نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
اسطورهای از چین
در سرزمین برفها، در یكی از درههای خلوت و سنگلاخ دامنهی هیمالیا، مردی پاك دل و خردمند به سر میبرد. او «لاما» یكی از راهبان بودایی بود. لاما مردی سال خورده و دنیادیده و سرد و گرم روزگار چشیده و دانشمند بود و از مردمان دوری گزیده بود تا عمر را به زهد و پرهیزكاری و نگریستن در مظاهر طبیعت و اندیشیدن در اسرار خلقت به سر آورد.
لاما یكی از غارهای كوه را پناهگاه خود ساخته، در آن با برگهای خشك بستری برای خود فراهم كرده بود. در اجاقی كه با سنگهای صاف ساخته بود، ریشه و برگ بعضی از گیاهان را میجوشانید و با آن سد جوع میكرد. او همهی روز را چهارزانو بر زمین مینشست و پشت به تخته سنگ میداد و با نگاه، پرواز ابرها را در آسمان و دگرگون شدن اشیای گرداگرد خود را در نتیجهی تغییر ساعتها و فصلها دنبال میكرد. لیكن، مرغ اندیشهاش بسی دورتر از نگاهش میرفت و او را به سرزمین رازها میبرد كه تنها برگزیدگان بودا یعنی كسانی كه میدانند به آن راه توانند یافت.
راهب سالیان درازی بود كه در خاموشی و خوشی و صفا به سر میبرد و در اسرار طبیعت اندیشه میكرد. لیكن، روزی طنین گلولهای لرزه بر اندام او افكند و در همان دم حیوان وحشی كوچكی از پس بوته ای بیرون دوید و نفس زنان و ناله كنان در برابر او بر زمین افتاد.
لاما از حال جذبه بیرون آمد و به مهربانی به روی حیوان بیچارهی بر زمین افتاده خم شد و گفت: «چه شده؟»
جانور تیر خورده سر برداشت و گوشهای دراز خود را به زحمت تكان داد و در پاسخ لاما گفت: «ای لامای مهربان، من «خرگوش كوچكه» نام دارم. شكارافكنی ستمگر مرا با تیر زده است و چنان كه میبینید پاره سربها، پایم را سوراخ سوراخ كردهاند. دیگر توان راه رفتن ندارم. به حالم رحم كن و مگذار به دست دشمن بیفتم.»
لاما گفت: «بسیار خوب خرگوش كوچكه، از جای خود تكان نخور. من پاره سربها را از پای تو بیرون میآورم. از من نترس.»
خرگوش كوچكه نفس راحتی كشید و خود را در اختیار لامای مهربان گذاشت و با بردباری و شكیبایی، بی آنكه فریادی برآورد گذاشت تا لاما سربها را از پایش بیرون بكشد و زخمهایش را با كهنه ببندد. آنگاه به زحمت بسیار نشست و گفت:
- تو زندگی مرا از مرگ رهانیدی. من چنان سپاسگزار و دوستدار توام كه تا پایان عمر دوست وفادار تو خواهم بود. در كنار غار تو لانهای برای خود درست میكنم و هرگز تركت نمیگویم.
لاما لبخندی از روی بدبینی و دیرباوری زد و گفت:«من به قول دوستی و وفاداری تو خیلی اعتماد ندارم. لیكن هرگاه بخواهی با من به سر بری، روی این خزه كه سوراخهای غار را پوشانیده است بستر نرم و راحتی برای خود خواهی یافت و همیشه از بیم شكارافكنان آسوده خواهی بود.»
خرگوش كوچكه بسیار خوشحال شد و دعوت لاما را پذیرفت و روی خزهها جای گرفت و از آن پس دمی از رهانندهی خود دور نشد. مدتی نگذشت كه زخمهای پایش نیز التیام پذیرفت و چالاكی خود را بازیافت. گاه به بازی میپرداخت و معلق میزد و دوست سال خوردهاش را به خنده میانداخت و سرگرم میكرد.
هفتهها گذشت و لاما و خرگوش كوچكه به خوشی و خرمی در كنار هم به سر میبردند. روزی لاما در دریای اندیشه فرو رفته بود و خرگوش دستهای از پونههای صحرایی را میجوید كه ناگهان آوازی از جانب كوه برخاست سنگهایی بزرگ با سروصدایی گوش خراش از قله بر دامنهی كوه فرو میریختند. سقوط یكی از آن سنگها ناله و فریادهایی به دنبال داشت. لاما به خرگوش كوچیكه گفت: «مثل اینكه ناله ای به گوشم رسید، برویم ببینیم اگر جانوری صدمه دیده است یاریاش كنیم.»
ناله از روباهی بود كه دم پرپشتش میان دو سنگ گیر كرده بود. روباه با این كه درد بسیار میكشید، سخت در تلاش بود كه خود را از آن تنگنا برهاند. چون نزدیك شدن لاما و خرگوش كوچكه را دید بر كوشش خود افزود، لیكن از رنج و تلاش خود سودی نبرد.
پیر سال خورده گفت: «آقا روباهه، زیاد دست و پا مزنید و تقلا مكنید. من به كمك و یاری شما آمدهام، نه برای كندن پوست گرانبهایتان. مترسید و به من اعتماد كنید و بگذارید كارم را بكنم.»
چهرهی موقر و مهربان لاما و لحن مهرآمیز او روباه را زود مطمئن و قوی دل ساخت. بیش از چند دقیقه نگذشت كه او از میان سنگها آزاد شد. روباه پس از آنكه چند بار دم كوفتهی خود را تكان داد و آن را با زبانش لیسید، رو به ناجی خود كرد و گفت: «من مردی به مهربانی و پاك دلی تو ندیدهام. معمولاً هم نوعان تو جز این فكری ندارند كه مرا بگیرند و آزارم برسانند و من بدین سبب همیشه از آنان گریزانم. تو مانند آنان نیستی و من هرگز تركت نمیگویم.»
لاما او را به غار خود برد و گفت: «اگر بخواهی میتوانی پیش من بمانی. زیرا پناهگاه من جای كافی برای ما دارد و بسیار محكم و استوار است و ما در آن از هر آزادی ایمنیم.»
بدین ترتیب روباه نیز در غار لاما منزل گزید.
بامدادی، سه یار یكدل یعنی لاما و خرگوش و روباه از پناهگاه خود بیرون آمدند و برای پیدا كردن چوب خشك وارد جنگل شدند. ناگهان در بالای سر خود صدای شكستن شاخهی درختی را شنیدند و دیدند كه همراه مقداری شاخه و برگ، حیوان لاغر و پرپشمی از آن بالا در برابر آنان بر زمین افتاد.
حیوان میمونی بود با پشمهای زنگاری و پوزهی سرخ. شاخه درختی كه شكسته بود به سر او خورده و او را گیج و منگ بر زمین افكنده بود. میمون چون مردهای بیحركت مینمود. لاما او را در آغوش گرفت و پس از آنكه چند دقیقهای بدنش را مالش داد مقداری برگ درخت در چشمهای خنك زد و بر پیشانی ضرب دیدهی او نهاد.
چون میمون به هوش آمد، از دیدن چهرهی مردی كه به روی او خم شده بود از تعجب و ترس از جای خود پرید. پیرمرد به او گفت: «میمون زنگاری، مترس و آرام باش تا تیمارت كنم. تو به زودی بهبود مییابی. آقا روباهه و خرگوش كوچكه را كه در اینجا میبینی، میتوانند گواهی دهند كه من فكر آزار تو را ندارم.»
میمون زنگاری به لحنی خسته و افسرده گفت: «آری، میبینم كه تو مردی مهربان و پاكدلی، و از زخمی شدن و ناتوان گشتن من سوءاستفاده نمیكنی و در قفسم نمیاندازی. اما دریغ كه نمیتوانم غذایی با این دست و پای كوفته برای خود فراهم كنم؛ زیرا احساس میكنم كه توان تكان خوردن و جنبیدن ندارم و اگر درندهی گرسنهای سر در پیام نهد به آسانی میتواند مرا به چنگ آورد و طعمهی خویش گرداند.»
لاما گفت: «میمون زنگاری، دل آسودهدار و خاطر جمع باش. من تو را به غار خود میبرم، تا چون من بر شاخههای خشك بخوابی و بیاسایی و از جنگل میوه برایت میآورم. تو در آنجا از گزند هر حادثهای در امان خواهی بود.»
به شنیدن این سخن اشك شوق از چشم میمون زنگاری جاری شد و از پیرمرد سپاسگزاری كرد و آنگاه دیده فروبست و گذاشت كه لاما او را در آغوش گیرد و به غار خود برد.
میمون پس از چند روز، در سایهی تیمار و پرستاری لاما، بهبود یافت و چستی و چالاكی و شوخ طبعی و مسخرگی پیشین خود را بازیافت. لیكن، او نیز نخواست از پناهگاه و یاران تازهای كه پیدا كرده بود دور شود و لاما هم با رویی خوش او را به غار خود پذیرفت و مهمان دیگری بر عدهی مهمانانش افزود.
مدتی گذشت. در یكی از شبهای پاییزی، كه بارانی سخت میبارید و بادی سرد و منجمدكننده در میان تخته سنگهای كوهستان میوزید و درختان را دیوانهوار تكان میداد، لاما و یارانش در كنار غار خود فریاد ناتوانی شنیدند.
لاما به مدخل غار نگریست و بیآنكه ترسی به دل راه دهد- زیرا دلش چنان از مهر و محبت سرشار بود كه جایی برای ترس نمانده بود- پرسید: «كیست؟ كیست كه ناله میكند؟»
صدایی زار و التماس آمیز گفت: «منم، منم، بانو سمور. درماندهام و راه به جایی نمیبرم و نمیدانم كجا پناهگاهی پیدا كنم. باران لانهام را فراگرفته و فریاد هراس انگیز باد هراسانم كرده است. درِ هر آشیانهای را زدم كسی پناهم نداد. هرگاه شما هم مرا به خانهی خود پناه ندهید با اینكه بالاپوشی پرپشم و كلفت دارم از سرما خواهم مرد.»
لاما به پاسخ گفت: «من هیچ یك از آفریدگان بودا را نمیتوانم نومید بازگردانم و پناه ندهم. بیا كه خوش آمدی و صفا آوردی. قدمت روی چشم، به غار ما در آی و بیمی به دل راه مده. در پناهگاه راهب برای تو هم جایی پیدا میشود.»
بانو سمور بیش از این درنگ جایز ندید و دعوت لاما را پذیرفت و به فروتنی و شكسته نفسی بسیار وارد غار شد و بهترین جا را در كنار آتشی كه راهب برافروخته بود برگزید و ضمن نشستن، تنهای هم به خرگوشی كوچك زد تا او را كنار بزند و نزدیكتر به آتش بنشیند. بانو سمور چون كسی كه بخواهد خدمتی در حق دیگری بكند به خرگوش گفت: «خرگوش كوچكه، این قدر نزدیك آتش نشین، میترسم پشمهایت بسوزد.»
خرگوش كه جانوری سادهدل و مهربان بود، كنار كشید تا سمور آبی نزدیك آتش بنشیند و گفت: «راست میگویی؟»
-آری كه راست میگویم. حالا هم پشمهایت كمی كز داده شده است، بهتر است باز هم عقبتر بروی.
بانو سمور بدین حیله در كنار آتش دراز كشید و با لذت بسیار خود را گرم كرد. دقیقهای چند از این كه در شبی چنان سرد و طوفانی پناهگاهی پیدا كرده و در جای گرمی آرمیده است خوش بود. لیكن، چون به یاد آورد كه از بامداد تا به حال چیزی نخورده است و گرسنه است، ناراحت شد و سرش را به هر طرف گردانید و بو كشید.
در فضای غار بوی اشتهاآور شكار پراكنده بود. روباه آن روز ماكیانی شكار كرده و نیمی از آن را خورده بود و حالا هم سرگرم خوردن نیمهی دیگر آن بود. سمور با پنجهی خود او را از این كار بازداشت و گفت:
«شب نباید پرخوری كرد. دلتان درد میگیرد و بیمار میشوید.»
آقا روباهه با بدگمانی نگاهی به تازه وارد انداخت و در جواب او گفت: «نه، هیچ هم دلم درد نمیگیرد. تصور میكنم شام من اشتهای شما را تیز كرده است.»
سمور خانم به لحنی تحقیرآمیز سخن او را برید و گفت: «اشتهای مرا برانگیزد؟ نه جانم، یك تكه مرغ كوچك اشتهای چون منی را برنمی انگیزد. فقط ممكن است زیر دندان روباه مزه كند؛ البته روباهی گرسنه چشم و طماع كه بهتر از ماكیان نمیتواند شكاری كند.»
آقا روباهه خشمگین شد و گفت: «نه، من نه گرسنه چشمم و نه در شكارافكندن بیدست و پا. من میتوانم شكارهایی بهتر از این هم پیدا كنم.»
سمور خانم سرش را با بیاعتنایی و دیرباوری تكان داد و خندید و گفت: «آه! آه! آه! من یقین دارم كه شما نمیتوانید شكاری را پیش از آنكه از پیری نیمه جان شده باشد و نتواند از جای خود تكان بخورد بیفكنید. چنان كه گفتم بیگمان شما بسیار گرسنهاید كه رغبت میكنید چنین گوشت ناچیزی بخورید.
آقا روباهه كه غرور شكارافكنیاش لطمه دیده بود گفت: «بیایید یك تكه از این گوشت بخورید تا تصدیق كنید كه گوشت بسیار خوبی است.» سمور خانم با دست تكه گوشتی را كه آقا روباهه به طرف او گرفته بود به تحقیر پس زد و گفت: «نه، نه، من نمیتوانم لب به این جور چیزها بزنم. مگر میتوانم چنین چیزهایی را بخورم؟»
آقا روباهه، كه نام و آوازهی مهارت و چالاكی خود را در شكارافكندن در خطر مییافت، اصرار ورزید كه سمور خانم مقداری از شام او را بخورد. از این رو، بهترین و لذیذترین قسمت ماكیان آبی را در برابر او نهاد و به هزار خواهش و التماس از او خواست كه اندكی از آن بخورد. سرانجام، سمور خانم چنین وانمود كرد كه برای رعایت حال روباه و نشكستن دل او خواهشش را میپذیرد. آنگاه مقداری از مرغ را كه روباه در برابرش نهاده بود، برداشت و خورد.
آقا روباهه با خشنودی بسیار گفت: «خوب، خوشتان آمد؟»
-نه، نه، چندان هم خوشم نیامد. قطعهای كه به من دادید گوشت سفتی بود. چه طور است این تكه را امتحان كنم. هوم، این یكی بهتر از اولی بود... این تكه را ببینم.»
قطعاتی كه از ماكیان آبی بازمانده بود یكی پس از دیگری در دهان سیری ناپذیر سمور خانم فرو رفت. آقا روباهه وقتی فهمید كلاه سرش رفته است كه دیگر بسیار دیر شده بود.
سمور خانم پوزهی خود را با پنجههای دستش پاك كرد و با خود گفت: «آخ! هم گرم شدم و هم سیر. حالا باید فكری برای خوابیدن بكنم.»
آنگاه دور و بر خود را نگاه كرد و میمون زنگاری را دید كه بر بستری از برگهای خشك آرمیده و به خواب رفته است. سمور با خود گفت: «بستر راحتی است و به درد من میخورد.» آنگاه پیش میمون رفت و با لحنی دلسوز و مهربان او را بیدار كرد و گفت: «می بینم كه خیلی سردتان است. اجازه بدهید من هم بیایم و پیش شما بخوابم؛ دو نفری گرمتر میشویم. كمی آن طرفتر بكشید. بسیار خوب، حالا جایتان گرمتر میشود. پوست پرپشم من برای شما مثل لحاف است. میدانید كه لحاف در سرما چه قدر خوب و مفید است.»
میمون زنگاری چون آن همه مهربانی و ادب از سمور دید، نتوانست زبان به اعتراض بگشاید و خواهش او را برنیاورد و خدا را شكر كرد كه بیش از نیمی از بسترش اشغال نشده است.
لاما این صحنه را میدید و سرش را تكان میداد و با خود میگفت: «هرگاه جانوران هم هوش آدمیان را داشتند، همهی نقایص و معایب آنان را دارا بودند.»
چندین ماه، ساكنان غار به خوشی و خرمی و دوستی و مهربانی گذرانیدند. سمور خانم به خلاف رفتار ناراحت كنندهی قلبی اگر هم زوری میگفت، ملایمت و مهربانی را از دست نمیداد. لیكن لاما با خود میاندیشید كه همراهان و هم نشینان چهارپایش نیز مانند بیشتر برادران برترشان، یعنی انسانها خودپسندند و پاس یكدیگر را نگاه نمیدارند و حق دوستی و رفاقت را به جا نمیآورند و نمك میخورند و نمكدان میشكنند. لیكن، به زودی دریافت كه در قضاوت تلخ خود اشتباه كرده است و جز آدمی هیچ جانوری معنای نمك ناشناسی و ناسپاسی را نمیداند.
تابستان سخت و تحمل فرسای تبت، كه آسمان آن گاهی از شدت گرما سرخگون میشود، فرا رسید. حتی قطرهای هم باران نیامد تا تشنگی دشت و جانوران را فرونشاند. برگها زرد و پژمرده شدند و شاخههای ترك خورده از گرما و بیآبی آویخته گردیدند. میوه و ریشههای خوردنی پیش از رسیدن خشك شدند و كشتزارها سوختند. روزی لاما از گردش و جست و جوی خود دست خالی بازگشت. او نتوانسته بود قوتی برای سد جوع خود پیدا كند. از روزی كه او در آن غار منزل گزیده بود، جنگل هیچگاه از دادن قوت و روزیش خودداری نكرده بود. لاما مقداری آب از جویباری كه چیزی نمانده بود بخشكد نوشید و به غار خود بازگشت و بیآنكه سخنی بر زبان براند در آن نشست و به آسمان لاجوردی چشم دوخت.
خرگوش كوچك از دیدن حال تسلیم پیرمرد در شگفت شد و از وی پرسید: «ای لامای مهربان، مگر امروز چیزی نخوردهای؟»
لاما در جواب او گفت: «آیا تو پونه برای خود پیدا كردی؟»
-بلی.
-خدا را شكر، پس وضع خوب است.
-اما نه وضع خوب نیست؛ زیرا من میبینم كه شما چیزی برای خوردن خود نیاوردهاید. چه باید كرد؟ آیا میتوانید از این برگهای اسطوخدوس كه من برای خود آوردهام بخورید؟ خیلی خوشمزهاند.»
لاما برای اینكه دل دوست كوچكش را نشكند و او را خشنود سازد لبخندی زد و برگی از گیاهان كه خرگوش به او تعارف كرده بود در دهان نهاد، لیكن آن برگ چنان تلخ بود كه ناچار شد آن را از دهان بیرون آورد.
خرگوش كوچك كه خطر را دریافته بود فریاد زد: «چه سرنوشتی در انتظار ماست؟ هرگاه در جنگل میوه و ریشهای كه به درد شما بخورد پیدا نشود، شما از گرسنگی میمیرید و ما از غصه و اندوه.»
لاما به ملایمت و مهربانی بسیار گفت: «هرگاه ارادهی بودا بر مرگ من قرار گیرد، من خود را برای آن آماده كردهام و شما اندوه از دست دادن مرا به زودی فراموش خواهید كرد. وانگهی...»
پیرمرد سخن خود را به پایان نرسانید، لیكن اندیشهی تیره و بدبینیاش از نظر یاران پنهان نماند.
خرگوش كوچك هراسان و پریشان از جای خود پرید و فریاد زد: «نه، غم از دست دادن شما هرگز از دل ما بیرون نمیرود و تسكین نمییابد. این طور نیست آقای روباه، میمون زنگاری، سمور خانم؟»
هر سه دوست گفتند: «بلی همین طور است. راست میگویی.»
-ما باید بكوشیم راهی پیدا كنیم تا شما از گرسنگی نمیرید. بودا به شما نظر لطف دارد و بیگمان راضی نمیشود كه از گرسنگی بمیرید. اما برای اینكه بودا یار و یاورمان شود باید نخست ما یار و یاور یكدیگر شویم. شما این مطلب را هر روز به هنگام نیایش بودا بر زبان میرانید؛ این طور نیست لامای مهربان؟ بسیار خوب، من از یاران خود میخواهم كه بنشینند و نیك بیندیشند و تدبیری برای رهایی شما بكنند. دریغ كه چیزی به خاطر من نمیرسد! زیرا من خرگوش حقیری بیش نیستم و هوش و خرد كافی برای پیدا كردن درمان این درد ندارم.
میمون زنگاری گفت: «این كار، بسیار ساده و آسان است. اگر در این جنگل میوهای پیدا نمیشود، نباید غم خورد؛ زیرا جنگلهای دیگری هم در دامنهی كوه بزرگ هستند كه درختان كهن سالی دارند. شاید آن درختان، چون درختان جنگل ما، نخشكیده باشند. بگذارید من فكر خود را عملی كنم.»
میمون زنگاری جستی زد و از غار بیرون پرید و پا به دویدن نهاد و به زودی از دیدهی یارانش ناپدید شد. پیرمرد فریاد زد: «میمون زنگاری، میمون زنگاری، برگرد. از خطر ماران كشنده، شاخههای شكننده و انسانهایی كه در راه میمونها دام میگسترند بترس! از این راه بازگرد!»
لیكن، میمون زنگاری گوش به این سخنان نداد و از درختی به درخت دیگر پرید و پیش رفت. از دور چنین مینمود كه روی درختان جنگل پرواز میكند. از محوطهی خالی از درختی گذشت و بسیار ترسید، زیرا صدای خش و خش اضطراب انگیزی در میان گیاهان شنید. آیا این خش و خشها از ماران بود یا از آدمیان؟ میمون زنگاری فرصت نكرد در این باره بیندیشد و فقط اخمی كرد و گذشت.
او پس از پیمودن راهی دراز سرانجام به جنگلی رسید. در آنجا بیش از چند میوه نیافت و ناچار شد دورتر برود. لیكن رنجش بیفایده نماند؛ زیرا در جایی چشمش به خوشههای تمشك افتاد و مقدار زیادی از آنها را با دندانهای خود كند و با بار بزرگی از غنیمت گرانبها راه بازگشت در پیش گرفت، و بیآنكه در راه به مانعی برخورد به غار رسید و با استقبال گرم یارانش روبه رو شد.
لاما چند روزی با میوههایی كه میمون زنگاری آورده بود به سر برد و چون ذخیرهی میوه به پایان رسید، میمون برای آوردن میوه دوباره به همان جنگل رفت. لیكن گرمای سخت تابستان خوشههای تمشك را هم خشكانیده بود. میمون زنگاری دست خالی و خسته و افسرده به غار بازگشت. بار دیگر خرگوش كوچك از یاران خود خواست تا تدبیری تازه بیندیشند. آقا روباهه گفت: «نباید برای چیزی كه راه چاره دارد غم خورد و نومید شد. گیرم كه در جنگلها میوهای پیدا نشود، كشتزارها و انبارهای خانه آدمیان كه از ذخیرهی غله خالی نشدهاند. من راه دهكده و سوراخهایی را كه برای رسیدن به آن باید از آنها گذشت میدانم. صبر كنید! من هم اكنون به دهكده میروم.»
لاما فریاد زد: «آقا روباهه، آقا روباهه، برگرد. از دامهایی كه ممكن است آدمیان در سر راهت بگسترند و سگانی كه برای گرفتنت دندان تیز كردهاند و تیر تفنگهایی كه ممكن است شكارافكنان به رویت خالی كنند، بترس و از این راه برگرد.»
آقا روباهه سری تكان داد و گفت: «ای خدمتگزار محبوب بودا، اگر من در پی دانه نروم، دانه خودش پیش من نمیآید.»
آنگاه چرخی زد و به سوی دهكده شتافت.
شب تیره و تاری بود و چشم جایی را نمیدید، لیكن حس بویایی نیرومند روباه رهنمونش بود و او بدان وسیله از درهها و كوهها و میان بوتهها میگذشت. با این همه، از ترس و هراس موی بر تنش راست شده بود و گوشهایش تندتند تكان میخوردند؛ زیرا میخواست كوچكترین صدایی را كه از دشمنی ناپیدا برمیخیزد بشنود. شاخهای كه میافتاد، سنگی كه از زیر پایش درمیرفت، در كلبهای كه صدا میكرد او را میترسانید.
آقا روباهه خود را به دهكده رساند. حتی سگها هم از خستگی و گرمای روز، درمانده، به خواب رفته بودند. ساكنان دهكده بر پشت بامهای گلی خوابیده بودند تا شاید نسیم شامگاهی اندكی آنان را خنك كند.
روباه با احتیاط و هوشیاری بسیار به خانهای كه بزرگتر از خانههای دیگر دهكده بود نزدیك شد. مدتی ایستاد و بو كشید. محصول را در انباری كه با تخته و گل ساخته بودند و به خانهی مسكونی چسبیده بود جمع كرده بودند.
روباه با پنجههای نیرومند و ناخنهای تیز خود به كندن سوراخی در دیوار انبار پرداخت. پس از دو ساعت، عرق ریزان و نفس نفس زنان از كار باز ایستاد. لیكن بسیار شادمان بود، زیرا سوراخ بزرگی در دیوار كنده بود كه میتوانست از آنجا به انبار برود. انبار پر از كیسههای غله بود. روباه كیسهای پر از گندم برداشت و آن را از سوراخ دیوار بیرون آورد و سوراخ را با خاك پر كرد تا كسی متوجه آن نشود و آنگاه كیسه را برداشت و به سوی جنگل دوید.
لاما پس از بیدار شدن و چشم گشودن، در برابر خود، كیسهای پر از گندم یافت و آقا روباهه را دید كه در دهانهی غار نشسته است و پنجههای خسته و كوفتهی خود را میلیسد.
لاما مدتی با گندمی كه روباه آورده بود خود را سیر كرد. چون كیسهی گندم ته كشید، روباه بار دیگر به دهكده رفت و كیسهی دیگری پر از گندم آورد، و پس از تمام شدن كیسه دوم كیسه سوم را آورد. لیكن شبی كه روباه باز هم برای آوردن گندم به دهكده رفته بود، سگی بیدار بود و چون او را دید برجست و راه بر او گرفت و با او به مبارزه پرداخت. دزدیهای روباه آشكار شد و ساكنان دهكده هوشیار شدند و برای جلوگیری از دزدی او تدبیرهای بسیار اندیشیدند و كار را چنان بر او سخت كردند كه روباه دیگر نتوانست گندمی برای لاما فراهم كند.
چون آقا روباهه از گشت خود نومید برگشت و ناكامیاش را با تأسف بسیار به یاران خود نقل كرد، خرگوش كوچك به زاری گفت: «دریغ! چه باید كرد؟ آیا بنشینیم و بگذاریم كه رهانندهی ما در كنارمان بمیرد؟»
سمور خانم به لحنی رنجیده گفت: «من چون بعد از همه به اینجا آمدهام، هنوز حرف خود را نزدهام، اما من همه چون شما اندیشهای دارم و گمان میكنم بتوانم كاری انجام دهم. در كنار جنگل سیلابی است كه در آن ماهی پیدا میشود. خواهید دید كه من شناگر توانایی هستم یا نه؟»
لاما گفت: «سمور خانم، سمور خانم، سیلاب جریانی بسیار تند دارد و آب برف است و بسیار سرد، میترسم سیل شما را ببرد. این كار را مكنید.»
لیكن سمور خانم بیآنكه گوش به سخن لاما بدهد، از آنجا دور شد و خود را به سیلاب زد و به شنا پرداخت. در كنار سیلاب گودال كوچكی، در میان چند تخته سنگ، یافت كه گردش و چرخش آب در آنجا چون جاهای دیگر سیلاب تند نبود. سمور در آنجا برای به دست آوردن ماهی مدتی در آب فرو رفت و بالا آمد. راستی آب بسیار سرد بود! پاهای سمور یخ زده بود. سیلاب دو پا بالاتر از سر او به صورت آبشاری درآمده بود و با غریوی سهمگین بر شیب سنگلاخ فرو میریخت.
وضع خطرناك و محل هراس انگیزی بود و سمور حتی در بیرون آب نیز نمیتوانست یك تار موی خود را خشك نگه دارد. لیكن او از كوشش و تلاش باز نایستاد و هر بار كه ماهیی میگرفت فریاد كوچكی از شادی برمیكشید.
در پایان روز، سمور به غار بازگشت و ماهیانی را که شکار کرده بود جلوی پای لاما نهاد و با سرافرازی، آفرینها و شادباشهای دوستانش را گوش کرد.
فردای آن روز نیز به سیلاب بازگشت و پس از غوطه خوردنها و تلاشهای بسیار، كه كم و بیش موفقیت آمیز بود، توانست چند ماهی بگیرد و به غار بیاورد و شام لاما را تهیه كند. لیكن فردای آن روز چون به سیلاب بازگشت هرچه در آب غوطه خورد و شنا كردن شكاری به چنگ نیاورد و دریافت كه ماهیان خطر را به یكدیگر خبر دادهاند و به تندترین جای سیلاب گریختهاند و او دیگر نمیتواند بر آنها دست یابد. بنابراین، سمور كه از سرما سخت میلرزید با دست خالی به نزد یاران خود بازگشت.
لاما دست نوازش بر پوست خیس حیوان كشید و گفت: «خوب سمور خانم، از ناكامی خود دلگیر مباش و نومید مشو. شما دوستان دیگر هم همین طور. كوشش و تكاپوی شما و نیایشهای من نمیتواند ارادهی بودا را برگرداند. باید سر تسلیم و رضا فرود آورد و تن به قضا داد.»
خرگوش كوچك با نومیدی گفت: «نه، نه، من نمیتوانم ببینم كه تو از گرسنگی بمیری. من تا زندهام چنین منظرهای را نخواهم دید.»
میمون زنگاری با غم و اندوه فراوان سخن خرگوش را برید و گفت: «اخر در جنگلها كه میوهای پیدا نمیشود.»
آقا روباهه نیز به لكنت زبان گفت: «از انبار خانههای دهكده نیز غلهای نمیتوان آورد.»
سمور خانم نیز آهی كشید و گفت: «من هم كه نتوانستم از سیلاب ماهی بگیرم.»
آنگاه خرگوش كوچك گفت: «ای لامای مهربان، زود آتشی برافروزید! آتشی برافروزید و از بابت غذای خود بیمی به دل راه ندهید. من راه حلی پیدا كردهام.»
لاما گفت: «آتش برای چه برافروزیم؟ ما كه چیزی نداریم تا در آتش بپزیم.»
خرگوش كوچك اصرار ورزید: «خواهش میكنم آتشی برافروزید.»
پیرمرد خواهش خرگوش را برآورد و گفت: «خوب، این هم فكری است. شعلههای این آتش ممكن است گرسنگی را از یادمان ببرد.»
آنگاه دستهای از تركه خشك گرد آورد و آتش در آنها زد. شب تازه بر سر دست آمده بود و روشنایی آتش چهرهی مهربان لاما، پوست زرد روباه، پشم روشن و براق سمور و چشمان شرربار میمون زنگاری را نشان میداد.
همهی اندام خرگوش كوچك میلرزید و گوشهایش راست شده بود و سایهی آنها چون دو شاخ تهدیدكننده بر زمین افتاده بود. خرگوش نگاهی به دور و بر خود انداخت. نگاهش دمی چند بر چهرهی لاما دوخته شد. چشمانش میگفت: «خداحافظ ای دوست و رهانندهی جان من، من تا آنجا كه در توان داشتم برای رهایی تو از گرسنگی كوشیدم و جز این راهی نیافتم كه جان خود را فدای تو كنم. من نه جرئت دارم، نه زور، نه زیركی، اما آنچه دارم در طبق اخلاص مینهم و تقدیمت میكنم: «آن چیزی ناقابل، جان من است.»
آنگاه بیآنكه آهی بكشد یا نالهای بكند و یا ضعفی نشان دهد خود را در آتش انداخت.
لیكن، خدا همیشه بیدار است و بودا چون این فداكاری و از خودگذشتگی را دید دست مهربان خود را گشود و بارانی سیل آسا از آن بر سراسر كشور پهناور چین فرو بارید، تا تركههای فروزان را خاموش كند و زندگی خرگوش كوچك را از چنگال مرگ برهاند.
این ماجرا در «پن جول» (1) گهوارهی جهان، روی داد.
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
در سرزمین برفها، در یكی از درههای خلوت و سنگلاخ دامنهی هیمالیا، مردی پاك دل و خردمند به سر میبرد. او «لاما» یكی از راهبان بودایی بود. لاما مردی سال خورده و دنیادیده و سرد و گرم روزگار چشیده و دانشمند بود و از مردمان دوری گزیده بود تا عمر را به زهد و پرهیزكاری و نگریستن در مظاهر طبیعت و اندیشیدن در اسرار خلقت به سر آورد.
لاما یكی از غارهای كوه را پناهگاه خود ساخته، در آن با برگهای خشك بستری برای خود فراهم كرده بود. در اجاقی كه با سنگهای صاف ساخته بود، ریشه و برگ بعضی از گیاهان را میجوشانید و با آن سد جوع میكرد. او همهی روز را چهارزانو بر زمین مینشست و پشت به تخته سنگ میداد و با نگاه، پرواز ابرها را در آسمان و دگرگون شدن اشیای گرداگرد خود را در نتیجهی تغییر ساعتها و فصلها دنبال میكرد. لیكن، مرغ اندیشهاش بسی دورتر از نگاهش میرفت و او را به سرزمین رازها میبرد كه تنها برگزیدگان بودا یعنی كسانی كه میدانند به آن راه توانند یافت.
راهب سالیان درازی بود كه در خاموشی و خوشی و صفا به سر میبرد و در اسرار طبیعت اندیشه میكرد. لیكن، روزی طنین گلولهای لرزه بر اندام او افكند و در همان دم حیوان وحشی كوچكی از پس بوته ای بیرون دوید و نفس زنان و ناله كنان در برابر او بر زمین افتاد.
لاما از حال جذبه بیرون آمد و به مهربانی به روی حیوان بیچارهی بر زمین افتاده خم شد و گفت: «چه شده؟»
جانور تیر خورده سر برداشت و گوشهای دراز خود را به زحمت تكان داد و در پاسخ لاما گفت: «ای لامای مهربان، من «خرگوش كوچكه» نام دارم. شكارافكنی ستمگر مرا با تیر زده است و چنان كه میبینید پاره سربها، پایم را سوراخ سوراخ كردهاند. دیگر توان راه رفتن ندارم. به حالم رحم كن و مگذار به دست دشمن بیفتم.»
لاما گفت: «بسیار خوب خرگوش كوچكه، از جای خود تكان نخور. من پاره سربها را از پای تو بیرون میآورم. از من نترس.»
خرگوش كوچكه نفس راحتی كشید و خود را در اختیار لامای مهربان گذاشت و با بردباری و شكیبایی، بی آنكه فریادی برآورد گذاشت تا لاما سربها را از پایش بیرون بكشد و زخمهایش را با كهنه ببندد. آنگاه به زحمت بسیار نشست و گفت:
- تو زندگی مرا از مرگ رهانیدی. من چنان سپاسگزار و دوستدار توام كه تا پایان عمر دوست وفادار تو خواهم بود. در كنار غار تو لانهای برای خود درست میكنم و هرگز تركت نمیگویم.
لاما لبخندی از روی بدبینی و دیرباوری زد و گفت:«من به قول دوستی و وفاداری تو خیلی اعتماد ندارم. لیكن هرگاه بخواهی با من به سر بری، روی این خزه كه سوراخهای غار را پوشانیده است بستر نرم و راحتی برای خود خواهی یافت و همیشه از بیم شكارافكنان آسوده خواهی بود.»
خرگوش كوچكه بسیار خوشحال شد و دعوت لاما را پذیرفت و روی خزهها جای گرفت و از آن پس دمی از رهانندهی خود دور نشد. مدتی نگذشت كه زخمهای پایش نیز التیام پذیرفت و چالاكی خود را بازیافت. گاه به بازی میپرداخت و معلق میزد و دوست سال خوردهاش را به خنده میانداخت و سرگرم میكرد.
هفتهها گذشت و لاما و خرگوش كوچكه به خوشی و خرمی در كنار هم به سر میبردند. روزی لاما در دریای اندیشه فرو رفته بود و خرگوش دستهای از پونههای صحرایی را میجوید كه ناگهان آوازی از جانب كوه برخاست سنگهایی بزرگ با سروصدایی گوش خراش از قله بر دامنهی كوه فرو میریختند. سقوط یكی از آن سنگها ناله و فریادهایی به دنبال داشت. لاما به خرگوش كوچیكه گفت: «مثل اینكه ناله ای به گوشم رسید، برویم ببینیم اگر جانوری صدمه دیده است یاریاش كنیم.»
ناله از روباهی بود كه دم پرپشتش میان دو سنگ گیر كرده بود. روباه با این كه درد بسیار میكشید، سخت در تلاش بود كه خود را از آن تنگنا برهاند. چون نزدیك شدن لاما و خرگوش كوچكه را دید بر كوشش خود افزود، لیكن از رنج و تلاش خود سودی نبرد.
پیر سال خورده گفت: «آقا روباهه، زیاد دست و پا مزنید و تقلا مكنید. من به كمك و یاری شما آمدهام، نه برای كندن پوست گرانبهایتان. مترسید و به من اعتماد كنید و بگذارید كارم را بكنم.»
چهرهی موقر و مهربان لاما و لحن مهرآمیز او روباه را زود مطمئن و قوی دل ساخت. بیش از چند دقیقه نگذشت كه او از میان سنگها آزاد شد. روباه پس از آنكه چند بار دم كوفتهی خود را تكان داد و آن را با زبانش لیسید، رو به ناجی خود كرد و گفت: «من مردی به مهربانی و پاك دلی تو ندیدهام. معمولاً هم نوعان تو جز این فكری ندارند كه مرا بگیرند و آزارم برسانند و من بدین سبب همیشه از آنان گریزانم. تو مانند آنان نیستی و من هرگز تركت نمیگویم.»
لاما او را به غار خود برد و گفت: «اگر بخواهی میتوانی پیش من بمانی. زیرا پناهگاه من جای كافی برای ما دارد و بسیار محكم و استوار است و ما در آن از هر آزادی ایمنیم.»
بدین ترتیب روباه نیز در غار لاما منزل گزید.
بامدادی، سه یار یكدل یعنی لاما و خرگوش و روباه از پناهگاه خود بیرون آمدند و برای پیدا كردن چوب خشك وارد جنگل شدند. ناگهان در بالای سر خود صدای شكستن شاخهی درختی را شنیدند و دیدند كه همراه مقداری شاخه و برگ، حیوان لاغر و پرپشمی از آن بالا در برابر آنان بر زمین افتاد.
حیوان میمونی بود با پشمهای زنگاری و پوزهی سرخ. شاخه درختی كه شكسته بود به سر او خورده و او را گیج و منگ بر زمین افكنده بود. میمون چون مردهای بیحركت مینمود. لاما او را در آغوش گرفت و پس از آنكه چند دقیقهای بدنش را مالش داد مقداری برگ درخت در چشمهای خنك زد و بر پیشانی ضرب دیدهی او نهاد.
چون میمون به هوش آمد، از دیدن چهرهی مردی كه به روی او خم شده بود از تعجب و ترس از جای خود پرید. پیرمرد به او گفت: «میمون زنگاری، مترس و آرام باش تا تیمارت كنم. تو به زودی بهبود مییابی. آقا روباهه و خرگوش كوچكه را كه در اینجا میبینی، میتوانند گواهی دهند كه من فكر آزار تو را ندارم.»
میمون زنگاری به لحنی خسته و افسرده گفت: «آری، میبینم كه تو مردی مهربان و پاكدلی، و از زخمی شدن و ناتوان گشتن من سوءاستفاده نمیكنی و در قفسم نمیاندازی. اما دریغ كه نمیتوانم غذایی با این دست و پای كوفته برای خود فراهم كنم؛ زیرا احساس میكنم كه توان تكان خوردن و جنبیدن ندارم و اگر درندهی گرسنهای سر در پیام نهد به آسانی میتواند مرا به چنگ آورد و طعمهی خویش گرداند.»
لاما گفت: «میمون زنگاری، دل آسودهدار و خاطر جمع باش. من تو را به غار خود میبرم، تا چون من بر شاخههای خشك بخوابی و بیاسایی و از جنگل میوه برایت میآورم. تو در آنجا از گزند هر حادثهای در امان خواهی بود.»
به شنیدن این سخن اشك شوق از چشم میمون زنگاری جاری شد و از پیرمرد سپاسگزاری كرد و آنگاه دیده فروبست و گذاشت كه لاما او را در آغوش گیرد و به غار خود برد.
میمون پس از چند روز، در سایهی تیمار و پرستاری لاما، بهبود یافت و چستی و چالاكی و شوخ طبعی و مسخرگی پیشین خود را بازیافت. لیكن، او نیز نخواست از پناهگاه و یاران تازهای كه پیدا كرده بود دور شود و لاما هم با رویی خوش او را به غار خود پذیرفت و مهمان دیگری بر عدهی مهمانانش افزود.
مدتی گذشت. در یكی از شبهای پاییزی، كه بارانی سخت میبارید و بادی سرد و منجمدكننده در میان تخته سنگهای كوهستان میوزید و درختان را دیوانهوار تكان میداد، لاما و یارانش در كنار غار خود فریاد ناتوانی شنیدند.
لاما به مدخل غار نگریست و بیآنكه ترسی به دل راه دهد- زیرا دلش چنان از مهر و محبت سرشار بود كه جایی برای ترس نمانده بود- پرسید: «كیست؟ كیست كه ناله میكند؟»
صدایی زار و التماس آمیز گفت: «منم، منم، بانو سمور. درماندهام و راه به جایی نمیبرم و نمیدانم كجا پناهگاهی پیدا كنم. باران لانهام را فراگرفته و فریاد هراس انگیز باد هراسانم كرده است. درِ هر آشیانهای را زدم كسی پناهم نداد. هرگاه شما هم مرا به خانهی خود پناه ندهید با اینكه بالاپوشی پرپشم و كلفت دارم از سرما خواهم مرد.»
لاما به پاسخ گفت: «من هیچ یك از آفریدگان بودا را نمیتوانم نومید بازگردانم و پناه ندهم. بیا كه خوش آمدی و صفا آوردی. قدمت روی چشم، به غار ما در آی و بیمی به دل راه مده. در پناهگاه راهب برای تو هم جایی پیدا میشود.»
بانو سمور بیش از این درنگ جایز ندید و دعوت لاما را پذیرفت و به فروتنی و شكسته نفسی بسیار وارد غار شد و بهترین جا را در كنار آتشی كه راهب برافروخته بود برگزید و ضمن نشستن، تنهای هم به خرگوشی كوچك زد تا او را كنار بزند و نزدیكتر به آتش بنشیند. بانو سمور چون كسی كه بخواهد خدمتی در حق دیگری بكند به خرگوش گفت: «خرگوش كوچكه، این قدر نزدیك آتش نشین، میترسم پشمهایت بسوزد.»
خرگوش كه جانوری سادهدل و مهربان بود، كنار كشید تا سمور آبی نزدیك آتش بنشیند و گفت: «راست میگویی؟»
-آری كه راست میگویم. حالا هم پشمهایت كمی كز داده شده است، بهتر است باز هم عقبتر بروی.
بانو سمور بدین حیله در كنار آتش دراز كشید و با لذت بسیار خود را گرم كرد. دقیقهای چند از این كه در شبی چنان سرد و طوفانی پناهگاهی پیدا كرده و در جای گرمی آرمیده است خوش بود. لیكن، چون به یاد آورد كه از بامداد تا به حال چیزی نخورده است و گرسنه است، ناراحت شد و سرش را به هر طرف گردانید و بو كشید.
در فضای غار بوی اشتهاآور شكار پراكنده بود. روباه آن روز ماكیانی شكار كرده و نیمی از آن را خورده بود و حالا هم سرگرم خوردن نیمهی دیگر آن بود. سمور با پنجهی خود او را از این كار بازداشت و گفت:
«شب نباید پرخوری كرد. دلتان درد میگیرد و بیمار میشوید.»
آقا روباهه با بدگمانی نگاهی به تازه وارد انداخت و در جواب او گفت: «نه، هیچ هم دلم درد نمیگیرد. تصور میكنم شام من اشتهای شما را تیز كرده است.»
سمور خانم به لحنی تحقیرآمیز سخن او را برید و گفت: «اشتهای مرا برانگیزد؟ نه جانم، یك تكه مرغ كوچك اشتهای چون منی را برنمی انگیزد. فقط ممكن است زیر دندان روباه مزه كند؛ البته روباهی گرسنه چشم و طماع كه بهتر از ماكیان نمیتواند شكاری كند.»
آقا روباهه خشمگین شد و گفت: «نه، من نه گرسنه چشمم و نه در شكارافكندن بیدست و پا. من میتوانم شكارهایی بهتر از این هم پیدا كنم.»
سمور خانم سرش را با بیاعتنایی و دیرباوری تكان داد و خندید و گفت: «آه! آه! آه! من یقین دارم كه شما نمیتوانید شكاری را پیش از آنكه از پیری نیمه جان شده باشد و نتواند از جای خود تكان بخورد بیفكنید. چنان كه گفتم بیگمان شما بسیار گرسنهاید كه رغبت میكنید چنین گوشت ناچیزی بخورید.
آقا روباهه كه غرور شكارافكنیاش لطمه دیده بود گفت: «بیایید یك تكه از این گوشت بخورید تا تصدیق كنید كه گوشت بسیار خوبی است.» سمور خانم با دست تكه گوشتی را كه آقا روباهه به طرف او گرفته بود به تحقیر پس زد و گفت: «نه، نه، من نمیتوانم لب به این جور چیزها بزنم. مگر میتوانم چنین چیزهایی را بخورم؟»
آقا روباهه، كه نام و آوازهی مهارت و چالاكی خود را در شكارافكندن در خطر مییافت، اصرار ورزید كه سمور خانم مقداری از شام او را بخورد. از این رو، بهترین و لذیذترین قسمت ماكیان آبی را در برابر او نهاد و به هزار خواهش و التماس از او خواست كه اندكی از آن بخورد. سرانجام، سمور خانم چنین وانمود كرد كه برای رعایت حال روباه و نشكستن دل او خواهشش را میپذیرد. آنگاه مقداری از مرغ را كه روباه در برابرش نهاده بود، برداشت و خورد.
آقا روباهه با خشنودی بسیار گفت: «خوب، خوشتان آمد؟»
-نه، نه، چندان هم خوشم نیامد. قطعهای كه به من دادید گوشت سفتی بود. چه طور است این تكه را امتحان كنم. هوم، این یكی بهتر از اولی بود... این تكه را ببینم.»
قطعاتی كه از ماكیان آبی بازمانده بود یكی پس از دیگری در دهان سیری ناپذیر سمور خانم فرو رفت. آقا روباهه وقتی فهمید كلاه سرش رفته است كه دیگر بسیار دیر شده بود.
سمور خانم پوزهی خود را با پنجههای دستش پاك كرد و با خود گفت: «آخ! هم گرم شدم و هم سیر. حالا باید فكری برای خوابیدن بكنم.»
آنگاه دور و بر خود را نگاه كرد و میمون زنگاری را دید كه بر بستری از برگهای خشك آرمیده و به خواب رفته است. سمور با خود گفت: «بستر راحتی است و به درد من میخورد.» آنگاه پیش میمون رفت و با لحنی دلسوز و مهربان او را بیدار كرد و گفت: «می بینم كه خیلی سردتان است. اجازه بدهید من هم بیایم و پیش شما بخوابم؛ دو نفری گرمتر میشویم. كمی آن طرفتر بكشید. بسیار خوب، حالا جایتان گرمتر میشود. پوست پرپشم من برای شما مثل لحاف است. میدانید كه لحاف در سرما چه قدر خوب و مفید است.»
میمون زنگاری چون آن همه مهربانی و ادب از سمور دید، نتوانست زبان به اعتراض بگشاید و خواهش او را برنیاورد و خدا را شكر كرد كه بیش از نیمی از بسترش اشغال نشده است.
لاما این صحنه را میدید و سرش را تكان میداد و با خود میگفت: «هرگاه جانوران هم هوش آدمیان را داشتند، همهی نقایص و معایب آنان را دارا بودند.»
چندین ماه، ساكنان غار به خوشی و خرمی و دوستی و مهربانی گذرانیدند. سمور خانم به خلاف رفتار ناراحت كنندهی قلبی اگر هم زوری میگفت، ملایمت و مهربانی را از دست نمیداد. لیكن لاما با خود میاندیشید كه همراهان و هم نشینان چهارپایش نیز مانند بیشتر برادران برترشان، یعنی انسانها خودپسندند و پاس یكدیگر را نگاه نمیدارند و حق دوستی و رفاقت را به جا نمیآورند و نمك میخورند و نمكدان میشكنند. لیكن، به زودی دریافت كه در قضاوت تلخ خود اشتباه كرده است و جز آدمی هیچ جانوری معنای نمك ناشناسی و ناسپاسی را نمیداند.
تابستان سخت و تحمل فرسای تبت، كه آسمان آن گاهی از شدت گرما سرخگون میشود، فرا رسید. حتی قطرهای هم باران نیامد تا تشنگی دشت و جانوران را فرونشاند. برگها زرد و پژمرده شدند و شاخههای ترك خورده از گرما و بیآبی آویخته گردیدند. میوه و ریشههای خوردنی پیش از رسیدن خشك شدند و كشتزارها سوختند. روزی لاما از گردش و جست و جوی خود دست خالی بازگشت. او نتوانسته بود قوتی برای سد جوع خود پیدا كند. از روزی كه او در آن غار منزل گزیده بود، جنگل هیچگاه از دادن قوت و روزیش خودداری نكرده بود. لاما مقداری آب از جویباری كه چیزی نمانده بود بخشكد نوشید و به غار خود بازگشت و بیآنكه سخنی بر زبان براند در آن نشست و به آسمان لاجوردی چشم دوخت.
خرگوش كوچك از دیدن حال تسلیم پیرمرد در شگفت شد و از وی پرسید: «ای لامای مهربان، مگر امروز چیزی نخوردهای؟»
لاما در جواب او گفت: «آیا تو پونه برای خود پیدا كردی؟»
-بلی.
-خدا را شكر، پس وضع خوب است.
-اما نه وضع خوب نیست؛ زیرا من میبینم كه شما چیزی برای خوردن خود نیاوردهاید. چه باید كرد؟ آیا میتوانید از این برگهای اسطوخدوس كه من برای خود آوردهام بخورید؟ خیلی خوشمزهاند.»
لاما برای اینكه دل دوست كوچكش را نشكند و او را خشنود سازد لبخندی زد و برگی از گیاهان كه خرگوش به او تعارف كرده بود در دهان نهاد، لیكن آن برگ چنان تلخ بود كه ناچار شد آن را از دهان بیرون آورد.
خرگوش كوچك كه خطر را دریافته بود فریاد زد: «چه سرنوشتی در انتظار ماست؟ هرگاه در جنگل میوه و ریشهای كه به درد شما بخورد پیدا نشود، شما از گرسنگی میمیرید و ما از غصه و اندوه.»
لاما به ملایمت و مهربانی بسیار گفت: «هرگاه ارادهی بودا بر مرگ من قرار گیرد، من خود را برای آن آماده كردهام و شما اندوه از دست دادن مرا به زودی فراموش خواهید كرد. وانگهی...»
پیرمرد سخن خود را به پایان نرسانید، لیكن اندیشهی تیره و بدبینیاش از نظر یاران پنهان نماند.
خرگوش كوچك هراسان و پریشان از جای خود پرید و فریاد زد: «نه، غم از دست دادن شما هرگز از دل ما بیرون نمیرود و تسكین نمییابد. این طور نیست آقای روباه، میمون زنگاری، سمور خانم؟»
هر سه دوست گفتند: «بلی همین طور است. راست میگویی.»
-ما باید بكوشیم راهی پیدا كنیم تا شما از گرسنگی نمیرید. بودا به شما نظر لطف دارد و بیگمان راضی نمیشود كه از گرسنگی بمیرید. اما برای اینكه بودا یار و یاورمان شود باید نخست ما یار و یاور یكدیگر شویم. شما این مطلب را هر روز به هنگام نیایش بودا بر زبان میرانید؛ این طور نیست لامای مهربان؟ بسیار خوب، من از یاران خود میخواهم كه بنشینند و نیك بیندیشند و تدبیری برای رهایی شما بكنند. دریغ كه چیزی به خاطر من نمیرسد! زیرا من خرگوش حقیری بیش نیستم و هوش و خرد كافی برای پیدا كردن درمان این درد ندارم.
میمون زنگاری گفت: «این كار، بسیار ساده و آسان است. اگر در این جنگل میوهای پیدا نمیشود، نباید غم خورد؛ زیرا جنگلهای دیگری هم در دامنهی كوه بزرگ هستند كه درختان كهن سالی دارند. شاید آن درختان، چون درختان جنگل ما، نخشكیده باشند. بگذارید من فكر خود را عملی كنم.»
میمون زنگاری جستی زد و از غار بیرون پرید و پا به دویدن نهاد و به زودی از دیدهی یارانش ناپدید شد. پیرمرد فریاد زد: «میمون زنگاری، میمون زنگاری، برگرد. از خطر ماران كشنده، شاخههای شكننده و انسانهایی كه در راه میمونها دام میگسترند بترس! از این راه بازگرد!»
لیكن، میمون زنگاری گوش به این سخنان نداد و از درختی به درخت دیگر پرید و پیش رفت. از دور چنین مینمود كه روی درختان جنگل پرواز میكند. از محوطهی خالی از درختی گذشت و بسیار ترسید، زیرا صدای خش و خش اضطراب انگیزی در میان گیاهان شنید. آیا این خش و خشها از ماران بود یا از آدمیان؟ میمون زنگاری فرصت نكرد در این باره بیندیشد و فقط اخمی كرد و گذشت.
او پس از پیمودن راهی دراز سرانجام به جنگلی رسید. در آنجا بیش از چند میوه نیافت و ناچار شد دورتر برود. لیكن رنجش بیفایده نماند؛ زیرا در جایی چشمش به خوشههای تمشك افتاد و مقدار زیادی از آنها را با دندانهای خود كند و با بار بزرگی از غنیمت گرانبها راه بازگشت در پیش گرفت، و بیآنكه در راه به مانعی برخورد به غار رسید و با استقبال گرم یارانش روبه رو شد.
لاما چند روزی با میوههایی كه میمون زنگاری آورده بود به سر برد و چون ذخیرهی میوه به پایان رسید، میمون برای آوردن میوه دوباره به همان جنگل رفت. لیكن گرمای سخت تابستان خوشههای تمشك را هم خشكانیده بود. میمون زنگاری دست خالی و خسته و افسرده به غار بازگشت. بار دیگر خرگوش كوچك از یاران خود خواست تا تدبیری تازه بیندیشند. آقا روباهه گفت: «نباید برای چیزی كه راه چاره دارد غم خورد و نومید شد. گیرم كه در جنگلها میوهای پیدا نشود، كشتزارها و انبارهای خانه آدمیان كه از ذخیرهی غله خالی نشدهاند. من راه دهكده و سوراخهایی را كه برای رسیدن به آن باید از آنها گذشت میدانم. صبر كنید! من هم اكنون به دهكده میروم.»
لاما فریاد زد: «آقا روباهه، آقا روباهه، برگرد. از دامهایی كه ممكن است آدمیان در سر راهت بگسترند و سگانی كه برای گرفتنت دندان تیز كردهاند و تیر تفنگهایی كه ممكن است شكارافكنان به رویت خالی كنند، بترس و از این راه برگرد.»
آقا روباهه سری تكان داد و گفت: «ای خدمتگزار محبوب بودا، اگر من در پی دانه نروم، دانه خودش پیش من نمیآید.»
آنگاه چرخی زد و به سوی دهكده شتافت.
شب تیره و تاری بود و چشم جایی را نمیدید، لیكن حس بویایی نیرومند روباه رهنمونش بود و او بدان وسیله از درهها و كوهها و میان بوتهها میگذشت. با این همه، از ترس و هراس موی بر تنش راست شده بود و گوشهایش تندتند تكان میخوردند؛ زیرا میخواست كوچكترین صدایی را كه از دشمنی ناپیدا برمیخیزد بشنود. شاخهای كه میافتاد، سنگی كه از زیر پایش درمیرفت، در كلبهای كه صدا میكرد او را میترسانید.
آقا روباهه خود را به دهكده رساند. حتی سگها هم از خستگی و گرمای روز، درمانده، به خواب رفته بودند. ساكنان دهكده بر پشت بامهای گلی خوابیده بودند تا شاید نسیم شامگاهی اندكی آنان را خنك كند.
روباه با احتیاط و هوشیاری بسیار به خانهای كه بزرگتر از خانههای دیگر دهكده بود نزدیك شد. مدتی ایستاد و بو كشید. محصول را در انباری كه با تخته و گل ساخته بودند و به خانهی مسكونی چسبیده بود جمع كرده بودند.
روباه با پنجههای نیرومند و ناخنهای تیز خود به كندن سوراخی در دیوار انبار پرداخت. پس از دو ساعت، عرق ریزان و نفس نفس زنان از كار باز ایستاد. لیكن بسیار شادمان بود، زیرا سوراخ بزرگی در دیوار كنده بود كه میتوانست از آنجا به انبار برود. انبار پر از كیسههای غله بود. روباه كیسهای پر از گندم برداشت و آن را از سوراخ دیوار بیرون آورد و سوراخ را با خاك پر كرد تا كسی متوجه آن نشود و آنگاه كیسه را برداشت و به سوی جنگل دوید.
لاما پس از بیدار شدن و چشم گشودن، در برابر خود، كیسهای پر از گندم یافت و آقا روباهه را دید كه در دهانهی غار نشسته است و پنجههای خسته و كوفتهی خود را میلیسد.
لاما مدتی با گندمی كه روباه آورده بود خود را سیر كرد. چون كیسهی گندم ته كشید، روباه بار دیگر به دهكده رفت و كیسهی دیگری پر از گندم آورد، و پس از تمام شدن كیسه دوم كیسه سوم را آورد. لیكن شبی كه روباه باز هم برای آوردن گندم به دهكده رفته بود، سگی بیدار بود و چون او را دید برجست و راه بر او گرفت و با او به مبارزه پرداخت. دزدیهای روباه آشكار شد و ساكنان دهكده هوشیار شدند و برای جلوگیری از دزدی او تدبیرهای بسیار اندیشیدند و كار را چنان بر او سخت كردند كه روباه دیگر نتوانست گندمی برای لاما فراهم كند.
چون آقا روباهه از گشت خود نومید برگشت و ناكامیاش را با تأسف بسیار به یاران خود نقل كرد، خرگوش كوچك به زاری گفت: «دریغ! چه باید كرد؟ آیا بنشینیم و بگذاریم كه رهانندهی ما در كنارمان بمیرد؟»
سمور خانم به لحنی رنجیده گفت: «من چون بعد از همه به اینجا آمدهام، هنوز حرف خود را نزدهام، اما من همه چون شما اندیشهای دارم و گمان میكنم بتوانم كاری انجام دهم. در كنار جنگل سیلابی است كه در آن ماهی پیدا میشود. خواهید دید كه من شناگر توانایی هستم یا نه؟»
لاما گفت: «سمور خانم، سمور خانم، سیلاب جریانی بسیار تند دارد و آب برف است و بسیار سرد، میترسم سیل شما را ببرد. این كار را مكنید.»
لیكن سمور خانم بیآنكه گوش به سخن لاما بدهد، از آنجا دور شد و خود را به سیلاب زد و به شنا پرداخت. در كنار سیلاب گودال كوچكی، در میان چند تخته سنگ، یافت كه گردش و چرخش آب در آنجا چون جاهای دیگر سیلاب تند نبود. سمور در آنجا برای به دست آوردن ماهی مدتی در آب فرو رفت و بالا آمد. راستی آب بسیار سرد بود! پاهای سمور یخ زده بود. سیلاب دو پا بالاتر از سر او به صورت آبشاری درآمده بود و با غریوی سهمگین بر شیب سنگلاخ فرو میریخت.
وضع خطرناك و محل هراس انگیزی بود و سمور حتی در بیرون آب نیز نمیتوانست یك تار موی خود را خشك نگه دارد. لیكن او از كوشش و تلاش باز نایستاد و هر بار كه ماهیی میگرفت فریاد كوچكی از شادی برمیكشید.
در پایان روز، سمور به غار بازگشت و ماهیانی را که شکار کرده بود جلوی پای لاما نهاد و با سرافرازی، آفرینها و شادباشهای دوستانش را گوش کرد.
فردای آن روز نیز به سیلاب بازگشت و پس از غوطه خوردنها و تلاشهای بسیار، كه كم و بیش موفقیت آمیز بود، توانست چند ماهی بگیرد و به غار بیاورد و شام لاما را تهیه كند. لیكن فردای آن روز چون به سیلاب بازگشت هرچه در آب غوطه خورد و شنا كردن شكاری به چنگ نیاورد و دریافت كه ماهیان خطر را به یكدیگر خبر دادهاند و به تندترین جای سیلاب گریختهاند و او دیگر نمیتواند بر آنها دست یابد. بنابراین، سمور كه از سرما سخت میلرزید با دست خالی به نزد یاران خود بازگشت.
لاما دست نوازش بر پوست خیس حیوان كشید و گفت: «خوب سمور خانم، از ناكامی خود دلگیر مباش و نومید مشو. شما دوستان دیگر هم همین طور. كوشش و تكاپوی شما و نیایشهای من نمیتواند ارادهی بودا را برگرداند. باید سر تسلیم و رضا فرود آورد و تن به قضا داد.»
خرگوش كوچك با نومیدی گفت: «نه، نه، من نمیتوانم ببینم كه تو از گرسنگی بمیری. من تا زندهام چنین منظرهای را نخواهم دید.»
میمون زنگاری با غم و اندوه فراوان سخن خرگوش را برید و گفت: «اخر در جنگلها كه میوهای پیدا نمیشود.»
آقا روباهه نیز به لكنت زبان گفت: «از انبار خانههای دهكده نیز غلهای نمیتوان آورد.»
سمور خانم نیز آهی كشید و گفت: «من هم كه نتوانستم از سیلاب ماهی بگیرم.»
آنگاه خرگوش كوچك گفت: «ای لامای مهربان، زود آتشی برافروزید! آتشی برافروزید و از بابت غذای خود بیمی به دل راه ندهید. من راه حلی پیدا كردهام.»
لاما گفت: «آتش برای چه برافروزیم؟ ما كه چیزی نداریم تا در آتش بپزیم.»
خرگوش كوچك اصرار ورزید: «خواهش میكنم آتشی برافروزید.»
پیرمرد خواهش خرگوش را برآورد و گفت: «خوب، این هم فكری است. شعلههای این آتش ممكن است گرسنگی را از یادمان ببرد.»
آنگاه دستهای از تركه خشك گرد آورد و آتش در آنها زد. شب تازه بر سر دست آمده بود و روشنایی آتش چهرهی مهربان لاما، پوست زرد روباه، پشم روشن و براق سمور و چشمان شرربار میمون زنگاری را نشان میداد.
همهی اندام خرگوش كوچك میلرزید و گوشهایش راست شده بود و سایهی آنها چون دو شاخ تهدیدكننده بر زمین افتاده بود. خرگوش نگاهی به دور و بر خود انداخت. نگاهش دمی چند بر چهرهی لاما دوخته شد. چشمانش میگفت: «خداحافظ ای دوست و رهانندهی جان من، من تا آنجا كه در توان داشتم برای رهایی تو از گرسنگی كوشیدم و جز این راهی نیافتم كه جان خود را فدای تو كنم. من نه جرئت دارم، نه زور، نه زیركی، اما آنچه دارم در طبق اخلاص مینهم و تقدیمت میكنم: «آن چیزی ناقابل، جان من است.»
آنگاه بیآنكه آهی بكشد یا نالهای بكند و یا ضعفی نشان دهد خود را در آتش انداخت.
لیكن، خدا همیشه بیدار است و بودا چون این فداكاری و از خودگذشتگی را دید دست مهربان خود را گشود و بارانی سیل آسا از آن بر سراسر كشور پهناور چین فرو بارید، تا تركههای فروزان را خاموش كند و زندگی خرگوش كوچك را از چنگال مرگ برهاند.
این ماجرا در «پن جول» (1) گهوارهی جهان، روی داد.
پینوشتها:
1.Pen-Jul
منبع مقاله :والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.