نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
اسطورهای از یوگوسلاوی
مدتها پیش تزاری بود كه او را تراژان (1) مینامیدند. این تزار امپراتوری پرنعمت و پهناوری داشت، بر سپاهی بزرگ و نیرومند فرمان میراند و در كاخی پرشكوه زندگی میكرد؛ لیكن با وجود آن همه ناز و نعمت و قدرت و دولت همیشه افسرده و غمگین بود. سبب غم و درد او گوشهایش بود كه به گوشهای عادی، به گوشهای آدمیان، شباهت نداشت؛ بلكه چون گوش بزها بود. تراژان زلفان خود را چنان میآراست كه گوشهایش در زیر آنها پنهان میشد و كسی آنها را نمیدید. تنها آرایشگران، به هنگام تراشیدن سر و روی او، آنها را میدیدند و تزار نمیتوانست آنها را از آنان پنهان دارد.هر بار كه آرایشگری تازه به كاخ میآمد- و البته همیشه میبایست چنین باشد- تزار از او میپرسید:
-آرایشگر، بگو ببینم چه میبینی؟
سلمانی كه نمیتوانست گوشهای تزار را نبیند بناچار میگفت: «تزار تراژان، میبینم كه گوشهای شما به گوشهای بز شباهت دارد.»
تزار با شنیدن این جواب بناچار فرمان میداد كه گردن او را بزنند؛ زیرا میترسید كه در سراسر امپراتوری او چو بپیچد كه او گوشهایی چون گوشهای بز دارد و آن وقت اسباب مسخره و ریشخند همه قرار گیرد. بنابراین هر سلمانی كه به كاخ او میرفت دیگر كسی او را نمیدید. البته مردم كه میدیدند سلمانیهای تزار دیگر به میان آنان بازنمیگردند به آنان رشك میبردند، زیرا گمان میكردند كه آنان جای راحتی در كاخ پیدا كردهاند و روزگار خوشی دارند. اما كم كم در شگفت شدند كه دیدند بسیاری از آرایشگران به كاخ رفتند و دیگر هیچ گاه از آن بازنگشتند.
مردم با خود میگفتند كه بیگمان تزار سپاهی از آرایشگران ترتیب نمیدهد. پس ناپدید شدن آنان علتی دیگر دارد. شاید در كاخ سر به نیست میشوند. این شایعه زبان به زبان در سراسر امپراتوری گشت. وحشت بر همهی دلها نشست، مردم اشتهای خود را از دست دادند، دیگر نمیتوانستند بخوابند و بیاسایند. هرگاه در كوی و برزن به مرد غمگین و رنگ پریدهای برمیخوردند نسبت به او ترحم خاصی در دل احساس میكردند زیرا گمان میبردند كه او هم سلمانی است.
دیگر آوازهای نشاط انگیزی كه اغلب آرایشگران به هنگام اصلاح سر و صورت مشتریان خود میخواندند- و براستی هم بسیار خوب میخواندند، زیرا سلمانیها اصولاً استعداد و ذوق موسیقی دارند- به گوش نمیرسید. بر كوی و برزن، كه زمانی غرق در آوازهای نشاط انگیز و شادمانه بود، سایهی مرگ نشسته بود. با این همه وقتی یكی از آرایشگران به كاخ تزار دعوت میشد، با این كه مرگ خود را حتمی میدانست، نمیتوانست از قبول دعوت خودداری كند.
روزی قرعهی فال به نام یكی از آرایشگران زده شد. او كه نمیتوانست با خونسردی خود را در كام مرگ بیندازد چنین وانمود كرد كه بیمار است. زیاد هم دروغ نمیگفت، زیرا ترس از مرگ او را به رختخواب بیماری انداخته بود.
این آرایشگر پسربچهای را برای شاگردی به دكان خود آورده بود و با اینكه هیچ دلش نمیخواست پسرك درستكار و نیكوكار بمیرد برای رهایی خود از مرگ او را به كاخ تزار فرستاد.
جوان میدانست كه چه سرنوشت دردناكی در پیش دارد و چون به حضور تزار رفت كوشید كه به هر وسیلهای شده خود را از مرگ حتمی برهاند.
چون جوان به نزد تزار رفت، تزار از دیدن او اخمی كرد و پرسید: «آیا تو همان آرایشگری هستی كه امروز احضارش كردهام؟ تو خیلی جوان به نظر میآیی.»
جوانك در حالی كه تیغ و قیچی خود را از كیف بیرون میآورد پاسخ داد: «ای تزار مهربان، من شاگرد او هستم. استاد من در رختخواب بیماری افتاده و به تب و لرز دچار شده است.»
تزار از تخت پایین آمد و آماده شد كه پسرك سر و روی او را اصلاح كند.
پسرك، كه انگشتان ظریف و ماهری داشت، در اصلاح سر و صورت تزار مهارت بسیار به خرج داد. تزار به حیرت افتاد و پسرك با دقت كارش را ادامه داد و در ضمن متوجه گوشهای عجیب امپراتور نیز گشت.
كار اصلاح سر و صورت تزار پایان یافت و پسرك اسباب و ابزارهای خود را جمع كرد تا آنها را در كیف بنهد. تزار، كه او را با بدگمانی نگاه میكرد، با لحنی خشن پرسید:
-پسر، بگو ببینم موقعی كه ریش مرا تراشیدی چه دیدی؟
-قربان، من چیزی ندیدم. شما سر و رویی كاملاً طبیعی دارید.
تزار از این جواب بسیار خشنود شد و دستور داد دوازده سكهی زر به او دادند و نیز گفت كه پس از این پسرك سلمانی خاص او خواهد شد.
استاد سلمانی چون شاگرد خود را دید كه صحیح و سالم از كاخ تزار بازگشته است سخت درشگفت شد، از بستر برخاست و از او پرسید:
-در كاخ تزار به تو خوش گذشت؟
شاگرد جواب داد: «بلی، استاد. بسیار خوش گذشت.»
-آیا سر و صورت تزار را اصلاح كردی؟ پس از آن چه شد؟
-استاد، همان طور كه یادم دادهاید سر و صورت تزار را تراشیدم. از كار من بسیار خشنود شدند و دستور دادند از این پس همیشه من بروم و صورتشان را اصلاح بكنم.
استاد سلمانی، كه از شنیدن این حرفها بسیار كنجكاو شده بود- همهی آرایشگران كنجكاوند- خواست همه چیز را دربارهی كاخ تزار، جامهی تزار، و بسیاری چیزهای دیگر تزار بداند. جوانك هم به همهی پرسشهای او جواب درست داد. اما آنچه را كه دربارهی گوشهای تزار میدانست در دل پنهان داشت.
از آن پس پسرك هر بار كه برای تراشیدن موی سر و ریش تزار احضار میشد یك دو جین سكهی زر مزد میگرفت. روزگار برای پسرك به خوشی و خوبی میگذشت. او رازش را در دل پنهان میداشت و هرگز آن را با دیگری در میان نمینهاد؛ اما گاه نمیتوانست فكر گوشهای بزی تزار را از ذهن خود بیرون كند و كارش به جایی میرسید كه به جز آنها به چیز دیگری نمیتوانست بیندیشد.
آرایشگران پایتخت اندك اندك از وحشت مرگ نجات پیدا كردند و نشاط و زنده دلی و دلیری خود را بازیافتند؛ لیكن پسرك روز به روز افسردهتر و رنجورتر میگشت و كارش به جایی رسید كه راحت و آسایش از دلش بیرون رفت، دمی هم نمیتوانست آسوده و آرام باشد و یا غذایی بخورد.
استاد سلمانی چون حال پسرك را بدین گونه دید از او پرسید كه: «چه دردی داری؟»
پسرك افسرده و رنجور در جواب او به گفتن این جملهی كوتاه اكتفا كرد: «استاد، چیزیام نیست. من كاملاً سالمم.»
اما استاد سلمانی قانع نشد و به پرسشهای خود ادامه داد و شاگردش را به حرف زدن وادار كرد. جوانك آهی كشید و به مهر و محبت بسیار بر استاد خوش خوی خود نگریست و گفت:
-استاد، راستش این است كه من رازی در دل دارم كه بر دوشم سنگینی میكند؛ اما به هیچ كس اعتماد و اطمینان نمیكنم تا رازم را با او در میان گذارم و دلم را سبك كنم. زیرا فاش شدن راز همان است و كشته شدن من همان. اگر میتوانستم این راز را با یكی در میان نهم دوباره زنده دلی و روح و نشاط سابق را از سر میگرفتم و مانند گذشته شاد و خرم و خندان میگشتم.
استاد لختی به فكر فرو رفت. سپس سر برداشت و گف:« آیا نمیتوانی به من اعتماد و اطمینان بكنی؟ قول میدهم كه رازت را هرگز با كسی در میان نگذارم و آن را با خود به گور ببرم.»
پسرك سرش را با افسردگی و دلتنگی تكان داد.
-خوب، پس برو پیش كشیش و مشكل خود را با وی در میان بگذار. پسرك باز هم سر خود را به نشان نفی تكان داد و اشك از چشمش سرازیر شد.
-پس راز تو باید رازی خاص و شگفت انگیز و مهم باشد كه نمیتوانی آن را نه با من و نه با كشیش در میان بگذاری. لیكن، پسرم، اگر آدم نتواند راز خود را با كسی در میان بگذارد راه دیگری برای سبك ساختن دل خود از آن دارد. پسرجان، به بیرون شهر برو و به انتهای دشتی پهناور روان شو. در آنجا گودالی بكن. چون گودال را بقدر كافی كندی و گود كردی سر را به درون گودال ببر و رازت را در آن خالی كن. سپس خاكها را دوباره در آن بریز و زمین را هموار كن. یقین داشته باش كه زمین نمیتواند راز تو را به كسی فاش كند.
پسرك دربارهی گفتهی استادش اندیشهی بسیار كرد و سرانجام بر آن شد كه سفارش او را انجام دهد و آن را بیازماید. پس به دشتی پهناور رفت و گودالی در آنجا كند و سرش را در گودال فرو كرد و سه بار گفت: «گوشهای تزار تراژان مانند گوشهای بز است.»
در آنجا جز آسمان و دشت و پسرك و رازش چیزی نبود. پسرك پس از گفتن آن جمله گودال را دوباره پر كرد و به خانه بازگشت و چون دلش سبك شده بود، زندگی پرنشاط و خندان پیشین را بازیافت.
پس از چند هفته، درختی در همان جا كه پسرك گودالی كنده و راز خود را به آن سپرده بود، رویید. بر تنهی درخت سه شاخهی بزرگ و صاف چون شمعهای گچی پدید آمد.
روزی یكی از بچه چوپانها، كه رمهی خود را برای چرا به آن دشت برده بود، شاخهای از آن درخت كند تا با آن نیلبك بسازد.
ساختن نیلبك كار بسیار سادهای بود و خیلی زود انجام شد. لیكن نخستین كودكی كه یكی از آن نیلبكها را بر لب گذاشت و در آن دمید با تعجب و حیرت دید كه نیلبك ساده این جمله را به روشنی و آشكاری تمام میگوید: «گوشهای تزار تراژان مانند گوشهای بز است.»
بچههای دیگر كه با او بودند از شنیدن این آواز سخت در شگفت ماندند. نخست پنداشتند كه پسربچهای كه نی مینوازد به آنان كلكی میزند. به او پریدند و نیلبك را از او گرفتند ولی هریك از آنان كه آن را نواخت همان آواز از نیلبك بیرون آمد: «تزار تراژان گوشهایی چون گوشهای بز دارد.»
عصر كه بچهها به شهر بازگشتند آواز عجیبی از نیلبك آنان در كوی و برزن برخاست و پیش از آنكه آفتاب غروب كند همهی مردم پایتخت دانستند كه تزار تراژان گوشهایی چون گوشهای بز دارد. در یكی دو روز این خبر به همه جای كشور رسید.
پس از چند روز تزار نیز دانست كه مردم به راز او پی بردهاند. خونش از خشم به جوش آمد، آرایشگر جوان را احضار كرد و بانگ بر او زد:
-چرا آنچه را دربارهی من میدانستی به مردم بازگفتی؟
پسرك شاگرد سلمانی گفت: «قربان، من حرفی در این باره به كسی نزدهام.»
-چگونه جرئت میكنی كه در برابر من دروغ بگویی؟ بیگمان تو راز مرا پیش تنی چند فاش كردهای كه اكنون همهی مردم آن را میدانند.
پسرك، كه از آنچه گذشته بود اطلاع نداشت، خندید و تزار را خشمگینتر ساخت. او شمشیر خود را از نیام بركشید و دور سر خود چرخانید و بانگ زد:
-آمادهی مردن شو!
پسرك به زانو درآمد و گفت: «ای تزار مقتدر، مرا ببخش! من راز شما را به كسی نگفتهام، اما چون آن راز بر دلم سنگینی میكرد و مرا دیوانه میساخت چاهی كندم و این راز را در آن گفتم؛ زیرا میپنداشتم كه زمین كر و لال است.»
تزار با رقت و دلسوزی به سخنان پسرك گوش داد؛ زیرا لحن سخن او به حقیقت نزدیك بود. تزار بعدها نیز چیزهایی شنید دربارهی درختی كه در جایی روییده بود، در جایی كه پسرك در آن گودالی كنده و رازش را به آن گفته بود. او فرمان داد پسر بچههای چوپان را بگیرند و به نزد او بیاورند. آنگاه با راهنمایی آنان و تنی چند از خدمتكارانش با ارابه به دشت و كنار درخت رفتند. چون به پای درخت رسیدند دیدند كه بر تنهی درخت بیش از شاخهای باقی نمانده است. دو شاخه هریك به چندین نیلبك تبدیل شده بود.
تزار به یكی از ملتزمان ركاب خود فرمان داد تا شاخهی باقیمانده را ببرد و نیلبكی از آن بسازد. چون نیلبك ساخته شد تزار دستور داد آن را بنوازند. چون در نی دمیدند این آواز از آن بیرون آمد: «گوشهای تزار تراژان چون گوشهای بز است.»
تزار آن را از دست خدمتكاران گرفت و خود بر لب نهاد و نواخت. باز هم همان آواز از آن بیرون آمد.
تزار نیلبك را دور انداخت. روی به پسرك شاگرد سلمانی كرد و گفت: «راست گفتی. اما بدان كه نباید راز خود را بر زبان آوری، زیرا اگر رازی بر زبان آورده شود ممكن نیست پنهان بماند، همان گونه كه راز من آشكار شد. تو باید زنده بمانی.»
آنگاه به خدمتكاران كه در كنار آن دو ایستاده بودند و حرفهایی را كه او به پسرك میزد گوش میدادند گفت: «دیگر هیچ آرایشگری به دست من كشته نخواهد شد. میتوانند آسوده بخوابند و هر وقت برای اصلاح سر و ریش من احضار شدند بی هیچ ترس و وحشتی به دربار بیایند زیرا دیگر من رازی ندارم.»
آن روز را، در آن سرزمین، آرایشگران بهترین روز عمر خود شمردند.
پینوشت:
1.Trajan
منبع مقاله :چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستانهای یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم