نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
سالها پیش در دهكدهی كوچك دور افتادهای پیرمردی با زن پیر خود زندگی میكرد. پیرمرد خروسی داشت و پیرزن مرغی كه هر روز تخم میگذاشت.
روزی پیرمرد چند تخم مرغ تازه در سبدی دید و به پیرزن گفت: «دو سه تخم مرغ هم به من بده!»
-هرگز به تو تخم مرغی نمیدهم. تو خروس داری. وادارش كن برایت تخم بكند!
پیرمرد كه خیلی دلش تخم مرغ میخواست، خروس را از حیاط طویله بیرون آورد و به كشتزارش راند و گفت:
-خروس، اگر دلت میخواهد زنده بمانی باید چند تخم مرغ برای من بیاوری.
خروس كه به كشتزار میدوید با خود گفت: «خوب، حالا چه كار باید بكنم؟ میروم به خانهی تزار و روی تختش میایستم و برایش آواز میخوانم.»
پس از كشتزار بیرون رفت و به بیشهای رسید. در آنجا با روباهی روبه رو شد. روباه از او پرسید:
-خروس عزیز، كجا میروی؟
-به كاخ تزار میروم.
روباه گفت:«من هم دلم میخواهد با تو بیایم.»
خروس گفت: «اگر دلت میخواهد بیا. اما میدانم كه بزودی از راه رفتن خسته میشوی.»
-نه، نمیشوم.
-بسیار خوب، پس بیا برویم.
آن دو مدتی در كنار هم راه میرفتند، اما ناگاه روباه رو به خروس كرد و گفت: «خروس، من خسته شدم.»
خروس با خوش رویی و مهربانی گفت: «خوب، بیا زیر بال من. من تو را میبرم.»
روباه دستور خروس را انجام داد. خروس روباه را زیر بال خود گرفت و به راه خود ادامه داد. پس از مدتی با گرگی روبه رو شد.
گرگ پرسید: «خروس عزیز، كجا میروی؟»
-میروم كاخ تزار.
-من هم دلم میخواهد با تو بیایم.
-اگر دلت میخواهد بیا، اما میترسم زود خسته بشوی.
-نه، خسته نمیشوم. چطور من كه چهار پا دارم خسته میشوم و تو كه دو پا بیشتر نداری خسته نمیشوی؟
-بسیارخوب، بیا برویم.
آن دو لختی دو به دو در كنار هم راه رفتند، اما هنوز راه دوری نرفته بودند كه گرگ گفت: «خسته شدم.»
خروس گفت: «بیا به زیر بال من.»
گرگ هم رفت زیر بال خروس. خروس در حالی كه گرگ و روباه را زیر بالهای خود میبرد، به راه خود ادامه داد. پس از یك ساعت یا كمی بیشتر خروس مشك پر از آبی را دید كه در جاده میغلتید و پیش میرفت. مشك به خروس گفت:
-خروس عزیز، كجا؟
-میروم كاخ تزار.
- من هم میخواهم با تو بیایم.
-اگر دلت میخواهد بیا، اما میترسم خیلی زود خسته بشوی.
-نه، من خسته نمیشوم. من كه بر جاده میغلتم و پیش میروم چرا خسته بشوم؟
-بسیارخوب، بیا برویم.
آن دو مدتی در كنار هم راه رفتند اما مشك آب نیز خسته شد و به خروس گفت:
-خروس عزیز، خسته شدم.
خوب، بپر به پشت من و در میان بالهایم بنشین!
مشك آب گفتهی خروس را كار بست. خروس در حالی كه روباه را به زیر یك بال، گرگ را به زیر بال دیگر و مشك پر از آب را بر پشت خود داشت دوباره روی به راه نهاد. چون لختی راه رفت به دستهای از زنبوران، كه وز وز عجیبی راه انداخته بودند، برخورد. زنبوران از او پرسیدند:
-خروس عزیز، كجا میروی؟
-میروم كاخ تزار.
زنبوران گفتند: «ما هم با تو میآییم.»
-اگر دلتان میخواهد بیایید، اما میترسم زود خسته بشوید.
-چرا خسته بشویم؟ ما كه بال داریم و در آسمان پرواز میكنیم.
-خوب، پس حركت كنیم.
اما باور كنید كه زنبوران هم پس از مدتی پرواز كردن خسته شدند و گفتند:
-خروس عزیز، خسته شدیم.
-بیایید زیر پرهای من. در آنجا میتوانید جایی برای نشستن پیدا كنید.
باری خروس در حالی كه روباهی را به زیر یك بال و گرگی را به زیر بال دیگر و مشك پر آبی را بر پشت و زنبورانی را در لابه لای پرهایش میبرد به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا به كاخ تزار رسید.
خروس به كنار در بزرگ آمد، سرش را با تاج سرخش با غرور برافراشت و بانگ برآورد:
-قوقی لی قو! قوقی لی قو! من خود را به تخت تزار رسانیدهام تا برایش آواز بخوانم، خواه خوشش بیاید خواه خوشش نیاید.
چون تزار بانگ خروس را شنید خدمتكارانش را پیش خواند و دستور داد:
-بروید و این خروس احمق را بگیرید و میان خروسهای نیرومند و بوقلمونهای پرزور من بیندازید تا حسابش را برسند و كارش را بسازند.
خدمتكاران بیرون دویدند، خروس را گرفتند و به میان خروسان نیرومند و بوقلمونهای پرزور انداختند. خروس بیدرنگ روباه را از زیر بال خود پایین نهاد و روباه همه خروسان و بوقلمونها را گرفت و خفه كرد.
خروس بار دیگر به زیر پنجرهی تزار رفت و چنین خواند: «قوقی لی قو! قوقی لی قو! من آمدهام بر تخت تزار بنشینم و برایش آواز بخوانم، میخواهد خوشش بیاید میخواهد خوشش نیاید.»
تزار چون این بار هم آواز خروس را شنید سخت خشمگین شد و به خدمتكاران خود بانگ زد كه:
-بروید این خروس گستاخ و پررو را بگیرید و به میان اسبان نیرومند آتشین خوی عربی من بیندازید تا حسابش را برسند و كارش را بسازند.
خدمتكاران فرمان تزار را انجام دادند. خروس را گرفتند و به میان اسبان نر تزار انداختند. این بار خروس گرگ را از زیر بال خود بیرون آورد و بر زمین نهاد و گرگ در یك چشم به هم زدن همهی اسبان اصطبل را كشت.
خروس بار دیگر به زیر پنجرهی تزار رفت و آواز داد: «قوقی لی قو! آمدهام تا بر تخت تزار بنشینم و برایش آواز بخوانم خواه خوشش بیاید و خواه نیاید.»
تزار كه این بار از شنیدن بانگ خروس خونش به جوش آمده بود فریاد زد كه: «این خروس بدجنس را بگیرید و در آتش بیندازید تا كباب شود. حال كه خروسها و بوقلمونها و اسبان من نتوانستند كار او را بسازند بگذارید آتش به حسابش برسد.»
در حیاط كاخ آتشی بزرگ برافروختند و خروس را گرفتند و روی آن انداختند تا بسوزد و خاكستر شود.
این بار خروس مشك پر از آب را از پشت خود به پایین انداخت و آب آن بیرون ریخت و آتش را به یك آن خاموش كرد.
خروس باز هم زیر پنجرهی تزار رفت و خواند: «قوقی لی قو! قوقی لی قو! آمدهام تا بر تخت تزار بنشینم و برایش آواز بخوانم، خواه خوشش بیاید، خواه خوشش نیاید.»
