نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
اسطورهای از یوگوسلاوی
در زمانهای بسیار قدیم، در دهكدهای، مردی بسیار تنگدست زندگی میكرد. او به هر كاری دست زده بود، سعی و كوشش بسیار كرده بود، اما در كارش گشایشی پیدا نشده بود و نتوانسته بود خود را از چنگ فقر و بینوایی برهاند. سرانجام از وضع خود به جان آمد و روزی با خود گفت: «من جهد بسیار كردم كه از دشواریهای زندگی خود بكاهم، به هر كار شرافتمندانهای دست زدم، لیكن بخت با من سازگار نشد. چطور است حالا به كاری خلاف آن دست بزنم و ببینم چه میشود؟»همچنان كه در جنگل بر كندهی درختی نشسته و كیسهی خالی خود را در برابرش انداخته بود، دور و برش را نگاه كرد. چشمش به خزههایی كه چون مخمل به رنگ سبز تیره مینمودند، افتاد. با صدایی بلند با خود گفت: «همین است!» آنگاه از جای برجست و خزههای نرم را جمع كرد و آنها را در انبان خود ریخت تا تقریباً پر شد. انبان را بر دوش خود نهاد و در حالی كه لبخندی بر لب داشت و با سبكبالی گام برمیداشت راه خانهاش را در پیش گرفت.
روز بعد در شهر، كه چندان از دهكده دور نبود، بازار روز بود. مرد سپیده دمان از خواب برخاست و مقداری پشم روی خزهها نهاد و بر آن شد كه كیسه را به عنوان پشم خالص در بازار به فروش برساند.
قضا را در دهكدهی دیگری نیز مردی بود كه حال و روزگار این مرد را داشت و او نیز برای رهایی از فقر و بینوایی نقشهای كاملاً شبیه نقشهی روستایی ما كشیده بود. او انبان خود را با میوههای كاج پر كرده و روی آن را مقداری گردو ریخته و روی به بازار مكاره نهاده بود تا در آنجا كیسه را به عنوان كیسهی پر از گردو بفروشد.
دو روستایی با كیسههایی كه بر دوش داشتند به شهر و به بازار مكاره رفتند. بازار پر از جمعیت بود. فروشندگان با جامههای خاكستری رنگ در كنار بساط خود ایستاده بودند و با فریاد اجناس خود را برای فروش عرضه میكردند. اسبها از سروصدای بسیار عصبانی شده بودند و جفتك میپرانیدند، گاوان فربه سر در آخورها فرو برده بودند، گوسفندان پرپشم بع بع میكردند و تنهایی غم انگیزی را به یاد میآوردند، و مرغها قد و قد میكردند و بالهایشان را به هم میكوبیدند. این جا و آنجا سبزیهای تازه و میوههای آبدار به چشم میخورد. ازدحام و هرج و مرجی چنان بزرگ از خریداران و روستاییان و كودكان و كولیان در آن بازار به وجود آمده بود كه چون دو روستایی ما از دو خیابان روبه رو وارد آن شدند چند دقیقه از حیرت دهانشان باز ماند و شگفتی منظره مبهوتشان كرد. برجای ایستادند، سپس به خود آمدند و دلشان خواست كه از آن همه چیز كه در بازار ریخته بود، برای خود بخرند؛ اما پولی در جیب نداشتند. آنگاه به یاد آوردند كه با فروش اجناس خود شاید بتوانند هر چیزی را كه میخواستند بخرند. پس شتابان آمادهی كار شدند و به داخل بازار رفتند.
آن دو اتفاقاً به روبه روی هم رسیدند و كیسههای خود را بر زمین نهادند و به انتظار پیدا شدن مشتری ایستادند. هر دو چنین وانمود میكردند كه باری بسیار سنگین بر دوش دارند.
مردی كه مقداری پشم روی خزهها ریخته بود به مردی كه چند گردو روی كیسهی پر از میوهی كاج ریخته بود، رو كرد و پرسید:
-چه میفروشید؟
روستایی دیگر جواب داد: «من گردو میفروشم، چه گردوهای خوب و درشتی!» و سپس سر كیسهی خود را باز كرد و گردوها را به او نشان داد و پرسید: «شما چه میفروشید؟»
آن یكی هم سر كیسهی خود را باز كرد و گفت: «من پشم مرغوب و لطیفی برای فروش به بازار آوردهام. نگاه كنید چه پشم تر و تمیزی است!»
ناگاه یك فكر به سر آن دو رسید: هرچه زودتر جنس خود را بفروشند و پولش را به جیب بزنند و شتابان به خانه بازگردند.
مردی كه گردو میفروخت گفت: «خوب، اتفاقاً من به پشم احتیاج دارم، اما پولی همراه ندارم. با این همه میتوانیم معاملهی خوبی با هم بكنیم، زیرا گردوهای من فرقی با سكههای گرد پول ندارند. نگاه كنید چه گردوهای درشتی هستند!»
دیگری دست به كیسه زد و با خود گفت راستی هم گردوهای درشتی است، دلش خواست كه خزههای خود را با آنها معاوضه كند.
-خوب، من حاضرم كیسهی خود را با كیسهی تو معاوضه كنم؛ اما تو خود خوب میدانی كه پشم گرانبهاتر از گردو است. ببین چه پشم سفید و پاكی دارم!
آنگاه مشتی از پشم برداشت و به او نشان داد و گفت: «اگر مابه التفاوت بهای پشم و گردو را با پول نقد بدهی معامله را جوش میدهیم.»
آن دو چند دقیقه دربارهی تفاوت قیمت با هم بحث كردند و سرانجام هر دو به دو پول سیاه راضی شدند. هریك از اینكه در برابر جنس قلابی خود جنس خوبی گرفته است بسیار شاد و مسرور بودند. سر تكان دادند و كیسهها را معاوضه كردند.
دو روستایی چنگ به كیسه هم زدند و آنها را محكم گرفتند. مردی كه كیسهی گردو را گرفته بود به دیگری گفت:
-دوست من، دو پول سیاه پول زیادی نیست، اما من پولی همراه ندارم.
-پس پشمهای مرا پس بده!
-جوش نزن رفیق، بگذار حرفم را تمام بكنم. من در دهكدهای نزدیك شهر زندگی میكنم و در آنجا به درستكاری و امانت معروفم. قول میدهم كه هرچه زودتر دو پول سیاه تو را بدهم.
دیگری، كه زیر ریشهای سفیدش از شرم سرخ شده بود، گفت: «من هم مثل تو مرد باشرفی هستم و میخواهم به تو ثابت كنم كه قولت را قبول میكنم. بسیار خوب، هروقت توانستی بدهی بده. من فكر میكنم كه در زندگی كمتر اتفاق میافتد كه دو مرد باشرف و خوب، چون من و تو، به هم برسند. پس بگذار برادرخواندهی یكدیگر بشویم. آیا میل دارید؟»
او با خود اندیشید كه سوگند برادری از قولی ساده كه مردی غریبه میدهد، معتبرتر است.
جز این راهی به نظرش نمیرسید. مردی كه كیسهی گردو داشت برادرانه به روی مرد دیگر خندید و سر تكان داد. آنگاه آن دو یكدیگر را در آغوش كشیدند، دست به شانهی یكدیگر نهادند و جملاتی چاپلوسانه به هم گفتند. سپس كیسههای خود را برداشتند و هریك شتابان در جهتی مخالف جهت دیگری به راه افتادند.
چون به خانه رسیدند هریك به گمان این كه چیز بسیار پرارزشی را با هیچ خریده است كیسهی خود را خالی كرد و مشتاقانه چشم به محتویات آن دوخت؛ لیكن بزودی دریافت كه در حقه بازی هیچ یك دست كمی از دیگری نداشته است.
مردی كه خزه به جای پشم به دیگری قالب كرده بود بستانكار بود، یا دست كم خود را بستكار میدانست. چند روز بعد به دهكدهای كه بدهكار در آن میزیست رفت. او را در آنجا پیدا كرد و دانست كه خدمتكار كشیشی است. چون دو مرد دوباره با یكدیگر روبه رو شدند دیگر مانند روزی كه در بازار از هم جدا میشدند برادرانه به هم لبخند نزدند. مردی كه پشم فروخته بود با اخم به دیگری گفت:
-برادر، خیلی متأسفم كه مرا مغبون كردی.
دیگری بدرشتی گفت: «برادر، تو هم همین معامله را با من كردی. پس بیحسابیم.»
بستانكار گفت: «نه، برادر، اشتباه میكنی. تو هنوز دو پول سیاه به من بدهكاری. به علاوه، مگر ما پس از آن معامله با هم پیمان برادری نبستیم؟ همه میدانند هرگاه بین دو مرد پیمان برادری بسته شود و یكی از آنان به قول خود وفا نكند حتماً بلایی بزرگ بر او نازل میشود.»
-خوب برادر. اگر این طور است، بدان كه من نمیخواستم زیر قول خود بزنم؛ ولی افسوس كه دیناری پول ندارم.
بستانكار بدهكار خود را سخت زیر فشار گذاشت تا قرض خود را بپردازد. خدمتكار بدبخت نشست و به فكر فرو رفت. سرش را خاراند تا افكار خود را جمع كند. ناگهان فكر خوبی به سرش رسید، از جا پرید و گفت: «میدانم چه باید بكنم.» آنگاه دور و بر خود را نگاه كرد تا مطمئن گردد كه در نزدیكی آن دو كسی نیست. سپس به برادرخواندهی خود اشاره كرد تا نزدیكتر بیاید و آهسته در گوش او گفت:
-در زمین پشت خانهی ارباب من، گودال گودی است كه او اغلب به آنجا میرود؛ لیكن هیچ گاه نمیگذارد كسی به آن گودال نگاه كند. ممكن است در آنجا پولی پنهان كرده باشد وگرنه چرا به من اجازه نمیدهد به آنجا بروم. اگر هم پول نباشد ممكن است چیزهای گرانبهای دیگری در آنجا پنهان كرده باشد. خوب، ما باید شب همدیگر را دوباره در همین جا ببینیم. پس از آنكه همه به خواب رفتند تو طنابی به كمر من میبندی و مرا به چاه میفرستی. من پول یا جواهرات را از آنجا برمیدارم و میآورم. آنها را منصفانه با هم قسمت میكنیم و من هم میتوانم دو پول سیاهی را كه به تو قرض دارم بدهم. سپس سرش را به علامت تحقیر تكان داد و گفت: «پول ناقابل!»
دیدگان برادرخوانده از فكر گنج نهان، كه بزودی به چنگ آنان میافتاد، از شادی درخشیدن گرفت. دوباره لبخند زد و قول داد كه شب پس از خاموش شدن چراغها به میعادگاه بازگردد.
در نظر آن دو زمان بكندی بسیار میگذشت. مغز آنان با فكر زر و سیم و چیزهای دیگری كه در چاه پشت خانهی كشیش پنهان شده بود، به هیجان آمده بود.
سرانجام شب در رسید. دو برادرخوانده همدیگر را در حیاط كلیسا بازیافتند و بزحمت كلمهای چند با یكدیگر رد و بدل كردند. وقتی آخرین چراغ خانهها خاموش شد آن دو به انتظار ایستادند، زیرا میترسیدند كه یكی نخوابیده و بیدار مانده باشد. چون موقع را مناسب تشخیص دادند به كار خود آغاز كردند. پاورچین پاورچین به طرف پشت خانه حركت كردند. با این كه روی سبزهها گام برمیداشتند در سر راه خود نه غژو غژ شاخی و نه خش و خش برگی را شنیدند، با این همه وقتی به دهانهی چاه رسیدند نفس راحتی كشیدند.
خدمتكار كشیش چیزی را در تاریكی از زیر بغل خود بیرون آورد و آهسته در گوش رفیق خود گفت: «این كیسهی بزرگی است كه با خود آوردهام تا هرچه در چاه پیدا كنم در آن بریزم. برادر، این ریسمان را بگیر و مرا آهسته و آرام به پایین بفرست.»
خدمتكار كشیش كورمال كورمال خود را به ته چاه رسانید. آنجا چنان تاریك بود كه او حتی نوك انگشتانش را هم كه جلوی بینی خود گرفته بود نمیتوانست ببیند؛ اما شكی نداشت كه در آنجا گنجی پنهان است.
او پس از جست و جو و تكاپوی بسیار دریافت كه روی تلی از ذرت ایستاده است. به هر طرف رفت و همه جا را با دو دست خود كورمال كورمال گشت و جز ذرت چیزی نیافت و جز خش و خش دانههای ذرت، كه از لای انگشتانش بیرون میریخت، صدایی نشنید. پس از كاوش بسیار افكارش را جمع كرد و با خود گفت: «اگر من به مرد پستی كه در بالا ایستاده و مرا برادرخواندهی خود میخواند، بگویم كه در اینجا چیزی جز ذرت نیست حتماً مرا در اینجا میگذارد و می رود. خوب، در این صورت، جواب ارباب را كه فردا به اینجا میآید چه بدهم و چگونه خود را از این گودال بیرون بكشم؟»
با این فكر در كیسهی ارزن رفت، آن را محكم به دور كمر خود بست و سرش را در آن كرد و درش را بست و به دوست ناشكیبای خود بانگ زد:
-برادر، بكش بالا! كیسه را آرام آرام بالا بكش! مواظب باش، كه پر از چیزهای بسیار گرانبهاست!
روستایی كیسه را بالا كشید و با خود گفت: «چه سنگین است! چرا من این گنج را با مرد پستی كه در ته چاه است قسمت كنم؟ نه، هرگز این كار را نمیكنم.» بعد نفس بلندی كشید و با خود گفت: «بگذار در ته چاه از گرمای عرق تن خود بپزد.»
سرانجام كیسه از چاه بیرون آمد. او آن را بلند كرد و بر پشت خود نهاد و شتابان از آنجا دور شد. بیآنكه بداند از كنار خانهی كشیش گذشت؛ لیكن چون به خیابان دهكده رسید سگها بیدار شدند و سر در پی او نهادند. واق و واق كردند، عوعو كردند، پارس كردند و به پشت او پریدند و بر كیسهاش چنگ و ناخن كشیدند. او با شتاب بسیار، تا آنجا كه بار سنگینش میگذاشت، میدوید، لیكن نمیتوانست از چنگ سگان گرسنه و تیزتك بگریزد. اكنون دیگر كیسه پایین و پایینتر افتاده بود و سگها دندانهای خود را با خشم در گوشت برادرخواندهای كه در كیسه بود، فرو میكردند. بالاخره او نتوانست مقاومت بكند و از كیسه فریاد برآورد:
-برادر، این كیسهی لعنتی را بكش بالا، سگها پاره پارهام كردند.
با شنیدن این سخن مردی كه دست به دزدی زده بود، كیسه را مانند آجری داغ بر زمین انداخت. مردی كه در كیسه رفته بود گفت:
-آفرین! میخواستی سهم مرا هم برداری و مرا در چاه بگذاری و فرار كنی؟
دیگری با خشم و تندی پاسخ داد: «تو هم همین طور! مرا گول زدی و وادارم كردی از چاه تا اینجا تو را روی كولم بگذارم و بیاورم. وه كه چه احمقم!» و سپس عرق پیشانیاش را پاك كرد و دستهایش را كه ریسمان زخمی كرده بود به هم مالید.
دوباره با هم به دعوا برخاستند. یكی دو پول سیاه خود را میخواست و دیگری عذر میآورد كه نمیتواند طلب او را بدهد. سرانجام توافق كردند كه روستایی گردو فروش دو پول سیاه به برادرخواندهی خود بدهكار باشد و بكوشد هرچه زودتر بدهی خود را بپردازد. پس دو دوست دست یكدیگر را فشردند و دوستانه از هم جدا شدند.
از آخرین دیدار آن دو مدتی گذشت. در این مدت خدمتكار كشیش توانست پولی پس انداز كند و با آن خانهای بخرد، لیكن خانهی بیزن سوت و كور مینمود. او تصمیم گرفت كه زن بگیرد و با یكی از دختران دهكده ازدواج كرد. عروس و داماد در جشن عروسی خود، با هدایا و پیشكشهایی كه همسایگانشان آوردند، همهی چیزهایی را كه برای زندگی ساده و محقر خود لازم داشتند به دست آوردند و مدتی به خوشی و خرمی با هم به سر بردند.
در یك روز خوش تابستانی، پس از پایان كار در كشتزارها و خانهها، روستایی و زنش در برابر خانهی خود بر نیمكتی چوبی نشسته بودند تا نسیم خنك شامگاهی را تنفس كنند و از رنج روز بیاسایند.
در جاده هیكل مردی از دور نمایان شد. مرد روستایی با دست چشمانش را مالید و به او خیره شد. آن مرد كسی جز برادرخواندهاش نبود. روستایی به آسانی دریافت كه او برای چه كاری به دهكدهی آنان میآید. پس به تندی از جای برخاست و به زن خود گفت:
-گوش كن زن، مردی كه از جاده به سوی دهكده میآید برادرخواندهی من است. من دو پول سیاه به او بدهكارم، اما هیچ دلم نمیخواهد آنرا به او بپردازم. من به او قول دادهام كه بار دیگر كه او را ببینم قرضم را به او بدهم. برای از سر باز كردن او تنها یك چاره دارم. خوب به حرفهایم گوش كن. من به خانه میروم و در تختخواب خود دراز میكشم. تو روی مرا با شمدی بپوشان و وقتی او نزدیك شد گریه و زاری كن تا او مرا مرده تصور كند. هر پرسشی دربارهی من بكند تو تنها باید در مرگ من گریه بكنی، در این صورت یقین دارم كه او میگذارد و میرود و ما راحت و آسوده میشویم. بزودی آنچه او گفته بود انجام گرفت. مرد در رختخواب دراز كشید و ملافهای به روی خود انداخت. زن هم بلند بلند گریه سر داد و به نوحه و زاری پرداخت.
برادرخوانده نزدیكتر آمد. كلاه از سر برداشت و به درون اتاق سرك كشید تا برادرخواندهی خود را ببیند. زن چنین مینمود كه هیچ متوجه آمدن او نیست. مرد گلویش را صاف كرد و به طرف اتاق رفت. زن همچنان بلند بلند گریه میكرد و مشت به سینه میكوفت. لیكن او مردی نبود كه در برابر چنین درد و مصیبتی از طلب خود چشم بپوشد. با خود میگفت: «پول پول است!» و سرانجام وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت:
-روزتان بخیر، خانم.
زن برگشت ولی مرد نتوانست چهرهی او را، كه در زیر گیسوان انبوهش پنهان بود، تشخیص بدهد. زن شیون كنان و در حالی كه صورتش را با دو دست خود پوشانیده بود گفت:
-آه! وای بر من! ممكن است امروز برای شما روز خوبی باشد، اما برای من بدترین روزهاست!
روستایی بستانكار با سنگدلی بسیار پرسید: «آیا این جا خانهی همان مردی است كه پیشتر خدمتكار كشیش بود؟»
-آه! وای! چه بدبخت شدم! در همهی دنیا زنی بدبخت تر از من نیست. آری او تا امروز خدمت كشیش را میكرد، اما حالا دراز به دراز افتاده و مرده و مرا تنها گذاشته است. آه، شوهر عزیزم.
زن زار زار میگریست و به روی تختخواب خم شده بود و چنین وانمود میكرد كه از شدت غم و اندوه نزدیك است بیهوش گردد و به روی او بیفتد.
-خانم، خداوند غرق رحمتش بكند، روانش شاد باد! او برادرخواندهی من بود. من و او با هم دوست صمیمی و یكدل بودیم. با هم كار میكردیم. با هم تجارت میكردیم. چه میشود كرد؟ روزگار غدار میخواست كه من آخرین بار او را بدین صورت ببینم. خوب، من در كنار او میمانم و او را تا گورستان همراهی میكنم. طبق رسم و سنت قدیمی من نیز چون دوستان دیگر او مشتی خاك به روی تابوتش میریزم.
-آه! دوست مهربان، نمیدانم به چه زبانی از این فداكاری شما تشكر و قدردانی كنم. اما میدانم كه شما كار بسیار دارید و اگر دیر به سر كارتان برگردید ممكن است زیان بسیار بخورید. نه، منتظر تشییع جنازهی او نمانید. من راضی به زیان شما نیستم. من می دانم كه شوهر عزیزم بیش از یك پول سیاه مقروض بود و چقدر ناراحت و معذب بود كه نتوانسته است دین خود را ادا كند.
-نه، خانم. اگر خیال میكنید كه من برادرخواندهی خود را در چنین روزی ترك میكنم سخت در اشتباهید. من تا مشتی خاك بر گور او نریزم از اینجا نمیروم. دوستی او برای من بیش از مال و ثروت و زر و سیم ارزش دارد. من در اینجا میمانم تا در تشییع جنازهی او شركت كنم. حتی اگر سه روز هم معطل بشوم اهمیت ندارد.
مرد پس از گفتن این كلمات به حیاط رفت و روی كندهی درختی نشست و رو به سوی كلبه برگردانید. در آن موقع كه او قطعهای نان و مقداری پنیر از انبان خود بیرون كشیده بود و چنین مینمود كه آماده است مدتها در آنجا بماند، زن، كه در اتاق مانده بود، با زانو به پهلوی شوهرش زد و به نجوا به او گفت:
-خوب، تو خود گفت و گوی من و او را شنیدی. حالا چه باید كرد؟ چگونه خود را از دست این مرد خلاص كنیم؟
-برو پیش كشیش و به او بگو من مردهام. او دستور میدهد كه مرا به كلیسای بالای تپه ببرند. تو هم میدانی كه مردم میگویند گاهی مردگان گورستان نزدیك كلیسا برمیخیزند و راه میافتند. برادرخواندهی من با دانستن این موضوع جرئت نمیكند شب در كنار من بماند.
زن شال سفیدی روی سر خود انداخت به خانهی كشیش رفت. كشیش اظهار تأسف كرد و زن را دلداری داد. سپس چند مرد نیرومند را پیش خواند و به آنان دستور داد كه مرده را به كلیسا ببرند تا طبق رسمی كهنه شب برای او دعا بخوانند. روستایی بستانكار نیز پشت سر تابوت مرده وارد كلیسا شد. هنگامی كه روستاییان دیگر برای رفتن به خانههای خود از كلیسا بیرون آمدند متوجه شدند كه مرد غریبی كه با آنان به كلیسا آمده بود، بیرون نیامد. او را صدا كردند و او كه سعی میكرد هرچه بیشتر از در كلیسا دورتر برود با صدای بلند گفت:
-ای نیك مردان، مرا به حال خود بگذارید. مردی كه به رحمت خدا پیوسته بهترین دوست من و برادرخواندهی من بود. مگر من میتوانم در چنین موقعی او را ترك كنم؟ آخر او شریك من بود، با هم نان و نمك خورده بودیم. نه، دوستان، من همچو كاری را نمیكنم. من همهی شب را در بالای سر او مینشینم. خداحافظ همگی شما باد!
پس از گفتن این سخن او برگشت و به طرف تابوتی كه در كلیسا نهاده شده بود رفت.
برادرخواندهی او دیگر عقلش به جایی نمیرسید، نمیدانست چه كار بكند. با این كه شمع بزرگی را روشن كرده و در بالای سرش قرار داده بودند نمیتوانست او را ببیند. اما با شنیدن سروصدای بستانكار خود دریافت كه به این زودیها خواب هم او را درنخواهد ربود. یك جفت اسب، و یا بیشتر، از نزدیكی كلیسا رد شدند؛ ولی اتفاقی روی نداد. مردهی دروغین به ترس و واهمه افتاد كه نكند برای متقاعد كردن بستانكارش ناچار بشود به قبر برود و این فكر به هیچ وجه موردپسند او نبود.
ناگاه صدای پای چند مرد، كه روی سنگفرش بیرون كلیسا حركت میكردند، به گوش رسید. صدا دم به دم نزدیكتر میشد. برادرخواندهای كه بالای سر مرده نشسته بود، شتابان از جا برخاست و در گوشهی تاریكی از كلیسا پشت ستون بزرگی پنهان شد.
دستهای از راهزنان وارد كلیسا شدند. آنان خانهی بازرگان توانگری را زده بودند و چون پنجرههای كلیسای بالای تپه را دیده بودند تصمیم گرفته بودند به كلیسا وارد شوند و پولها و اموالی را كه دزدیده بودند در آنجا میان خود قسمت كنند.
آنان دور شمع روشن بر كف كلیسا نشستند و اموال دزدی را در برابر خود ریختند. جامههای فاخر، سلاحهای گوهرنشان و تودهای از زر و سیم وسط كلیسا ریخته شد. سردستهی دزدان كلاه خود را از سر برداشت و آن را پر از پول كرد و به یكی از دزدان داد و گفت:
-برادر، این سهم تو.
سپس به همین ترتیب كلاه خود را پر از پول كرد و به یك یك افراد دستهی خود داد و بدین گونه پولها را به خوبی تقسیم كرد. با این همه بعضی از آنان از این تقسیم راضی نشدند و در نتیجه نزاعی در میانشان درگرفت. در این میان یكی از دزدان از جای برخاست و شمشیری را كه به دست داشت دور سر خود چرخانید و گفت:
-فهمیدن خوبی یا بدی این شمشیر بسیار آسان است. من نیا را با این مرده آزمایش میكنم، اگر به یك ضربت سرش را ببرد خواهم دانست كه شمشیر پرارزشی است.
چون دزد برگشت، مردی كه گمان میبردند مرده است روی تابوت خود برخاست و فریاد برآورد:
-آه! ای مردهها كجایید؟
صدایی از تاریكی جواب داد: «ما اینجاییم. همه آمادهایم.»
لحظهای همهی دزدان از حیرت و وحشت بر جای خود خشك شدند و زبانشان بند آمد. سپس چون به خود آمدند هرچه داشتند در كف كلیسا ریختند- شمشیر نیز از دست مردی كه آن را به دست داشت بر زمین افتاد و صدا داد- و همگی دو پا داشتند دو پای دیگر هم قرض كردند و تا فرسنگها از كلیسا دور نشدند نایستادند. سپس اندكی ایستادند و نفس تازه كردند. چشم همهی آنان از ترس و وحشت از حدقه بیرون آمده بود. سركردهی دزدان، كه هوای خنك شب اندكی به هوشش آورده بود، روی به یاران خود كرد و گفت:
-یاران، راستی باید شرمسار باشیم. آیا روزان و شبان در جنگلهای تیره و غارهای ژرف و بسیاری جاهای هراس انگیز دیگر به سر نبردهایم؟ آیا با دلاوران نامی پنجه در پنجه نیفكندهایم؟ تف به ریش و سبیل من و شما اگر یكی در میانهی ما پیدا نشود كه جرئت نكند به كلیسا بازگردد و ببیند آنجا چه خبر است. این مرد دلیر كیست؟
نخستین دزد جواب داد: «من كه نمیروم در آنجا جان خود را از دست بدهم.»
دومی گفت: «من هم تا آخر عمرم به آنجا نمیروم.»
سومی گفت: «من حاضرم دست تنها با ده مرد بجنگم و با مردهای روبه رو نشوم.»
لختی چنین به نظر رسید كه كسی به كلیسا نخواهد رفت اما سرانجام پس از بحث و گفتگوی بسیار یكی از آنان حاضر شد كه برود و فرمان رئیس خود را انجام دهد. او پس از رسیدن به كلیسا پاورچین پاورچین خود را به زیر پنجرهی روشن آن رسانید و انتظار داشت كه صدای مردگان را بشنود. پس از فرار آنان دو برادرخوانده همهی اشیای دزدی را از پول و اسلحه گرفته تا پوستهای خز و جامههای گرانبها، به دو قسمت مساوی میان خود تقسیم كرده بودند، لیكن مردی كه خزه را به جای پشم قالب كرده بود راضی نبود و دو پول سیاه خود را از بدهكارش مطالبه میكرد و بدهكار میگفت حسابشان تسویه شده است. كم كم صدای آن دو بلند شد و درست در همین لحظه بود كه دزد خود را به زیر پنجرهی روشن رسانید و نوك كلاهش در پرتو نور شمع روشن شد. بدهكار، كه در كنار پنجره ایستاده بود، آن را دید و هنگامی كه برادرخواندهاش فریاد زد: «دو پول سیاه من كو؟ دو پول سیاه مرا بده!» بسرعت برق دست خود را از پنجره بیرون كرد و كلاه دزد را از سرش ربود و آن را به طرف او گرفت و گفت:
-بیا! این كلاه را به جای دو پول سیاه خود از من بگیر و آسودهام بگذار!
دزد هراسان گشت و با شتاب بسیار گریخت و از آنجا دور شد. او بر بالهای ترس سوار شده بود و جرئت نمیكرد سر برگرداند و پشت سرش را نگاه كند. چون به نزد دزدان دیگر رسید گفت:
-برادران، بروید شكر خدا را بكنید كه توانستیم از كلیسا فرار كنیم و جان به سلامت در بریم. ما پولها را در كلاه خود پر میكردیم و میان خود قسمت میكردیم اما در كلیسا آن قدر مرده بود كه به هریك از آنان از آن همه پول بیش از دو پول سیاه نمیرسید. حتی یكی از آنان از این سهم كوچك هم محروم مانده بود و دیگران كلاه مرا از سرم ربودند و به جای پول به او دادند تا دعوا راه نیفتد.
دیگر دزدان جرئت نكردند به كلیسای بالای تپه بازگردند و دو برادرخوانده هم از هم جدا شدند و دیگر همدیگر را ندیدند.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستانهای یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم