اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

بزرگ‌ترین دروغ‌ها

مردی پسر خود را برای آرد كردن گندم به آسیا فرستاد و سفارشش كرد كه هرگاه به آسیایی برسد كه در آن با مرد كوسه‌ای روبه رو بشود از او حذر كند؛ زیرا كوسه به حقه بازی و دغلكاری معروف بود.
سه‌شنبه، 1 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
بزرگ‌ترین دروغ‌ها
 بزرگ‌ترین دروغ‌ها

 

نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور


 

اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

مردی پسر خود را برای آرد كردن گندم به آسیا فرستاد و سفارشش كرد كه هرگاه به آسیایی برسد كه در آن با مرد كوسه‌ای روبه رو بشود از او حذر كند؛ زیرا كوسه به حقه بازی و دغلكاری معروف بود.
پسر در امتداد رودخانه به راه افتاد. پس از لختی راه رفتن آسیایی را دید و وارد آن شد. در آنجا كوسه‌ای را دید كه روی سنگ‌های آسیا نشسته بود. پسرك به كوسه گفت:
-كوسه، خدا قوت!
كوسه جواب داد:‌«بچه جان، خدا یار و یاورت باد!»
پسرك گفت: «آیا من می‌توانم مقداری از گندم‌های خود را در اینجا آرد بكنم؟»
-البته كه می‌توانی. چرا نتوانی بچه جان! لختی در اینجا بنشین و صبر كن تا اول من گندم‌های خود را آرد بكنم. بعد بنشین و تا هر موقعی كه دلت خواست گندم‌هایت را آرد كن!
ناگهان پسرك به یاد سفارش پدر افتاد، كیسه‌اش را بست و كوسه را ترك گفت. دوباره در كنار رود به راه افتاد. رفت و رفت تا به آسیای دیگری رسید. كوسه كیسه‌ای را با گندم‌های خود پر كرده و از راهی دیگر به سوی آن آسیا رفته و خود را زودتر از او به آنجا رسانیده بود.
هنگامی كه پسرك وارد آسیا شد سنگ‌های آسیا با سروصدای بسیار می‌چرخید و گندم‌ها را آرد می‌كرد. پسرك بیچاره بار دیگر با مردی كوسه- كه نتوانست بداند همان كوسه‌ی نخستین است-روبه رو شد و با یادآوری پند پدر پس از رد و بدل كردن درود و احوال پرسی معمولی از آنجا بیرون آمد تا به آسیایی دیگر برود. اما كوسه زودتر از او خود را به آسیای سوم و آسیای چهارم رسانید. پسرك به هر آسیایی وارد شد مردی را با صورتی نرم و بی‌مو دید كه سرگرم آرد كردن گندم بود. او سخت خسته شده بود و با خود می‌گفت: «تو گویی در هر آسیایی كوسه‌ای نشسته است. اگرچه خیلی دلم می‌خواهد سفارش و پند پدرم را كار ببندم اما نمی‌توانم به آسیای دیگری بروم؛ چون در آن صورت شب می‌شود و گندم‌هایم آرد نكرده باقی می‌ماند.»
پسرك كیسه را از پشت خود بر زمین نهاد و چون گندم‌های كوسه آرد شد او نیز گندم خود را در آسیا ریخت.
همچنان كه نشسته بودند و منتظر آرد شدن گندم‌ها بودند كوسه رو به پسرك كرد و گفت: «پسرم، بگذار نانی بدون خمیرمایه از آرد تو بپزم.»
پسرك دوباره به یاد سفارش پدر افتاد، اما چون از چنگ كوسه نمی‌توانست رهایی یابد بناچار با بی‌میلی هرچه او گفت پذیرفت.
كوسه از جای برخاست، به طرف لاوكی رفت و مقداری آرد آورد و در آن ریخت. سپس به پسرك گفت كه برود و از چشمه‌ای كه در آن نزدیكی بود در مشت خود آب بیاورد. پسر از دستور كوسه اطاعت كرد. كوسه پس از بیرون رفتن او از آسیا هرچه آرد از میان سنگ‌های آسیا بیرون آمد برداشت و در لاوك ریخت و خمیر كرد و گرده نانی بزرگ از آن ساخت. تنور هنوز گرم بود و در زیر خاكستر آن آتش وجود داشت. كوسه و پسرك در آن دمیدند و آتش را تیز كردند. چون كوسه آتش را برای پختن نان آماده یافت، گرده نان بزرگی را كه قبلاً درست كرده بود، در آن گذاشت. طولی نكشید كه نان پخت و برشته شد و بوی خوش نان داغ در فضای آسیا پیچید. ناگهان آن دو، یعنی كوسه و پسرك، احساس كردند كه سخت گرسنه اند اما كوسه گرده نان را برداشت و به دیوار زد و به پسرك گفت:
-گوش كن پسرم، ما هر دو سخت گرسنه‌ایم. اگر این نان را به دو قسمت بكنیم نه به تو چیزی می‌رسد كه سیر بشوی نه به من. بیا شرط ببندیم هریك از ما دروغ بزرگ تری بگوید شرط را برده است.
پسرك دریافت كه كوسه چقدر حقه باز و حیله گر است و دانست كه نان را باید بزور از چنگ او بیرون بكشد. دوباره به یاد سفارش پدر افتاد؛ لیكن چاره‌ای جز این نداشت كه پیشنهاد كوسه را بپذیرد. پس روی به وی كرد و گفت:
-خوب، قبول! اول تو دروغ‌هایت را بگو.
آنگاه در میان كیسه‌های گندم جایی برای خود درست كرد و راحت نشست تا گوش به دروغ‌های كوسه بدهد.
كوسه ساعتی حرف زد و دروغ‌های بسیار به هم بافت. چندان حرف زد كه دهانش كف كرد و به نفس نفس افتاد و سرانجام خسته شد و خاموش گشت.
پسرك گفت: «هی! كوسه، همه‌ی این قصه‌ها را كه گفتی به پشیری نمی‌ارزد. اگر دیگر چیزی در چنته‌ی خود نداری بگذار من داستانی حقیقی و راست به تو بگویم.»
كوسه به كیسه‌های آرد تكیه داد و پسرك به نقل داستان خود پرداخت و چنین گفت:
-در ایام جوانی كه برف پیری بر سر و رویم ریخته بود، ما كندوی عسل بسیار در خانه‌ی خود داشتیم. هر بامداد من همه‌ی زنبوران خودمان را می‌شمردم، لیكن هیچ گاه نتوانستم كندوها را بشمارم. در بامدادی كه هوا لطافت بسیار داشت، پس از آنكه زنبورانمان را شمردم، دیدم كه یكی از آنها نیست. شتابان خروس خود را زین كردم، به پشت زین پریدم و از روی ردپایی كه زنبورمان از خود برجای نهاده بود، به تعقیب بهترین زنبورمان پرداختم. به دنبال ردپای زنبور تا ساحل دریا رفتم. در آنجا دیدم كه ردپا به دریا نیز كشیده شده و از این رو در دریا در پی زنبورمان شتافتم. من كه بر پشت خروس نشسته بودم از دریا گذشتم و به ساحل روبه رو رسیدم. در آنجا چه دیدم؟ دیدم مردی خیشی را بر بهترین زنبوران ما بسته است و زمین خود را شخم می‌زند تا در آن ارزن بكارد. من بر آن مرد بانگ زدم كه: «ای مرد، این زنبور من است! او را از كجا گرفته‌ای؟» مرد جواب داد:‌ «اگر زنبور مال تو است بردار و ببر برادر.» آنگاه زنبور را از گاوآهن باز كرد و او را با یك كیسه ارزن به من داد و روز بخیرم گفت.
من كیسه را بر دوش انداختم، زین را از پشت خروس برداشتم و بر پشت نیرومند زنبور محبوبم نهادم و آنگاه سوارش شدم و راه بازگشت را در پیش گرفتم. دهنه‌ی خروس را كه در نتیجه‌ی راهپیمایی دور و دراز خسته شده بود، به دست گرفتم و یدكش كشیدم تا از رنج راه بیاساید. هنگامی كه از دریا به خشكی می‌گذشتیم كیسه پاره شد و همه‌ی ارزن‌ها به دریا ریخت. ما شامگاهان به ساحل رسیدیم. پیش از غروب آفتاب و تاریك شدن هوا از زنبور پیاده شدم و او را رها كردم تا خوب بچرد. دهنه‌ی خروسم را هم به تنه‌ی درختی بستم و مقداری یونجه در برابرش ریختم تا بجود، و خود نزدیك او بر زمین دراز كشیدم و خوابیدم.
بامدادان چون از خواب برخاستم با منظره‌ی عجیبی روبه رو شدم. شب هنگام گرگ‌ها زنبور عزیز مرا دریده و خورده بودند و عسل‌هایی را كه او ذخیره كرده بود، گرداگرد من بر زمین ریخته بودند. عسل در دره تا قوزك پا و روی تپه‌ها تا زانو می‌رسید. سخت افسوس خوردم كه آن همه عسل بر زمین ریخته و حرام شده است. به فكر فرو رفتم كه وسیله‌ای برای جمع كردن آن بیابم. ظرفی نداشتم كه عسل را در آن بریزم، پس چه كار می‌بایستی بكنم؟ ناگهان به یاد آوردم كه تبر كوچكی همراه دارم. آن را از كمر خود باز كردم و به جنگل رفتم تا شكاری بیفكنم و پوستش را بكنم و عسل‌های زنبور عزیزم را در آن جمع بكنم. هنوز راه دوری نرفته بودم كه چشمم از دور به دو گوزن افتاد كه روی یك پای خود می‌رقصیدند. به سویشان شتافتم و با تبر قلم پایشان را شكستم. پوستشان را كندم و عسل‌ها را در آن ریختم و بازگشتم. دهنه‌ی خروسم را از درخت باز كردم و خیك‌های عسل را بر او بار كردم و خود نیز بر پشتش نشستم و راه خانه را در پیش گرفتم.
چون به خانه رسیدم آن را بسیار شلوغ و پر از ازدحام یافتم. چون سبب آن ازدحام را پرسیدم دانستم كه پدرم از مادر زاده است. كدویی را به من دادند تا به نزد پطروس پاك ببرم و از آب مقدس بیاورم تا پدرم را با آن غسل تعمید بدهند.
خوب، چگونه باید به آسمان می‌پریدم؟ مات و مبهوت مانده بودم كه ناگهان به یاد آوردم كیسه‌ای ارزن به دریا ریخته‌ام. پس به سوی دریا شتافتم و دیدم به روی آب درختان بسیار سبز شده‌اند و چندان بلندند كه سر به آسمان می‌سایند. از یكی از درختان بالا رفتم و پای بر آسمان نهادم. در آنجا دیدم كه خوشه‌های ارزن رسیده‌اند و پطروس پاك آنها را درو كرده و نان پخته است. او كاسه‌ای شیر در دست داشت و نان را در آن می‌زد و خیس می‌كرد و می‌خورد. هنگامی كه من خود را به او رسانیدم نه تنها نان بلكه كاسه را هم خورده بود و لبانش را می‌لیسید. من با ادب و احترام بسیار به او درود فرستادم و او در پاسخ گفت: «پسرم، خدا یار و همراهت باد!» و كدوی مرا پر از آب كرد. پس كدوی آب را برداشتم و خواستم به خانه بازگردم كه اتفاق بدی روی داد. در آن دم كه می‌خواستم از شاخه‌های ارزن پایین بروم دیدم كه باران آمده و دریا طغیان كرده و ارزن‌های مرا برده است. سخت متحیر گشتم و ندانستم چگونه خود را به روی زمین برسانم. اما به یاد آوردم كه زلفان بلندی دارم كه چون راست می‌ایستادم تا روی زمین می‌رسیدند و چون می‌نشستم تا روی گوش‌هایم می‌افتادند. خنجرم را از غلافش بیرون كشیدم، یك موی خود را بریدم و آن را بر آسمان گره زدم و شروع به پایین آمدن كردم.
چون به انتهای آن مو رسیدم موی دیگری را از سرم كندم و به آن گره زدم و دوباره پایین آمدم. این كار را ادامه دادم تا شب تاریك فرا رسید و من خود را در میان زمین و آسمان از موی خود آویخته یافتم. پس موی دیگری از سرم كندم و گره محكمی بر آن زدم و روی آن دراز كشیدم تا شب را در میان زمین و آسمان به روز آورم. اما هوا سخت سرد شد چندان كه هوس گرمی آتش به دلم افتاد. خوب، آتش را از كجا پیدا می‌كردم؟ در جیب خود سنگ چخماق و فتیله داشتم؛ اما برای روشن كردن آتش هیزم از كجا می‌آوردم؟ به یاد آوردم كه سوزنی در جیب دارم، بی‌درنگ بیرونش آوردم و شكستم و خردش كردم و آتش در آنها زدم و با آن خود را گرم كردم و به خواب رفتم. خواب بودم كه جرقه‌ای در مویی كه بدان بند بودم افتاد و مو سوخت و پاره شد. من بر زمین افتادم و از خواب پریدم و دیدم تا كمر در خاكی سخت فرو رفته‌ام. چپ و راستم را نگاه كردم تا مگر وسیله‌ای برای بیرون كشیدن خود از آنجا پیدا كنم، اما چیزی نیافتم. پس بی‌درنگ به خانه دویدم و بیلی را برداشتم و بازگشتم و خود را از آن تنگنا رهانیدم. چون آزاد شدم، آب مقدسی را كه از بهشت برای غسل تعمید پدرم آورده بودم برداشتم و رو به سوی خانه نهادم. چون به نزدیكی‌های كلبه‌ی خود رسیدم دیدم كارگران در مزرعه‌ی ما گندم درو می‌كنند. هوا گرم بود و از سر و صورت آنان، كه در آفتاب سوزان كار می‌كردند، عرق فرو می‌ریخت. من به حال آن بدبختان دلم سوخت و فریاد زدم: «چرا مادیان را به اینجا نمی‌آورید؟» در طول یكی دو و عرض یك روز بر پشت او درختان بید سبز شده‌اند و شما می‌توانید در سایه‌ی آن به آسودگی كار بكنید!» یادم می‌آید كه پدرم از این كه مادیان را به یادش آوردم بسیار خوشحال شد و برای آوردن او به خانه دوید و چون به كشتزار بازگشت روستاییان بسیار شادمان شدند و جان تازه‌ای گرفتند، زیرا اكنون در سایه‌ گندم درو می‌كردند.» چون نیمه‌ی روز نزدیك بود، من دانستم كه به آب خنك احتیاج خواهد افتاد. پس كوزه‌ای برداشتم و به چشمه رفتم؛ اما چشمه یخ زده بود و یخ چنان كلفت بود كه من نتوانستم با دست خود آن را بشكنم. بناچار سر از تن جدا كردم و با آن یخ را شكستم. كوزه را پر از آب خنك كردم و به كشتزار به نزد كشاورزان بازگشتم. اما چون آنها مرا دیدند فریاد برآوردند:‌«پسر، سرت كجاست؟»
دستم را به جایی كه می‌بایست سرم باشد بردم و دریافتم كه سرم را گم كرده‌ام. به یاد آوردم كه آن را در چشمه جا گذاشته‌ام. پس شتابان به چشمه بازگشتم و سرم را در آنجا پیدا كردم. اما روباهی روی آن ایستاده بود و گوش‌هایم را گاز می‌گرفت. پاورچین پاورچین از بوته زار گذشتم و خود را به روباه رسانیدم و لگدی به دو پای او زدم. روباه از جای خود پرید و از ترس پا به گریز نهاد. همچنان كه می‌دوید یادداشتی از میان پشم‌های دم پرپشتش بر زمین افتاد. من آن كاغذ را باز كردم و خواندم. در آن چنین نوشته بود: «نان از آنِ پسر است و كوسه هیچ حقی بر آن ندارد.»
آنگاه پسرك از جای خود برخاست و گرده نان بزرگ را برداشت و با شادی به خانه بازگشت و كوسه را گذاشت كه با حسرت او را نگاه كند.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.