تزار چون این بار هم بانگ خروس را شنید به خشمی دیوانهوار دچار شد و بانگ بر سر خدمتكاران خود زد كه: «چرا فرمانهای مرا انجام نمیدهید؟»
خدمتكاران كه با ترس و وحشت در برابر تزار تعظیم می كردند گفتند: «قربان، او را به میان خروسها و بوقلمونهای نیرومند شما انداختیم همه را خفه كرد؛ به میان اسبان آتشین خوی عربی انداختیم همهی آنان را كشت؛ شگفت انگیزتر از همه این كه بر آتش فروزانش انداختیم او آتش را هم در یك چشم به هم زدن خاموش كرد.»
تزار، كه سخت در شگفت مانده بود، پرسید: «راستی او این كارها را كرده است؟»
-تزار سلامت باد! سوگند میخوریم كه هرچه گفتیم جز راست نبود.
تزار گفت: «پس بروید و او را بگیرید و بیدرنگ به نزد من بیاورید. من با دست خود او را میكشم.»
خدمتكاران خروس را گرفتند و به نزد تزار آوردند. تزار خروس را بر زمین زد و به رویش نشست و مطمئن بود كه خروس دم واپسینش را زیر تنهی سنگین او برخواهد آورد. اما خروس پرهایش را تكان داد و زنبوران از میان آنها بیرون آمدند و به نیش زدن تزار پرداختند.
تزار از تخت خود به پایین آمد و گفت: «آه! خروس عزیز، تو را خدا این زنبوران بدجنس را به نزد خود بخوان و مرا از دستشان برهان. قول میدهم كه به هر پر تو سكهای زر بیاویزم.»
به فرمان خروس زنبوران دست از سر تزار برداشتند و او را آسوده گذاشتند. تزار آرام گرفت، اما هنوز همه جای تنش از نیش زنبوران میسوخت.
تزار به قول خود وفا كرد و به خدمتكاران خود فرمود تا به هریك از پرهای خروس سكهای زر بیاویزند.
خروس با دلی شادمان به خانه برگشت. چون به كلبهی پیرمرد درآمد به پشت بام رفت و از آنجا بانگ زد:
-قوقی لی قو! قوقی لی قو!... پیرمرد، قبایت را بر كف كلبه پهن كن تا من سكههای زر روی آن بریزم.
پیرمرد قبای خود را بیرون آورد و آن را زیر تیری كه خروس روی آن نشسته بود، پهن كرد.
خروس بال و پرش را تكان داد و سكههای زر را بر قبای ژنده و پارهی پیرمرد ریخت. او سه بار بال و پرش را تكان داد و سكهی زر به پایین ریخت تا همهی آنها چون پشتهای درخشان روی قبای پیرمرد انباشته شد.
پیرمرد و پیرزن با حیرت بر خروس مینگریستند. پیرزن با آرنج خود به پهلوی پیرمرد كوفت و گفت: «ای پیرمرد بزرگوار، دو سه سكه از اینها را به من بده.»
-هرگز، هرگز یك سكه هم به تو نمیدهم. مگر وقتی من از تو تخم مرغ خواستم به من دادی؟ یادت رفته؟ بهتر است تو هم به مرغ خود دستور بدهی مثل خروس من برود و برای تو سكههای زر بیاورد.
پیرزن سر در پی مرغ نهاد تا او را بگیرد. مرغ ترسید و فرار كرد و در انباری پنهان شد. پیرزن هم در پی او به آنجا رفت. مرغ كه ترسیده بود پیرزن بلایی به سرش بیاورد چاقوی بزرگ و سنگینی را برداشت، روی تیر سقف پرید و از آنجا فریاد برآورد: «پیرزن، قبایت را این زیر پهن كن تا سكههای زر روی آن بریزم.»
پیرزن به آن سو دوید اما قبایش را با خود نبرد، به قدری به زر دلبسته بود كه یادش رفت دستور مرغ را به كار بندد. درست در آن موقع كه برگشت تا به سقف نگاه كند و ریختن سكههای زر را ببیند مرغ چاقوی سنگین را رها كرد و چاقو بر سر پیرزن خودخواه افتاد.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستانهای یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم