هنوز به نیت خیر من پی نبرده‌اید و گفته‌های مرا باور نمی‌كنید و من از این بابت سخت متأسف و ناراحتم. اما نیك با خود اندیشه كنید و از خود بپرسید كه من جز برای دیدار شما به چه نیتی ممكن است به اینجا آمده باشم؟ آیا برای این آمده‌ام كه موشی از سوراخ بیرون آید و من او را بگیرم؟ من كه نه چشم دیدن دارم و نه پای دویدن و نه چنگ موش گرفتن. پاهای من تقریباً فلج شده‌اند و قدرت كشیدن تنه‌ام را ندارند. آیا برای گرفتن و خوردن شما در اینجا به كمین نشسته‌ام؟ مگر نمی‌بینید كه صاحب خانه هر روز آبگوشتی خوشمزه برایم می‌آورد و من حتی چندان اشتها ندارم كه همه‌ی آن را بخورم. بالاخره از موقعی كه ما، یعنی من و شما، با هم گفت و گو می‌كنیم، هرگاه من به راستی همان طور كه شما می‌پندارید دشمن خونخوار و غدّار شما بودم، آیا نمی‌بایست از جای برخیزم و به روی شما بپرم و تكه تكه‌تان بكنم؟ خواهش می‌كنم درست بیندیشید و از روی انصاف و مروت جواب مرا بدهید.»
موش گفت: «راست می‌گویید، هرگاه از نزدیك به شما نگاه كنند، درمی‌یابند كه شما قیافه‌ای بسیار مهربان دارید و حتی به قدر مگسی هم نمی‌توانید آزاری به موش برسانید.»
همیشه بیدار به میان حرف موش دوید و گفت:‌ «من راست می‌گویم و اصولاً راست گویی بزرگ‌ترین صفت و خصلت من است. شاید پیشترها كارهای بدی از من سر زده باشد. اما اكنون سال‌ها گذشته است و من پیر شده‌ام و شور و حرارت جوانی‌ام فرو نشسته، خلق و خویم نرم و ملایم شده است، چندان كه امروز آرزویی جز این ندارم كه چون گربه‌ای پاك و پرهیزگار بمیرم.»
همیشه بیدار این سخن را به لحنی چنان ساده و حق به جانب بر زبان راند كه بدگمانی و ترس شاه موشان پاك از میان رفت. شاه موشان به سوراخ شورا بازگشت و همه‌ی موش‌ها را به حضور خواست و گفت:
-می‌توانید از سوراخ بیرون بروید؛ زیرا هیچ جای ترسی نیست و خطری تهدیدتان نمی‌كند. من یقین دارم كه درباره‌ی همیشه بیدار درست داوری نكرده‌ایم و نیت او را بد تعبیر كرده‌ایم. به هر حال، از این پس نباید با او چون گذشته رفتار كنیم. او عموی ماست و ما باید پاس پیری و سال خوردگی او را داشته باشیم و چون می‌خواهد در آخرین روزهای عمر از لذت دیدار ما برخوردار شود، بیرون برویم و در كنار او بنشینیم و گردش كنیم. این نكته را هم بگویم كه او هم نابیناست و هم افلیج، و از این رو جای هیچ گونه ترس و نگرانی نیست.
موش سال خورده‌ای گفت: «به هوش باشید و دقت كنید و گول چرب زبانی‌های او را مخورید! بدانید كه همیشه بیدار گربه‌ای است پر مكر و من به نوبه‌ی خود...»
موشی جوان سخن او را برید و فریاد زد: «حرف‌های شما بی‌معنی است. حق با شاه موشان است. ما نباید از او بترسیم و باید پیش او برویم.»
موش‌ها به یك دَم از سوراخ بیرون دویدند و گرد همیشه بیدار حلقه زدند.
شاه موشان رو به همیشه بیدار كرد و گفت: «عموجان، ما همه پیش تو آمده‌ایم و دور سرت حلقه زده‌ایم، آیا از ما خشنودی؟»
این بار گربه از روی راستی و صداقت گفت:‌ «برادرزاده‌ی عزیز، از دیدن شما بسیار شاد و خرسندم. شنیدن صدای پای شما بزرگترین لذت گوش من است. خواهش می‌كنم كاملاً راحت باشید و آزادانه هرچه می‌خواهید بكنید و انگار كنید كه من در اینجا نیستم. من از اینكه شما را در نزدیكی خود می‌بینم، بسیار خوشحالم. حالا می‌خواهم كمی بخوابم.»
آنگاه همیشه بیدار چون گربه‌ای خواب آلود، سر روی پنجه‌های دست خود نهاد و دمش را جمع كرد و خود را به خواب زد.
موش‌ها با خیال راحت و دلی شادمان در همه جای انبار پراكنده شدند و هر یك به كاری كه برعهده داشت پرداخت. یكی هسته‌های گیلاس را از گوشه‌ای به گوشه‌ی دیگر انبار می‌برد، یكی دست نویسی قدیمی را خراب می‌كرد، دیگری لباس كهنه‌ای را كه در جایی افتاده بود می‌جوید، و موش بعدی به كوزه‌ی زیتون سر می‌كشید.
همیشه بیدار خود را به خواب زده بود و از جای نمی‌جنبید؛ گفتی با وجدانی آرام به خواب سنگینی فرو رفته بود. كار به جایی رسید كه موش‌های پیر نیز كه به او بدگمان بودند و دمی چشم از وی برنمی‌گرفتند، به ناچار پذیرفتند كه دشمن دیرینشان پاك عوض شده و خلق و خویش را تغییر داده است؛ سرانجام، آنان نیز دست از مراقبت و هوشیاری كشیدند و به دیگر موش‌ها پیوستند.
پس از ساعتی شاه موشان فرمان بازگشت به موش‌ها داد. موش‌ها رده بستند و پشت سر هم به سوراخ خود خزیدند.
همیشه بیدار كه انتظار چنین فرصتی را می‌كشید، در آن دم كه آخرین موش می‌خواست وارد سوراخ شود چنگال تیز خود را برق آسا بر سرش فرود آورد و او را گرفت. این كار چنان ناگهانی انجام یافت كه موش بیچاره حتی فرصت نكرد فریادی بكشد.
چون خورشید نهان شد و هوای انبار تاریك گشت، همیشه بیدار طعمه‌ای را، كه مدت‌ها بود مانندش را ندیده بود، خورد و شكمی از عزا درآورد.
فردای آن روز، موش‌ها باز از سوراخ خود بیرون آمدند و چون اندك اندك به دیدار عموی خود خو كرده بودند، با ترس كمتری گرد سر او به جست و خیز پرداختند. لیكن، آن روز نیز چون آهنگ بازگشت به سوراخ كردند، موش آخری به دام گربه افتاد.
این وضع چندین ماه ادامه یافت. لیكن، روزی شاه موشان با اضطراب بسیار دریافت كه از شمار رعایایش كاسته شده است. اما چون همیشه پیش از موشان دیگر وارد سوراخ می‌شد، كوچك‌ترین سوءظنی به گربه نمی‌برد.
روزی موش‌ها را گرد آورد و آنان را شمرد و با یك دنیا پریشانی و ناراحتی دریافت كه بسیاری از موش‌ها ناپدید شده‌اند.
آنگاه، شاه موشان حقیقت را به حدس دریافت و با خود گفت: «شاید این عموی مهربان كه روبه روی سوراخ موش‌ها می‌خوابد، چنان كه می‌نماید به خواب نمی‌رود و آنقدرها هم كه می‌گوید عموی مهربانی نیست.»
پس بر هوشیاری و مراقبت خود افزود و در كمین نشست و دید كه آخرین موشی كه می‌خواست وارد سوراخ شود ناپدید شد، و در همان دم صدای به هم خوردن آرواره‌های گربه را شنید و به نادانی و غفلت بزرگ خویش پی برد.
شب به یاری موش‌هایی كه از چنگ همیشه بیدار جان سالم به در برده بودند سوراخی به انبار همسایه باز كرد. در آن انبار عمویی مهربان نبود، اما در عوض كیسه‌های آرد فراوان بود.
موش گفت: «هر مصیبتی را سعادتی در پی است.» سپس سر از سوراخ قدیمی خود بیرون آورد و فریاد زد:
-عموجان، ما را ببخشید كه شما را تنها می‌گذاریم. شاید شما گربه‌ای عابد و زاهد باشید، اما ما هم باید هوشیار باشیم تا جان خود را به رایگان از دست ندهیم.
منبع مقاله :
والری، ژیزل، (1383)، داستان‌های چینی، ترجمه‌ی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.