نویسنده: ژیزل والری
مترجم: اردشیر نیكپور
مترجم: اردشیر نیكپور
اسطورهای از چین
بانو و آقای «كُندرفتار» در جزیرهی زیبایی، میان آبهای تند و زرین رود زرد، خانه داشتند. خانه را چنان ساخته و مرتب كرده بودند كه در آن از هر حیث در آسایش بودند. خانه نه از لحاظ خزهیتر و چسبناك كه میبایست دیوارههای خشك تخته سنگ را بپوشاند نقصی داشت، و نه از لحاظ گودالهای آب پر از صدفهای كوچك خوش مزه. برای پیدا كردن مدخل آن بایستی نیم متری از سطح آب پایین رفت. به هر حال، این خانه برای لاك پشتان تن پرور و راحت طلب خانهای عالی بود.
بانو و آقای كندرفتار، دو لاك پشت بزرگ زرد و سیاه و از آنهایی بودند كه برای فراهم آوردن وسایل راحت و آسایش خود از هیچ اقدامی فروگذار نمیكردند و از برابر هیچ دشواریی نمیگریختند. لیكن، تازه از ساختن آن خانه فراغت یافته بودند، اما هنوز به آن نقل مكان نكرده و مزهی آسایش و راحتی را كه مدتها در انتظارش بودند نچشیده بودند كه بانو كندكار از سوءهاضمه در بستر بیماری افتاد. روزها و هفتهها گذشت و بهبود نیافت. با حالی زار و خسته در میان علفها میگشت و فقط مقداری از علفها را زیر و رو میكرد. شوهرش پزشكان كارآزمودهای چون كوسه و بابا ماهی آزاد را بر بالینش آورد، لیكن آنان نتوانستند درمانی برای درد او پیدا كنند. گاه آقای كندرفتار چنان از این زندگی به جان میآمد كه میخواست از پیش زنش بگریزد و در گوشهی راحتی به تنهایی به سر برد.
روزی، خرچنگی پیر و سالخورده كه جلدش در نتیجهی قرنها زندگی تقریباً سفید شده بود آمد و در مدخل لانهی لاك پشت نشست تا اندكی از رنج راه بیاساید و سپس راه خود را دوباره در پیش گیرد. او برای اینكه عذری برای فرود آمدن بیدعوت در آن خانه آورده باشد گفت: «امروز جریان آب بسیار تند است.»
بانو كندكار به جای آنكه در پاسخ او چیزی بگوید نالهی ضعیفی برآورد و آقای كندرفتار سرش را تكان داد و لب از لب باز نكرد.
خرچنگ پیر كه این سردی و بیاعتنایی را از صاحبان خانه دید گفت: «آیا بیماری در این خانه هست؟»
بانو كندكار گفت: «آه! بلی».
كندرفتار گفت: «زن من در آخرین مهاجرت مار ماهیان تعداد زیادی از آنان را خورده و به سوءهاضمه گرفتار شده است.»
-آه! آه! سوءهاضمه؟ فهمیدم، درمان این درد بسیار آسان است.چند وقت است بیمارشده؟
-ده آفتاب.
خرچنگ پیر سرش را چون فیلسوفان تكان داد و گفت: «مانعی ندارد. بیماری هرچه كهنهتر باشد زودتر بهبود مییابد؛ زیرا گذشت زمان، آن را كم كم ضعیف میكند. اما حالا باید مراقبت و دقت بیشتری از او كرد. آیا شما با كوسه در این باره گفت و گویی كردهاید؟»
-آری، من او را به اینجا، بر سر بالین زنم، آوردم.
- بابا ماهی آزاد را چه طور؟
-تازه از اینجا بیرون رفته است.
خرچنگ پیر گفت:«راستش را بخواهید آنان پزشكان بیاطلاعی هستند، چندان كه شناوران سالم را از حركت باز میدارند. آیا حاضرید به من اطمینان داشته باشید و بیمارتان را در اختیارم بگذارید؟»
كندرفتار نه از روی ادب بلكه به صداقت گفت: «جز این چارهای نداریم و كاری نمیتوانیم بكنیم.»
-بسیار خوب، من آنچه از دستم برآید دربارهی شما كوتاهی نمیكنم گوش كنید تا دوای درد بانو كندكار را بگویم؛ دوای درد او كبد میمون است.
-كبد میمون؟
-بلی، كبد میمون. شما باید آن را در آفتاب بگذارید تا خشك شود و به رنگ سیاه درآید و بعد آن را بردارید و به تكههای بسیار كوچك ببرید و بدهید بانو كندكار بخورد. تا موقعی كه كبد میمون پیدا نكردهاید، نباید چیزی بخورد.
خرچنگ سال خورده پس از دادن این دستور، گوشهی سنگی را كه بر آن نشسته بود ترك گفت و خود را به جریان آب انداخت و رفت و در آن حال كه پاهایش را به نیرومندی بسیار تكان میداد گفت:«به گفتهی من عمل كنید و یقین بدانید كه از آن نتیجهای نیكو خواهید گرفت.»
دو لاك پشت مدتی به خرچنگ كه از آنان دور میشد نگاه كردند و چون به كلی از چشمشان ناپدید شد، كندرفتار به زن خود گفت: «به گمان من درمانی كه خرچنگ تجویز كرد ممكن است مؤثر باشد. من هرگز نام چنین درمانی را نشنیده بودم. اما دشواری بزرگ، پیدا كردن كبد میمون است. آن را از كجا میتوان پیدا كرد؟»
بانو كندكار كه چنان بیحال افتاده بود كه گفتی واپسین دم زندگیاش را برمیآورد گفت: «من كه عقلم به جایی نمیرسد.»
كندرفتار پس از مدتی تفكر و فشار آوردن به مغز كوچك خود به یاد آورد كه در جایی از ساحل رودخانه گروهی میمون در جنگلی به سر میبرند، و از بام تا شام بر شاخههای درختان به جست و خیز و معلق زدن و تاب خوردن میپردازند. یكی از آن میمونها كه در بازی و جست و خیز چالاكتر از دیگران بود و «چالاك» نام داشت، سه یا چهار بار كندرفتار را، كه دور از رودخانه شكار میكرد، دیده و به رویش شكلك درآورده بود و كندرفتار آن را نشان ابراز دوستی و علاقه پنداشته بود.
كندرفتار كه لاك پشتی بسیار خودپسند و مغرور بود بر آن شد كه چالاك را به دام اندازد. از این رو، به زن خود كندكار گفت: «غم مخور كه دوای درد تو را پیدا كردم. امشب به راه میافتم و میروم برایت كبد میمون پیدا میكنم و میآورم. فكر میكنم كه فردا هنگام برآمدن آفتاب خود را به ساحل رود برسانم. تا برگشتن من از جای خود تكان مخور».
كندرفتار پس از این سفارش بیجا-زیرا بانو كندكار چون مردهای افتاده بود و یارای حركت كردن نداشت- خود را به آب زد و بنای شنا كردن نهاد و با سرعتی هرچه تمامتر از آشیانهی خود دور شد. هم چنان كه شنا میكرد با خود میاندیشید كه به میمون چه بگوید و چگونه وادارش كند تا در پی او بیاید. با خود میگفت: «باید از او دعوت كنم كه بر پشتم بنشیند و به مهمانی به خانهام بیاید. در راه دمش را میگیرم و چند بار در آب غوطه میخورم و او را نیز با خود به زیر آب میكشم و خفه میكنم. پس از آن بیرون آوردن كبد او كاری ساده خواهد بود.»
امید به دست آوردن دوای درد زنش كه دم به دم به نظرش مؤثرتر میآمد چنان او را برانگیخته بود كه پیش از پایان یافتن شب، خود را به ساحل رود رسانید.
عكس ماه در امواج متحرك و خروشان رودخانه میلرزید. گربهی بزرگی در میان نیزار سر در آب فرو برده بود و با سر و صدایی بسیار آب میخورد. ساكنان ساحل، زیبایی شب را جشن گرفته بودند و شب زنده داری میكردند.
كندرفتار خود را روی ماسههای نرم ساحل، در پای درختان كهن سالی كه میمونها روی آنها جست و خیز میكردند، انداخت و چون خود را در جای سختی یافت فریاد زد: «چالاك، چالاك.»
فریاد نازك و نافذ او خاموشی و سكوتی پردامنه به دنبال آورد. حتی گربه هم از نوشیدن آب باز ایستاد. چالاك هم كه در این هنگام میان دو شاخه پیچ و تاب میخورد، از شنیدن صدای لاك پشت چنان یكهای خورد كه ناچار شد برای اینكه بر زمین نیفتد با دم خود از شاخهای بیاویزد.
كندرفتار دوباره فریاد زد: چالاك، چالاك.
چالاك كه دستش را سایبان چشمش ساخته بود و سعی میكرد قیافهی كسی كه او را صدا میكرد ببیند گفت: «كیست كه مرا میخواند؟»
-من.
-آه! شناختم. لگن بزرگ سیاه رنگ كه گویی كاسهی آب ریش تراشی ماه است؟ خوب شب به خیر لگن سیاه. با من چه كار داری؟
با این كه كندرفتار از شنیدن این سخنان ریشخندآمیز سخت به خشم آمده بود، خشم خود را فرو خورد و به آرامی گفت: «من لگن سیاه نیستم. بلكه آقا لاك پشتم و در جزیره میان رودخانه خانه دارم.»
-آه! ببخشید، حالا شناختمتان. اما باور كنید كه وقتی از بالای درختان به شما نگاه كنند، چون لگن بزرگ سیاهی به نظر میرسید. به هر حال بگویید ببینم چیزی از من میخواهید؟
كندرفتار به تزویر و ریا گفت: «نه خیر، این طرفها میگشتم، در نتیجهی علاقه و محبتی كه به شما پیدا كردهام، نتوانستم با شما سلام و احوال پرسی نكرده از اینجا بگذرم و بروم.»
چالاك كه كوچكترین بدگمانیی به لاك پشت نداشت گفت: «بسیار لطف فرمودهاید. باور كنید كه من هم شما را دوست دارم. چون همیشه كه از بالا به شما نگاه كردهام به نظرم موجود بدجنسی نیامدهاید.»
كندرفتار با صدایی نوازشگر گفت: «خیلی دلم میخواست شما را از نزدیك میدیدم. وقتی من سرم را برای دیدن شما بلند میكنم گردنم سخت درد میگیرد.»
چالاك گفت: «خوب میآیم پایین.» آنگاه به چالاكی از شاخهای به شاخه دیگر پرید و خود را در برابر لاك پشت بر زمین انداخت.
لاك پشت گفت: «آه! نمیدانید چه قدر از دیدن شما شادمانم. چه بندباز ماهر و هنرمندی هستید. من بارها رقص شما را بر فراز درختان دیدهام و آفرینها بر شما گفتهام، اما از نزدیك مهارت و هنرمندیتان بیشتر معلوم میشود.»
چالاك كه از این تعریفها بسیار خشنود شده بود گفت: «راست میگویید. من بسیار چست و چالاكم و كسی به خوبی من نمیتواند از شاخی به شاخ دیگر بپرد. مرا ببخشید كه در حضور شما كه به هزار سختی راه میروید، از جست و خیز و چستی و چالاكی سخن به میان آوردم. اما اگر بدانید كه در شبهای مهتاب، در جنگل، با دم از شاخهای بلند آویختن و تاب خوردن چه لذتی دارد؟»
كندرفتار با این كه رشكْ آتش به جانش میزد به لحنی مهربانتر و دلنشینتر گفت: «آری، باید خیلی لذت داشته باشد. به نظر من هرگاه جست و خیزها و رقصها را همراه با آهنگ موسیقی ماهیان انجام دهید، بیشتر لذت خواهید برد.»
چالاك پرسید: «مگر چنین چیزی ممكن است؟»
-در جزیرهای كه من سكونت دارم و میتوانم با كمال افتخار بگویم كه خانهی راحت و زیبایی در آن دارم، هر شامگاه ماهیان نوازندگی میكنند. بسیار متأسفم كه شما نمیتوانید این موسیقی دل انگیز را از اینجا بشنوید؛ زیرا آنان كنسرت خود را در یكی از غارهای بزرگ جزیره برپا میكنند. آه! كاش شما در آن ساعات بهشتی آنجا بودید و در میان استالاكتیت (1) های بلورین كه به رخشندگی الماس از سقف غار آویختهاند، آواز قزل آلاها و آوای گرم و ملایم ماه ماهیان و مار ماهیان بزرگ قهوهای رنگ و صدای بم آزاد ماهیان را میشنیدید.
كندرفتار با چنان شور و حرارتی این كلمات را بر زبان راند كه چالاك كوچكترین گمان بد در حقش نبرد و به تأسف گفت: «آری، باید بسیار دیدنی و شنیدنی باشد. گذشته از آهنگ موسیقی، این استالاكتیتها كه شما میگویید بیگمان از نظر بازی و تفریح جالبتر از شاخهی درختانند.»
كندرفتار به لحن قاطعی گفت: «البته، استالاكتیتها هزار بار زیباتر و دیدنیتر از شاخهی درختانند. شما میتوانید از آنها سر بخورید و لذت ببرید. در آنجا چنین میپندارید كه از اشعهی خورشید آویختهاید و تاب میخورید.»
لاك پشت چشم به آسمان دوخت و افزود: «چه احساس مستی آوری! من با اینكه هر شامگاه این آوازها را میشنوم، هیچگاه از شنیدن آنها سیر نمیشوم. زندگی در روی زمین فرح بخش است اما در میان آب شگفت انگیز میشود. من این سخن را از روی شناسایی كاملی كه به زندگی هم در زمین و هم در آب دارم میزنم.»
چالاك آهی كشید و گفت: «اما من ناچارم به همین زندگی زمینی بسازم.»
كندرفتار گفت: «چرا ناچاری؟»
-چون شنا كردن نمیدانم.
آقای لاك پشت كه دم به دم لحن گفتارش را شیرینتر و مهرانگیزتر میساخت گفت: «هرگاه مانع كار شما تنها این باشد، از میان بردن آن چندان سخت و دشوار نیست. شما بر پشت من مینشینید و من شما را طوری به جزیره میبرم كه حتی دستتان هم از آب رودخانهتر نشود.»
چالاك گفت: «از لطف شما متشكرم، اما من بسیار سنگینم و ممكن است شما را خسته كنم.»
كندرفتار كه میترسید شكار از دامش بگریزد گفت: «نه، هیچ از این بابت خاطرتان را آزرده مسازید. لذت انجام دادن خدمتی برای دوست احساس سنگینی را از میان میبرد. اما باید هم اكنون حركت كنیم؛ زیرا ماهیان درست هنگام برآمدن آفتاب نوازندگی و خوانندگی را آغاز میكنند و حیف است از شنیدن مقدمهی آهنگ، كه همیشه عالیترین قسمت آن است، محروم شویم. چالاك عزیز، زود بر پشت من بپرید تا راه بیفتیم. باور كنید شما را به جایی میبرم كه چیزهای حیرت انگیزی ببینید.»
چالاك چنان شیفتهی توصیف مناظر جالب و سحرآمیز غار زیر آب شده بود كه متوجه تناقض گویی لاك پشت نشد و بیدرنگ بر پشت او جست.
كندرفتار درنگ را جایز ندید و خود را به آب زد و كوشید تا هرچه تندتر از ساحل رود به وسط آب رود. با تلاش و حرارت بسیار شنا میكرد و به دشواری میتوانست شادمانی و خوشحالی خویشتن را پنهان كند. میدید كه حیله و نیرنگش به نتیجه رسیده است. لیكن چون چندان از ساحل دور نشده بود، نخواست قربانی خود را از حقیقت امر آگاه كند.
لاك پشت چون به میانهی رود رسید هنوز مدتی مانده بود تا آفتاب برآید. ماه در افق نهان میشد و خاموشی بر سراسر ساحل فرو مینشست. چالاك كه به دقت گوش فرا داده بود گفت: «مثل اینكه صدای موسیقیی به گوشم میرسد، چرا میخندید؟»
كندرفتار كه دیگر خودداری را بیجا میدانست بیاختیار قاه قاه خنده را سر داد. چالاك ناگهان از وحشت بر خود لرزید و با پریشانی از لاك پشت پرسید: «چرا میخندید؟ مگر چیز خنده داری دیدهاید؟»
كندرفتار كه از پیروزی خود مست شده بود فریاد زد: «به بیعقلی و حماقت تو میخندم. واقعاً كه بسیار خندهداری. میترسم در وسط رود از خنده روده بر شوم. آه! آه! چه زود گول خوردی! من تو را بسی عاقلتر از اینها میپنداشتم. عجب میمون ساده و زودباوری هستی.»
چالاك كه از تغییر لحن كندرفتار در هراس افتاده بود گفت: «منظورتان چیست؟ آیا موسیقی دروغ است؟»
كندرفتار كه سراسر لاكش از خنده به لرزه افتاده بود گفت: «هرگاه سنگ پشم درآورد ماهیان نیز آواز خواهند خواند. تو احمقترین و سادهترین جانوران روی زمین هستی كه چنین ادعایی را باور كردی. اما من از حماقت تو بینهایت خوشوقتم؛ زیرا اگر حماقت تو نبود با من نمیآمدی.»
چالاك كه هنوز پی به اندیشهی لاك پشت نبرده بود گفت: «پس ما یكسر به غار استالاكتیتها میرویم؟»
آقای لاك پشت به ریشخند گفت: «آری، یكسر به غار میرویم. اما آیا میدانی كه برای تو بر زمینی افتادن از فراز بلندترین شاخهی درختی سر به فلك كشیده كمتر از جای گرفتن بر پشت من و رفتن به غار استالاكتیتها خطر دارد؟»
چالاك كه دم به دم پریشانتر میشد گفت: «آخر چرا؟ چرا؟»
-رفیق، برای اینكه باید بهترین قسمت وجودتان را در آن غار از دست بدهید. آری، كبد شما، كبد گران بهای میمونی چون شما را باید زن من، كندكار، بخورد. راستی كه خوب نیرنگی به كار بردم. شما مرا كندرفتار مینامید اما ملاحظه میفرمایید كه با چه چالاكی در دامتان انداختم.
چالاك فكری كرد و گفت: «پس شما برای این امر مرا پیش زنتان میبرید كه كبد مرا بدهید او بخورد؟»
- آری جان دلم، چه خوب مطلب را فهمیدید. حقیقت همان است كه حدس زدید. اما بگذارید این را هم خدمتتان عرض كنم كه كبد شما را زن من نه به عنوان غذا بلكه برای درمان دردش میخواهد بخورد.
چالاك به آرامش بسیار گفت: «كندرفتار بیچاره اشتباه كردهای و شادمانی و خوشیات بیجاست؛ زیرا پس از آنكه مرا به خانه خود ببری و پوستم را بكنی، هرجای تنم را بگردی نخواهی توانست كبدی پیدا كنی.»
كندرفتار كه لحن آرام چالاك در او اثر كرده بود پرسید: «چرا؟»
-مگر نمیدانید كه من همیشه از روی احتیاط كبدم را درمیآورم و آن را از شاخهای میآویزم تا به هنگام پریدن از شاخی به شاخی دیگر در میان علفها نیفتد و گم نشود. راستی شما این را نمیدانستید؟ ما میمونها همیشه پیش از شروع بازی كبد خود را درمیآوریم و در جای امنی میگذاریم. شما برای بردن من به غار زیر آب چندان شتاب كردید كه من یادم رفت كبدم را از شاخهی درختی كه آویخته بودم بردارم و با خود بیاورم.
كندرفتار كه از شنیدن این سخن سخت به حیرت افتاده بود، از شنا كردن باز ماند. اما میمون با همان آرامش به سخن خود ادامه داد و گفت: «همیشه كسانی كه خود را زیركتر و كاردانتر از همه میدانند، در نتیجهی كوچكترین اشتباهی دچار بزرگترین ناكامیها میشوند. هرگاه شما به جای حیله و تزویر صادقانه به من میگفتید كه به كبد من احتیاج دارید من با كمال میل آن را به شما میدادم؛ زیرا میمونها به كبد احتیاجی ندارند. برای من چه فرقی میكرد كه كبدم از شاخهی درختی آویخته باشد یا بانو كندكار آن را بخورد و بهبود یابد. بیگمان در این مدت كه من بر پشت شما نشستهام، خوب متوجه شدهاید كه من از نداشتن كبد كوچكترین ناراحتی در خود احساس نمیكنم، بلكه راستش را بخواهید كبد اسباب دردسرم است. باور كنید كه اگر پیشم بود با كمال میل و خشنودی آن را به زن شما تقدیم میكردم. اما گناه خودتان است كه با من مثل دوست رفتار نكردید.»
كندرفتار كه از ناكامی خود بسیار ناراحت و از میمون شرمنده شده بود نمیدانست چگونه از رفتار زشت خود عذر بخواهد؛ زیرا سخن آرام چالاك در او مؤثر افتاده، او را مطمئن كرده بود كه كبد او از شاخهی درختی آویخته است. لاك پشت به لكنت زبان گفت: «راستی من نمیدانم چه كنم. حالا هم چه سودی دارد كه شما را بیكبد به جزیره ببرم. وانگهی...»
-اما زیاد هم ناراحت مباشید و غم مخورید. میبینم كه شما این كار را بیشتر از روی نادانی كردهاید، نه از روی بداندیشی. من گناه شما را میبخشم و بیش از این از شما گله نمیكنم. خوب، بیایید با هم آشتی كنیم. من به یك شرط حاضرم كبدم را به شما ببخشم و آن این است كه شما از رفتار بدی كه با من كردهاید پوزش بخواهید. برگردیم به ساحل و من بروم و كبدم را از شاخهی درخت بردارم و به شما بدهم تا آن را برای زنتان ببرید.»
كندرفتار كه نمیدانست با چه زبانی از او پوزش بخواهد، به سرعت هرچه تمامتر راه ساحل را در پیش گرفت و به زودی خود را به آنجا رسانید.
چالاك بیدرنگ به ساحل پرید و به یك چشم به هم زدن خود را بر شاخههای درختی رسانید و در آنجا به جست و خیز پرداخت.
كندرفتار كه دید چالاك به سوی او باز نمیگردد گفت: «آیا كبد را فراموش كردید؟»
چالاك سنگ بزرگی به طرف او انداخت و گفت: «بیا بگیر. پس از فرو دادن این لقمهی لذیذ خواهی فهمید كه دروغگویی و زودباوری از نادانی است.»
این واقعه در كنار آبهای آشفته و پر هیاهوی رود زرد اتفاق افتاده است.
والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.
