نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
اسطورهای از یوگوسلاوی
یكی از روزهای گرم تابستان بود. تركی با زنش از پگاه تا نیمروز در كشتزار ذرت خود كار كرده بود. كمر هر دو، كه در زیر بار كار خم شده بود، درد میكرد. عرق از سر و رویشان بر زمین خشك میچكید و هوا در برابر دیدگان خستهی آنان تیره مینمود. مرد عرق صورتش را با دست پاك كرد، سپس سر برداشت و نگاهی به خورشید تابان كرد و به زن خود گفت:-زن، ظهر است و هوا آن قدر گرم شده كه دیگر نمیتوان كار كرد. تو بهتر است به سایه بروی و استراحت كنی، من هم میروم اسب را آب میدهم و برمیگردم ناهار میخوریم.
مرد به انتهای كشتزار، به سوی درختی كه اسبش را به آن بسته بود، رفت.
زن نفس راحتی كشید و به بیشهای كه در آن سوی كشتزار بود رفت. در آنجا هوا چون كشتزار گرم نبود. نشست و روسری خود را از سرش باز كرد و با آن به باد زدن چهرهی آفتاب سوختهی خود پرداخت. اندكی آرام گرفت و راحتتر شد. آنگاه چشمانش را بست تا نسیمی كه میوزید پلك چشمانش را هرچه بیشتر نوازش كند.
ناگهان با شنیدن صدایی كه دم گوشش بلند شده بود، از جا پرید: «روزتان بخیر، بانوی ترك».
زن چشمانش را باز كرد و مردی را در كنار خود ایستاده دید. نگاهی به او كرد و در جواب او گفت: «روزتان بخیر، آقا». و در شگفت افتاد كه چگونه صدای نزدیك شدن او را نشنیده بود. آیا لحظهای چند خوابش در ربوده بود یا مرد، كه چارقهای روستایی نرمی به پا داشت، بسیار آهسته و آرام و با دقت و احتیاط به او نزدیك شده بود؟ كسی چه میداند.
زن سراپای مرد را بدقت برانداز كرد و از او پرسید: «از كجا میآیید؟» مرد كلاه و لباس محلی مردم ناحیهی كوهستانی جنوب غربی صربستان را بر سر و در بر داشت؛ كلاه و جامهای كه مردم این ناحیه چندان با آنها آشنا نبودند.
مرد روستایی گفت: «من از آن دنیا میآیم.»
زن با اشتیاق از او پرسید:«راستی؟ از آن دنیا میآیید؟ آیا تصادفاً در آنجا به شوهر پیشین من مویو (1)، كه چند ماه پیش درگذشته است، برنخوردهاید؟»
مرد كه ارو (2) نام داشت و بسیار حاضر جواب بود، گفت: «چرا! او را دیدهام. من مویوی شما را خوب میشناسم. ما با هم دو دوست یكدل و جانیم و در آنجا همسایهی دیوار به دیوار یكدیگریم.»
-راستی؟ بگو ببینم زندگی در بهشت برین چطور است؟
ارو چشم به بالا دوخت و گفت: «هان... بهشت؟... باید بگویم كه زندگی در آنجا خیلی بهتر از زندگی دنیوی زمین است.»
-خوب، ما هم همین طور فكر میكردیم. اما راستی، بگو ببینم حال مویوی عزیز من در آنجا چطور است؟ آیا خوش و خرم است؟
-حالش بسیار خوب و دماغش چاق است. در آنجا به او خیلی خوش میگذرد.
سپس دست در جیبهای خالی خود كرد و به گفتهی خود چنین افزود: اما حیف كه جیبش خالی است.
زن كه عقیده داشت در بهشت همه چیز مجانی در دسترس همگان قرار میگیرد از شنیدن این سخن تعجب كرد و از روستایی پرسید: «آه! چه رسوایی بزرگی! اما مگر شما در بهشت به پول هم احتیاج دارید؟»
-خوب، برای چیزهای عادی پول لازم است. شما خوب میدانید كه شوهرتان چقدر به توتون علاقه داشت، همین طور به قهوه... خوب، البته گاهی من و دیگر دوستانش او را به قهوه خانه میبریم و به یكی دو فنجان قهوه مهمانش میكنیم. اما او از اینكه نمیتواند خوبی و مهمان نوازی ما را جبران كند ناراحت است.
-آه! چرا؟
-برای اینكه پولی در جیب ندارد تا ما را به قهوه خانه دعوت كند. او چون موش كلیسا فقیر و تنگدست است.
ارو ضمن گفتن این سخن قیافهی افسرده و غمگین به خود گرفت.
زن كه گونههایش از اشك تر شده بودند، با روسری خود آنها را پاك كرد و گفت: «آقا، آیا شما دوباره به آنجا برمیگردید؟ ممكن است مقداری پول بدهم برای او ببرید؟»
-نه، هرگز! هرگز! اما، خوب به خاطر مویو این كار را میكنم!
ارو، كه ناگهان چهرهاش شاد شده بود، افزود: «هم اكنون یكراست پیش او میروم.»
زن با خود گفت: «چه مرد خوبی است و چقدر به شوهر مرحومم علاقه دارد!» سپس از جای برخاست و كت شوهر فعلیاش را، كه پیش از شروع به كار سخت و توانفرسای خود در كشتزار ذرت، آن را كنده و روی پشتهای نهاده بود، برداشت و كیسهای پر از سكههای زر از جیب آن بیرون كشید. بعد شتابان به نزد ارو بازگشت و آن را به او داد و گفت:
-این را بدهید به مویو و به او بگویید كه غصه نخورد تا من زندهام نمیگذارم محتاج چیزی باشد. همچنین به او بگویید كه اگرچه من پس از مرگ او با مرد دیگری ازدواج كردهام اما او همیشه در دل من جای خود را دارد و عزیز و گرامی است.
ارو كیسهی پول را گرفت و در جیب خود نهاد. سپس با زن خداحافظی كرد و به سوی جادهی سنگلاخی كه در كنار نهری كه از كوهساران سرازیر میشد كشیده شده بود، رفت. زن مشتاقانه او را، كه از آنجا دور میشد، نگاه میكرد تا در پس درختانی كه در دو طرف نهر روییده بودند ناپدید گشت. ناگهان صدای شوهرش را شنید كه میپرسید:
-با كه صحبت میكردی؟
زن چشم از جادهی كنار رود برگرداند و شوهرش را دید كه بر اسب خود نشسته و به طرف رودخانه نگاه میكند. جواب داد:
-آه! شوهرم، تویی؟ اتفاق عجیبی افتاد كه من هنوز هم نمیتوانم آن را باور كنم.
مرد با تعجب به زنش، كه در چهرهی او پرتو شادمانی عجیبی میدید، نگاه كرد و از او پرسید:
-بگو، زن، بگو ببینم چه شده است؟
-پس از آنكه تو از اینجا رفتی من نشسته بودم و خود را با دستمالم باد میزدم كه دیدم مردی روستایی، نمیدانم از كجا، پیدایش شد و در برابر من ایستاد. سوگند میخورم كه صدای پایش را هم نشنیدم. او به من گفت كه از آن دنیا میآید و مویو را میشناسد. و نیز اضافه كرد كه حال مویوی بیچاره در آنجا خوب نیست.
مرد ترك، كه كم كم بدگمان میشد، گفت: «چرا حالش خوب نیست؟»
-بیچاره پول ندارد كه توتون و قهوه بخرد و باید چشم به دیگران بدوزد كه از سهم خود اندكی به او بدهند و تو میدانی كه او هم مثل تو چقدر به توتون و قهوه علاقه دارد.
مرد پرسید: «خوب تو چه كردی؟»
چهرهی مرد گرفته و اخمو شده بود، زیرا احساس میكرد كه چهرهی شادمان زنش پیشامد خوبی را نوید نمیدهد. زن گفت:
-میدانستم كه تو راضی نمیشوی مویوی عزیزمان در آن دنیا از تنها چیزی كه دوست دارد محروم باشد. بنابراین كیسهی پولت را به آن روستایی دادم تا ببرد و به مویو بدهد.
مرد گفت: «این كار را كردی؟ تو این كار را كردی؟ آن مرد به كجا رفت؟» اما صلاح ندانست كه وقت را برای سرزنش و ملامت كردن زنش تلف كند. بهتر بود اول برود و كیسهی پول را از آن دزد حقه باز پس بگیرد. زن با قیافهای احمقانه به انبوه درختان كنار رود اشاره كرد.
مرد تُرك بر تَرك اسب بیزین خود پرید و با شتاب فراوان به سوی رودخانه تاخت.
ارو همچنان كه میرفت با خود اندیشید كه ممكن است شوهر زن به سادگی و خوش باوری خود او نباشد و داستان او را باور نكند. او به آسیایی كه در كنار رودخانه بود نزدیك شده بود كه صدای پای اسبی را كه دم به دم به او نزدیك میشد، شنید. برگشت و پشت سرش را نگاه كرد و دید سواری از دور بتاخت به سوی او میآید. با خود گفت: «ای داد و بیداد، این مرد ترك حتماً شوهر زن ساده دل است.»
ارو به عجله خود را به آسیا انداخت و آسیابان را كه در میان سر و صدای چرخش سنگهای آسیا كار میكرد پیش خواند و بانگ بر او زد كه: «اگر جانت را دوست داری هرچه زودتر از اینجا فرار كن! تركی خشمگین برای بریدن سر تو به اینجا میآید. ببین چه خشمگین است و با چه عجلهای دارد به اینجا میآید!»
آسیابان از پشت پنجره نگاهی به بیرون انداخت و سواری را دید كه فینهای سرخ بر سر دارد و با چهرهای برافروخته به طرف آسیا میتازد.
ارو گفت: «زود كلاهت را بده به من تا با كلاه خود عوض كنم.» و بعد چنین افزود: «معطل چه هستی؟ اگر دلت میخواهد سرت روی تنت بماند هرچه زودتر از اینجا فرار كن! به طرف جنگل فرار كن!»
آسیابان با دستی لرزان كلاهش را از سرش برداشت و به او داد و پیشبندش را هم، كه فكر میكرد نمیگذارد تندتر بدود و از مرد ترك فرار كند، باز كرد و بر زمین انداخت. سپس پنجرهی عقبی آسیا را باز كرد و از آنجا به بیرون پرید و چون گلولهای كه از لولهی توپ بیرون برود، به طرف رودخانه دوید.
ترك وارد آسیا شد و چشمش به ارو افتاد. ارو تا او از اسب پیاده شود و خود را به دم در آسیا برساند خود را برای مقابله با او آماده كرده بود. بنابراین وقتی مرد ترك وارد آسیا شد مردی را در آنجا دید كه سر و ریشش از آرد پوشیده بود و با كیسههای آرد ور میرفت. از او پرسید:
-چند دقیقه پیش مردی به این طرف آمد و داخل آسیا شد، حالا او كجاست؟ كجا رفته است؟
نمیتوان گفت كه مرد ترك پاسخی جز سكوت و خاموشی نیافت، زیرا سر و صدای بسیار سنگهای آسیا فضا را پر كرده بود. ارو مثل كسی كه صدایی نشنیده باشد خاموش ماند و با كیسههای آرد ور میرفت. ترك پیش آمد و با شانهی خود تنهای به او زد و در بیخ گوش او فریاد برآورد كه:
«آیا مردی را كه چند لحظه پیش به اینجا آمد ندیدی؟»
-كدام مرد؟ آیا همان مردی را میگویی كه لباسش به لباسهای روستاییان این حوالی شباهت نداشت؟
مرد ترك سرش را به تندی تكان داد. ارو كه دوباره روی كیسههای آرد خم شده بود گفت:
-او به طرف جنگل میدوید. قیافهی بدجنسی داشت.
مرد ترك پیاده به طرف بیشه دوید و سر در پی آسیابان بینوا نهاد. تا او از آسیا بیرون رفت ارو پیشبند آسیابان و كلاه او را بر زمین انداخت و از آسیا بیرون آمد و بر تَرك اسب مرد ترك پرید و در جهت مخالف او تاخت.
آسیابان بیچاره نفس نفس زنان در میان درختان میدوید و ترك هم سر در پساش نهاده بود. مدتی دراز آن دو چون دو كودك چست و چالاك از روی سنگی به روی سنگی دیگر میپریدند و در سراشیبیها و بلندیها میدویدند. سرانجام موقعی كه آسیابان از روی تنهی درختی كه بر زمین افتاده بود میپرید پایش لغزید و بر زمین افتاد و ترك خود را به او رسانید و بر زمینش كوفت و گفت:
-پولهای مرا چه كردی؟
آسیابان كه نفسش بند آمده بود گفت: «قربان، چه پولی؟»
-احمق، مرا بیش از این دست مینداز! همان پولی كه از زنم گرفتی.
-از زنتان؟ من هرگز او را ندیدهام.
-دروغگوی بیشرم! كیسهی پولی را كه گفتی به مویو میدهی.
-مویو كیست؟ من به عمر خود این نام را نشنیدهام.
گفت و گوی آن دو بیش از نیم ساعت به طول انجامید و سرانجام هر دو دریافتند كه گول مرد حقه بازی را خوردهاند.
چون ترك از زبان آسیابان شنید كه مرد بیگانه چه كلاهی به سر او گذاشته و چگونه كلاهش را با كلاه او عوض كرده است به طرف آسیا دوید، اما نه اسب خود را در آنجا یافت و نه ارو را. نهر شادمانه میخروشید و آوای آن در آسیا میپیچید. ترك دریافت كه دیگر كاری در آنجا ندارد و باید به نزد زن نادانش برگردد.
زنك هنوز هم در سایهی درختان نشسته بود و چون شوهرش را دید كه پیاده به نزد او میآید و چهرهای افسرده و غمگین دارد فریاد برآورد كه:
-آه، همسر عزیزم، آمدی؟ این مدت كجا بودی؟ اسبت را چه كردی؟
مرد ترك با چهرهای افسرده گفت: «من نخواستم از تو عقبتر بمانم. تو از سر لطف برای مویو پول قهوه و تنباكو فرستادی، من هم اسبم را به مویوی عزیزمان بخشیدم، زیرا خوب نبود او در بهشت پیاده راه برود.»
زن سفرهی ناهار را روی سبزهزار پهن كرد و ناهار را كشید. هر دو با اشتهای بسیار ناهار میخوردند. زن بدین سبب كه مدتی دراز با شكم گرسنه به انتظار شوهرش نشسته بود و مرد، با اینكه سخت خشمگین بود، چندان جست و خیز و دوندگی كرده بود كه چون گرگی گرسنه شده بود.
پینوشتها:
1.Mujo
2.Ero
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستانهای یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم