نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
اسطورهای از چین
در روزگاران پیشین، شاهی بود بسیار خوش خوی و مهربان كه او را «ساكرا» میخواندند. ساكرا نام یكی از مظاهر بیشمار بودا در روی زمین است. ملت چندان مهربانی و مروت و فتوت از آن شاه دیده بود كه لقب ساكرا به وی داده بود. ممكن نبود دردمندی پیش او برود و نومید باز گردد، و یا نیازمندی به درگاهش روی آورد و نیازش برآورده نشود. آن شاه توجه و عنایتی خاص به بهبود زندگی و تأمین سعادت ملت خود داشت و از ترس او هیچ مقامی را یارای آزار رسانیدن و بیدادگری در حق حقیرترین فرد ملت نبود.
دربار آن شاه بسیار ساده و عاری از زرق و برق بود و در آن تشریفات پیچیده و خسته كننده وجود نداشت و جشنها و مهمانیهای مجلل و پرخرج برپا نمیشد.
او به جای آراستن كاخهای خود، در سراسر كشورش به ایجاد بیمارستانها و مدرسهها و نوانخانههای بزرگ و منظم همت گماشته بود، و بیشتر دارایی و درآمد خود را در این كارها صرف میكرد.
مردم در قلمرو حكومت او خوشبختتر و آسودهتر از همه جای چین میزیستند. نام او به كرم و مروت در اكناف و اطراف چین ورد زبانها و نقل مجالس بود و همه آرزو میكردند در سایهی عدل او زندگی كنند؛ چندان كه فرمان روایان همسایه مرزهای خود را بسته بودند تا رعایای آنان به قلمرو فرمان روایی آن شاه دادگر كوچ نكنند.
یكی از فرمان روایان همسایه به نام «آم-ری» كه بیش از دیگران از شنیدن تعریف و تمجید نیكیهای ساكرا شاه بر سر رشك آمده و كینهی او را به دل گرفته بود، بر آن شد كه با سپاهی گران به كشور وی بتازد و نام او را از جهان براندازد.
چون سفیر آم-ری به دربار ساكرا آمد و اعلان جنگ داد، ساكرا از تعجب بر جای خشكید و چون پس از لحظهای از بهت و حیرت بیرون آمد گفت: «چرا شاه همسایه میخواهد سرزمین آرام مرا میدان تاخت و تاز قرار دهد و مصایب جنگ را بر ملت او تحمیل كند؟ من حاضرم برای اجتناب از جنگ و خونریزی خواهش شاه همسایه را برآورم».
سفیر آم-ری پاسخ داد: «او هیچ خواهشی ندارد و هیچ عذری را نمیپذیرد.»
ساكرا به ناچار فرمان به گرد آمدن سپاه و آماده شدن ملت برای دفاع از متجاوزان داد.
مردم در برابر این بیدادگری و ناروایی كه شاه همسایه میخواست در حقشان روا دارد، دعوت ساكرا را پذیرفتند و همه سلیح (1) نبرد پوشیدند و آمادهی پیكار شدند. لیكن، چون مردمی آرامش طلب و آشتی جو بودند و در جنگ ورزیدگی نداشتند، در برابر سپاهیان جنگ آزموده و پیكارجوی دشمن تاب ایستادگی نیاوردند و در نخستین برخورد شكست خوردند و بازپس نشستند. ساكرا به فرماندهان سپاه خود فرمان داد كه دست از پیكار بشویند و بیهوده سبب ریخته شدن خون بیگناهان نشوند.
هنوز بیش از دو روز از آغاز جنگ نگذشته بود كه سپاه آم-ری در برابر باروهای پایتخت اردو زد. پایتخت در محاصره افتاد. آم-ری به مردم شهر پیام فرستاد كه هرگاه پایتخت را بدون جنگ و پیكار تسلیم او كنند، قصد جانشان نخواهد كرد، لیكن هرگاه ایستادگی كنند همه را از دم تیغ تیز خواهد گذرانید.
چون پیك دشمن این سخن را به آواز بلند در برابر سران سپاه ساكرا شاه خواند، آنان همه یكصدا فریاد زدند: «تا آخرین قطرهی خون و بازپسین دم زندگی پیكار میكنیم.»
لیكن ساكرا شاه كه به اندیشه فرورفته بود سر برداشت و با اشارهی دست فریادهای خشم فرماندهان خود را فرو نشانید و به پیك دشمن گفت: «برو به سرورت بگو كه ساكرا شاه حاضر است شهر را بیخونریزی تسلیم كند.»
سكوتی از بهت و غیظ بر تالار حكمفرما شد. شاه به سخن خود چنین ادامه داد: «من با پذیرفتن این شرط زندگی ملت خود را از مرگ و نابودی میرهانم و تنها خود سروری و داراییام را از دست میدهم. من نمیتوانم آسایش خود را به بهای زندگی هزاران بیگناه تأمین كنم. سلطنت را بودا به من بخشیده است و هرگاه اراده كند از من بازمیستاند، اما من دلخوشم كه اورنگِ به خون آلودهای را به او پس نمیدهم. یاران، جنگ افزارها را بر زمین بریزید و دست از پیكار بشویید. وظیفهی شما نیز چون من به پایان رسیده است. از بودا بخواهیم كه شاهی دادگر بر این ملك سروری یابد.»
ساكرا عصای سلطنت را بر اورنگ نهاد و جبهی زربفت شاهی را از تن بیرون آورد و روی آن گذاشت. آنگاه، با گامهایی آهسته و آرام از پلههای تخت به زیر آمد و با فرماندهانی كه شگفت زده و مبهوت در آنجا ایستاده بودند خداحافظی كرد و بیرون رفت.
هنگامی كه از برابر اصطبل شاهی میگذشت، شیههی اسب محبوبش به گوشش رسید كه با بیصبری پا بر زمین میكوفت.
ساكرا دمی چند در آنجا ایستاد و دست نوازش بر سر اسب كشید. از چشمان حیوان نجیب و باهوش خوانده میشد كه میگفت: «مرا هم با خود ببر.»
ساكرا گفت: «نه من نمیتوانم تو را با خود ببرم؛ زیرا همهی دارایی من و از جمله تو به گشایندهی شهر تعلق یافته است. من دیگر جز زندگی خود مالك چیزی نیستم. ای اسب نجیب و وفادار، تو را به خدا میسپارم.»
در كوچههای شهر، مردمْ شاه مهربان خود را بازشناختند و دورش گرد آمدند و در برابرش زانو زدند و با دیدگان اشكبار از او خواستند كه از شهر بیرون نرود و پیش آنان بماند و با دشمن پیكار كند. لیكن ساكرا، اگرچه از دیدن آن همه وفاداری و فداكاری سخت متأثر شد و به هیجان آمد، اما راضی به ریخته شدن خون بیگناهان نشد و از شهر بیرون رفت. صدای طبل سپاه آم-ری به گوش او میرسید كه آرام و بیآنكه كوچكترین مقاومتی در برابرش بشود وارد شهر شد و دژها و حصارها را، چون گروهی از سربازان كه برای تعویض نگهبانان میآیند، تحویل گرفت.
آم-ری وارد كاخ ساكرا شد و بر تخت شاهی نشست.
ساكرا كه دست از سلطنت نشسته بود، روی به دشت و بیابان نهاد و شتابان راهی را در پیش گرفت تا دشمن نتواند گرفتارش كند. لیكن، در این گریز كوچكترین دغدغهای به خاطر نداشت؛ زیرا اگرچه از دست دادن سلطنت برای او سخت و تأسف آور بود، لیكن هرگاه با خود میاندیشید كه در راه جلوگیری از ریخته شدن خون ملتش دست به این كار زده است، تسلی و تسكین مییافت. با خود میگفت: «خونی ریخته نشده، زنی به عزای شوی و فرزند خویش ننشسته و این بدان میارزد كه حتی قرنها مرا متهم به ناتوانی بكنند. بودا مرا مأموریت داده بود كه گلهی او را در صلح و آرامش بچرانم. آیا به پشتیبانی جنگ آوری و دلیری دیگران ابراز جرئت و شهامت كردن، و در راه حفظ و نگهداری زندگانی و دارایی خود زندگی و دارایی مردم را به باد دادن بودا را خوش میآید؟»
ساكرا در این اندیشهها فرو رفته و سر به پایین افكنده بود و شتابان راه میرفت كه ناگهان به مردی كه از روبه رو میآمد برخورد. این برخورد چنان سخت و ناگهانی بود كه هرگاه ساكرا آن مرد را نمیگرفت نقش زمین میشد. ساكرا به نرمی و مهربانی گفت: «رفیق، معلوم است كه شتاب بسیار داری، با این شتاب كجا میروی؟»
-به پایتخت میروم تا از شاه مهربان خود كمك و یاوری بخواهم.
ساكرا متفكرانه لبخندی زد و گفت: «راستی؟ اما بد موقعی را برای این كار برگزیدهای.»
-چرا؟
-زیرا شاه ناچار شد تاج و تخت خود را ترك گوید و آن را به آم-ری واگذارد.
مرد فریاد زد: «پس اموال و املاكش چه شده است؟»
-همهی آنها را به فاتح شهر تسلیم كرده است.
-خود او كجاست؟
-در برابر تو ایستاده است.
مرد كه از شدت اندوه و خشم موی سر خویش را میكند گفت: «چه؟ راست میگویی؟ راستی اكنون تو تنگ دستتر و سرگردانتر و بدبختتر از منی؟»
ساكرا گفت: «آری عزیزم، اما آرام بگیر و گریه مكن و آگاه باش كه ما باید با رضا و رغبت امتحانهای پروردگار را بپذیریم. من از گرفتاری و پریشانی تو سخت متأثرم، اما تو نباید از من دلگیر باشی.»
مرد اشك ریخت و گفت: «دریغ! دلم به حال شما میسوزد، اما به حال خودم بیشتر میسوزد. شما همه چیز خود را از دست دادهاید، اما خود چنین خواستهاید. دیگر نه خانهای دارید و نه نان دولتی، اما تقصیر كسی نیست؛ زیرا خود چنین خواستهاید. اما من چشم آن داشتم كه شما همهی اینها را برای من فراهم كنید و این دل خوشی را هم ندارم كه با خود بگویم: «خود چنین خواستهام.»
ساكرا بسیار متأثر شد و گفت: «چه میگویی؟ آیا تو به راستی تا این حد بدبختی؟ من چنین میپنداشتم كه در قلمرو حكومتم نشانی از فقر و بدبختی نمانده است. من در تمام عمر خود در درمان كردن دردهای مردم كه وظیفهام بوده است، كوشیدهام. و میپنداشتم همه رعایایم سهمی از خوشبختی دارند.»
-مگر میتوانستید خشم طبیعت را هم فرونشانید و از ویرانیهایی كه نیروهای سركش آن به بار میآورند جلوگیری كنید؟ تگرگ كشتزار مرا ویران، برقْ آتش در خانهام زده و آن را یكسره سوخته و خاكستر كرده است. میخواستم زن بگیرم و عروسی كنم، لیكن اكنون بینوای بیخانمانی بیش نیستم و نمیتوانم وسایل عروسی خود را با دختر دلخواهم فراهم آورم. من به كاخ شاهی و پیش شما میشتافتم و گمان میبردم كه میتوانی خانه و كشتزار و سعادت از دست رفتهام را به من بازگردانی. لیكن دریغ كه میبینم كاری از دستتان برنمیآید!
مرد این بگفت و زار زار گریست. ساكرا نیز با دلی دردمند سر به زیر افكند. زیرا نمیدانست به آن مرد چه پاسخی بدهد.
مرد ناگهان به خشم آمد و گفت: «چرا كاری از دست تو ساخته نباشد؟ تو شاه بودی. به چه حقی از حمایت كسانی كه به كمك و یاری و راهنماییات احتیاج داشتند سرباز زدی و دست كشیدی؟ هرگاه، تو تخت و تاج خود را ترك نمیگفتی و از انجام دادن وظیفهای كه بر عهدهات محول شده بود سرباز نمیزدی، اكنون من چنین بدبخت نمیشدم و به نومیدی همیشگی دچار نمیگشتم.»
ساكرا كه از شرم سرخ شده بود گفت: «دوست من، من برای این دست از تاج و تخت خود كشیدم كه هزاران نفر را از مرگ برهانم، من با ترك گفتن تاج و تخت خود به وظیفهی خطیر انسان دوستی..»
مرد نومید سخن او را برید و گفت: «ممكن است عدهای را از مرگ رهانیده باشی، اما زندگی مرا كه نابود كردهای. گناه توست كه من چنین بینوا و بییار و یاور ماندهام.»
ساكرا از شنیدن این سخن بر خود لرزید و دنیا پیش چشمش سیاه شد و با خود گفت: «آیا من اشتباه كردهام و وظیفهی خود را درست انجام ندادهام؟ نمیتوانم بفهمم.»
آنگاه، دست بر شانهی مرد دردمند نهاد و گفت: «گوش كن دوست من، جرئت داشته باش!»
-من نمیتوانم جرئت داشته باشم. من مردی بدبختم، به تو امیدوار بودم و تو هم...
-راست میگویی. من در حق تو بد كردهام. اما به عمد این بدی را نكردهام.
-اما، آسوده و بیخیال، كشور و ملت را گذاشتهای و میروی، نومیدی مرا میبینی و میگذری. نه، تو درست نیندیشیدهای.
ساكرا گفت: «چه قدر دلم میخواست كه در این دم مالی داشتم و آن را به تو میبخشیدم و زیانی را كه بر تو وارد آمده است جبران میكردم. لیكن، دریغ كه اكنون چیزی ندارم! آری، چیزی ندارم.»
اشك در چشمان شاه حلقه زد. لیكن به زودی خشك شد، زیرا فكری به خاطرش رسید و رو به مرد نومید كرد و گفت: «گفتم كه چیزی ندارم به تو ببخشم. اما نه، اشتباه میكردم من زندگی و آزادی خود را دارم. من این را از ملت خود دزدیده بودم. آری، من با رهانیدن جان خود، خودپسندی و خودخواهی نمودهام. دوست من برخیز و دست مرا بگیر تا به شهر بازگردیم.
-می خواهید چه كنید؟
-می خواهم تو مرا به آم-ری تسلیم كنی. او به پاداش اسارت دشمنش جایزهای به تو میدهد و تو بدین ترتیب میتوانی خانه و كشتزار خود را از نو بسازی و آباد كنی و با دختر دلخواهت عروسی كنی و خوشبختی از دست رفتهات را بازیابی، بیا!
مرد فریاد زد: «نه، نه، شاها، من هرگز چنین كاری نمیكنم. شما را به زندان میافكنند و حتی ممكن است قصد جانتان را بكنند.»
شاه به لحنی كه تسلیم و رضا از آن آشكار بود گفت: «بودا هرچه بخواهد میشود. بیا این شاخههای نرم و بلند بید را بكن و دستان مرا با آنها از پشت ببند. بیا این هم شمشیر من، من اسیر تو هستم. یقین بدان كه آم-ری پاداشی بزرگ به تو میدهد و من نیز سخت سپاسگزارت میشوم؛ زیرا شاید من حق نداشتهام جان خود را برهانم و بودا بدین كار خشنود نیست».
مرد خویشتن را به پای ساكرا افكند و به زاری از وی خواست كه آنچه را در حال خشم و بیخودی به وی گفته است فراموش كند و او را از اقدام به این كار، یعنی تسلیم كردن او به دشمنش، معاف بدارد. لیكن، ساكرا در تصمیمی كه گرفته بود چندان پا فشرد كه مرد به ناچار دستهای او را از پشت بست و به پیش آم-ری برد.
آم-ری چون رقیب خویش را اسیر و دست بسته دید از شادی فریاد برآورد: «آه! خدا را شكر كه سرانجام به چنگم افتاد. اكنون كین خود را از وی میستانم و وجودش را از صفحهی گیتی پاك میكنم، تا دیگر گوشم از شنیدن فضایل و محاسن او آزرده نشود و جانم از احساس حقارت نفرساید...» كه اسیرش كرده است؟ هزار كیسهی زر به كسی كه ساكرا را اسیر كرده است بدهید. آیا یكی از سربازان من این كار را كرده است؟»
مرد در برابر او سجده كرد و گفت: «نه قربان، سربازان شما او را اسیر نكردهاند، بلكه من كه یكی از رعایای ساكرا هستم یعنی...»
آم-ری به تحقیر و نفرت گفت: «پس تو خائن پستی بیش نیستی. اما من دربارهی تو سخت گیری نمیكنم؛ زیرا تنها اسیر شدن ساكرا را میخواستم. سلاحهای خویش را در اینجا بگذار و پیش گنجور من برو و این فرمان را به او بده تا هزار كیسهی زر به تو بدهد.»
مرد شرم زده گفت: «من سلاحی ندارم.»
-سلاح نداری؟ پس چگونه توانستی شاهی را اسیر كنی؟
ساكرا به نرمی و مهربانی بسیار گفت: «آم-ری، با سلاح این مرد چه كار داری؟ تنها یك چیز برای تو مهم است و آن این است كه این مرد مرا اسیر كرده و به دست تو سپرده است.»
آم-ری شگفت زده نگاهی به شاه مغلوب و نگاهی به مردی كه او را اسیر كرده بود انداخت. احساس عجیبی در دلش راه یافت.
مرد نفس نفس زنان و پریشان خود را به پایِ تخت او افكند و گفت: «ای شاه، من ساكرا شاه را اسیر نكردهام، بلكه خود ساكرا شاه بود كه به من امر كرد تا دستهایش را ببندم و پیش شما بیاورم. من نمیخواستم. من از اجرای فرمان او خودداری كردم، لیكن...»
آنگاه مرد با چند جملهی پریشان داستان برخورد خود را با ساكرا شاه به آم-ری بازگفت:
ساكرا شاه بیهوده كوشید تا آن را مرد را از گفتن داستان خود باز دارد. لیكن، آم-ری با چشمانی كه از تعجب از حدقه بیرون آمده بود، این داستان را، كه در نظر آن شاه خودخواه و مغرور و مستبد باور نكردنی مینمود، گوش داد. چون مرد نقل داستان خود را به پایان برد، آم-ری از جا برخاست و از تخت فرود آمد و پیش شاه اسیر رفت و بند از دست و پای او گشود و دستش را گرفت و بر تخت نشانید و آنگاه در برابر او سر فرود آورد و گفت:
-تاج و تخت خویش را بازگیر. شنیدن داستان مهربانیهای تو برای من طاقت فرسا بود، اما تحمل فرساتر آن خواهد بود كه به كشتن مردی پرهیزكار و مقدس مشهور شوم.
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
در روزگاران پیشین، شاهی بود بسیار خوش خوی و مهربان كه او را «ساكرا» میخواندند. ساكرا نام یكی از مظاهر بیشمار بودا در روی زمین است. ملت چندان مهربانی و مروت و فتوت از آن شاه دیده بود كه لقب ساكرا به وی داده بود. ممكن نبود دردمندی پیش او برود و نومید باز گردد، و یا نیازمندی به درگاهش روی آورد و نیازش برآورده نشود. آن شاه توجه و عنایتی خاص به بهبود زندگی و تأمین سعادت ملت خود داشت و از ترس او هیچ مقامی را یارای آزار رسانیدن و بیدادگری در حق حقیرترین فرد ملت نبود.
دربار آن شاه بسیار ساده و عاری از زرق و برق بود و در آن تشریفات پیچیده و خسته كننده وجود نداشت و جشنها و مهمانیهای مجلل و پرخرج برپا نمیشد.
او به جای آراستن كاخهای خود، در سراسر كشورش به ایجاد بیمارستانها و مدرسهها و نوانخانههای بزرگ و منظم همت گماشته بود، و بیشتر دارایی و درآمد خود را در این كارها صرف میكرد.
مردم در قلمرو حكومت او خوشبختتر و آسودهتر از همه جای چین میزیستند. نام او به كرم و مروت در اكناف و اطراف چین ورد زبانها و نقل مجالس بود و همه آرزو میكردند در سایهی عدل او زندگی كنند؛ چندان كه فرمان روایان همسایه مرزهای خود را بسته بودند تا رعایای آنان به قلمرو فرمان روایی آن شاه دادگر كوچ نكنند.
یكی از فرمان روایان همسایه به نام «آم-ری» كه بیش از دیگران از شنیدن تعریف و تمجید نیكیهای ساكرا شاه بر سر رشك آمده و كینهی او را به دل گرفته بود، بر آن شد كه با سپاهی گران به كشور وی بتازد و نام او را از جهان براندازد.
چون سفیر آم-ری به دربار ساكرا آمد و اعلان جنگ داد، ساكرا از تعجب بر جای خشكید و چون پس از لحظهای از بهت و حیرت بیرون آمد گفت: «چرا شاه همسایه میخواهد سرزمین آرام مرا میدان تاخت و تاز قرار دهد و مصایب جنگ را بر ملت او تحمیل كند؟ من حاضرم برای اجتناب از جنگ و خونریزی خواهش شاه همسایه را برآورم».
سفیر آم-ری پاسخ داد: «او هیچ خواهشی ندارد و هیچ عذری را نمیپذیرد.»
ساكرا به ناچار فرمان به گرد آمدن سپاه و آماده شدن ملت برای دفاع از متجاوزان داد.
مردم در برابر این بیدادگری و ناروایی كه شاه همسایه میخواست در حقشان روا دارد، دعوت ساكرا را پذیرفتند و همه سلیح (1) نبرد پوشیدند و آمادهی پیكار شدند. لیكن، چون مردمی آرامش طلب و آشتی جو بودند و در جنگ ورزیدگی نداشتند، در برابر سپاهیان جنگ آزموده و پیكارجوی دشمن تاب ایستادگی نیاوردند و در نخستین برخورد شكست خوردند و بازپس نشستند. ساكرا به فرماندهان سپاه خود فرمان داد كه دست از پیكار بشویند و بیهوده سبب ریخته شدن خون بیگناهان نشوند.
هنوز بیش از دو روز از آغاز جنگ نگذشته بود كه سپاه آم-ری در برابر باروهای پایتخت اردو زد. پایتخت در محاصره افتاد. آم-ری به مردم شهر پیام فرستاد كه هرگاه پایتخت را بدون جنگ و پیكار تسلیم او كنند، قصد جانشان نخواهد كرد، لیكن هرگاه ایستادگی كنند همه را از دم تیغ تیز خواهد گذرانید.
چون پیك دشمن این سخن را به آواز بلند در برابر سران سپاه ساكرا شاه خواند، آنان همه یكصدا فریاد زدند: «تا آخرین قطرهی خون و بازپسین دم زندگی پیكار میكنیم.»
لیكن ساكرا شاه كه به اندیشه فرورفته بود سر برداشت و با اشارهی دست فریادهای خشم فرماندهان خود را فرو نشانید و به پیك دشمن گفت: «برو به سرورت بگو كه ساكرا شاه حاضر است شهر را بیخونریزی تسلیم كند.»
سكوتی از بهت و غیظ بر تالار حكمفرما شد. شاه به سخن خود چنین ادامه داد: «من با پذیرفتن این شرط زندگی ملت خود را از مرگ و نابودی میرهانم و تنها خود سروری و داراییام را از دست میدهم. من نمیتوانم آسایش خود را به بهای زندگی هزاران بیگناه تأمین كنم. سلطنت را بودا به من بخشیده است و هرگاه اراده كند از من بازمیستاند، اما من دلخوشم كه اورنگِ به خون آلودهای را به او پس نمیدهم. یاران، جنگ افزارها را بر زمین بریزید و دست از پیكار بشویید. وظیفهی شما نیز چون من به پایان رسیده است. از بودا بخواهیم كه شاهی دادگر بر این ملك سروری یابد.»
ساكرا عصای سلطنت را بر اورنگ نهاد و جبهی زربفت شاهی را از تن بیرون آورد و روی آن گذاشت. آنگاه، با گامهایی آهسته و آرام از پلههای تخت به زیر آمد و با فرماندهانی كه شگفت زده و مبهوت در آنجا ایستاده بودند خداحافظی كرد و بیرون رفت.
هنگامی كه از برابر اصطبل شاهی میگذشت، شیههی اسب محبوبش به گوشش رسید كه با بیصبری پا بر زمین میكوفت.
ساكرا دمی چند در آنجا ایستاد و دست نوازش بر سر اسب كشید. از چشمان حیوان نجیب و باهوش خوانده میشد كه میگفت: «مرا هم با خود ببر.»
ساكرا گفت: «نه من نمیتوانم تو را با خود ببرم؛ زیرا همهی دارایی من و از جمله تو به گشایندهی شهر تعلق یافته است. من دیگر جز زندگی خود مالك چیزی نیستم. ای اسب نجیب و وفادار، تو را به خدا میسپارم.»
در كوچههای شهر، مردمْ شاه مهربان خود را بازشناختند و دورش گرد آمدند و در برابرش زانو زدند و با دیدگان اشكبار از او خواستند كه از شهر بیرون نرود و پیش آنان بماند و با دشمن پیكار كند. لیكن ساكرا، اگرچه از دیدن آن همه وفاداری و فداكاری سخت متأثر شد و به هیجان آمد، اما راضی به ریخته شدن خون بیگناهان نشد و از شهر بیرون رفت. صدای طبل سپاه آم-ری به گوش او میرسید كه آرام و بیآنكه كوچكترین مقاومتی در برابرش بشود وارد شهر شد و دژها و حصارها را، چون گروهی از سربازان كه برای تعویض نگهبانان میآیند، تحویل گرفت.
آم-ری وارد كاخ ساكرا شد و بر تخت شاهی نشست.
ساكرا كه دست از سلطنت نشسته بود، روی به دشت و بیابان نهاد و شتابان راهی را در پیش گرفت تا دشمن نتواند گرفتارش كند. لیكن، در این گریز كوچكترین دغدغهای به خاطر نداشت؛ زیرا اگرچه از دست دادن سلطنت برای او سخت و تأسف آور بود، لیكن هرگاه با خود میاندیشید كه در راه جلوگیری از ریخته شدن خون ملتش دست به این كار زده است، تسلی و تسكین مییافت. با خود میگفت: «خونی ریخته نشده، زنی به عزای شوی و فرزند خویش ننشسته و این بدان میارزد كه حتی قرنها مرا متهم به ناتوانی بكنند. بودا مرا مأموریت داده بود كه گلهی او را در صلح و آرامش بچرانم. آیا به پشتیبانی جنگ آوری و دلیری دیگران ابراز جرئت و شهامت كردن، و در راه حفظ و نگهداری زندگانی و دارایی خود زندگی و دارایی مردم را به باد دادن بودا را خوش میآید؟»
ساكرا در این اندیشهها فرو رفته و سر به پایین افكنده بود و شتابان راه میرفت كه ناگهان به مردی كه از روبه رو میآمد برخورد. این برخورد چنان سخت و ناگهانی بود كه هرگاه ساكرا آن مرد را نمیگرفت نقش زمین میشد. ساكرا به نرمی و مهربانی گفت: «رفیق، معلوم است كه شتاب بسیار داری، با این شتاب كجا میروی؟»
-به پایتخت میروم تا از شاه مهربان خود كمك و یاوری بخواهم.
ساكرا متفكرانه لبخندی زد و گفت: «راستی؟ اما بد موقعی را برای این كار برگزیدهای.»
-چرا؟
-زیرا شاه ناچار شد تاج و تخت خود را ترك گوید و آن را به آم-ری واگذارد.
مرد فریاد زد: «پس اموال و املاكش چه شده است؟»
-همهی آنها را به فاتح شهر تسلیم كرده است.
-خود او كجاست؟
-در برابر تو ایستاده است.
مرد كه از شدت اندوه و خشم موی سر خویش را میكند گفت: «چه؟ راست میگویی؟ راستی اكنون تو تنگ دستتر و سرگردانتر و بدبختتر از منی؟»
ساكرا گفت: «آری عزیزم، اما آرام بگیر و گریه مكن و آگاه باش كه ما باید با رضا و رغبت امتحانهای پروردگار را بپذیریم. من از گرفتاری و پریشانی تو سخت متأثرم، اما تو نباید از من دلگیر باشی.»
مرد اشك ریخت و گفت: «دریغ! دلم به حال شما میسوزد، اما به حال خودم بیشتر میسوزد. شما همه چیز خود را از دست دادهاید، اما خود چنین خواستهاید. دیگر نه خانهای دارید و نه نان دولتی، اما تقصیر كسی نیست؛ زیرا خود چنین خواستهاید. اما من چشم آن داشتم كه شما همهی اینها را برای من فراهم كنید و این دل خوشی را هم ندارم كه با خود بگویم: «خود چنین خواستهام.»
ساكرا بسیار متأثر شد و گفت: «چه میگویی؟ آیا تو به راستی تا این حد بدبختی؟ من چنین میپنداشتم كه در قلمرو حكومتم نشانی از فقر و بدبختی نمانده است. من در تمام عمر خود در درمان كردن دردهای مردم كه وظیفهام بوده است، كوشیدهام. و میپنداشتم همه رعایایم سهمی از خوشبختی دارند.»
-مگر میتوانستید خشم طبیعت را هم فرونشانید و از ویرانیهایی كه نیروهای سركش آن به بار میآورند جلوگیری كنید؟ تگرگ كشتزار مرا ویران، برقْ آتش در خانهام زده و آن را یكسره سوخته و خاكستر كرده است. میخواستم زن بگیرم و عروسی كنم، لیكن اكنون بینوای بیخانمانی بیش نیستم و نمیتوانم وسایل عروسی خود را با دختر دلخواهم فراهم آورم. من به كاخ شاهی و پیش شما میشتافتم و گمان میبردم كه میتوانی خانه و كشتزار و سعادت از دست رفتهام را به من بازگردانی. لیكن دریغ كه میبینم كاری از دستتان برنمیآید!
مرد این بگفت و زار زار گریست. ساكرا نیز با دلی دردمند سر به زیر افكند. زیرا نمیدانست به آن مرد چه پاسخی بدهد.
مرد ناگهان به خشم آمد و گفت: «چرا كاری از دست تو ساخته نباشد؟ تو شاه بودی. به چه حقی از حمایت كسانی كه به كمك و یاری و راهنماییات احتیاج داشتند سرباز زدی و دست كشیدی؟ هرگاه، تو تخت و تاج خود را ترك نمیگفتی و از انجام دادن وظیفهای كه بر عهدهات محول شده بود سرباز نمیزدی، اكنون من چنین بدبخت نمیشدم و به نومیدی همیشگی دچار نمیگشتم.»
ساكرا كه از شرم سرخ شده بود گفت: «دوست من، من برای این دست از تاج و تخت خود كشیدم كه هزاران نفر را از مرگ برهانم، من با ترك گفتن تاج و تخت خود به وظیفهی خطیر انسان دوستی..»
مرد نومید سخن او را برید و گفت: «ممكن است عدهای را از مرگ رهانیده باشی، اما زندگی مرا كه نابود كردهای. گناه توست كه من چنین بینوا و بییار و یاور ماندهام.»
ساكرا از شنیدن این سخن بر خود لرزید و دنیا پیش چشمش سیاه شد و با خود گفت: «آیا من اشتباه كردهام و وظیفهی خود را درست انجام ندادهام؟ نمیتوانم بفهمم.»
آنگاه، دست بر شانهی مرد دردمند نهاد و گفت: «گوش كن دوست من، جرئت داشته باش!»
-من نمیتوانم جرئت داشته باشم. من مردی بدبختم، به تو امیدوار بودم و تو هم...
-راست میگویی. من در حق تو بد كردهام. اما به عمد این بدی را نكردهام.
-اما، آسوده و بیخیال، كشور و ملت را گذاشتهای و میروی، نومیدی مرا میبینی و میگذری. نه، تو درست نیندیشیدهای.
ساكرا گفت: «چه قدر دلم میخواست كه در این دم مالی داشتم و آن را به تو میبخشیدم و زیانی را كه بر تو وارد آمده است جبران میكردم. لیكن، دریغ كه اكنون چیزی ندارم! آری، چیزی ندارم.»
اشك در چشمان شاه حلقه زد. لیكن به زودی خشك شد، زیرا فكری به خاطرش رسید و رو به مرد نومید كرد و گفت: «گفتم كه چیزی ندارم به تو ببخشم. اما نه، اشتباه میكردم من زندگی و آزادی خود را دارم. من این را از ملت خود دزدیده بودم. آری، من با رهانیدن جان خود، خودپسندی و خودخواهی نمودهام. دوست من برخیز و دست مرا بگیر تا به شهر بازگردیم.
-می خواهید چه كنید؟
-می خواهم تو مرا به آم-ری تسلیم كنی. او به پاداش اسارت دشمنش جایزهای به تو میدهد و تو بدین ترتیب میتوانی خانه و كشتزار خود را از نو بسازی و آباد كنی و با دختر دلخواهت عروسی كنی و خوشبختی از دست رفتهات را بازیابی، بیا!
مرد فریاد زد: «نه، نه، شاها، من هرگز چنین كاری نمیكنم. شما را به زندان میافكنند و حتی ممكن است قصد جانتان را بكنند.»
شاه به لحنی كه تسلیم و رضا از آن آشكار بود گفت: «بودا هرچه بخواهد میشود. بیا این شاخههای نرم و بلند بید را بكن و دستان مرا با آنها از پشت ببند. بیا این هم شمشیر من، من اسیر تو هستم. یقین بدان كه آم-ری پاداشی بزرگ به تو میدهد و من نیز سخت سپاسگزارت میشوم؛ زیرا شاید من حق نداشتهام جان خود را برهانم و بودا بدین كار خشنود نیست».
مرد خویشتن را به پای ساكرا افكند و به زاری از وی خواست كه آنچه را در حال خشم و بیخودی به وی گفته است فراموش كند و او را از اقدام به این كار، یعنی تسلیم كردن او به دشمنش، معاف بدارد. لیكن، ساكرا در تصمیمی كه گرفته بود چندان پا فشرد كه مرد به ناچار دستهای او را از پشت بست و به پیش آم-ری برد.
آم-ری چون رقیب خویش را اسیر و دست بسته دید از شادی فریاد برآورد: «آه! خدا را شكر كه سرانجام به چنگم افتاد. اكنون كین خود را از وی میستانم و وجودش را از صفحهی گیتی پاك میكنم، تا دیگر گوشم از شنیدن فضایل و محاسن او آزرده نشود و جانم از احساس حقارت نفرساید...» كه اسیرش كرده است؟ هزار كیسهی زر به كسی كه ساكرا را اسیر كرده است بدهید. آیا یكی از سربازان من این كار را كرده است؟»
مرد در برابر او سجده كرد و گفت: «نه قربان، سربازان شما او را اسیر نكردهاند، بلكه من كه یكی از رعایای ساكرا هستم یعنی...»
آم-ری به تحقیر و نفرت گفت: «پس تو خائن پستی بیش نیستی. اما من دربارهی تو سخت گیری نمیكنم؛ زیرا تنها اسیر شدن ساكرا را میخواستم. سلاحهای خویش را در اینجا بگذار و پیش گنجور من برو و این فرمان را به او بده تا هزار كیسهی زر به تو بدهد.»
مرد شرم زده گفت: «من سلاحی ندارم.»
-سلاح نداری؟ پس چگونه توانستی شاهی را اسیر كنی؟
ساكرا به نرمی و مهربانی بسیار گفت: «آم-ری، با سلاح این مرد چه كار داری؟ تنها یك چیز برای تو مهم است و آن این است كه این مرد مرا اسیر كرده و به دست تو سپرده است.»
آم-ری شگفت زده نگاهی به شاه مغلوب و نگاهی به مردی كه او را اسیر كرده بود انداخت. احساس عجیبی در دلش راه یافت.
مرد نفس نفس زنان و پریشان خود را به پایِ تخت او افكند و گفت: «ای شاه، من ساكرا شاه را اسیر نكردهام، بلكه خود ساكرا شاه بود كه به من امر كرد تا دستهایش را ببندم و پیش شما بیاورم. من نمیخواستم. من از اجرای فرمان او خودداری كردم، لیكن...»
آنگاه مرد با چند جملهی پریشان داستان برخورد خود را با ساكرا شاه به آم-ری بازگفت:
ساكرا شاه بیهوده كوشید تا آن را مرد را از گفتن داستان خود باز دارد. لیكن، آم-ری با چشمانی كه از تعجب از حدقه بیرون آمده بود، این داستان را، كه در نظر آن شاه خودخواه و مغرور و مستبد باور نكردنی مینمود، گوش داد. چون مرد نقل داستان خود را به پایان برد، آم-ری از جا برخاست و از تخت فرود آمد و پیش شاه اسیر رفت و بند از دست و پای او گشود و دستش را گرفت و بر تخت نشانید و آنگاه در برابر او سر فرود آورد و گفت:
-تاج و تخت خویش را بازگیر. شنیدن داستان مهربانیهای تو برای من طاقت فرسا بود، اما تحمل فرساتر آن خواهد بود كه به كشتن مردی پرهیزكار و مقدس مشهور شوم.
پینوشتها:
1.سلیح=سلاح
منبع مقاله :والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.