بانو و آقای «كُندرفتار» در جزیرهی زیبایی، میان آبهای تند و زرین رود زرد، خانه داشتند. خانه را چنان ساخته و مرتب كرده بودند كه در آن از هر حیث در آسایش بودند. خانه نه از لحاظ خزهیتر و چسبناك كه میبایست دیوارههای خشك تخته سنگ را بپوشاند نقصی داشت، و نه از لحاظ گودالهای آب پر از صدفهای كوچك خوش مزه. برای پیدا كردن مدخل آن بایستی نیم متری از سطح آب پایین رفت. به هر حال، این خانه برای لاك پشتان تن پرور و راحت طلب خانهای عالی بود.
بانو و آقای كندرفتار، دو لاك پشت بزرگ زرد و سیاه و از آنهایی بودند كه برای فراهم آوردن وسایل راحت و آسایش خود از هیچ اقدامی فروگذار نمیكردند و از برابر هیچ دشواریی نمیگریختند. لیكن، تازه از ساختن آن خانه فراغت یافته بودند، اما هنوز به آن نقل مكان نكرده و مزهی آسایش و راحتی را كه مدتها در انتظارش بودند نچشیده بودند كه بانو كندكار از سوءهاضمه در بستر بیماری افتاد. روزها و هفتهها گذشت و بهبود نیافت. با حالی زار و خسته در میان علفها میگشت و فقط مقداری از علفها را زیر و رو میكرد. شوهرش پزشكان كارآزمودهای چون كوسه و بابا ماهی آزاد را بر بالینش آورد، لیكن آنان نتوانستند درمانی برای درد او پیدا كنند. گاه آقای كندرفتار چنان از این زندگی به جان میآمد كه میخواست از پیش زنش بگریزد و در گوشهی راحتی به تنهایی به سر برد.
روزی، خرچنگی پیر و سالخورده كه جلدش در نتیجهی قرنها زندگی تقریباً سفید شده بود آمد و در مدخل لانهی لاك پشت نشست تا اندكی از رنج راه بیاساید و سپس راه خود را دوباره در پیش گیرد. او برای اینكه عذری برای فرود آمدن بیدعوت در آن خانه آورده باشد گفت: «امروز جریان آب بسیار تند است.»
بانو كندكار به جای آنكه در پاسخ او چیزی بگوید نالهی ضعیفی برآورد و آقای كندرفتار سرش را تكان داد و لب از لب باز نكرد.
خرچنگ پیر كه این سردی و بیاعتنایی را از صاحبان خانه دید گفت: «آیا بیماری در این خانه هست؟»
بانو كندكار گفت: «آه! بلی».
كندرفتار گفت: «زن من در آخرین مهاجرت مار ماهیان تعداد زیادی از آنان را خورده و به سوءهاضمه گرفتار شده است.»
-آه! آه! سوءهاضمه؟ فهمیدم، درمان این درد بسیار آسان است.چند وقت است بیمارشده؟
-ده آفتاب.
خرچنگ پیر سرش را چون فیلسوفان تكان داد و گفت: «مانعی ندارد. بیماری هرچه كهنهتر باشد زودتر بهبود مییابد؛ زیرا گذشت زمان، آن را كم كم ضعیف میكند. اما حالا باید مراقبت و دقت بیشتری از او كرد. آیا شما با كوسه در این باره گفت و گویی كردهاید؟»
-آری، من او را به اینجا، بر سر بالین زنم، آوردم.
- بابا ماهی آزاد را چه طور؟
-تازه از اینجا بیرون رفته است.
خرچنگ پیر گفت:«راستش را بخواهید آنان پزشكان بیاطلاعی هستند، چندان كه شناوران سالم را از حركت باز میدارند. آیا حاضرید به من اطمینان داشته باشید و بیمارتان را در اختیارم بگذارید؟»
كندرفتار نه از روی ادب بلكه به صداقت گفت: «جز این چارهای نداریم و كاری نمیتوانیم بكنیم.»
-بسیار خوب، من آنچه از دستم برآید دربارهی شما كوتاهی نمیكنم گوش كنید تا دوای درد بانو كندكار را بگویم؛ دوای درد او كبد میمون است.
-كبد میمون؟
-بلی، كبد میمون. شما باید آن را در آفتاب بگذارید تا خشك شود و به رنگ سیاه درآید و بعد آن را بردارید و به تكههای بسیار كوچك ببرید و بدهید بانو كندكار بخورد. تا موقعی كه كبد میمون پیدا نكردهاید، نباید چیزی بخورد.
خرچنگ سال خورده پس از دادن این دستور، گوشهی سنگی را كه بر آن نشسته بود ترك گفت و خود را به جریان آب انداخت و رفت و در آن حال كه پاهایش را به نیرومندی بسیار تكان میداد گفت:«به گفتهی من عمل كنید و یقین بدانید كه از آن نتیجهای نیكو خواهید گرفت.»
دو لاك پشت مدتی به خرچنگ كه از آنان دور میشد نگاه كردند و چون به كلی از چشمشان ناپدید شد، كندرفتار به زن خود گفت: «به گمان من درمانی كه خرچنگ تجویز كرد ممكن است مؤثر باشد. من هرگز نام چنین درمانی را نشنیده بودم. اما دشواری بزرگ، پیدا كردن كبد میمون است. آن را از كجا میتوان پیدا كرد؟»
بانو كندكار كه چنان بیحال افتاده بود كه گفتی واپسین دم زندگیاش را برمیآورد گفت: «من كه عقلم به جایی نمیرسد.»
كندرفتار پس از مدتی تفكر و فشار آوردن به مغز كوچك خود به یاد آورد كه در جایی از ساحل رودخانه گروهی میمون در جنگلی به سر میبرند، و از بام تا شام بر شاخههای درختان به جست و خیز و معلق زدن و تاب خوردن میپردازند. یكی از آن میمونها كه در بازی و جست و خیز چالاكتر از دیگران بود و «چالاك» نام داشت، سه یا چهار بار كندرفتار را، كه دور از رودخانه شكار میكرد، دیده و به رویش شكلك درآورده بود و كندرفتار آن را نشان ابراز دوستی و علاقه پنداشته بود.
كندرفتار كه لاك پشتی بسیار خودپسند و مغرور بود بر آن شد كه چالاك را به دام اندازد. از این رو، به زن خود كندكار گفت: «غم مخور كه دوای درد تو را پیدا كردم. امشب به راه میافتم و میروم برایت كبد میمون پیدا میكنم و میآورم. فكر میكنم كه فردا هنگام برآمدن آفتاب خود را به ساحل رود برسانم. تا برگشتن من از جای خود تكان مخور».
كندرفتار پس از این سفارش بیجا-زیرا بانو كندكار چون مردهای افتاده بود و یارای حركت كردن نداشت- خود را به آب زد و بنای شنا كردن نهاد و با سرعتی هرچه تمامتر از آشیانهی خود دور شد. هم چنان كه شنا میكرد با خود میاندیشید كه به میمون چه بگوید و چگونه وادارش كند تا در پی او بیاید. با خود میگفت: «باید از او دعوت كنم كه بر پشتم بنشیند و به مهمانی به خانهام بیاید. در راه دمش را میگیرم و چند بار در آب غوطه میخورم و او را نیز با خود به زیر آب میكشم و خفه میكنم. پس از آن بیرون آوردن كبد او كاری ساده خواهد بود.»
امید به دست آوردن دوای درد زنش كه دم به دم به نظرش مؤثرتر میآمد چنان او را برانگیخته بود كه پیش از پایان یافتن شب، خود را به ساحل رود رسانید.
عكس ماه در امواج متحرك و خروشان رودخانه میلرزید. گربهی بزرگی در میان نیزار سر در آب فرو برده بود و با سر و صدایی بسیار آب میخورد. ساكنان ساحل، زیبایی شب را جشن گرفته بودند و شب زنده داری میكردند.
كندرفتار خود را روی ماسههای نرم ساحل، در پای درختان كهن سالی كه میمونها روی آنها جست و خیز میكردند، انداخت و چون خود را در جای سختی یافت فریاد زد: «چالاك، چالاك.»
فریاد نازك و نافذ او خاموشی و سكوتی پردامنه به دنبال آورد. حتی گربه هم از نوشیدن آب باز ایستاد. چالاك هم كه در این هنگام میان دو شاخه پیچ و تاب میخورد، از شنیدن صدای لاك پشت چنان یكهای خورد كه ناچار شد برای اینكه بر زمین نیفتد با دم خود از شاخهای بیاویزد.
كندرفتار دوباره فریاد زد: چالاك، چالاك.
چالاك كه دستش را سایبان چشمش ساخته بود و سعی میكرد قیافهی كسی كه او را صدا میكرد ببیند گفت: «كیست كه مرا میخواند؟»
-من.
-آه! شناختم. لگن بزرگ سیاه رنگ كه گویی كاسهی آب ریش تراشی ماه است؟ خوب شب به خیر لگن سیاه. با من چه كار داری؟
با این كه كندرفتار از شنیدن این سخنان ریشخندآمیز سخت به خشم آمده بود، خشم خود را فرو خورد و به آرامی گفت: «من لگن سیاه نیستم. بلكه آقا لاك پشتم و در جزیره میان رودخانه خانه دارم.»
-آه! ببخشید، حالا شناختمتان. اما باور كنید كه وقتی از بالای درختان به شما نگاه كنند، چون لگن بزرگ سیاهی به نظر میرسید. به هر حال بگویید ببینم چیزی از من میخواهید؟
كندرفتار به تزویر و ریا گفت: «نه خیر، این طرفها میگشتم، در نتیجهی علاقه و محبتی كه به شما پیدا كردهام، نتوانستم با شما سلام و احوال پرسی نكرده از اینجا بگذرم و بروم.»
چالاك كه كوچكترین بدگمانیی به لاك پشت نداشت گفت: «بسیار لطف فرمودهاید. باور كنید كه من هم شما را دوست دارم. چون همیشه كه از بالا به شما نگاه كردهام به نظرم موجود بدجنسی نیامدهاید.»
كندرفتار با صدایی نوازشگر گفت: «خیلی دلم میخواست شما را از نزدیك میدیدم. وقتی من سرم را برای دیدن شما بلند میكنم گردنم سخت درد میگیرد.»
چالاك گفت: «خوب میآیم پایین.» آنگاه به چالاكی از شاخهای به شاخه دیگر پرید و خود را در برابر لاك پشت بر زمین انداخت.
لاك پشت گفت: «آه! نمیدانید چه قدر از دیدن شما شادمانم. چه بندباز ماهر و هنرمندی هستید. من بارها رقص شما را بر فراز درختان دیدهام و آفرینها بر شما گفتهام، اما از نزدیك مهارت و هنرمندیتان بیشتر معلوم میشود.»
چالاك كه از این تعریفها بسیار خشنود شده بود گفت: «راست میگویید. من بسیار چست و چالاكم و كسی به خوبی من نمیتواند از شاخی به شاخ دیگر بپرد. مرا ببخشید كه در حضور شما كه به هزار سختی راه میروید، از جست و خیز و چستی و چالاكی سخن به میان آوردم. اما اگر بدانید كه در شبهای مهتاب، در جنگل، با دم از شاخهای بلند آویختن و تاب خوردن چه لذتی دارد؟»
كندرفتار با این كه رشكْ آتش به جانش میزد به لحنی مهربانتر و دلنشینتر گفت: «آری، باید خیلی لذت داشته باشد. به نظر من هرگاه جست و خیزها و رقصها را همراه با آهنگ موسیقی ماهیان انجام دهید، بیشتر لذت خواهید برد.»
چالاك پرسید: «مگر چنین چیزی ممكن است؟»
-در جزیرهای كه من سكونت دارم و میتوانم با كمال افتخار بگویم كه خانهی راحت و زیبایی در آن دارم، هر شامگاه ماهیان نوازندگی میكنند. بسیار متأسفم كه شما نمیتوانید این موسیقی دل انگیز را از اینجا بشنوید؛ زیرا آنان كنسرت خود را در یكی از غارهای بزرگ جزیره برپا میكنند. آه! كاش شما در آن ساعات بهشتی آنجا بودید و در میان استالاكتیت (1) های بلورین كه به رخشندگی الماس از سقف غار آویختهاند، آواز قزل آلاها و آوای گرم و ملایم ماه ماهیان و مار ماهیان بزرگ قهوهای رنگ و صدای بم آزاد ماهیان را میشنیدید.
كندرفتار با چنان شور و حرارتی این كلمات را بر زبان راند كه چالاك كوچكترین گمان بد در حقش نبرد و به تأسف گفت: «آری، باید بسیار دیدنی و شنیدنی باشد. گذشته از آهنگ موسیقی، این استالاكتیتها كه شما میگویید بیگمان از نظر بازی و تفریح جالبتر از شاخهی درختانند.»
كندرفتار به لحن قاطعی گفت: «البته، استالاكتیتها هزار بار زیباتر و دیدنیتر از شاخهی درختانند. شما میتوانید از آنها سر بخورید و لذت ببرید. در آنجا چنین میپندارید كه از اشعهی خورشید آویختهاید و تاب میخورید.»
لاك پشت چشم به آسمان دوخت و افزود: «چه احساس مستی آوری! من با اینكه هر شامگاه این آوازها را میشنوم، هیچگاه از شنیدن آنها سیر نمیشوم. زندگی در روی زمین فرح بخش است اما در میان آب شگفت انگیز میشود. من این سخن را از روی شناسایی كاملی كه به زندگی هم در زمین و هم در آب دارم میزنم.»
چالاك آهی كشید و گفت: «اما من ناچارم به همین زندگی زمینی بسازم.»
كندرفتار گفت: «چرا ناچاری؟»
-چون شنا كردن نمیدانم.
آقای لاك پشت كه دم به دم لحن گفتارش را شیرینتر و مهرانگیزتر میساخت گفت: «هرگاه مانع كار شما تنها این باشد، از میان بردن آن چندان سخت و دشوار نیست. شما بر پشت من مینشینید و من شما را طوری به جزیره میبرم كه حتی دستتان هم از آب رودخانهتر نشود.»
چالاك گفت: «از لطف شما متشكرم، اما من بسیار سنگینم و ممكن است شما را خسته كنم.»
كندرفتار كه میترسید شكار از دامش بگریزد گفت: «نه، هیچ از این بابت خاطرتان را آزرده مسازید. لذت انجام دادن خدمتی برای دوست احساس سنگینی را از میان میبرد. اما باید هم اكنون حركت كنیم؛ زیرا ماهیان درست هنگام برآمدن آفتاب نوازندگی و خوانندگی را آغاز میكنند و حیف است از شنیدن مقدمهی آهنگ، كه همیشه عالیترین قسمت آن است، محروم شویم. چالاك عزیز، زود بر پشت من بپرید تا راه بیفتیم. باور كنید شما را به جایی میبرم كه چیزهای حیرت انگیزی ببینید.»
چالاك چنان شیفتهی توصیف مناظر جالب و سحرآمیز غار زیر آب شده بود كه متوجه تناقض گویی لاك پشت نشد و بیدرنگ بر پشت او جست.
كندرفتار درنگ را جایز ندید و خود را به آب زد و كوشید تا هرچه تندتر از ساحل رود به وسط آب رود. با تلاش و حرارت بسیار شنا میكرد و به دشواری میتوانست شادمانی و خوشحالی خویشتن را پنهان كند. میدید كه حیله و نیرنگش به نتیجه رسیده است. لیكن چون چندان از ساحل دور نشده بود، نخواست قربانی خود را از حقیقت امر آگاه كند.
لاك پشت چون به میانهی رود رسید هنوز مدتی مانده بود تا آفتاب برآید. ماه در افق نهان میشد و خاموشی بر سراسر ساحل فرو مینشست. چالاك كه به دقت گوش فرا داده بود گفت: «مثل اینكه صدای موسیقیی به گوشم میرسد، چرا میخندید؟»
كندرفتار كه دیگر خودداری را بیجا میدانست بیاختیار قاه قاه خنده را سر داد. چالاك ناگهان از وحشت بر خود لرزید و با پریشانی از لاك پشت پرسید: «چرا میخندید؟ مگر چیز خنده داری دیدهاید؟»
كندرفتار كه از پیروزی خود مست شده بود فریاد زد: «به بیعقلی و حماقت تو میخندم. واقعاً كه بسیار خندهداری. میترسم در وسط رود از خنده روده بر شوم. آه! آه! چه زود گول خوردی! من تو را بسی عاقلتر از اینها میپنداشتم. عجب میمون ساده و زودباوری هستی.»
چالاك كه از تغییر لحن كندرفتار در هراس افتاده بود گفت: «منظورتان چیست؟ آیا موسیقی دروغ است؟»
كندرفتار كه سراسر لاكش از خنده به لرزه افتاده بود گفت: «هرگاه سنگ پشم درآورد ماهیان نیز آواز خواهند خواند. تو احمقترین و سادهترین جانوران روی زمین هستی كه چنین ادعایی را باور كردی. اما من از حماقت تو بینهایت خوشوقتم؛ زیرا اگر حماقت تو نبود با من نمیآمدی.»
چالاك كه هنوز پی به اندیشهی لاك پشت نبرده بود گفت: «پس ما یكسر به غار استالاكتیتها میرویم؟»
آقای لاك پشت به ریشخند گفت: «آری، یكسر به غار میرویم. اما آیا میدانی كه برای تو بر زمینی افتادن از فراز بلندترین شاخهی درختی سر به فلك كشیده كمتر از جای گرفتن بر پشت من و رفتن به غار استالاكتیتها خطر دارد؟»
چالاك كه دم به دم پریشانتر میشد گفت: «آخر چرا؟ چرا؟»
-رفیق، برای اینكه باید بهترین قسمت وجودتان را در آن غار از دست بدهید. آری، كبد شما، كبد گران بهای میمونی چون شما را باید زن من، كندكار، بخورد. راستی كه خوب نیرنگی به كار بردم. شما مرا كندرفتار مینامید اما ملاحظه میفرمایید كه با چه چالاكی در دامتان انداختم.
چالاك فكری كرد و گفت: «پس شما برای این امر مرا پیش زنتان میبرید كه كبد مرا بدهید او بخورد؟»
- آری جان دلم، چه خوب مطلب را فهمیدید. حقیقت همان است كه حدس زدید. اما بگذارید این را هم خدمتتان عرض كنم كه كبد شما را زن من نه به عنوان غذا بلكه برای درمان دردش میخواهد بخورد.
چالاك به آرامش بسیار گفت: «كندرفتار بیچاره اشتباه كردهای و شادمانی و خوشیات بیجاست؛ زیرا پس از آنكه مرا به خانه خود ببری و پوستم را بكنی، هرجای تنم را بگردی نخواهی توانست كبدی پیدا كنی.»
كندرفتار كه لحن آرام چالاك در او اثر كرده بود پرسید: «چرا؟»
-مگر نمیدانید كه من همیشه از روی احتیاط كبدم را درمیآورم و آن را از شاخهای میآویزم تا به هنگام پریدن از شاخی به شاخی دیگر در میان علفها نیفتد و گم نشود. راستی شما این را نمیدانستید؟ ما میمونها همیشه پیش از شروع بازی كبد خود را درمیآوریم و در جای امنی میگذاریم. شما برای بردن من به غار زیر آب چندان شتاب كردید كه من یادم رفت كبدم را از شاخهی درختی كه آویخته بودم بردارم و با خود بیاورم.
كندرفتار كه از شنیدن این سخن سخت به حیرت افتاده بود، از شنا كردن باز ماند. اما میمون با همان آرامش به سخن خود ادامه داد و گفت: «همیشه كسانی كه خود را زیركتر و كاردانتر از همه میدانند، در نتیجهی كوچكترین اشتباهی دچار بزرگترین ناكامیها میشوند. هرگاه شما به جای حیله و تزویر صادقانه به من میگفتید كه به كبد من احتیاج دارید من با كمال میل آن را به شما میدادم؛ زیرا میمونها به كبد احتیاجی ندارند. برای من چه فرقی میكرد كه كبدم از شاخهی درختی آویخته باشد یا بانو كندكار آن را بخورد و بهبود یابد. بیگمان در این مدت كه من بر پشت شما نشستهام، خوب متوجه شدهاید كه من از نداشتن كبد كوچكترین ناراحتی در خود احساس نمیكنم، بلكه راستش را بخواهید كبد اسباب دردسرم است. باور كنید كه اگر پیشم بود با كمال میل و خشنودی آن را به زن شما تقدیم میكردم. اما گناه خودتان است كه با من مثل دوست رفتار نكردید.»
كندرفتار كه از ناكامی خود بسیار ناراحت و از میمون شرمنده شده بود نمیدانست چگونه از رفتار زشت خود عذر بخواهد؛ زیرا سخن آرام چالاك در او مؤثر افتاده، او را مطمئن كرده بود كه كبد او از شاخهی درختی آویخته است. لاك پشت به لكنت زبان گفت: «راستی من نمیدانم چه كنم. حالا هم چه سودی دارد كه شما را بیكبد به جزیره ببرم. وانگهی...»
-اما زیاد هم ناراحت مباشید و غم مخورید. میبینم كه شما این كار را بیشتر از روی نادانی كردهاید، نه از روی بداندیشی. من گناه شما را میبخشم و بیش از این از شما گله نمیكنم. خوب، بیایید با هم آشتی كنیم. من به یك شرط حاضرم كبدم را به شما ببخشم و آن این است كه شما از رفتار بدی كه با من كردهاید پوزش بخواهید. برگردیم به ساحل و من بروم و كبدم را از شاخهی درخت بردارم و به شما بدهم تا آن را برای زنتان ببرید.»
كندرفتار كه نمیدانست با چه زبانی از او پوزش بخواهد، به سرعت هرچه تمامتر راه ساحل را در پیش گرفت و به زودی خود را به آنجا رسانید.
چالاك بیدرنگ به ساحل پرید و به یك چشم به هم زدن خود را بر شاخههای درختی رسانید و در آنجا به جست و خیز پرداخت.
كندرفتار كه دید چالاك به سوی او باز نمیگردد گفت: «آیا كبد را فراموش كردید؟»
چالاك سنگ بزرگی به طرف او انداخت و گفت: «بیا بگیر. پس از فرو دادن این لقمهی لذیذ خواهی فهمید كه دروغگویی و زودباوری از نادانی است.»
این واقعه در كنار آبهای آشفته و پر هیاهوی رود زرد اتفاق افتاده است.
پینوشتها:
1.Stalactite، ستونهای مخروطی شكلی است كه در نتیجهی چكههای آب از سقف غارها به وجود میآید. آبی كه از سقف غار میچكد دارای كربنات دو كلسیم است. و هنگام چكیدن آن بخار انیدرید كربنیك متصاعد میشود و مادهی آهكی آن رسوب میكند. اینها به تدریج به صورت ستونی مخروطی شكل كه پایهی آن در سقف غار قرار دارد درمیآیند.-م.
منبع مقاله :والری، ژیزل، (1383)، داستانهای چینی، ترجمهی اردشیر نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم.