نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
اسطورهای از یوگوسلاوی
در زمانی بسیار قدیم سلطانی در قسطنطنیه (استانبول امروزی) میزیست كه دختری چنان زیبا و فریبا داشت كه مانندش در هیچ جای جهان پیدا نمیشد. پس از آنكه دختر ببالید و برآمد و به سن و سالی رسید كه دختران معمولاً در آن سن و سال شوهر میكنند، پدرش بر آن شد كه دامادی شایستهی زیبایی دخترش برای خود پیدا كند. پس مردان او، در همه جای كشور پهناور او، برای پیدا كردن جوانی كه در خوبی چهره با دختر او برابر باشد به تكاپو و جست و جو پرداختند؛ لیكن از كوششهای خود سودی نبردند. سرانجام سلطان تنی چند از خدمتگزاران مورد اعتماد خود را به بندرها فرستاد تا از همهی كشتیهایی كه از نقاط مختلف جهان میآمدند بازدید كنند، شاید یكی از مسافران را شایستهی شوهری دختر او بیابند. خدمتگزاران سلطان در بندرگاهها همهی كشتیهایی را كه مسافر میآوردند یا مسافر میبردند بازدید میكردند. كشتیهای بسیار به بندرگاهها میآمدند و مسافران بسیار میآوردند و در میان آنان جوانان شریف و خوش اندام و بلندبالا كم نبودند؛ لیكن خدمتگزاران سلطان هیچ یك از آنان را شایستهی همسری دختر پریوش سلطان نیافتند.روزی، پس از آنكه یكی از این بندرگاهها پس از كار و ازدحام روزانه خلوت شد، دو تن از خدمتگزاران سلطان از آنجا دور شدند تا از سروصداهای مردم راحت شوند و چشمانشان، كه از بس همهی روز را بدقت به مردم دوخته بودند خسته شده بود، ساعتی آسوده شود.
آن دو در آن دم میخواستند جز دریای آرام، بازتاب پرتو خورشید، پرتگاههای سپید و سراشیبی كه در میان آب سر برافراشته بود، چیزی را نبینند. مدتی در خاموشی و سكوت، كه جز با آوای مرغان و صدای امواج خروشان دریایی كه سر خود را به سنگهای ساحلی میزد و میشكست، قدم زدند.
ناگهان در گوشهای مردی را دیدند كه در كنار دریا روی تخته سنگی نشسته بود. چون به او نزدیكتر شدند دیدند درویشی است و چون كاری كه او میكرد به نظر آن دو بسیار عجیب آمد به تماشایش ایستادند. درویش توجهی به آنان نداشت. تكه كاغذهایی را از جیب خود بیرون میكشید، تند و تند چیزی بر آنها مینوشت و به دریا میانداخت. روی دریا، در زیر پای درویش، سفید سفید شده بود. كارگزاران سلطان دریافتند كه این سفیدی، كه آنان آن را كف دریا پنداشته بودند، كف نیست بلكه تكههای كاغذ است كه درویش آنها را به روی آب میاندازد. آنان با حیرت نگاهی به یكدیگر كردند و شانههای خود را بالا انداختند. سپس رو به درویش كردند و گفتند:
-روز بخیر درویش، این چه كاری است كه میكنی؟
درویش نگاه مبهمی به آن دو انداخت و دوباره كار خود را از سر گرفت. گفتی دلش نمیخواست وقت گرانبهای خود را با گفت و گو با آنان از دست بدهد. بعد در حالی كه شتابان چیزی بر ورق پارهها مینوشت و آنها را به دریا میافكند گفت:
-من مردان جوان را با دختران جوان به زناشویی وادار میكنم.
خدمتگزاران سلطان دوباره از گوشهی چشم نگاه پرسشگرانهای به همدیگر كردند. دیدگانشان از پاسخ درویش بیش از كار او سرشار از حیرت و تعجب شده بود. آن دو از كار و حرف او چیزی نفهمیدند. دوباره شانههای خود را بالا انداختند و شگفت زده از كنار درویش دور شدند.
پس از دو روز مردان دیگری به بندرگاه آمدند تا كار آن دو را دنبال كنند و آنان به كاخ سلطان بازگشتند تا گزارش خود را به سرورشان بدهند. آنان به سلطان گفتند از تكاپو و جست وجوهای خود برای پیدا كردن داماد شایسته نتیجهای نگرفتهاند. در پایان گزارش خود از درویش عجیبی كه دیده بودند شمهای به عرض سلطان رسانیدند. این قسمت از گزارش سخت موردتوجه سلطان قرار گرفت و نور امیدی در چهرهاش درخشید. رو به كارگزاران خود كرد و گفت:
-زود برگردید! دو اسب تیزتك از اصطبل خاص بردارید و به نزد درویش بشتابید و از او دربارهی شوهر آیندهی دخترم سؤال كنید و بیدرنگ برگردید و جواب او را به من بگویید!
خدمتگزاران تعظیم بلند و بالایی در برابر سلطان كردند و به اصطبل شتافتند. پس از چند دقیقه جز گرد و خاكی انبوه، كه اسبان تكاورشان در جاده برانگیخته بود، چیزی از آنان دیده نمیشد.
سلطان در تالار باشكوه خود قدم میزد، بالا و پایین میرفت و دم به دم به پنجره نزدیك میشد و جاده را نگاه میكرد. او تا زمانی كه خدمتكارانش بازنگشتند آرام و قرار نگرفت.
نزدیكیهای ظهر دو مرد در كنار دریا به جایی كه درویش را دیده بودند، رسیدند.از بالای تپه پایین را نگاه كردند و دریای رخشان را دیدند كه چون آیینهای به هزاران تكه شكسته بود و آن تكهها در پرتو خورشید میرقصیدند. درویش را با همان لباس ژنده و پاره و سیاه دیدند كه روی همان تخته سنگ نشسته بود و با حرارت و علاقهی بسیار روی تكههای كاغذ چیزی مینوشت و آنها را در دریا میریخت. نسیم ملایمی میوزید و به آن تكههای كاغذ بال و پری میداد و آنها را چون هزاران پروانهی سفید دور سر درویش به گردش درمیآورد، سپس به روی امواج كوچك دریا میافكند و روی امواج تكانشان میداد.
خدمتگزاران سلطان از اسب پایین پریدند و به نزد درویش شتافتند. آنكه به سن و مقام بزرگتر بود در برابر او تعظیمی كرد و گفت: «سلام، درویش».
درویش پیر تنها با تكان دادن سر جواب سلام او را داد، زیرا هیچ نمیخواست دمی از كار خود دست بكشد.
خدمتگزار سلطان دوباره رو به او كرد و گفت:
-سلطان و سرور ما به ما فرمان داده است كه پیش تو بیاییم و از تو دربارهی جوانی كه همسر دختر زیبا و بیهمتای او خواهد شد سؤال كنیم.
درویش در حالی كه برگ كاغذ دیگری از جیب خود بیرون میآورد گفت: «من سالها پیش دختر سلطان را شوهر دادهام.» آنگاه بیآنكه سر بردارد و نگاهی به آنان بكند به كار خود ادامه داد.
دو خدمتگزار سلطان شتابان بر اسبان خود پریدند و به سرعت به كاخ بازگشتند و گزارش كار خود را به سلطان دادند. سلطان پس از شنیدن گزارش آنان روی ترش كرد و گفت: «راستی كه چه احمقهایی هستید! چرا از او نپرسیدید كه داماد من كیست؟ باز به پیش او بروید و بدون گرفتن پاسخ كامل به نزد من بازنگردید!»
سلطان دوباره در تالار به قدم زدن پرداخت. طول و عرض تالار را میپیمود و دمی در جایی نمیایستاد، گفتی خستگی خود را احساس نمیكرد.
خدمتگزاران به اصطبل رفتند و دو اسب تازه نفس بیرون كشیدند. بر آنها سوار شدند و روی به راه نهادند. چون به جایی كه درویش مینشست و قسمتی از دورنمای آنجا را تشكیل میداد رسیدند، او را مانند بارهای پیش سرگرم كار خود دیدند، گفتی هرگز از آن كار عجیب و اسرارآمیز خسته نمیشد و به تنها چیزی كه در زندگی علاقه داشت نوشتن نام بر تكههای كاغذ و ریختن آنها به دریا بود.
یكی از خدمتگزاران سلطان، كه سخت خسته بود و عجله داشت، بیآنكه سلامی به درویش بكند پرسید: «درویش، دختر سلطان را به كه شوهر دادهای؟»
درویش به اختصار جواب داد: «به كبادالوك» و دوباره به كار خود پرداخت.
خدمتگزاران سلطان دوباره بر اسبان خود پریدند و به سوی قصر تاختند. امیدوار بودند كه پاسخ درویش سرور آنان را خشنود سازد و آنان بتوانند مرخص بشوند و به خانههای خود بروند و بخوابند و از رنج خستگی روز راحت شوند. لیكن سلطان پیر بسیار افسرده و غمگین بود و همچنان در طول و عرض تالار خود قدم میزد و چون آن دو مرد جواب مختصر درویش را به وی بازگفتند سخت خشمگین شد، از خود بی خود گشت و فریاد برآورد:
-هر جفتتان احمقید! چرا از درویش نپرسیدید كه كبادالوك كیست، كجا زندگی میكند، و آیا جز این نام بیگانه نام دیگری هم دارد؟ همه اكنون به نزد او بازگردید و تا جواب همهی این سؤالها را نگیرید به نزد من برنگردید!
دو خدمتگزار كه سخت حسرت بستر راحت خود را میخوردند بر اسبان تازه نفسی نشستند و دوباره راه كنار دریا را در پیش گرفتند. لیكن این بار چون به نقطهی آشنا رسیدند درویش پیر را، كه خرقهی سیاه میپوشید، در جای خود نیافتند و بسیار متعجب شدند. از اسب پیاده شدند و همه جای ساحل را جست و جو كردند. سپس بانگ برآوردند و او را خواندند؛ لیكن نشانی از او نبود. همه جا در خاموشی فرورفته بود و جز نوای مرغان دریایی صدایی به گوش نمیرسید و تا دور دورها جز امواج تیره، كه كاكلهای سفید داشتند و سر بر سنگهای ساحل میكوفتند و میشكستند، و آسمان كبود و صخرههای متروك ساحلی، كه این جا و آنجا جلبكهای سبز رویشان را پوشانده بود، چیزی دیده نمیشد.
یكی از خدمتگزاران به همراه خود گفت: «خوب، چارهای نداریم، باید برگردیم و به حضور سرور خود برویم. هرچه میخواهد بشود.»
آن دو سر اسبشان را برگردانیدند و راه بازگشت را در پیش گرفتند. اما در بازگشت با همان سرعتی كه به سوی ساحل رفته بودند اسب نمیتاختند. در نزدیكی های كاخ باز هم از سرعت اسبان خود كاستند و آنان را به حال قدمرو درآوردند. سخت اندیشناك بودند و نقشه میكشیدند كه این خبر ناخوشایند را چگونه به سلطان بدهند. اما فرصتی برای كشیدن نقشه نیافتند، زیرا سلطان از پنجرهی كاخ آن دو را دید و در همان جا متوقفشان كرد و فریاد زد:
-تندتر! تندتر راه بیایید! عجله كنید! راه میروید یا میخزید؟ حلزون هم از شما تندتر راه میرود.
دو خدمتگزار مهمیز بر اسبان خود كوفتند و آنان را بتاخت درآوردند. پس از چند لحظه در برابر سلطان بودند. اكنون سلطان آرام و نرم گشت و آتش خشمش فرو نشسته بود و چون چهرهی شرمنده و خسته و فرسودهی آنان را دید دلش به حالشان سوخت. آن دو همواره به او وفادار و فداكار بودند.
آنان در برابر سلطان ایستاده و سر به پایین انداخته بودند. سلطان گفت:
-هان! چه شده؟ خبر خوشی نیاوردهاید؟ من این را از چهرهی گرفته و دردمند شما حدس میزنم.
-ای سلطان بزرگ و مهربان، به ما رحم كن! ما به ساحل دریا رفتیم اما درویش پیر ناپدید شده بود. همه جای ساحل را برای پیدا كردن او گشتیم، اما نه خود او را پیدا كردیم و نه كس دیگری را كه بپرسیم درویش كجا رفته و چه بر سرش آمده است.
سلطان آهی برآورد و دستی به ریش بلند و سفید خود كشید. آنگاه خدمتگزاران خویش را مرخص كرد و آنان بیدرنگ به اتاق خود رفتند و با همان لباس و چكمهی سواری خود را به رختخواب انداختند و به خواب رفتند.
سلطان تا پاسی از شب نتوانست بخوابد. با خود میاندیشید كه داماد خود را چگونه پیدا كند. سرانجام، به بستر رفت و خوابید؛ اما خواب او مانند همه پیرمردان سبك و پر از رؤیاهای آشفته و پریشان بود، در صورتی كه دو خدمتگزار او شادمان از جان سالم به در بردن، چون دو كندهی درخت افتاده و به خوابی سنگین فرو رفته بودند.
سلطان چون از خواب بیدار شد از تنفس هوای خنك و دل انگیز بامدادی در خود احساس آرامش و راحتی كرد و چون از پنجره به بیرون نگریست و غنچههای گل سرخ را، كه ژاله بر آنها میدرخشید، و چمنزاران سرسبز و خرم و دلكش را دید و عطر ملایم یاسها را، كه نسیم با خود میآورد، بویید شادی و نشاطی در خود یافت و نور امیدی به دلش تافت. با خود گفت: «بیگمان كسی پیدا میشود كه این جوان را بشناسد. ممكن نیست كسی او را نشناسد و نتواند پیدایش بكند.»
سلطان آن روز دربارهی كبادالوك از همهی بزرگان دربار سؤال كرد، لیكن هیچ یك از آنان تا آن روز چنین نامی را نشنیده بودند. روز بعد سلطان همهی ریش سپیدان و معتمدان خود را پیش خواند و با آنان به شور نشست. مجلس آنان ساعتها طول كشید، اما روشن بود كه كسی چیزی دربارهی كبادالوك نمیداند. هیچ یك از پیشنهادها و تدبیرهایی كه برای پیدا كردن كبادالوك عرضه شد مورد قبول سلطان قرار نگرفت. سرانجام یكی از وزیران گفت:
-سرور مهربان و بزرگوار، من تصور میكنم كه راهی برای پیدا كردن او یافتهام. اجازه فرمایید دروازهی تازهای برای شهر بسازند و پس از تمام شدن ساختمان آن فرمانی صادر كنید كه همهی ساكنان امپراتوری پهناور شما وظیفه دارند از زیر طاق آن بگذرند. باید چاوشان سلطان به همهی شهرها و دهكدههای كشور بروند و فرمان سلطان را به گوش همه برسانند تا همه در روز معین در برابر دروازهی تازه گرد آیند. مُهردار و دبیر سلطان و من در كنار دروازه میایستیم و نام هركسی را كه میگذرد میپرسیم. اگر بدین تدبیر هم نتوانیم كبادالوك را پیدا كنیم دیگر هیچ راهی برای یافتن او وجود نخواهد داشت.
همهی ریش سفیدان كه در آن مجلس گرد آمده بودند سر خود را به علامت تأیید گفتههای وزیر تكان دادند و گفتند بهتر از آن نقشهای نمیتوان كشید و تدبیری نمیتوان اندیشید.
سلطان بیدرنگ فرمان داد كه هنرمندترین معماران كشور هرچه زودتر دروازهای بسازند و تیزتكترین چاوشان خود را به همهی شهرهای كشور فرستاد تا جار بزنند كه سلطان اراده كرده است همهی مردان، از پیر و جوان، وضیع و شریف تا دو هفتهی دیگر به شهر بیایند.جارچیان و چاوشان بر اسبان تیزپای نشستند و بتاخت به هر سو روان گشتند.
در روز تعیین شده سلطان خود بر اسب نشست و با گروهی كه ملتزم ركابش بودند، به سوی دروازهی تازه راند. چون آن را دید از ساختمانش اظهار خشنودی كرد. آنگاه به جایگاهی كه در زیر درختان كهنسال كاج برای او و همراهانش آماده كرده بودند، رفت.
وزیری كه تدبیر او مورد قبول قرار گفته بود، با مُهردار و دبیر سلطان در كنار دروازه ایستاده بودند و منتظر بودند كه سلطان اشارهای بكند تا آزمایش را آغاز كنند. در گوشهی دیگر گروهی انبوه و عظیم از مردان، پیر و از هر طبقه و صنفی گرد آمده بودند.
سلطان اشاره كرد. منادیان در كرناها دمیدند و مردان شروع به گذشتن از دروازه كردند. هریك از آنان كه از دروازه میگذشت نام خود را به صدایی بلند، كه همه آن را میشنیدند، میگفت و دبیر آن را در دفتری قطور ثبت میكرد. روز به نیمه رسید و هوا گرمایی سوزان پیدا كرد، لیكن سلطان اشارهای نكرد كه حركت مردان متوقف گردد. صفی دراز و بیپایان از مردان در پشت دروازه قرار داشت تا بنوبت از آن بگذرند.
نزدیكیهای غروب خورشید از شمار مردانی كه میخواستند از دروازه بگذرند به طور قابل توجهی كاسته شده بود. چون خورشید در پس افق از دیده نهان گردید آخرین دستهی مردان از برابر سلطان گذشت، ولی نام هیچ یك از آنان كبادالوك نبود. چشمان و سر سلطان از آن همه بدقت در روی مردان گوناگون نگریستن خسته شده و به درد آمده بود. دبیر در بازوان و دستهای خود احساس خستگی و درد میكرد. همهی نزدیكان سلطان نومید و دلتنگ بودند. وزیر، كه از شكست طرح و ناسودمند بودن تدبیر خود شرمنده و سرافكنده شده بود، به سلطان گفت:
-ای سلطان صاحبقران، فرمان بده تا بیدرنگ گروهی از سربازان به شهر بروند و ببینند آیا كسی هست كه از دروازه نگذشته باشد. شاید بعضی از مردان كه از راهی دور آمدهاند خسته شده و در گوشه و كنار شهر افتاده و به خواب رفته باشند.
مُهردار سلطنتی با دو تن از سربازان به سوی شهر شتافتند. آنان در سر راه خود به پسركی برخوردند كه توت جنگلی از شاخههای درختان میكند و میخورد. او پسركی عرب بود. سر و پا برهنه و چون تركهای باریك و لاغر بود. جامهای ژنده و پاره بر تن داشت كه مدتها بود رنگ خود را از دست داده بود. چنان حقیر و فقیر بود كه گروه كوچك سواران اعتنایی به او نكرد، لیكن مهردار سلطنتی، كه مردی جدی و باانضباط بود، عنان اسب خود را كشید و گفت:
-پسرم، نامت چیست؟
پسرك فقیر، كه كسی نمیدانست كیست و چه كاره است، جواب داد: «نام من؟ نام من كبادالوك است، آقا».
مرد بلندپایه كه به گوشهای خود بدگمان شده بود گفت: «گفتی نامت چیست؟»
پسرك كه پنداشته بود گوش مخاطبش سنگین است فریاد زد:«كبادالوك!»
مهردار سلطنتی سربازی را به طرف سلطان فرستاد تا به او خبر دهد كه كسی را كه در پی او میگشتند پیدا كرده است و خود با پسرك به دنبال سرباز رفت. چون با خود اندیشید كه كشف او چه نتیجهای خواهد داشت نگران و هراسان شد.
در كنار دروازه چشم مهردار به سلطان افتاد كه آرام و قرار نداشت. سلطان به او كه پیش میآمد با خشم نگریست و فریاد زد:
-پس كبادالوك كجاست؟ چرا او را با خود به اینجا نیاوردی؟
سلطان به هیچ روی نمیتوانست پسرك ژنده پوش فقیر را كبادالوك بداند. او دو دست خود را روی پیشانی نهاده و با اشتیاق بسیار چشم به راه دوخته بود و انتظار داشت كه جوانی ظریف و زیبا در برابرش قد برافرازد. مهردار گفت:
-آه، سلطان مهربان، حقیقتی تلخ است. من آرزو میكردم كه آورندهی این خبر نباشم.
سلطان، كه برای نخستین بار در چهرهی خدمتگزار والانژاد خود مینگریست فریاد زد: «حرف بزن! مرد، حرف بزن! آیا اسبش او را به زمین زده است؟ آیا آسیب سختی دیده است؟ چه اتفاقی افتاده است؟ حرف بزن!»
مهردار سلطنتی چشم به پایین دوخت. آنگاه همهی جرئت و شهامت خود را گرد آورد و نگاهی به سلطان كرد و پسرك نحیف و سیه چرده و ژنده پوشی را كه در كنارش ایستاده بود نشانش داد و گفت: قربان، كبادالوك این است.»
سلطان، كه از خشم میلرزید، انگشت خود را به طرف پسرك عرب تكان داد و با خشم بانگ زد: «چه؟ چه میگویی؟ این پسرك، كبادالوك است؟»
سلطان، كه سخت مبهوت و ناراحت شده بود، دو دست خود را به طرف گلویش برد. نفسش گرفته بود و اندیشههای گوناگونی به سرش تاخته بود. چه؟ دختر زیبا و بیمانندش زن این پسرك بیسر و پا بشود؟ نه، این شوخی است! خواب میبیند، خوابی شوم و اندوهبار! خود را نیشگون گرفت تا یقین حاصل كند كه بیدار است. خیره خیره به پسرك ژنده پوش نگریست. ناگاه به خشمی بزرگ دچار شد و در حالی كه شرارههای غضب از دیدگانش فرو میبارید فریاد زد: «زود او را به جنگل ببر و سر از تنش جدا كن!»
آنگاه به سوی بزرگان كشور، كه با ادب و احترام و ترس و وحشت بسیار در كنارش ایستاده بودند، برگشت و گفت:«هه هه! این پسرك مردنی میخواهد داماد من بشود!» و زهرخندی زد و افزود: «پس از جدا شدن سر از تن این پسر دیوچهر خواهیم دید كه پیشگویی درویش چگونه انجام خواهد گرفت». آنگاه برگشت و اشاره كرد كه ملتزمان ركابش به دنبال او بروند. سلطان به كاخ خود بازگشت.
مهردار پسرك عرب را به جنگل برد.
پسرك سخت شیفتهی شكوه و جلال سلطان و همراهان و اسبان زیبا و جنگ افزارهای گرانبها و رخشان او شده بود. او اصلاً معنای سخنانی را كه سلطان به مهردار پیر خود گفته بود، درست نفهمیده بود و اكنون كه در كنار او راه میپیمود نگاههای مهرآمیزی به او میافكند و دلش به پیری او میسوخت. چون به بیشهای از توتهای جنگلی رسیدند، ایستاد و مقداری از آنها را چشید و با لبخندی دوستانه آنها را به نجیب زادهی پیر تعارف كرد.
مهردار، كه مردی نیك سیرت و پاكدل بود، از خندهی پسرك حالش سخت دگرگون گشت و از او تشكر كرد و بزحمت به راه خود ادامه داد. او در دل از آنچه پیش آمده بود سخت متأسف بود و آه میكشید و میگفت: «چرا این بینوای گرسنه را بكشم؟ چرا گناه كشتن بیگناهی را به گردن بگیرم؟ این پسرك بدبخت كجا میتواند با شهدخت زیبا ازدواج كند؟» اما چون خشم و غضب سلطان را به یاد میآورد پریشان و نگران میشد.
پیرمرد به مغز خود فشار میآورد تا تدبیری برای رهایی پسرك از مرگ بیندیشد. پسرك لاغراندام نیز، كه پوست و استخوانی بیش نبود، آسوده و آرام در كنار او ایستاده بود و به مرغانی كه در هوا، بالای سر او، پرواز میكردند مینگریست. او هیچ به فكر فرمان مرگ خود نبود. ناگهان پیرمرد فكری كرد و با خود گفت: «این پسرك را به كوهی میفرستم كه از اینجا بسیار دور است و در قلهی آن دریاچهای است كه اژدهایی در آن به سر میبرد. میگویم باید مقداری شن و ماسه از كنار دریاچه جمع كند و برای من بیاورد. بیگمان كارش در آنجا ساخته میشود؛ زیرا تاكنون كسی از دست آن هیولای هراس انگیز جان سالم به در نبرده است.»
مهردار سلطنتی و پسرك باز هم لختی در جنگل راه رفتند. آنگاه نجیب زادهی پیر به پسرك گفت كه بایستد. سپس جعبهای از جیب خود بیرون آورد و آن را به پسرك داد و گفت: «پسرم، پس از بیرون رفتن از جنگل، در فاصلهای بسیار دور به كوه بلند و نیلگونی میرسی كه در قلهی آن دریاچهای است. این جعبه را با شن و ماسهی كنار دریاچه پر كن و برای من بیاور! فراموش مكن كه تو خود باید آنها را به نزد من بیاوری! مبادا جعبه را گم كنی یا آن را با جعبهی دیگر عوض بكنی! اگر كاری را كه گفتم انجام بدهی و جعبه را به من بازگردانی یقین خواهم كرد كه كبادالوك تویی. حالا برو! امیدوارم موفق و خوشبخت بشوی!»
پس از گفتن این سخن سكهای زر در كف دست لاغر و سیاه او نهاد. آن دو از یكدیگر جدا شدند و هریك به راه خود رفتند. جوان شاد و خندان بود، لیكن پیرمرد بسیار افسرده و غمگین بود و دلش به حال كبادالوك میسوخت و پیاپی آه میكشید.
مهردار سلطنتی به نزد سلطان بازگشت و گزارش داد كه فرمان او را انجام داده است.
پسرك عرب نزدیكیهای نیمه روز بود كه به سوی كوه نیلگون به راه افتاد. سه شب و دو روز راه پیمود تا به دامنهی كوه رسید و از آن بالا رفت. یكی از روزهای گرم تابستان بود و پسرك ظهر به بالای كوه رسید. در آنجا همه چیز خواب آلود و مرده به نظر میرسید. جنبندهای دیده نمیشد، مرغی نغمه نمیخواند و آب آرام دریاچه چون آیینهای رخشان عكس بلوط ها و كاجهای كهنسال را بیشكست و چین نشان میداد. آسمان صاف و بیابر بود. دریاچه به او لبخند میزد. در ته آن اژدهایی سهمگین به خوابی سنگین فرو رفته بود و صدای گامهای سبك و پاهای برهنهی جوان را نمیشنید.
كبادالوك سرش را پایین آورد و در حالی كه بینیاش به آب رخشان و زلال میخورد ته دریاچه را نگریستن گرفت. دلش مشتاقانه در هوای به دست آوردن شن و ماسهای بود كه پیر نجیب زاده از او خواسته بود. با خود میگفت كه بیگمان شن و ماسهی قعر این دریاچه بسیار زیبا و شگفت آور است.
دست خود را در آب فرو برد و مشتی از شن و ماسهی قعر دریاچه را بیرون آورد. سنگریزهها در پرتو خورشید درخشش عجیبی داشتند. جوانك بر آنها خیره شد و از دیدنشان بسیار شادمان گشت. ناگهان با حیرت بسیار دید كه دستی كه در آب دریاچه فرو رفته بود سفید سفید گشته است. باور نكرد كه آنچه میبیند حقیقت داشته باشد. سنگریزهها را به روی چمنزار نزدیك انداخت و همهی دستش را كامل در آب فرو برد. آری، حقیقت داشت، دست راستش سفید شده بود؛ اما دست چپش هنوز سیاه بود. دست چپ خود را نیز در آب فرو برد و چون بیرونش كشید آن دست نیز سفید شده بود.
پسرك عرب شتابان و با هیجان بسیار جامههای ژنده را از تن خود بیرون آورد و در آب پرید. در دریاچه شنا كرد و احساس طراوت و شادمانی در تن خود كرد. چون از آب بیرون آمد و بر خود نگریست دید همه جای تنش سفید شده است. آنچه را كه نتوانست ببیند این بود كه چه روی زیبایی پیدا كرده و براستی زیباترین و برازندهترین جوان جهان گشته است. دیگر در خود احساس خستگی نمیكرد. پس جامه بر تن كرد و جعبه را از ماسهها و سنگریزههایی كه چون رنگین كمانی رنگارنگ بود، پر كرد و مشتی شن و سنگریزه نیز، كه چون زر میدرخشید، در آن نهاد. سپس در جعبه را بست، آن را در پارچهای كهنه، كه پیشتر دستمالی بود، پیچید و گره زد و بر دوش خود انداخت و از قلهی كوه پایین آمد.
اژدهای سهمگین هنوز در قعر دریاچه خوابیده بود. شاید دیگر شور و هیجانی در سر نداشت.
كبادالوك پیش از غروب آفتاب به دشت رسید. سخت گرسنه بود چون در چند روز راهپیمایی تنها چند مشت توت خورده بود و بس. بر آن شد كه از راه دیگری به قسطنطنیه بازگردد. به هنگام فرود آمدن از قلهی كوه دهكدهای را كه چندان دور نبود دیده بود و اكنون به سوی آن گام برمیداشت. چراغها تازه در پس پنجرهها روشن شده بود كه به دهكده رسید. مهمانسرای محقری را دید و با كمرویی و شرمندگی وارد آن شد. بیم آن داشت كه مردم از دیدن سكهی زر در دست او به او بدگمان شوند و دزدش بشمارند، لیكن صاحب مهمانسرا با مهربانی و خوبی از او پذیرایی كرد و پرسشی هم از او نكرد. صاحب مهمانسرا به زن خود، كه به دیدهی تحسین و اعجاب كبادالوك را مینگریست، گفت:
-چهرهی زیبایش نشان میدهد كه از خانوادهای بزرگ زاده است كه دچار بدبختی شده است.
كبادالوك شب را در آن مهمانسرا به روز آورد و چون بامداد شد باز راه خود را در پیش گرفت. مدت سه روز راه رفت و در آن سه روز همهی سكهی زرش را خرج كرد. چون به نزدیكیهای شهر بزرگی رسید كه آن را قسطنطنیه میپنداشت، دیگر دیناری در جیب نداشت. با شادمانی و خوشحالی به شهر رفت. میپنداشت كه سفرش به پایان رسیده است و پیر شریف پاداش خوبی به او خواهد داد. لیكن چون از دروازهی شهر گذشت، كوچه و خیابانی آشنا یا جایی را كه پیشتر در قسطنطنیه دیده بود، نیافت. این سو و آن سو نگریست و مدتی در كوه و برزنهای شهر گشت؛ اما سرانجام دریافت كه راه خود را گم كرده و به شهری دیگر آمده است، شهری كه سلطان در آن اقامت ندارد.
كاخ امید و آرزوهایش فروریخت. چیزی نمانده بود كه فغان و فریاد برآورد. داشت از گرسنگی ضعف میكرد، خسته و فرسوده بود و راه نجاتی به نظرش نمیرسید. آفتاب غروب میكرد و دكانداران داشتند اجناس خود را، كه روز در جلو دكان چیده بودند، جمع میكردند و به درون دكان میبردند. كبادالوك در كنار چشمهای، نومید و مأیوس، نشست و به فكر فرو رفت. ناگهان جعبهای را كه با ماسههای رخشان و سنگریزههای رنگارنگ پر كرده بود به یاد آورد و با خود گفت: «چطور است یكی از این سنگریزهها را بفروشم. پیرمرد كه آن همه به اینها علاقهمند است بی گمان دیگران نیز دلشان میخواهد كه مالك اینها بشوند. اگر در برابر یكی از اینها چند پول سیاه به من بدهند یقین دوست پیرم از من نمیرنجد كه آن را از دست دادهام.»
آنگاه یكی از كوچكترین سنگها را برگزید، در جعبه را بست و آن را بدقت در كهنهی پاره و چركین پیچید. چون به نخستین مغازهای كه سر راهش بود، رسید سنگریزه را به صاحب حجره نشان داد و پرسید:« آیا این سنگریزه را از من میخری؟»
بازرگان به سنگ نگریست، سپس چشم به جوان ژنده پوش دوخت و دوباره به سنگ خیره شد. با خود گفت: «این جوان بی گمان نجیب زادهای است كه دار و ندار خود را از دست داده و بدین جامهی ژنده درآمده است و این گوهر گرانبها یادگار خانوادگی او است.»
بازرگان از كبادالوك پرسید: «چند میخواهی بفروشی؟»
كبادالوك جواب داد: «قیمت را شما تعیین كنید. شما میدانید كه چند میارزد.»
بازرگان برای آزمایش او گفت: «سیصد غروش میدهم.»
-چه؟ سیصد غروش؟ شوخی میكنید.
-بسیار خوب، چهارصد غروش.
-شما را چه میشود؟ چه میگویید؟ جدی بگویید بدانم به این سنگ چند میدهید؟
-پانصد غروش.
كبادالوك دریافت كه مرد او را دست نینداخته و قصد شوخی ندارد و یقین كرد كه سنگ گوهری گرانبها است كه او بهایی چنین سنگین در مقابلش میدهد. پس روی به او كرد و گفت:
-خوب پانصد غروش بده!
بازرگان با خود اندیشید كه بیگمان جوان خشمگین شده است و از ترس این كه مبادا از تصمیم خود برگردد كیسهی پول را از جیب گشاد و بزرگ خود بیرون كشید و پانصد غروش را شمرد و به او داد.
كبادالوك خرم و شادمان به راه افتاد تا غذایی بخرد و بخورد. پس از فرونشانیدن گرسنگی خود به دكان جامهفروشی، كه هنوز باز بود، رفت و یك دست لباس نو برای خود خرید. بعد به حمام رفت و تن خود را شست و شو داد و تمیز كرد. جامههای ژنده و پاره را دور انداخت و جامهی نو پوشید. بعد به سلمانی رفت و موهای سر خویش را اصلاح كرد. پس از انجام دادن این كارها به مهمانسرایی كه در آن نزدیكی بود، رفت. این بار كه او جامهی نو و آبرومند پوشیده بود همه به دیدهی احترام بر او نگریستند و او را نجیب زادهای دانستند كه از شهری غریب به آن شهر آمده است.
كبادالوك آن شب را خواب راحتی كرد و چون بامدادان بیدار شد تصمیم گرفت كه با خوشبختیای كه به دست آورده در آن شهر بماند. حدس زد كه سنگهایی كه از قعر دریاچه گرد آورده و در جعبه ریخته گوهرهایی گرانبهایند. پیش خود جواب نجیب زادهی پیر را بدین گونه داد:«دوست پیر مهربان من، اگر شما خیلی به این سنگریزهها علاقهمندید بهتر است خود به دنبالشان بروید.»
كبادالوك كه دریافته بود آیندهی درخشانی در پیش دارد، بر آن شد كه زندگی باشكوهی مانند مردی توانگر برای خود ترتیب دهد. پس چند قطعه گوهر از جعبهی خود بیرون آورد و آنها را به قیمتی گزاف فروخت و كاخی باشكوهتر از كاخ سلطان برای خود ساخت و آن را با فرشها و اثاث و اشیای گرانبها آراست. خدمتكاران بسیار به خدمت خود گرفت و چون سروری محتشم زندگی مجللی آغاز كرد و مقام و منزلتش در چشم مردم شهر روز به روز بالاتر رفت. چهرهی زیبا و دل بزرگ و دست گشاده و ثروت بیكرانش بزودی نام او را زبانزد مردم شهر كرد و دیری برنیامد كه آوازهی زیبایی و ثروت او در سراسر كشور پیچید و به گوش سلطان نیز رسید. سلطان مهردار سلطنتی را پیش خواند و به او گفت:
-تو خود به شهری كه این نجیب زادهی زیباروی نیكوخصال زندگی میكند برو و تحقیق كن كه آیا زن گرفته است یا نه. اگر زن نداشته باشد، و چنان كه میگویند جوانی برازنده و نیكوسیرت باشد، او را آماده كن كه از دختر من خواستگاری كند. برو و كاری را كه گفتم هرچه زودتر انجام بده و برگرد و گزارش آن را به من بده!»
مهردار سلطنتی وقت و فرصت را برای تهیهی زاد راه و وسایل سفر تلف نكرد. شتابان روی به راه نهاد و سه روزه خود را به شهری كه كبادالوك میزیست، رسانید. چون شنید كه او هنوز همسری برنگزیده است سخت شادمان شد و روی به كاخ باشكوه او نهاد. او را به تالار پذیرایی باشكوهی راهنمایی كردند. مهردار سلطنتی از دیدن آن تالار بسیار متعجب شد. چه سلیقهای در آرایش آن به كار رفته بود! چه زیبا و باشكوه تزیین شده بود! غرق تعجب و حیرت بود كه صاحبخانه از در تالار درآمد. زیبایی و شكوه كاخ در برابر زیبایی و شكوه او بسیار ناچیز مینمود. دل پیرمرد از دیدن او سرشار از شادی شد و با خود گفت: «خدا را شكر كه سرانجام دامادی شایسته برای شاه پیدا شد!»
پس از سلام و احوالپرسی و رد و بدل كردن تعارفهای معمولی مهمان و میزبان بر بالشهای ابریشمین تكیه دادند و مهردار سلطنتی چنین آغاز مطلب كرد:
-ای سرور جوان، دل من از دیدن این كاخ باشكوه و روی شما سرشار از شادی شده است. اكنون میخواهم سبب آمدنم را به اینجا بگویم: «سلطان توانا و سرور بزرگوار من دختری دارد چنان زیبا و دلربا كه مانندش نه تنها در كشور ما بلكه در سراسر جهان پیدا نمیشود. اگر تو دلت بخواهد میتوانی این دختر را همسر خود كنی.»
كبادالوك، كه بخت و اقبالش بیدار شده و سعادتی شگرف به او روی نموده بود، سخت در شگفت شد و در حالی كه به مهردار سلطنتی تعظیم میكرد گفت: «از این سعادت بزرگ، كه به من روی نموده است، بسیار شاد و خرسندم. از افتخاری كه به من ارزانی شده است نمیدانم به چه زبانی از شما و سرورمان سلطان سپاسگزاری كنم. اگر سلطان مرا شایستهی شوهری دختر خود بداند قول میدهم كه او را خوشبخت سازم. این است پاسخ من به سرور بزرگمان سلطان!»
كبادالوك پس از گفتن این سخن دستهایش را به هم كوفت. بیدرنگ خدمتكاران به تالار آمدند و شربت و شیرینی و میوه آوردند. در جامهای زرین شربت نوشیدند و در ظرفهای زرین شیرینی و میوه خوردند. آنگاه كبادالوك جعبهای زرین به مهردار سلطنتی داد، در آن را گشود و گفت: «در این جعبه انگشتر و گردنبندی مروارید و دستبندهای گرانبهایی نهاده شده است كه من میخواهم عروس در روز عروسی آنها را زیب پیكر خود سازد.»
آن دو پس از گفت و گو از یكدیگر جدا شدند. مهردار سلطنتی نه به یاد پسرك سیاه عرب افتاد و نه نام میزبان خود را پرسید. كبادالوك نیز، كه به عمر خویش یك بار و آن هم مدتها پیش مهردار سلطنتی را دیده بود، نتوانست كارگزار بزرگ سلطان و دوست پیر خود را بشناسد. در دیدهی او همهی پیرمردان و ریش سفیدان به یك اندازه خوش سیما و شایستهی احترام مینمودند.
مهردار سلطنتی به قسطنطنیه بازگشت و گزارش كار خود را به سلطان داد و آنچه را از كبادالوك شنیده بود به او بازگفت. آنگاه گوهرهای گرانبهایی را كه از جانب او به ارمغان آورده بود در پای سلطان ریخت و گزارش خود را چنین به پایان برد:
-اگر سراسر جهان پهناور را زیر پا بگذارید جوانی شایستهتر از او برای همسری دختر و دامادی خود نخواهید یافت!
سلطان كه به شنیدن این سخنان از شادی و خوشحالی از خود بیخود گشته بود فرمان داد تا بیدرنگ به تدارك عروسی بپردازند. پیكی را نزد داماد فرستادند تا او را خبر كند كه مراسم عروسی تا دو هفتهی دیگر انجام خواهد گرفت. پس چاوشان به همهی شهرهای دور و نزدیك كشور شتافتند تا بزرگان را برای جشن عروسی به پایتخت دعوت كنند.
در روز تعیین شده مهمانان و تماشاگران از همه جای كشور به پایتخت آمده بودند. خیابانهای شهر را با گلها و درفشها و فرشهای گرانبها آراسته و آذین بسته بودند. مردم هرگز آن همه ثروت و شوكت و زیبایی و جلال ندیده بودند. اما داماد جوان و عروس خانم همهی زیباییها و شكوه شهر را بیقدر و منزلت ساخته بودند.
پس از انجام یافتن مراسم عقد مهمانی بزرگی در كاخ سلطان برپا شد. در همان موقع در كوهها و برزنهای شهر نیز برای مردمان غذاهای لذیذ و شربتهای گوارا آماده كرده بودند. نوازندگان و خوانندگان در همه جا میزدند و میخواندند و مردم بشادی پایكوبی میكردند.
عروس و داماد نیز با دلی شاد و خرسند پشت میزی كه گرداگرد آن را بزرگان و اعیان و دوستان نجیب زادهشان فرا گرفته بودند، نشسته بودند. سلطان آن روز را بهترین روز زندگی خویش میشمرد، سخت شاد و خرسند بود و به روی مردمی كه او را به داشتن چنان داماد برازندهای شادباش میگفتند با مهربانی لبخند میزد.
سلطان در سر میز شام بارها به ریشخند به اطرافیان خود گفت: «راستی پیشگویی درویش پیر عجب درست از آب درآمد! من بهتر از او پیشگویی میكنم.»
بعضی از مهمانان معنای این سخن را میفهمیدند و بعضی دیگر منظور سلطان را درنمییافتند؛ لیكن هیچ یك از آنان فرصت و وقت اندیشیدن به این موضوع را نداشتند.
جشن چندین روز ادامه یافت. سرانجام زن و شوهر جوان با پدر و پدرزن خود خداحافظی كردند و به شهری كه شهدخت میبایست بقیهی عمر خود را در آن به سر ببرد، رفتند. كاخ سلطان آرامش عادی خود را بازیافت. شبی سلطان پیر در باغ كاخ قدم میزد و مهردار نیز در حضور او بود. سلطان به آسمان كبود و پرستاره مینگریست و محو زیباییهای آن بود كه ناگاه چیزی را به یاد آورد و روی به مهردار خود كرد و گفت:
-«راستی! بسیار عجیب است! من دختر خود را به مردی شوهر دادم كه نمیشناختمش. اما عجیبتر از آن این است كه نامش را هم نپرسیدم. من به این صرافت نیفتادم، تو چرا این كار را نكردی؟ من باید نام داماد خود را بدانم. چرا در نخستین روزی كه به دیدنش رفتی نام او را نپرسیدی؟ فردا به كاخ او برو و نامش را بپرس!»
فردای آن روز مهردار سلطنتی راه كاخ داماد سلطان را در پیش گرفت. در آنجا با خوشرویی بسیار از او پذیرایی كردند. شهدخت حال پدر و مادر و دوستان و گلهایش را از او پرسید. مهردار سلطنتی به او پاسخ های مناسب داد و سرانجام فرصتی یافت و سخن را به مقصود خود كشانید و به داماد گفت:
-باید با كمال شرمساری بگویم كه من مردی بیهوش و حواس و كندذهنم. هرگز به این فكر نیفتادم كه نام میزبان ارجمند خود را بپرسم. اجازه میدهید اكنون نام شما را بپرسم؟
-نام من كبادالوك است.
پیرمرد به دو گوش خود اعتماد نكرد و پنداشت اشتباه شنیده است و در حالی كه به چهرهی او خیره شده بود سؤال خود را تكرار كرد.
كبادالوك با صدایی بلندتر جواب داد: «كبادالوك» و با خود اندیشید كه همهی بزرگان سالخورده و ریش سفید گوشی سنگین دارند.
مهردار سلطنتی به یاد پیشگویی درویش افتاد و سپس پسرك ژنده پوش و سیه چردهی عرب را به خاطر آورد و میزبان را بدقت نگاه كرد. او به هیچ روی نمیتوانست باور كند كه جوان زیبا و آراسته و خوش پوشی كه در برابرش نشسته است همان پسرك بینوای لاغراندام است كه سلطان به او فرمان داده بود به جنگلش ببرد و در آنجا سر به نیستش كند.
مهردار سلطنتی از میزبان خود پرسید: «شما در كجا متولد شدهاید؟»
كبادالوك پاسخ داد: «در قسطنطنیه، پایتخت سلطان.»
مهردار سلطنتی بیش از پیش گیج شده بود و عقلش به جایی نمیرسید. با حیرت میزبان خود را نگاه كرد و سرانجام با خود گفت كه بیگمان دو تن در پایتخت به یك نام خوانده میشوند.
داماد سلطان هم از پرسشهای مهمان خود بوی خطری احساس نمیكرد. او اكنون با تعجب بسیار به یاد میآورد كه در كاخ سلطان كسی نام او را نپرسید.
مهردار سلطنتی گفت: «آیا یكی از ملتزمان ركاب سلطان چیزی به شما داده است كه ثابت كند شما كبادالوك هستید؟»
كبادالوك از جیب خود جعبهای را كه همیشه همراه داشت، بیرون آورد و به طرف مهردار سلطنتی گرفت و گفت: «آری!»
نه، جای هیچ گونه شك و تردیدی نبود كه جعبه همان بود كه او خود، موقعی كه میخواست پسرك عرب را برای سر به نیست شدن به دریاچهی اژدها بفرستد، به وی داده بود. پس از او پرسید:
-این را از كجا به دست آوردهاید؟
كبادالوك بیآنكه بداند مهمانش همان پیرمرد والا مقام مهربان است كه او را به نزد سلطان و سپس به جنگل برد، همهی سرگذشت خود را، از آن دم كه سربازان سلطان و پیرمردی والامقام و مهربان او را در كنار جادهای در حال چیدن توت وحشی گرفتند و به خدمت سلطان بردند تا روزی كه به دامادی سلطان رسیده بود، برای مهردار سلطنتی شرح داد.
مهردار سلطنتی و شهدخت هنگامی كه كبادالوك سرگذشت خود را شرح میداد سراپاگوش بودند. چون كبادالوك داستان خود را به پایان رسانید پیرمرد از جای برخاست و روی داماد سلطان را بوسید و بعد در حالی كه اشك شادی از دیدگانش فرو میریخت گفت:
-بسیار شاد و خرسندم كه فرمان سلطان را انجام ندادم. من فرمان داشتم كه شما را بكشم؛ لیكن وقتی شما، كه پسركی بینوا و بیآزار بودید، مشتی توت جنگلی كندید و با لبخندی شیرین به من تعارف كردید دلم از جا كنده شد و مهرم به شما جنبید. نه، پسرم، من نمیتوانستم بیگناهی را بكشم.
آنگاه شرح داد كه چگونه درویشی پیر عروسی او را با شهدخت زیبا و بی همتا پیشگویی كرده بود، چگونه سلطان دستور داده بود كه دروازهای از مرمر سفید بنا كنند، چگونه كوشش آنان در پیدا كردن جوانی كه درویش نام برده بود، بینتیجه ماند، و سرانجام چون سلطان را چشم بر پسركی سیه چرده و ژنده پوش، كه خود را كبادالوك مینامید، افتاد چگونه خشم گرفت.
مهردار سلطنتی در پایان سخن خود گفت: «پسرم، مرا ببخش! من اگرچه حاضر نشدم تو را به دست خود بكشم، لیكن تو را به دریاچهی دوردستی كه بر فراز كوه نیلگون قرار دارد و اژدهایی سهمگین در آن دریاچه به سر میبرد، فرستادم. من از این كار زشتی كه كرده بودم سخت پشیمان و از خود بیزار شده بودم. اكنون بسیار شاد و خرسندم كه تو را صحیح و سالم میبینم. آری از سرنوشت گریزی نیست.»
آن روز كبادالوك مهمانی و جشن بزرگی به افتخار دوست دیرین خود برپا كرد.
مهردار سلطنتی به نزد سلطان بازگشت و به او گفت كه دامادش كسی جز كبادالوك نیست.
سلطان از شنیدن سخنان مهردار سخت در شگفت افتاد، لیكن هیچ خشمگین نشد، زیرا او دامادش را بسیار دوست داشت. تنها چیزی كه پس از اندیشهی بسیار گفت این بود: «آری، پیشگویی درویش پیر درست بود و دختر من میبایست زن كبادالوك میشد. كسی نمیتواند از سرنوشتی كه برای او تعیین شده است، بگریزد».
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستانهای یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم